عقل و قلب

عقل و قلب

در ادامۀ بحث معراج پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله)، (جلسۀ 92، 19 شوال 1442) به تبیین موضوع عقل و قلب می‌پردازیم.

تأثیر متقابل ادراکات و احساسات بر یکدیگر

بحث به موضوع قلب و مغز و ارتباط این دو با یکدیگر در عالم ماده و معنا رسید. گفتیم که قلب صنوبری و مغز در عالم ماده به وزان قلب معنوی و عقل در عالم معناست. این دو آنقدر به هم وابسته‌اند که اگر عقل نبود، تعینی برای نفس در قلب شکل نمی‌گرفت و اگر هم قلب نبود، عقل از ابهام و وحدت به تعیّن و نشر نمی‌رسید.

امروزه برخی دانشمندان، خصوصاً روانشناسان انسان را در دو بُعد شناختی و احساسی مورد بررسی قرار می‌دهند. آن‌ها معتقدند مغز و قلب با ارسال مداوم سیگنال‌های عصبی با هم در ارتباطند. وقتی فرد احساسات مثبتی نظیر عفو، بخشندگی و حسن‌ظن را تجربه می‌کند و خالی از احساسات منفی است، بیشترین هم‌زمانی بین قلب و مغز در جریان است و موجب بهترشدن عملکرد شناختی می‌شود. وقتی قلب پر از احساسات مثبت باشد، پیام خاصی به مغز ارسال می‌کند و مغز برای ظهور زیبایی‌های فعلی دستور می‌دهد و عمل صالح شکل می‌گیرد.

برعکس؛ زمانی که انسان درگیر احساسات منفی نظیر تنفر، کینه و حسادت باشد، هماهنگی بین قلب و مغز به هم می‌خورد. چون ادراکات و احساسات روی هم تأثیر می‌گذارند. احساسات منفی، ادراکات را خراب می‌کند و ادراکات غلط، احساسات منفی را شدت می‌بخشد و این دور باطل ادامه دارد.

پیشرفت علم پزشکی در زمینه آناتومی بدن انسان، دانشمندان را به این نتیجه رسانده است که سلامت جسم بدون سلامت روان ممکن نیست. انسانی می‌تواند روان و مزاج سالمی داشته باشد که هم تفکراتش سالم باشد هم احساساتش. یعنی تفکرات منفی نداشته و از رذایل و بدخواهی به دور باشد. امروز مکاتب معنوی نسخه‌های اخلاقی را بدون پایبندی به دین عرضه می‌کنند. آن‌ها هم در حوزۀ احساسات و تفکرات فعالیت دارند و روی سلامت روحی و جسمی پیروان خود با خالی کردن تفکرات و احساسات منفی کار می‌کنند.

با مدیتیشن و روش‌های دیگر فکر را سالم کرده و احساسات مثبت را القا می‌کنند: خیرخواه باشید؛ به همه خوبی کنید؛ همه چیز را دوست داشته باشید؛ همه چیز را خوب ببینید. این دستورات فارغ از دیندار بودن یا نبودن، فرد را به آرامشی نسبی می‌رساند. کسی که کافر باشد، اما تفکرات و احساساتش را مثبت کند، به زندگی خوب مادی می‌رسد.

نفس دو وجه دارد: عقل و قلب. در حیات معنوی، سلامت در گروی ارتباط درست این دو با هم است. اگر نفس در وجه عقلی مغز خود را از زیبایی‌های عالم عقل پر کند و در عالم قلب، پر از احساسات و عواطف مثبت شود، به آرامش و سعادت معنوی می‌رسد. چنین نفسی پس از انتقال به عالم برزخ و قیامت، فقط زیبایی انشا می‌کند! چون به جز نور و زیبایی چیزی ندارد.

آیات قرآن و روایات بسیاری به جایگاه پدر و مادر توجه می‌دهند. پدر حق ولایت دارد و اذن او برای بسیاری از امورات فرزند لازم است؛ اما آنقدر که توصیه به کسب رضایت مادر شده، در مورد پدر نشده است. این در حالی است که مادر فقط علل اعدادی در تشکیل جسد و جسم مادی ماست. پس حق مادر معنوی یعنی قلب هستی بسیار بیشتر است.

حکمت متعالیه: مکتبی دربارۀ عقل و قلب

رابطۀ متقابل قلب و مغز به حدی است که همراه با ضربان قلب، مغز هم ضربان می‌زند. به همین ترتیب وقتی قلب عشق پاک معنوی را درک کند، پیامی به عقل می‌فرستد و مُدرکات عقلی را تحت تأثیر قرار می‌دهد و این یک رابطۀ الهی متقابل بین عقل و نفس است. در نفوس جزئی، عقل جزئی با نفس جزئی، هماهنگ حرکت می‌کنند و این حقیقت ایمان و عمل صالح است: تنها نسخۀ رستگاری که انسان را از خسران نجات می‌دهد.[1]

ایمان به تنهایی کافی نیست. به همین دلیل نه عقلیون که صرفاً علم کلام، اخلاق و فلسفه را می‌آموختند، موفق بودند؛ نه صوفیه که عقل را توبیخ می‌کردند و خود را اهل دل می‌دانستند! اشخاصی نظیر سید حیدر آملی یا ملاصدرا که بین عقل و قلب جمع کرده‌اند، راه درست را یافته بودند. حکمت متعالیه نشأت گرفته از چنین بینشی است.

بیشتر اساتید ملاصدرا فیلسوف و در زمرۀ عقلیون بودند. مانند میرفندرسکی، شیخ بهایی و خصوصاً میرداماد. اما ملاصدرا مکتب ایشان را کامل نمی‌دانست؛ تا اینکه نفس را در اتحاد با عقل شناخت. قلب و مغز و احساسات و ادراکات را هم‌گام با یکدیگر یافت و به حکمت متعالیه رسید که حقیقتاً هم متعالی است؛ چون خدایی که نشان می‌دهد نه مثل خدای عقلیون مفهومی است؛ نه مثل خدای صوفیه ساختگی. فلسفه و حکمتِ نظری، خدایی خشک و خالی ارائه می‌دهد! مفاهیمی نظیر ماهیت، وجود، امکان، وجوب و... را تعریف می‌کند؛ بدون اینکه جایگاه این مفاهیم را پیدا کرده باشد. در مکتب اشراق هم خدا ساختۀ خود انسان است. می‌گوید: «قلبت پاک باشد به خدا نزدیک می‌شوی! خودت یک گوشه بنشین با خدا حرف بزن به چیز دیگری نیاز نداری!» هر دو دسته خدا را می‌خواهند. هر دو هم درست می‌گویند! اما هر کدام در ظرف خویش و هر دو ناقص‌اند و به جایی نمی‌رسند.

قلب غافل چیست؟

در قرآن، آیات فراوانی در مورد اهمیت عقل و تعقل وجود دارد. در عین حال خدا از قلب هم به ‌عنوان ابزار تعقل و آگاهی یاد می‌کند: "لَهُمْ قُلُوبٌ لَا يَفْقَهُونَ بِهَا"[2] قلبی که تفقه ندارد، غافل است. چون در انتهای آیه این افراد با صفت غافلان توصیف شده‌اند. قلب متفقه، قلبی است که از مفهوم به عین درآید. برعکس قلب غافل که عقل فعالش خوب کار می‌کند؛ اما در واقع مصداق "لایعقلون" است؛ چون قلبش کار نمی‌کند و ادراکات عقلی‌اش را به شهود ننشسته است.

قلب غافل را می‌توان به دانۀ پرتقال تشبیه کرد. چون ریشه، ساقه، برگ، شکوفه و میوه را در خود دارد؛ اما هیچ کدام را به ظهور نرسانده است. دانه ممکن است بگوید: «من از اینکه در خود همۀ این‌ها را دارم «آگاهم» چگونه به من می‌گویی غافل؟!» درست است که همۀ این‌ها را «می‌داند» و لازم نیست کسی یادش دهد؛ اما چون هیچ کدام را به شهود ننشسته، از خود غافل است.

خداوند در تعریف این غفلت می‌فرماید: «خدا را فراموش کردند؛ پس دچار خودفراموشی شدند.»[3]

کسی نیست که خود را فراموش کند! ما همه چیز را هم که فراموش کنیم باز می‌دانیم که همه چیز را از یاد برده‌ایم! منظور از خودفراموشی در این آیه، همان غفلت نفس است. نه به این معنی که نفس از دانستنی‌هایش غافل است. عقل نوزاد، هیولانی است. با این حال او هم می‌داند که گرسنگی یعنی چه و این را با گریه اعلام می‌کند. در حالت بالملکه و فعال هم همه چیز را در مورد خودش می‌داند. به همین دلیل شیعه، حسن و قبح را عقلی می‌داند. همه، لشکر عقل و جهل را می‌شناسند. ممکن است جزئیات را ندانند؛ اما همه به صورت کلی می‌دانند که خوب و بد چیست. همه می‌دانند دروغ چیست. ممکن است کسی دروغ بگوید و دروغش را هم توجیه کند. اما اگر کسی به او بگوید «دروغگو!» ناراحت می‌شود. چون می‌داند دروغ بد است.

با این همه دانستن، ما از چه غافلیم؟! از اینکه این دانایی‌ها باید به شهود برسد. اگر ما واقعاً دروغ نگوییم، کسی هم ما را دروغگو بنامد، ناراحت نمی‌شویم. اگر ما صداقت را در نفس خود شهود کنیم، حتی اگر همه دنیا بگویند «دروغ می‌گویی!» برایمان مهم نیست. چون این صفت قبیح را نداریم. اما اگر خودمان درگیر گناهی باشیم و به رخمان بکشند، ناراحت می‌شویم! چون واقعا در ما هست.

مثلاً شخصی سالم است و درست راه می‌رود. اگر کسی به او بگوید: «چلاق!» ناراحت نمی‌شود. اما اگر پایش مشکلی داشته باشد و کسی به او این صفت را بدهد به شدت ناراحت می‌شود. شهود یعنی همین!

وقتی ما به شهود می‌رسیم، حتی اگر همه بگویند: «اشتباه می‌کنی!» نه برایمان مهم است نه ناراحت می‌شویم. مثل زمانی که ما شیرینی خورده‌ایم، اگر همه بگویند تو زهر خورده‌ای! برایمان مهم نیست. چون ذائقۀ ما شیرینی را چشیده است.

قلب غافل از چشم و گوش خود غافل است. او علم به دیدنی‌ها و شنیدنی‌ها دارد؛ اما شهود ندارد. علم به تنهایی کافی نیست. مثلاً ما علم داریم که گل‌های هلند چقدر زیبا هستند و نظیر ندارند. عکس باغهای گل هلند را هم می‌بینیم. اما از آن غافلیم! چون نه بویشان را استشمام می‌کنیم نه می‌توانیم لطافتشان را درک کنیم.

تعبیر قرآن بسیار زیباست. غافلان چشم دارند؛ اما نمی‌بیند. گوش دارند؛ اما نمی‌شوند.[4] این ندیدن و نشنیدن مربوط به شهود قلب است. آن‌هایی که قرآن در موردشان می‌گوید "لا یعقلون" هم ادراکات عقلی دارند. مگر می‌شود انسانی عقل نداشته باشد؟! خیال و وهم هم از مراتب عقل هستند. با این نگاه، همه عاقل‌اند. پس چرا قرآن دسته‌ای را بی‌عقل خطاب می‌کند؟ چون علم و ادراک دارند و خوب و بد را می‌دانند. عقل در مراتب مختلف است؛ اما همه از دانایی بهره دارند. پس دسته‌ای که خداوند آنان را بی‌عقل می‌داند، در واقع از دانایی‌های خود غافل‌اند.

مگر می‌شود دانایی و غفلت را با هم جمع کرد؟ بله! ما خیلی چیزها می‌دانیم؛ اما از آن استفاده نمی‌کنیم. این یعنی غفلت! این غفلت اگر نسبت به امور دنیوی باشد زیباست. یعنی انسان از دارایی‌های دنیا غافل باشد و به هیچ کدام دل نبندد و میلی به استفاده از آن‌ها نداشته باشد؛ مگر به وظیفه. اما اگر غفلت ما از اسماء وجودی باشد، بسیار خطرناک است. چرا که اسما عین ما، دارایی ما و نقطۀ ارتباط ما با خدا هستند و اگر از آن‌ها استفاده نکنیم، از خدا دور می‌مانیم و سعادت ابدی را از دست می‌دهیم. مثل کسی که بسیار ثروتمند است. اما از قصر و لباس‌ها و زیورآلاتش دور افتاده و مثل درویشان زندگی می‌کند!

پس فرق است بین شهود با ادراک و عقل با قلب. اگر قلب ما فرمان مغز را نگیرد، کلیه، کبد، معده و سایر اعضا نمی‌توانند درست کار کنند و سالم باشند. گرفتن قلب هم عین خون رسانی و دادن به تک تک سلول‌هاست. به همین ترتیب اگر قلب معنوی از عقل دریافت نکند، چشم و گوش معنوی نمی‌توانند سالم باشند. چنین قلبی مصداق "قُلُوبٌ لَا يَفْقَهُونَ" است که توانایی شهود ندارد.

معنای تدبّر

بزرگان در انتهای فرمایشاتشان می‌نوشتند: «فتدبّر جیدا» و خواننده را به تدبیر و تأمل دعوت می‌کردند. خدا هم همین توصیه را در مورد آیات قرآن دارد.[5] ما فکر می‌کنیم تدبّر یعنی معنی آیه‌ها را بفهمیم! این معنای تدبر نیست. در گذشته برای فهم معنی آیات، فراگیری صرف و نحو و عربی لازم بود و کسی که می‌خواست قرآن را بفهمند باید چند سال درس می‌خواند. اما امروز برای فهم معانی قرآن کافی است یک دکمه بزنیم! تدبر سخت‌تر از این حرف‌هاست!

عقل می‌گوید حسن ظن خوب است! تدبر در این زمینه یعنی قلب ما حسن ظن را تدبیر کند. همانطور که وقتی مغز به دیدن فرمان می‌دهد، قلب آن را تدبیر می‌کند؛ یعنی فرمان مغز را در چشم تعیّن می‌دهد. تدبیر شنیدن و حرکت این است که قلب فرمان مغز را در دست و گوش تعین دهد. اگر قلب خون را به این اعضا نفرستد، فرمان مغز اجرا نمی‌شود. مثل زمانی که پایمان خواب می‌رود. با اینکه مغز دستور حرکت داده است، قلب خون نمی‌فرستد و حرکت، تدبیر نمی‌شود.

اگر قلب معنوی ما تدبیر نکند، ممکن است از نظر دانایی چیزی کم نداشته باشیم؛ اما به جایی نمی‌رسیم. امروز دانایان به علوم دینی و غیر دینی کم نیستند. اما این دانایی در عمل چقدر به آن‌ها کمک کرده است؟ این به معنای مخالفت با علم نیست. چون اگر عقل نباشد، قلب هم کار نمی‌کند و اگر ایمان نباشد، عمل صالح شکل نمی‌گیرد. منظور این است که دانایی‌های عقلی به تنهایی کافی نیست.

تفقه یعنی شهود، تدبّر و استفاده کردن. یعنی بینا کردن چشمی که گل را ببیند نه اینکه فقط از اوصاف گل بگوید. یعنی شنوا کردن گوشی که به شنیدن ظاهر حدیث اکتفا نکند و جای شنیدنی‌ها را در عمل بیابد.

خداوند از افرادی سخن می‌گوید که چشم مادی‌شان می‌بیند اما چشم قلبشان کور است:

"أَفَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِهَا أَوْ آذَانٌ يَسْمَعُونَ بِهَا ۖ فَإِنَّهَا لَا تَعْمَى الْأَبْصَارُ وَلَٰكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ"[6]

قلب کور، قلبی است که عقل دائماً به او می‌دهد؛ ولی قدرت پردازش دریافت‌های عقلی را ندارد. دقیقاً مثل نابینایی جسمی که مغز فرمان دیدن می‌دهد؛ اما چشم یاری نمی‌کند. چون ایراد و موانعی وجود دارد. برای اینکه چشم قلب بینا شود هم رفع حجاب‌ها و موانع واجب است.

نفس در هیچ جا بجز قلب نمی‌تواند به تعین نور خود یعنی عقل برسد. این آیه قلب را مسئول ادراک و تعقل معرفی می‌کند. اگر بگوییم عقل حقیقت جاری و ممتد در هستی است یا این را به قلب نسبت دهیم، در هر دو حالت درست گفته‌ایم چون عقل و قلب هر دو عین هستی و عین شعور و حیاتند و هر دو هویت و شخصیت را می‌سازند. پس آغاز و ابقا هم با عقل است هم قلب و نفس از یکی می‌گیرد تا در دیگری تعین یابد. با این توضیح نفس هم عقل است هم قلب.

تمام عالم یک حقیقت واحد جاری شده است که هیچ‌ قوه‌ای از آن جدا نیست. حتی قوای بدنی. به همین دلیل پس از مرگ و در برزخ و قیامت هم ما می‌توانیم ببینیم، بشنویم، راه برویم، بخوریم. این اعمال بدون ابزار ممکن نیست. پس قوای ما ثابت است اما قوانین و اصول حاکم بر قوا در برزخ و قیامت با قوانین مادی فرق می‌کند. پس از مرگ پای خود را از دست می‌‌دهیم؛ اما قوای راه رفتن با ما هست و در ابعادی بالاتر، این قوه متناسب با عالمی لطیف‌تر ظهور می‌کند.

افرادی که تجربیات نزدیک‌ به مرگ داشتند، بیان کرده‌اند که پس از خروج روح از بدن، وجودشان از چهار بعد زمان، طول، عرض و ارتفاع خارج می‌شود. نه اینکه به عالمی دیگر بروند؛ بلکه به ابعادی وسیع‌تر و لطیف‌تر می‌رسند. پس بدن، عالمی جداگانه ندارد؛ بلکه امتداد عوالم عقل، قلب و نفس است که همۀ آن‌ها از عقل کل نشأت می‌گیرد. هیچ کدام از این عوالم از هم جدا نیستند. بدن مادی، از بدن برزخی و بدن برزخی از بدن قیامتی جدا نیست. بلکه یک فروغ رخ ساقی است در جام‌های مختلف! این جام‌ها در لطافت و غلظت با هم متفاوند اما همگی حقیقت نور را نشان می‌دهند.

تعریف قلب در لسان بزرگان

امام خمینی می‌فرماید: «قلب انسانی لطیفه‌ای است که متوسط است بین نشئۀ مُلک و ملکوت‏ ‏و عالم دنیا و آخرت. یک وجهۀ آن به عالم دنیا و مُلک است و بدان‏ ‏وجهه تعمیر این عالم کند و یک وجهۀ آن به عالم آخرت و ملکوت و‏ 
غیب است و بدان وجهه تعمیر عالم آخرت و ملکوت نماید. پس‏ ‏قلب به منزلۀ آینۀ دورویی است که یک روی آن به عالم غیب است و‏ ‏صور غیبیه در آن منعکس شود و یک روی آن به عالم شهادت است و‏ ‏صور مُلکیۀ دنیاویه در آن منعکس شود و صور دنیاویه از مدارک‏ ‏حسیۀ ظاهریه و بعضی مدارک باطنه، مثل خیال و وهم، در آن انعکاس‏ ‏پیدا کند و صور اخرویه از باطن عقل و سرّ قلب در آن انعکاس پیدا‏ ‏کند.» [7]

ملاصدرا قلب را مرتبۀ متوسطی بینِ روح و حواس می‌داند و معتقد است قلب به این نام خوانده می‌شود چون بینِ نفسِ ناطقه و طبیعت در تحول و دگرگونی است؛ گاه رو به آن دارد و گاه رو به این.[8]

ایشان چگونگی واسطه بودن انسان کامل در اخذ فیض بی‌واسطه از خداوند و اعطای آن به عموم مردم را به چگونگی وساطت قلب بین روح و اعضا و جوارح؛ یعنی حواسِ انسان تشبیه می‌کند و می‌گوید: «حیات از روح بر قلب افاضه می‌شود و از قلب بر اعضای بدن.»[9]

ملاصدرا در مقامِ تأکید بر مقامِ نبی که انسانِ کامل است، می‌گوید: قلبِ نبی دو باب دارد که یکی به سوی لوحِ محفوظ [مرتبۀ سوم هستی از جنبۀ نگارشِ هستی] است و بدان آینده را می‌داند و دری به سوی محسوسات است تا امورِ مهم مردم را درک و هدایتشان کند.[10] با این آگاهی است که پیامبر باب فقه و حلال و حرام را بر مردم باز می‌کند.[11]

خدا مقصد آیات قرآن را قلب پیامبر می‌داند: "نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَلَىٰ قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرِينَ"[12] چون قرآن شهود به تمام محسوسات و معقولات هستی است. پس پیامبر تمام دانسته‌هایش را به شهود نشست. لذا وقتی از کوه حرا برگشت، بر تمام جزئیات و کلیات مردم آگاه بود و در طی بیست و سه سال، شهود دفعی پس از انزال دفعی قرآن را کم کم به مردم ارائه داد و ادامه‌اش را در غدیر به امیرالمؤمنین سپرد.

کسی که قلبش معارفی باشد، حقایق معارف کلی از طریق عقل کلی بر نفس و قلب جزئی‌اش القا می‌شود. نه اینکه فقط صورت و مفهوم معارف را دریافت کند. نمونۀ این قلب، قلب انبیا و خصوصاً قلب پیامبر خاتم است که خواص تمام اُمم از آدم تا خاتم را یک‌جا در قلب خود پذیرفت و خداوند بیست و سه سال به او مهلت داد تا آن کلیات را در ریز زندگی ناسوتی مردم پیاده کند و برای کوچکترین امور زندگی تا بزرگترینشان دستورات دینی صادر کرد و فرزندانش را مسئول اجرایش قرار داد. ولی قلوب دنیوی که فقط به ظاهر زندگی دنیا مشغول هستند، دست امامان را بستند.

اتحاد نفس با عمل

قلب به‌ خاطر ساختار خاص خود، دائم در دگرگونی است. یعنی حالاتش دائماً بین ملک و ملکوت گردش می‌کند. قلب مؤمن ادراکات ملکی را برمی‌دارد و ادراکات ملکوتی را جایگزین آن می‌کند. قلب برخی دیگر هم برعکس این کار را انجام می‌دهد.

قلب با عالم مثال تناسب و سنخیت دارد. لذا اموری که در ظرف عالم مثال قابل تحقق باشد، مثل الهام و وحی، فقط با قلب درک می‌شود. قلب می‌تواند هم وحی و الهام را بگیرد؛ هم وسوسه و خواطر را.

اگر قلبی شهود نداشته باشد مرده است و وقتی زنده نباشد نمی‌تواند عوالم بالاتر را بسازد و در همان عالم حیوانیت یا نباتیت باقی می‌ماند. در بدن هم همین اتفاق می‌افتد. قلب باید خون تمیز را از ریه‌ها بگیرد و به اعضای بدن برساند. مغز با سیستم‌های عصبی سمپاتیک و پاراسمپاتیک فرمان را به قلب می‌رساند و قلب با انتشار خون، آن را به شهود می‌نشیند. افعال بدنی از اعضا و جوارح سر می‌زند و به ادراکات جدید می‌رسد.

نفس مُدرک نهایی و حقیقی برای ادراک است. برای درک هر یک از عوالم سه‌گانه باید با آن متحد شد. پس خیلی مهم است که چه می‌کنیم؛ چه می‌گوییم و کجا می‌رویم. ما راحت دروغ می‌گوییم و فکر می‌کنیم «حالا این حرف را زدم چه می‌شود؟!» اینجاست که اخلاق کلامی با اخلاق عرفانی زمین تا آسمان فرق می‌کند. اخلاق کلامی می‌گوید: «اگر گناه تو تأثیر بیرونی نگذارد، کافی است استغفار کنی و تمام!» در حالی که نفس ما با آن گناه متحد شده است. نفس با تمام مُدرکاتش متحد می‌شود. خواه این مدرکات حسی باشد؛ خواه خیالی، وهمی یا عقلی. مصیبت گناه همین است!

نفس، بسیط است؛ یعنی از ترکیب اجزا تشکیل نشده. به همین دلیل با هر چیزی متحد می‌شود. در حالی که در ترکیبات اتحاد وجود ندارد. همان‌طور که اجزای ترکیب در آزمایشگاه کاملاً از هم جدا می‌شوند. مثل اجزای تشکیل‌دهندۀ خون که در آزمایشگاه از هم جدا می‌کنند و مقدار هر کدام را می‌سنجند. ولی نفس مرکب نیست که در آزمایشگاه اجزایش جدا شود. ما در عالم مُدرکات خود زندگی می‌کنیم. محال است بتوانیم چیزی را که درک کرده‌ایم از خود جدا کنیم. توبه هم مسیری است برای اینکه مدرکات را برگردانیم نه اینکه نفس را عوض کنیم. به همین دلیل در عالم برزخ ما حالت قبل از توبه‌مان را هم خواهیم دید. درست است که با توبه انسان تغییر می‌کند و پاک می‌شود، اما گناهان گذشته با نفس متحد شده است. انسان در برزخ به چشم بر هم زدنی هم این اتحاد را می‌بیند؛ هم پاک شدنش را. هم سیاهی را می‌بیند هم نور را. افرادی که تجربیات نزدیک به مرگ داشته‌اند هم این موضوع را تأیید می‌کنند که تمام زندگی خود را از تولد تا مرگ با جزئیات مشاهده کرده‌اند.

 


[1]- سورۀ عصر، آیات 2 و 3: "إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ"

[2]- سورۀ اعراف، آیه ۱۷۹: "وَ لَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيرًا مِنَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لَا يَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لَا يُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لَا يَسْمَعُونَ بِهَا أُولَٰئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولَٰئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ"؛ و در حقيقت، بسيارى از جنّيان و آدميان را براى دوزخ آفريده‌ايم. [چرا كه‌] دل‌هايى دارند كه با آن [حقايق را] دريافت نمى‌كنند، و چشمانى دارند كه با آن‌ها نمى‌بينند، و گوش‌هايى دارند كه با آن‌ها نمى‌شنوند. آنان همانند چهارپايان بلكه گمراه‌ترند. [آرى،] آن‌ها همان غافلانند.

[3]- سورۀ حشر، آیۀ ۱۹: "وَ لَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ"

[4]- سورۀ اعراف، آیۀ 179: "لَهُمْ أَعْيُنٌ لَا يُبْصِرُونَ بِهَا وَ لَهُمْ آذَانٌ لَا يَسْمَعُونَ بِهَا"

[5]- سورۀ محمد، آیۀ ۲۴: "أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَلَىٰ قُلُوبٍ أَقْفَالُهَا"؛ آیا در قرآن نمی‌اندیشند یا بر دل‌هایشان قفل‌هایی قرار دارد؟!

[6]- سورۀ حج، آیۀ ۴۶: آیا (این کافران) در روی زمین به سیر و تماشا نرفتند تا دلهاشان بینش و هوش یابد و گوششان به حقیقت شنوا گردد؟ که (این کافران را) چشمهای سر گرچه کور نیست لیکن چشم باطن و دیده دلها کور است!

[7]- انسان شناسی در اندیشه امام خمینی، ص ۲۱۰ و ۲۱۱.

[8]- الشواهد الربوبیه، ص69.

[9]- همان، ص162.

[10]- اسرارالآیات، ص356.

[11]- نظرات ملاصدرا در باب قلب برگرفته از مقاله «جایگاه وجودي قلب در نفس‌شناسی صدرا»، فصلنامه مطالعات معرفتی در دانشگاه اسلامی 72، سال بیست و یکم، شمارۀ سوم، پاییز 1396.

[12]- سورۀ شعراء، آیات 193 و 194: روح الامین آن را نازل کرده است؛ بر قلب تو، تا از بیم دهندگان باشی.

 



نظرات کاربران

//