طبیعت و افلاک

طبیعت و افلاک

در ادامۀ بحث معراج پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله)، (جلسۀ 115، 19 ذی‌القعده 1442) به تبیین موضوع طبیعت و افلاک می‌پردازیم.

دوری طبیعت از عقل

در جلسات قبل گفته شد که نفس بماهو نفس در کلیتش دائماً در طلب بقاست و بقای او به حقیقت ذات نوری‌اش برمی‌گردد و به این منظور مرتب از فنا به‌طرف بقا حرکت می‌کند. در ادامۀ بحث این سؤال مطرح شد که چرا خداوند فنا و نابودی طبیعت (جسم) را واجب کرده و چرا جسم (اعم از جسم کلی افلاک و جسم جزئی عنصری) در این مقوله مانند نفس نیست، که نفس با اینکه حدوثش از جسم است ولی مثل جسم هلاک و نابودی ندارد؟

در جواب این سؤال می‌گوییم وجود دو رتبه دارد؛ یک رتبۀ محض که عین فیض و عین افاضۀ کمال است و همان واجب بالذات است. پذیرش این رتبۀ وجود را فقط یک مرحلۀ از وجود دارد که همان «لا یصدر عن الواحد الا الواحد» است و آن واجب بالغیر یا عقل است که کل فیض را از حق‌تعالی گرفته است. به عبارت دیگر حق تنها یک ظهور کرده و آن ظهور، عقل است که تمام کثرات نوری در او تعین علمی دارند. این کثرات نوری به تعین علمی، قانع نیستند و تشخص و تعین عینی می‌خواهند. این تعین خواستن‌ها به مرحله‌ای از وجود می‌رسد که دیگر به هیچ عنوان تحمل عقل را ندارد، اگر عقل به آن‌ها برسد، مضمحل و مُندَک می‌شوند.

حالا خدا به‌واسطۀ ظهورش که عقل است یا باید به این تعین خواستن‌ها «بله» بگوید یا «نه» بگوید. «نه‌» گفتن در کار فیاض علی الاطلاق نیست. پس باید «بله» بگوید. بخواهد بله بگوید، باید این‌ها را ترکیب کند. زیرا این‌ها با بساطت به تشخص و تعین نمی‌رسند.

این سیر را به زبان دیگر این‌طور بیان می‌کنیم که آن فعلیت محض به‌نام عقل همه‌چیز را گرفته، حالا آن همه‌چیز می‌گویند ما می‌خواهیم برویم بیرون، یعنی به تشخص برسند. او هم نمی‌تواند در خودش  نگه دارد، پس می‌خواهد جواب بدهد. این‌ها در مسیر تشخص، به جایی می‌رسند که هیچ فعلیتی جز فعلیت طلب ندارند و فقط استعداد گرفتن عقل را دارند. و اگر در این مرتبه، فیض به آن‌ها برسد، همه مندک می‌شوند.

برای روشن شدن این مطلب به یک مثال توجه می‌کنیم. مادر، گرسنگی نوزادِ تازه متولد شده را با شیر رفع می‌نماید، درحالی‌که می‌داند رشد او اقتضای خوردن غذای سفره را دارد و با خوردن شیر به کمال رشدش نمی‌رسد، اما هیچ وقت در نوزادی به او چلوکباب نمی‌دهد. در مرحلۀ اول شیر می‌خورد ولی در یک سنی دیگر همان غذای بزرگ‌ترها را می‌خواهد و این کاملاً طبیعی است.

با توجه به مثال بالا معلوم می‌شود که این سیر از طبیعت تا عقل، به فاعلیت فاعل یا فیض فائض برنمی‌گردد، بلکه به قابلیت قابل برمی‌گردد. خداوند راهی را طبق قابلیت قابل برایش باز نمود و او هم پذیرفت. و این لطفی است که خدا به استعداد محض، نموده تا او هم به آرزویش که رسیدن به عقل است، نائل شود.

بنابراین هلاک و فنای طبیعت عین بقا و زیبایی‌اش است. زیرا در حرکت به سوی عقل و کمال است. اینکه طبیعت بنا به فرمایش قرآن کریم از پذیرفتن عقل ابا کرد: "فَأَبَینَ أَن یَحمِلنَهَا"[1] زیرا جسم (اعم از فلکی و عنصری) بدون واسطۀ نفس نمی‌تواند عقل را بپذیرد.

بیان ملاصدرا در جواب سؤال فوق این است که نفس دو جهت دارد. از طرفی با توجه به ذاتش جوهرِ عقلیِ ثابت است و از طرفی به خاطر تعلقش به طبیعت و فعل و تدبیر آن، جوهرِ متجدد غیرثابت است. و خداوند این لطف را به طبیعت داشته که نفس را مقارن آن قرار داد تا از استعداد محض که به خاطر دوری‌اش از وجود نزدیک به عدم است[2]، آن را به‌تدریج رشد دهد تا به عقل برسد. یعنی حادث جسمانی را به باقی روحانی برساند.

نفس، نوری است متصل به عقل که در گودال جسم در رفت‌وآمد است. در گودال جوانی و پیری، سلامتی و مریضی، صافی و چروک پوست، بینایی و کم‌سویی چشم و... جسم از عالم نور دور و رو به نابودی است و به‌قول قرآن "أَسفَلَ‌ سَافِلِینَ"[3] است. طبیعت در ذات خودش نمی‌تواند عقل را قبول کند و به عقل شناخت ندارد. همان‌طور که موی انسان نسبت به مغز، شناخت ندارد. و وقتی عقل را نمی‌شناسد، شوقی هم به آن ندارد. جسم به‌دلیل اینکه از عالم عقل دور است، اگر نفس در آن حادث نشود، محال است بتواند به عالم بقا برود. طبیعت نمی‌تواند وجود را تحصیل کند، و نه به خودش شعور دارد، نه به غیر خودش. و باید به وجودی قائم شود، لذا اجسام قائم به نفوس‌اند و نفوس قائم به عقل هستند و عقل هم وصل به حضرت وجود است.

جسم نمی‌تواند به نفس لاحق شود. نفس است که هبوط می‌کند، باعث قوام آن می‌شود. نفس در این سیر، مانند یک مادر باردار زمانی ویار دارد، شب بیداری دارد، زمانی هم تمیز کردن و دیگر امور جسم را بر عهده دارد تا با صبر و تحمل این طبیعت را به عقل برساند: "طَهَارَةً لِأَنفُسِنَا"[4]. اما متأسفانه ما این نفس را که آمده تا ما را بالا ببرد، زندانی‌اش کردیم. هر روز یک تقاضا، هر روز یک بازی، هر روز یک هوس، هر روز... . همه‌اش هم توهم است. او هم هر روز صبر، هر روز اغماض، هر روز عفو، چون تشبه به عقل دارد، و عقل دائم‌الفیض در کمال است.

بنابراین در حکمت الهیه و سنت ربانیه، زوال، متلاشی‌شدن، فنا و هلاک طبیعت واجب شده است. طبیعت اگر زائل نشود، در کتم عدم می‌ماند، وگرنه نفس با طبیعت دشمنی ندارد. نفس بر طبیعت تقدم دارد و به اقتضای فطرت اصلی‌اش به عالم خودش برمی‌گردد. حال اگر طبیعت، نفس را رها نکرده باشد. کجا برمی‌گردد؟ به "فَأُمُّهُ هَاوِیَةٌ. وَ مَا أَدرَاکَ مَاهِیَه. نَارٌ حَامِیَةٌ"[5]. کسانی که طبیعت را وجود و هستی دیدند، از اینکه نفس از بدن جدا شود، می‌ترسند. و از مرگ وحشت دارند: "وَ لَا یَتَمَنَّوْنَهُ أَبَدًا بِمَا قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ"[6]. برعکس، وقتی نفوس اسیر طبیعت نشوند، رفتن را بیشتر از ماندن دوست دارند، بی‌اسم‌ورسمی را بیشتر از اسم‌ورسم، بی‌جاهی را بیشتر از جاه و نداشتن را بیشتر از داشتن دوست دارند.

طبیعت افلاک نیز فانی و مضمحل می‌شود. اضمحلال جسم افلاک را خداوند به‌عنوان شکافته‌شدن افلاک، این‌گونه بیان می‌فرماید: "إذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ. وَ أَذِنَت لِرَبِّهَا وَ حُقَّتْ. وَ إِذَا الْأَرْضُ مُدَّتْ. وَ أَلْقَتْ مَا فِيهَا وَ تَخَلَّتْ"[7]؛ هنگامی که آسمان بشکافد. و فرمان پروردگارش را اطاعت کند و [به این اطاعت از فرمان] سزاوارتر گردد. و هنگامی که زمین گسترده شود. و آنچه را در درون دارد بیرون افکند و تهی گردد.[8]

تدبیر عالم خلق

ما یک عالمی داریم چه در نزول چه در صعود که واسطۀ دنیا و آخرتمان است؛ یعنی ‌بین عناصر و عقلمان است. پس ما همین الآن در وجود‌مان یک نفوس فلکی دار‌یم که در ما شده نفس ناطقۀ جزئی. افلاک آن‌قدر از اعراض و مقادیر دور است، کأنّه عین‌الفعل است. عین‌الفعل نیست ولی گویا مثل عقل، فعلیت دارد؛ جرمش مثل جرم انسان کثیف و غلیظ نیست. گویا اصلاً قوه ندارد.

نفوس ناطقه هم فعلیت محض نیستند. فقط یک رتبۀ از وجود است که فعلیت محض است و آن عقل است، اما اگر نفوس کلیه را به نسبت‌ جسم عنصری بخواهیم بسنجیم، می‌بینیم گویا اصلاً اعراض ندارند به‌غیر از وضع. وضع از ضعیف‌ترین اعراض است که به افلاک عارض می‌شود و همان جسم کلی یا جرم کلی افلاک است. از همین وضع افلاک است که امور زمین تدبیر می‌شود. چون فعلیت محض نیستند، پس تغیر و تقلب هم دارند. در عین حال که ذات و نفسشان یکی است، در وضعشان فرق می‌کنند. خدا آن‌ها را هم به‌وزان چهار عنصر در زمین تقسیم کرد که عبارت‌اند از چهار فصل بهار به وزان هوا، تابستان به وزان آتش، پاییز به وزان خاک و زمستان به وزان آب.

خداوند خواصی از بندگانش که ملائکه هستند را در افلاک قرار داد. ملائکه همان اجسام لطیفی هستند که در حرکت ارادی خود به دور عقل حرکت شوقی دارند. آن‌ها از کروبیین می‌گیرند به من و شما که پایین هستیم می‌دهند. تدبیر و تقدیر ما در افلاک اتفاق می‌افتد. خداوند فلک را سیصد و شصت درجه قرار داده. سپس خداوند دستور داد که شما با دوازده والی بیایید متولی عالم خلق شوید. جایگاه این والیان فلک اقصی است. مسکن والیان برج‌های دوازده‌گانه است و خداوند حجاب مابین آن‌ها و لوح را برداشته است. هرچه برای خلق نوشته می‌شود، آن‌ها می‌بینند.

والیان برای خود در آسمان‌های هفت‌گانه نواب و نقبا دارند که مثل حجاب برای آن‌ها هستند، نظر می‌کنند به مصلحت‌های عالم عنصری. آنچه این ولات به آن نقبا و نواب القا می‌کنند، این‌ها نسبت‌به عالم عنصری انجام می‌دهند. این نقبا همان اجسام کواکب هستند که هم درخشان هستند، هم حرکتشان مستدیر است. البته این نقبا هم برای خودشان بیشتر از هزار اعوان و انصار دارند. [9]

 


[1]- سورۀ احزاب، آیۀ 72.

[2]- مثال این دوری از وجود را می‌توان در ناخن دید. ناخن این‌قدر از وجود دور است که وقتی آن را کوتاه می‌کنیم، هیچ دردی را احساس نمی‌کنیم، با این‌حال به آن عدم هم نمی‌گوییم و به واسطۀ اتصالش به نفس، رشد می‌کند و حیات دارد.

[3]- سورۀ تین، آیۀ 5.

[4]- مفاتیح‌الجنان، زیارت جامعه کبیره.

[5]- سورۀ قارعه، آیات 9-11.

[6]- سورۀ جمعه، آیۀ 7.

[7]- سورۀ انشقاق، آیات 1-4.

[8]- بیانات این جلسه تا این قسمت با توجه به کتاب «رسالة فی الحدوث، النص، ص132- 136» بیان شده است.

[9]- این قسمت از این جلسه با توجه به کتاب «الرسائل، ص327-329» بیان شده است.

 



نظرات کاربران

//