رابطۀ نفس ناطقه با نفس افلاکی

                                                  رابطۀ نفس ناطقه با نفس افلاکی

‌‌

در ادامۀ بحث معراج پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله)، (جلسۀ 118، 24 ذی‌القعده 1442) به تبیین موضوع رابطۀ نفس ناطقه با نفس افلاک می‌پردازیم.

از ناودان بیرون بیا!

بحث ما به شناخت آفاق و رابطۀ نفوس فلکی با نفس جزئی رسید. این انطباق را انجام می‌دهیم؛ چون ما در سیر نزول از مبدأ وجود مراحلی را طی کردیم تا به تعین شخصی جزئی خود برسیم. بدن ما حامل تمام آن چیزی است که حق تعالی دارد. تعین جزئی، به لحاظ حق تعالی به عشق ذات به ذات برمی‌گردد. خدا ما را نیافرید تا در ما خود را به تماشا بنشیند و لذت ببرد! بلکه واجب‌الوجود از هر نظر، عین زیبایی و کمال است و حب ذات به ذات، ظهور را ایجاب می‌کند.

قبل از اینکه ما در هیکل و اندام مادی، بدن لطیف آفاقی یا رتبۀ الطف وجودمان که عقل است، ظاهر شویم، حق تعالی خودش ظهور کرده است. آن ظهور ذات به ذات است. خداوند هیچ قصدی از خلقت جز خودش ندارد. تماشای خود، نظر به خود و لذت از آن، ایجاب می‌کند که زیبایی‌ها نشر داده شوند. البته این لذت چیزی نیست که ما بتوانیم درک کنیم و با التذاذات ما فرق می‌کند. پس قصد از خلقت به عنوان قصد فعلی خداوند، قصد تبعی است.

در رتبۀ عقل که فعلیت محض است، زیبایی‌ها از هم جدا نیست. در مرتبۀ عقول کلی و نفوس کلی ما عوالم موازی داریم. نه اینکه عین بدن مادی را در آن عوالم هم داشته باشیم. بلکه با جسم لطیف و الطف، همین الآن در عوالم دیگر تعین داریم. بودیم؛ هستیم و خواهیم بود.

خصوصیاتی که از وجود، عقول و نفس افلاکی معرفی کردیم چه ربطی به ما دارد؟ ما آن‌ها را خواستیم و در تمام این عوالم هستیم و از آن‌جا تدبیر می‌شویم. این‌ها مراتب خود ما هستند. اما بیشتر ما به دلیل انس به ماده فقط از عالم دنیا آگاهیم. به نازل‌ترین عالم چسبیده‌ایم و از بی‌کران وجودمان بی‌خبریم.

باران وقتی از ابر می‌بارد در نهایت پاکی و خلوص است. همین آب، رتبه می‌پذیرد. نازل‌ترین رتبۀ باران وقتی است که از ناودان جاری می‌شود. باران خالص با بارانی که از ناودان به دست ما می‌رسد، قابل قیاس نیست. حقیقت هر دو یکی است: هر دو آب هستند؛ اما در اثرات، خصوصیات و احکام یکی نیستند. عناصر اربعه بسیط که کدخدای عناصر طبیعت است، مثل بارانِ خالص و عناصری که در طبیعت به عنوان آب، باد، خاک و آتش می‌شناسیم مثل آب ناودان است. درست است که از مراتب بالاتر تدبیر می‌شوند، اما رنگ و بوی دیگری دارند. مثل آب ناودان که آنقدر از دیوارۀ ناودان اثر گرفته که رنگ و بویش کاملاً تغییر کرده است.

ما از یاد برده‌ایم که آبی در نهایت خلوص از ابر نازل شده است و آن آب سهم ماست. پس به آب ناودان بسنده کرده‌ایم و از آن سیراب می‌شویم و فکر می‌کنیم این آب آلودۀ رنگ گرفته روزی ماست. از یاد برده‌ایم که ما زمینی نیستیم؛ حتی افلاکی هم نیستیم؛ بلکه فوق افلاکیم! از عالم "أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ"[1] آمدیم. تمام اسمای حسنای الهی را داریم؛ آن را طلب کردیم و باید همان شویم.

تا وقتی در ناودان باشیم نه آسمان را می‌بینیم، نه باران و ابر را. باید از ناودان خارج شویم! در همین دنیا هم می‌توانیم. جبرئیل آن‌ به ‌آن ما را تعلیم داده[2] و آیات الهی را در جهان هستی و در وجود خود ما نشانمان می‌دهد.[3]

با شناخت افلاک و مراتب بالا، می‌خواهیم ببینیم با افق کمال خود چقدر فاصله داریم تا بالا برویم؛ فاصله‌ها را برداریم؛ این‌قدر اسیر ناودان نمانیم و چشممان به کم و زیاد آبی نباشد که از ناودان می‌ریزد. مگر امروز زندگی ما غیر از این است؟ اگر روزی‌ مادی‌ خوبی برایمان بیاید خوشحالیم و اگر کم و کسری در زندگی مادی داشته باشیم به هم می‌ریزیم. نگرانیم که نکند آنچه داریم از دست بدهیم. چقدر اسیر همسر و فرزند و مناسبت‌های روزمره باشیم؟ بس نیست؟ وقت آن نرسیده روحیۀ خود را عوض کنیم؟

سقف آرزوهای ما چیست؟

از وقتی چشم باز کردیم، درگیر همین‌ها بودیم. فکر می‌کنیم مشکل ما جزئیات زندگی روزمره است. کار خوب و بد را هم در همین دایره تعریف می‌کنیم که مثلاً خوب است به نداری صبر کنیم یا فلانی را که با ما بدرفتاری می‌کند ببخشیم. در حالی که این‌ها اصلاً مصداق مشکل نیستند! بلکه مقتضی آبی است که از ناودان می‌ریزد!

اگر از این‌ها فاصله بگیریم می‌فهمیم که روحیۀ ما رسیدن به حیِّ قادرِ جبار است. بدن ما از جنس ناودان است؛ اما نفس ما از جنس همان آب خالصی است که هرگز وارد ناودان نشده و رنگ و بوی آن را نگرفته است. صورت اصلی ما ثقل ندارد؛ پیر و بیمار نمی‌شود؛ بالا و پایین و تنگ و گشاد ندارد. صورت اصلی ما محال است آنی زیر ناودان توقف کند؛ چه رسد به توقف در توهمات و تخیلاتی که ما بر این ناودان بار کرده‌ایم و با آن‌ها خوشیم! صورت ما فقط بالا را می‌خواهد و اصلاً به پایین نگاه نمی‌کند. او شیفتۀ جمال رب است.

"سِيرُوا فِي الْأَرْضِ"[4] حرکت نفس است از عناصر ناودانی به عناصر بسیط و از آن به نفوس فلکی و عقل مستفاد تا عقل مستفاد، ما را به حی قادر برساند. اما ما پای ناودان نشسته‌ایم تا ببینیم کی آب و غذا می‌آید! دختردار می‌شویم یا پسردار! عروس و دامادمان چه می‌شود! آرزوهایمان در این خلاصه می‌شود که عروسی دخترمان و دامادی پسرمان را ببینیم! وقتی کسی می‌میرد به جای اینکه نگران باشیم چه سرنوشتی در برزخ و قیامت دارد، دل می‌سوزانیم که «حیف شد مُرد و نوه‌اش را ندید! دکتر شدن پسرش را ندید!» مگر آن‌ها که عروسی دختر یا نوه‌شان را دیدند چه گُلی به سر خود زدند؟ مگر هدف زندگی این‌هاست؟

 ما زندگی می‌کنیم تا خدا را بشناسیم و این شناخت، بی‌نهایت است. برای رسیدن به این هدف باید زنده باشیم و برای زندگی، بدن سالم می‌خواهیم. تنها علت توجه ما به بدن باید همین باشد. دوست داشتن نعمت‌های دنیا مثل مال و فرزند هم باید در روند رشد و کمال معنا شوند. کسی که در مسیر شناخت خدا نباشد؛ درونش تکان نخورد و برای غیر کاری نکند، فقط زندگی نباتی دارد.

چرا ما بر سر عمر طولانی و ماندن در دنیا این‌قدر دعوا می‌کنیم؟ مثل یهودیان که دوست دارند هزار سال زنده باشند![5] عمر طولانی را برای چه می‌خواهیم؟ اگر کسی یک ساعت فرصت زندگی داشته باشد و در این مدت تمام مراتبش را سیر کند و به کدخدای اصلی یعنی عنصریات بسیط برسد، همین یک ساعت برایش کافی است. اما اگر کسی هزار سال عمر کند و در این مدت پا را از طبیعت فراتر نگذارد، فقط عمر خود را هدر داده است.

آیا خداوند تمام دستگاه آفرینش را به پا داشت تا فقط جماد، نبات و حیوان را بیافریند؟ آیا خلقت ما همین است؟ آیا کمال ما به این است که نبات باشیم و بدون ذره‌ای فهم فقط رشد کنیم؟ آیا کمال ما به این است که حیوان کاملی باشیم؟ نه، ما باید انسان شویم. چون فقط انسان می‌تواند عقل داشته باشد. افق ما رسیدن به عقل فعال هم نیست. چون عقل فعال تازه آغاز عقل بشری است. ما باید از این هم فراتر رویم.

دنیا از ملکوت تدبیر می‌شود

عالم ملکوت از افلاک آغاز می‌شود و عالم جبروت از عقل. همه از ملکوت بهره دارند اما همه لزوماً از عقل بهره ندارند. درست است که عناصر چهارگانه و نبات و حیوان هم از افلاک تدبیر می‌شوند؛ ولی فقط انسان از عقل بهره دارد.

هر قطره‌ای از قطرات باران، هر نقطه‌ای از آب‌های دریاها و هر برگی از برگ‌های درختان در هر ساعتی از ساعات شبانه روز، جزئی از ملکوت است و از آن‌جا تدبیر می‌شود. ما به عنوان انسان به طریق اولی از ملکوت تدبیر می‌شویم. اما در توهم خود اموال، اولاد، ازواج، تجارت و سایر شئون مادی را به عنوان مدبر اختیار کرده‌ایم و از مدبر اصلی یعنی ملکوت غافلیم. به همین دلیل بحث از افلاک برایمان اینقدر غریب است! در مورد قیمت ارز و مرغ و گوشت از ما بپرسند به سرعت جواب می‌دهیم؛ اما نمی‌دانیم حرکت مستدیر افلاک برای چیست؟ مدبراتی که در تدبیر وجود اصیل ما نقشی ندارند خوب می‌شناسیم؛ در حالی که آن‌ها خودشان از ملکوت تدبیر می‌شوند و فقط بدن مادی ما را سرپا نگه می‌دارند. این مدبرات دائم در فساد و از بین رفتن است. اما ما به آن چسبیده‌ایم و همین برای ما اصالت دارد.

چون ما در چهار بعد طول، عرض، ارتفاع و زمان اسیر هستیم، فکر می‌کنیم که از افلاک، ستاره‌ها و سیاره‌ها جداییم. ما این‌جا روی زمینیم و آن‌ها آنجا در آسمان! در حالی که انسان، عالم صغیر است و عالم، انسان کبیر و این دو از هم جدا نیستند. اینطور نیست که خدا یک گوشه برای خودش نشسته باشد و ما در گوشه‌ای دیگر برای خودمان باشیم! همه برای هم‌اند! اما درک این نکته برای اسیران در مکان و زمانِ ناودان دشوار است. نه افلاک بالاست؛ نه ما پایینیم! عقل یا ولایت، مدبّر افلاک است؛ افلاک، مدبّر عناصر و عناصر، مدبّر بدن ما هستند و همۀ این‌ها جان، روح و نفس ما را تدبیر می‌کنند.

انسان، احسن‌التقویمی است که به اسفل السافلین دنیا آمده؛ اما جز چهارده معصوم(علیهم‌السلام) و پیروان خاص ایشان، کسی احسن‌التقویمی خود را به یاد نمی‌آورد و همه درگیر شئون زندگی اسفل هستند. اما ایشان از ناپاکی عنصریات دورند. ما می‌گوییم «خوش به حالشان» در حالی که خودمان هم این قابلیت را داریم و می‌توانیم مثل آن‌ها باشیم. چون جنس و فصل و نطفۀ ما مثل ایشان است.

ما نه مستقل از خداییم نه مستقل از عقل، افلاک یا عناصر. همۀ این‌ها در روند تسبیحی به هم وصل‌اند. این‌ مفاهیم قابل فهم است؛ اما قابل درک نیست. چون زیاد حجاب گرفته‌ و جز از آب ناودان نخورده‌ایم. وگرنه می‌دیدم که هر چه انسان کبیر دارد ما هم داریم. اگر افلاک ستارگان درخشان دارد، ما هم داریم. چون این دو در تطابق با هم حرکت می‌کنند. اصلاً معاد کیهانی همین است. ما در ظاهر از افلاک جداییم؛ اما از ماده که بالاتر برویم می‌فهمیم که از هم جدا نبودیم و حقیقت ما خلقت از نفسی واحد بوده است.[6]

ای انسان، ذات تو کریم است. تو ورای عنصریات هستی. در تو ستارگان درخشان و خورشید‌های فروزان هست. وجود تو لطیف است. بله همه این‌ها در مورد توست. تو به جز جسم مادی چیز دیگری هم داری که از جنس عناصر نیست. طالع است و غروبی ندارد و روحانی و شریف است. چون به نفس قدسی وصل است. همۀ این‌ها در توست.

پس چرا این‌ها را نمی‌بینیم؟ چون تمام توجه ما به ناودان است. آنقدر محو جسد خود هستیم که وقتی خصوصیات جسم لطیف را می‌شنویم به نظرمان عجیب است و می‌پرسیم: «این که می‌گویی چیست و کجاست؟! چرا خواصش را نمی‌چشم و نورانی بودنش را نمی‌بینم؟» مثل وقتی که در یک جمع هستیم و یک نفر توجه ما را جلب می‌کند. ما محو زیبایی، علم یا محبتش می‌شویم و از دیگران غافل می‌مانیم. مثل اینکه اصلاً نیستند!

همۀ ما می‌توانیم قبل از مرگ تمام تجربیاتی که روح بعد از مرگ دارد داشته باشیم. اما آنقدر محو معشوقۀ دنیا هستیم که انگار عالم دیگری وجود ندارد! واجب است که مقام اشرف و آسمانی خود را بشناسیم. ما فقط بدن مادی نیستیم و تمایلاتمان فقط شهوت و غضب نیست. همه بعد از مرگ می‌فهمند که مثل افلاک بودند ولی ذهنشان نمی‌گذاشت درست بفهمند. ذهنی که فقط علم تجربی را می‌شناسد و اسیر حب و بغض، جاه و مقام و ابعاد و زمان است.

چنین فردی، انسان‌ها را حیواناتی می‌بیند که سر و دم دارند. آن‌ها را با جسدشان می‌شناسد نه نفس ناطقه‌شان که عقل است. هیچ کدام از اینها داخل در مقولۀ حیّ درک کننده نیستند. نفس انسانی حی است و فقط انسانی که نفس خود را بشناسد و بداند افلاک و عقول چه ارتباطی با هم دارند، از حیات حقیقی بهره‌مند است.

هرگز با شناخت عناصر و ترکیبات نمی‌توان حقیقت ولایت را دریافت. تا وقتی در بدن و حب و بغض مادی اسیر باشیم، دنیایی کتاب در باب معقولات بخوانیم، یک خطش در وجودمان نمی‌رود. تمام قرآن را هم حفظ باشیم، جانمان نور یک حرفش را دریافت نمی‌کند. درک معارف، آزادی درون از قیودات توهمی را می‌خواهد و اینکه وجودمان گرسنۀ دریافت معارف باشد. ما از شدت سیری کتاب می‌خوانیم و به معارف گوش می‌دهیم. به همین دلیل بهره‌ای نمی‌بریم. نفس ناطقۀ انسان به جز سر و دم و شهوت و غضب و همان نفس افلاکی است. خداوند می‌فرماید که افلاک تسبیح می‌گویند[7] و خورشید و ماه سجده می‌کنند. [8] کسی که نفس ناطقۀ افلاکی را نشناسد نمی‌فهمد چطور افلاک تسبیح‌کننده و ساجد هستند. اما کسی که نفس افلاکی را بشناسد، نفس ناطقۀ خودش را هم تسبیح‌کننده و ساجد می‌کند.

نفس افلاکی، خود را از رنج شهوت و غضب رها کرده است و به ما می‌گوید: «تو هم خودت را از رنج این دو رها کن» اما ما باز به این دو چسبیده‌ایم که جز فشار و بلا چیزی برای ما ندارد. لذیذترین غذاها را هم که بخوریم باید در این فکر باشیم که چطور ثقلش را دفع کنیم. اگر نفس خود را از تعلقات آزاد کنیم، شهوت و غضب به اقتضای بدن ما می‌آیند و می‌روند. اما وجود ما از درگیری‌ آن راحت است.

افلاک نفس ناطقۀ کلی است و ما در نفس ناطقه جزئی خود تمام این خواص را داریم و آن کلی، جزئی ما را تدبیر می‌کند. اگر از مشغولیات بدن به عالم دنیا فاصله بگیریم و از حس دور شویم، خصوصیات افلاکی خود را می‌یابیم و می‌بینیم در نور پروردگار خود غرقیم. حتی بدنمان هم نور از آن تأثیر می‌گیرد و نورانی می‌شود. رسیدن به این جایگاه حتی وقتی در دنیا هم هستیم ممکن است. کافی است از تمایلات تن فاصله بگیریم.

 آنوقت محو وجود افلاکی خود می‌شویم که فقط دور عقل می‌گردد و دیگر فکر زندگی مادی نیستیم. مثل وقتی که می‌خواهیم کسی را که دوستش داریم ملاقات کنیم‌. قلبمان می‌لرزد و جز او به چیز دیگری فکر نمی‌کنیم.

کسی که به وجود افلاکی‌اش برسد، لذتی را می‌چشد که قابل قیاس با هیچ لذتی نیست. فقط کافی است نفسش را از توجه به لشکرهای حس جدا کند. حتی اگر در جهنم هم باشد، شاد است. اگر مثل یوسف(علیه‌السلام) در زندان یا مثل آسیه در خانۀ فرعون باشد باز هم بهجت دارد. چون نفسش را از عناصر و حب و بغض‌های شخصی رها کرده است.

 


[1]- سورۀ تین، آیۀ 4: "لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ"

[2]- سورۀ نجم، آیۀ 5: " عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوى"

[3]- سورۀ فصلت، آیۀ 53: "سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الْآفَاقِ وَفِي أَنْفُسِهِمْ حَتَّىٰ يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ"

[4]- سورۀ روم، آیۀ 42: در زمین سیر کنید!

[5]- سورۀ بقره، آیۀ 96: "يَوَدُّ أَحَدُهُمْ لَوْ يُعَمَّرُ أَلْفَ سَنَةٍ"؛ هر یهودی آرزو دارد هزار سال عمر کند!

[6]- سورۀ اعراف، آیۀ 189: "هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ وَاحِدَةٍ"

[7]- سورۀ یس، آیۀ 40: "كُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ"

[8]- سورۀ یوسف، آیۀ 4: "وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي سَاجِدِينَ"

 



نظرات کاربران

//