تفاوت و شباهت دیدگاه ملاصدرا و ابن‌سینا در مورد نفس

تفاوت و شباهت دیدگاه ملاصدرا و ابن سینا در مورد نفس

در ادامۀ بحث معراج پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله)، (جلسۀ 71، 10 رمضان 1442) به تبیین موضوع تفاوت و شباهت دیدگاه ملاصدرا و ابن سینا در مورد نفس می‌پردازیم.

دانستیم برای اینکه نفسمان به مرحلهٔ عقلانی و درنهایت حب و فنا برسد، ناگزیریم که نفس را بشناسیم و آن را در این مسیر بسازیم. گفتیم نفس همان عقلِ نازل‌شده است که در جسم حادث می‌شود. یعنی عقل مراتب نفس نباتی، حیوانی و بشری را از خودش ظهور می‌دهد تا فعلیت و هویت اصلی‌اش، يعنی الله در جلوهٔ ربوبیت، را در این مراتب، به منصهٔ ظهور و شناخت بکشاند.

گفتیم هیچ جسمی در هستی نیست که نفس از آن حادث نشود. هیچ نفسی نیست که قوا و بدن نداشته باشد و هیچ نفسی، در جسم و قوا و بدن نیست، مگر اینکه شعاع نوریِ عقل است و عقل تکویناً آن را به‌سوی فانی شدن مراتب نفسانی، و رساندن به مرتبهٔ عقلانی و لقاء خدا می‌برد.

اگر خوب به اطرافمان دقت کنیم این فنا را در تمامی موجودات نسبت به انسان، به‌خوبی می‌بینیم. کدام نبات هست که در خدمتِ عقل انسانی قرار نگیرد و به نفع او استفاده نشود و خود را فانی نکند؟ گیاهان یا توسط انسان خورده می‌شوند یا اگر خوراکی نباشند، با برگ‌هایشان در عمل فتوسنتز، هوا را برای انسان پاکیزه می‌کنند. یا با ریشه‌هایشان مانع فرسایش خاک می‌شوند و... . نفس حیوانی و نفوس فلکیه هم به همین ترتیب در خدمت و فانی در انسان هستند. درواقع فنای مراتب هستی برای انسان به حقیقتِ فنای آن‌ها در عقل بازمی‌گردد.

هیچ نفسی در نظام هستی، با عقل مخالفت نمی‌کند؛ نه نفس نباتی، نه نفس حیوانی و نه نفس بشری در بعد حیوانی و نباتیش. همهٔ نفوس به‌طور تکوینی، در مسیر اقبال و ادبار عقل آمده‌اند و با عقل هم می‌روند تا به کمال وجودی خودشان، یعنی به کمالی که به ایجاد و ظهور حق‌تعالی برمی‌گردد، برسند. محال است نفسی در بازگشت به سمت پروردگار در رتبهٔ خود، گوشه‌ای پنهان شود تا به لقای الهی نرسد! زیرا نفس در هر رتبه‌ای که باشد از عقل حدوث پیدا کرده و با عقل مسیر اقبال و ادبار را طی خواهد کرد.

اما مرتبهٔ جامعِ نفوس یعنی «نفس ناطقه» چگونه است؟ این رتبه نیز، تحت حاکمیت عقل است و مانند سایر نفوس، به سمت ابدیت می‌رود. چنانکه این موضوع را نیز لمس کرده‌ایم. هیچ بشری را؛ چه کافر و چه مؤمن، نمی‌بینیم که در زندگی دنیوی به «عقل فعال» که کارش سنجش سود و زیان دنیوی است، نرسد. امکان ندارد رشد نباتی و تخیل حیوانی نداشته باشد و به سود و زیان بشری خود فکر نکند. تابه‌حال پیش نیامده که نطفه‌ای برای به دنیا آمدن، جنین نشده باشد و جنین سیر نوزاد شدنش را طی نکند و به‌یک‌باره نوزاد شود و... . تمامی این‌ها، نشان می‌دهد که نفسِ ناطقه، شعاع عقل است و بدون هیچ تخلفی، مسیری را که عقل برای بردنش ترسیم کرده، طی می‌کند.

حال مشکل تمرد و سرپیچی از کجا پیش می‌آید؟ ازآنجاکه انسان و نفس ناطقهٔ او برعکس سایر نفوس، مُلهم به فجور و تقواست. "فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا"[1].

بُعد تقوایش چیست؟ نفس ناطقه‌اش؛ یعنی قبول کردن صوری که قابل‌ پذیرش عقل مستفاد است. همان صوری که مابقی مراتب وجود از پذیرش آن به جهت ثقلش ابا کردند. ولی انسان آن را پذیرفت و این پذیرش، به معنای این است که این رتبه از وجود، خواهان رسیدن به کمالی برتر از سایر موجودات، یعنی رؤیت و لقای ذات حق است.

فجورش چیست؟ لشکر جهل یا همان رتبه‌های نباتی و حیوانیِ وجود انسان! نباتیت و حیوانیتی که فی‌نفسه برای خودِ نبات و حیوان کمال محسوب می‌شوند، اما اگر آدمی را در خود متوقف کنند، باعث فجور او می‌گردند.

به‌عبارت‌دیگر طبق فرمایش جناب ملاصدرا، دیگر موجودات، اعم از فرشتگان، افلاک، جمادات، نباتات و حیوانات، معاد ثوابی و عِقابی یا سعادت و شقاوت ندارند. زیرا مقامشان «مقام معلوم» است و در آن مقام معلوم، جبراً با عقل همراه می‌شوند و می‌روند تا در حصهٔ وجودی خودشان به کمال لایقشان برسند. اما نفس انسانی بماهو نفس، مقام معلومی در هویتش (مقام قلب) ندارد. هرچند بماهو مخلوقِ خداوند، مقام معلومی دارد و آن هم رسیدن به ربوبیت اتم و اکمل حضرت حق‌تعالی، در هم‌سنخ شدن با انسان کامل و قرار گرفتن در محاذات اوست.

نفس انسانی علاوه بر نداشتن مقام معلوم در هویت، صاحب اختیار نیز هست. یعنی بااینکه عقل، مسیر کمال را به صاحب نفس ناطقه عرضه می‌کند، اما چون انسان، جامع است و صاحب اختیار، ممکن است مسیری را که عقل برایش ترسیم کرده، نرود و در رتبهٔ نباتیت و حیوانیتش باقی بماند و این، همان فجور اوست.

ممکن است سؤال کنید توقف انسان در رتبه نباتی و حیوانی چه اشکالی دارد؟ مشکلش آنجاست که انسان در وجودش معدوم نمی‌شود. بله او اختیار دارد در هر رتبه‌ای که بخواهد، بماند، منتها چون کمالش، مراتب نباتی و حیوانی نیست؛ ماندن در آن‌ها برایش جهنم یا لشکر جهل می‌شود. جهل به نفس ناطقه‌اش و جهل به تأله و عشقی که در مرتبهٔ عقلانیِ وجودش دارد. برای همین هم در دین تأکید شده که انسان باید نفسش را بشناسد. اما نگفته‌اند که باید عقلش را بشناسد؛ چراکه شناخت، مال نفس است و ساختن مال عقل.

 اگر انسان نفسش را نشناسد، آن را با وهم و خیال (عقل فعال) می‌سازد، نه با عقلِ برین! اِشکالش چيست؟ اينکه عقل فعال یا خیال، در پی سود و ضرر جزئی دنیایی است و نفسی که خود را در این رتبه پیدا کند، فقط به فکر منافع دنیایی خویش است. اما وقتی انسان جایگاه حقیقیۀ نفس خویش را بشناسد، می‌فهمد ابزار ساختار وجودی انسانی‌اش، نه عقل بالملکه است، نه عقل هیولانی و نه حتی عقل فعال؛ بلکه ابزاری بالاتر از این‌ها دارد که فعلیت محض و آمادهٔ ظهور است. مثل بذر درخت که فعلیت محض است و فقط کافی است در بستر مناسب قرار گیرد تا درخت شود.

انسان ثمرهٔ خلقت و محبوب حضرت حق‌تعالی است. بُعد عقلانی او، ابزار ساختار وجودی اوست و او برای رسیدن به این ابزار، چاره‌ای ندارد جز اینکه در منزل عقل هیولانی، بالملکه و فعال وارد شود، اما باید بداند این منازل، برای او مقصد نیست و باید آن‌ها را طی کند. درواقع لب‌اللباب بحث عقل این است که بفهمیم من و شما در حال رفتن هستیم، اما نه به نباتی و نه به حیوانی و نه حتی به بُعد بشری! مقصد من و شما، عقل مستفاد است. ما در حال رفتن و رسیدن به انسان کامل هستیم. البته مطلوب جانمان حق‌تعالی است، ولی چون توان رسیدن به او را نداریم؛ باید نفسمان را در عقل مستفاد فانی کنیم و تحت تربیت عقل که جامعیت اسماء الهی است قرار بگیريم، تا از طریق او به لقاء خداوند برسیم.

گفتیم برای تربیت نفس، باید نفس را بشناسیم و بر این اساس، دیدگاه ملاصدرا را دربارهٔ حدیث امام کاظم(علیه‌السلام) به هشام‌بن‌حکم بررسی کردیم و دانستیم نفس، صفحه‌ای سفید و تسویه شده بین خیر و شر است که هم اقتضا و قابلیت پذیرش حق را دارد و هم مقتضی و قابل ‌پذیرش باطل است. این قابلیت را هم، عقل به نفس داده است.

دانستیم نفس نمی‌تواند فاعل هدایت الهی باشد، زیرا نوعِ بودش فقط جنبهٔ قابلی است و هیچ فعلیتی ندارد. مثل موم که از خودش هیچ شکلی ندارد، اما آمادهٔ پذیرش هر شکلی است؛ چه زشت و چه زیبا.

اکنون می‌خواهیم نفس را از دیدگاه ابن‌سینا بررسی کنیم و نقاط مشترک و تفاوت نظرات ایشان را با جناب صدرا متوجه شویم.

ابن‌سینا، جزء افرادی است که دربارهٔ موضوع نفس، بسیار بررسی و جستجو کرده است. او از کودکی شاهد سؤالات مردم دربارهٔ نفس و عقل، از پدر و برادرشان بوده و همین امر، باعث علاقهٔ ایشان به تفحص در موضوع نفس شده است.

گفتیم نفس فاعل و قابلی است که افعال و آثارش در فاعلیت، به نحو نایکنواخت از او صادر می‌شود و می‌تواند صور مختلفی به نام خواطر را بپذیرد و برای اثبات آن نیز ادله‌ای ارائه داديم که شامل دو بخش بود:

 اول اینکه نفس جوهر است. یعنی خودش ذاتاً عرض نیست. عرض چیست؟ آنچه برای گرفتن وجود و هست شدن، نیاز به موضوع دارد، به‌طوری‌که اگر موضوع نباشد، او هم نیست. مثل مکان و زمان. اما نفس؛ چه نفس فلکی باشد، چه نفس نباتی، حیوانی و انسانی، جوهر است یعنی برای بودش نیاز به موضوع ندارد. دومین دلیل هم آن است که نفس از نظر وجودی، قابل پذیرش صورِ مختلف است، اما از نظر مادی فاعل است.

بر اساس این دو دلیل، وجوه اشتراک نظرت صدرا و ابن‌سینا به شرح زیر می‌باشند:

اول اینکه نفس در مقام فعل، حادث است. حتی اینکه ابن‌سینا معتقد به روحانیة‌الحدوث نفس بود، از این موضوع برخاسته که او هم حدوث را مادی می‌دانست و معتقد بود نفس از عقل حادث شده است. درست مثل صدرا که حقیقت نفس را از عقل می‌دانست. منتها ازنظر صدرا، نفس جسمانیة‌الحدوث است و با بدن حادث می‌شود.

دوم اینکه حدوث بدن، عین حدوث نفس است و بالعکس. یعنی چنین نیست که بدنی باشد و نفس از آن حادث شود. بلکه حدوث يکی عین دیگری است.

سوم اینکه نفس در حدوث به ابزار خود، نیازمند بدن است، اما در بقا به‌هیچ‌عنوان به بدن مادی نیاز ندارد (هرچند در عوالم دیگر، بدنی از جنس آن عوالم دارد.) بدن نفس در دنیا، تحت عنوان جسد، تدبیری است، اما بدن‌های بعدی‌اش تدبیری نیست، بلکه خودش آن‌ها را می‌سازد. به‌عبارت‌دیگر نفس با بدن حادث می‌شود، اما در سیر خود به مقامی می‌رسد که مجرد و فاعل شده و به‌ صِرف اراده، کار انجام می‌دهد.

چهارم اینکه نفس مجرد است و به تعداد بدن‌ها، متعدد است. استعداد وجود نفس در جسم، به حدوثِ مزاجِ متناسبِ نفس است.

پنجم اینکه نفس و بدن عین هم و یک واحد هستند. نمی‌توان در خارج به نفس یا بدن به‌طور جداگانه اشاره کرد.

ششم اینکه بدنِ ظاهری ما (جسد)، بدن نفس نیست. بلکه بدنِ حقیقی و بی‌واسطهٔ نفس در عالم ماده، همان روح بخاری است که از مزاج تشکیل می‌شود و وقتی از بین می‌رود، نفس می‌میرد و به عالم بالاتر خودش می‌رود. اما بدنِ نفس در عالم برزخی با ملکات و در عالم عقل با اندیشه‌هایش ساخته می‌شود.

تفاوت دیدگاه ابن‌سینا و صدرا در موضوع نفس، نیز آن است که ابن‌سینا تجرد نفس را صرفاً عقلی می‌دانست و عقیده داشت که همهٔ انسان‌ها به عالم عقل و تجرد عقلی نمی‌رسند. اما ملاصدرا اثبات کرد که چون انسان دارای مقام برزخِ مابین عقل و ماده است، هم تجلی عقلی دارد و هم تجلی مثالی.

درواقع یکی از ویژگی‌های ضروری نفس، در دیدگاه صدرا، تجرد مثالی است که هر نفسی آن را دارد و در عالمش وارد می‌شود. درصورتی‌که کمال لایق نفس ناطقۀ انسان، تجرد عقلانی است. توضیح آنکه از نظر ملاصدرا، بسیاری از انسان‌ها در رتبۀ عقل فعال يا تجرد مثالی می‌مانند و به عالم عقل راه نمی‌یابند. چنین افرادی حتی اگر به بهشت بروند، بهشتشان، بهشت افعال است. یعنی به بهشتی راه می‌یابند که فقط خودشان از آن لذت می‌برند. بهشتی پر از خوردنی‌ها و آشامیدنی‌هایی فاقد ثقل مادی، ولی دارای لذتی فراتر از ماده. این دسته از انسان‌ها در این بهشت با جسم برزخیشان که شکل و اندازه دارد، اما مانند جسد مادی، بخشی از عالم طبیعت را اشغال نکرده است؛ خوب می‌خورند، خوب می‌شنوند و...؛ اما همچون حیوانات هستند! خوردن، شنیدن، گفتن و تمامی کارهایشان لطیف‌تر از ماده است و فنا و ثقلی در آن راه ندارد، اما نمی‌فهمند که بهشت‌آفرین کیست. به عبارتی خدا و اسماء او را نمی‌یابند.

از نظر صدرا تفاوت انسان و حیوان در این نوع تجرد آن است که هیچ حیوانی حد رسیدن به نفس ناطقه را ندارد و در تجرد مثالی می‌ماند. منتها حیوانات اگر در این نوع تجرد بمانند، عِقابی ندارند و فقط ناقص هستند. فرق عِقاب و نقص، در این است که در عِقاب، نفس عذاب می‌کشد. اما در نقص، نفس فاقد کمال است. مثل ‌اینکه مثلاً چشم کسی چپ باشد به او می‌گوییم ناقص است، اما زنده است و با همان نقصش زندگی می‌کند.

انسان برخلاف حیوان توان رسیدن به نفس ناطقه را که همان عقل مستفاد است، دارد و از طریق عقل مستفاد می‌تواند به عوالم برتر وجودش برسد. از نظر صدرا افراد انسانی، برخلاف حیوانات که در حیوانیتشان بالفعل‌اند، حیوان بالفعل و انسان بالقوه هستند، برای همین هم اگر در حیوانیتشان به ادراک زیباترین مراتب بهشت و جلوات لطیف حق برسند، باز هم ناقص هستند و به کمال لایق خود نرسیده‌اند و همین موضوع برایش عذاب و عِقاب است.

از نظر صدرا، نفس انسانی در ابتدای ظهورش، امری جسمانی، مباشر ماده و قائم به بدن است، اما هنگامی‌که مجرد شد، دیگر قائم به بدن نخواهد بود. این موضوع حقیقتی است که باید آن را در همین دنیا بیابیم. در واقع وقتی نفس در عالم ماده مجرد شود، نه کمالش را قائم به خوردن و آشامیدن و خوش بودن مادی می‌کند و نه نقصش را در نداشتن این‌ها می‌داند. درست مانند حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) که در کاروان اسرای کربلا، گرسنگی کودکان و رنج آن‌ها را می‌دید، اما غذایی که مردم از روی صدقه به آنان می‌دادند، از دهانشان بیرون می‌کشید. چراکه او خود به مقام تجرد نفسانی رسیده بود و می‌دانست باید به فکر تجرد و رشد انسانیت کودکان باشد نه جسم فانی مادی‌شان.

ببینید چقدر ما از این قضایا دور هستیم! در نظر به تربیت خود، زندگی‌هایمان، سود و زیانمان کانّه اصلاً عقل را رها کرده‌ایم و به ابدیت نظر نداریم. قائم به بدن هستیم و مجرد نشده‌ایم، درحالی‌که در روند حرکت به‌سوی قیامت، خواه‌ناخواه مجرد خواهیم شد. اما وقتی هنوز وابسته به بدن هستیم، این روند برایمان دردآور و سخت خواهد بود.

چطور بفهمیم نفسمان هنوز قائم به بدن است یا مجرد شده؟ ازآنجاکه هنوز از قوانین، سنن و احکام بدن، تأثیر می‌گیريم و این تأثیر را در قلب وارد می‌کنيم و منشأ حب و بغضمان قرار می‌دهیم.

قائم نبودن به بدن و تجرد، یعنی مثلاً در خوردن، نان و پنیر برایمان با چلو و خورشت فرق نکند. هوای گرم و سرد ما را به‌هم نریزد. زندان با خانه برایمان یکسان باشد و حتی مانند حضرت یوسف(علیه‌السلام) زندان را دوست داشتنی‌تر از کاخ فرعون و محبوب بودن برای زلیخا بدانيم. یعنی قلبمان را که محل شهود است، وابسته به فرزند، مال، عشیره و ازواج نکنیم. البته اشکالی ندارد که اگر هوا گرم است خود را خنک کنيم. سردمان شد، لباس گرم بپوشیم، گرسنه‌ایم غذا بخوريم و... اما نگذاريم که این‌ها در قلبمان وارد شود و عشق، ایمان و نشاط قلبمان را در حرکت به سوی عقل مستفاد بگیرد. چراکه عشق و ایمان، تنها رابطۀ ما و انسان کامل است. ایمان یعنی نشاط، یعنی تأثیر نگرفتن نفس ناطقه از بدن. درواقع این تأثیرات، صورت‌هایی در قلب ما، تحت عنوان خواطر ایجاد می‌کند که بین ما و عقل فرسنگ‌ها فاصله می‌اندازد.

از نظر صدرا نفس حرکت اشتدادی و جوهری دارد و این، یکی از پایه‌های اساسی انسان‌شناسی در قرآن است. نفس، جوهر مجردی است که عرض‌ها را به خودش نمی‌گیرد و محل عرض‌ها نمی‌شود. اما چرا اعراض را حمل می‌کند؟ چون قرار است عرض‌ها را جوهر کند. نه اینکه محلیت خودش را از دست بدهد و رنگ عرض‌ها را بپذیرد.

ملاصدرا برای نفس چهار نشئه قائل است:

 اولین نشئۀ نفس، جسم و طبیعت است. چه نفس افلاکی باشد و چه نفس نباتی، حیوانی و بشری. چرا نمی‌گوییم نفس جمادی؟ چون عناصر بسیط هستند و هیچ‌کدام نفس ندارند. اما از رتبۀ نبات، حدوث نفس آغاز می‌شود. نفس در رتبهٔ نباتی، نفسی است فاقد ادراک عقلی که در فلسفه به آن «عقل هیولانی» می‌گویند. یعنی فقط استعداد دارد که رتبه‌های بعدی، یعنی عقل بالملکه، عقل فعال و عقل مستفاد را بپذیرد. پس جسمانیةالحدوث شدن یا تعین و تشخص و قرار گرفتن نفس ناطقهٔ ما، از نفس نباتی شروع می‌شود.

دومین نشئهٔ نفس، نشئهٔ حیوانی است که شامل همهٔ مراحلی است که نفس در آن‌ها از نوعی تجرد مثالی برخوردار است که به آن عقل فعال نیز می‌گوییم. این نشئه، همان بدن مثالی است که ادراک جزئیات را می‌کند. می‌داند کجا باید سود ببرد، کجا باید دفع ضرر کند، چه بخورد چه بپوشد، کدام رقیب را کنار بیندازد و... .

سومین نشئهٔ نفس، نفس انسانی است که عقل مستفاد یا نفس ناطقه است و فقط مخصوص انسان‌هاست. نفس در این نشئه، حقیقتی است که دو جلوه دارد. یعنی نفس ناطقه در حرکت جوهری خود، استعداد و پذیرش صورت عقل مستفاد را در خودش دارد و با نوع حرکتش در این مسیر یا به آن می‌رسد، یا تا مرز عقل فعال و تجرد مثالی پیش می‌رود و به عالم عقلانی نمی‌رسد.

چهارمین نشئۀ نفس، نشئهٔ تأله است که همان عقل خالص، عشق و محبت است که جامع تمام صور حضرت حق‌تعالی است و به آن حقیقت منبسط نیز گفته می‌شود. نفس در این نشئه، تمام صور را به‌یک‌باره پذیرفته و تجرد عقلی تام دارد.

نفس در نشئهٔ طبیعت، حرکت اشتدادی جوهری ممتد دارد و مراحل عقل هیولانی، بالملکه و فعال را به نحو پیوسته و متصل طی می‌کند. منتها اینکه در چه سنی به این مراتب برسد، بسته به نوع حرکت هر فرد، متفاوت است. چیزی نیست که بگوییم کی، کجا و چگونه حاصل می‌شود. ممکن است یکی در کودکی به عقل بالملکه و فعال برسد، یکی در هشتادسالگی و یکی هم در نطفگی. به‌هرحال این مراتب تودرتو هستند و یکی پس از دیگری ظهور می‌کنند. منتها ظهور یکی، مشروط به زوال قبلی است. به این معنا که امکان ندارد عقل هیولانی زایل نشود و ما وارد عقل بالملکه شویم.

عبور نفس از مراتب نباتی به حیوانی، حرکتی است که خودِ عقل ادارهٔ آن را به عهده دارد و به‌طور تکوینی آن را پیش می‌برد. اما تا زمانی که ما گرفتار بدن هستیم، نفس در عالم ماده به تجرد نمی‌رسد. هرچند با مرگ وارد مرحله تجرد می‌شود، ولی تجردش بسته به نوع حرکتش در دنیا و اینکه به بدن و تعلقات آن وابسته است یا آن را رها کرده، سعادتی و شقاوتی خواهد بود.

از نظر صدرا بدن نیز مانند نفس شئون مختلفی دارد. منتها شئون بدن يعنی اموری مثل آبرو، ثروت، فقر، زشتی، زیبايی و...، کاملاً وهمی هستند و مابه‌ازای خارجی ندارند و آن‌ها را خودمان برای خودمان خلق می‌کنیم؛ درحالی‌که شئون نفس، مابه‌ازا و عینیت خارجی دارند. مانند نفس نباتی و حیوانی که واقعاً عینیت خارجی دارند.

 نکتۀ مهم این است که تا نفس از میدان توهمات بدن و ماده خارج نشود، عقل مستفاد (امام) در وجود غایب خواهد بود و چهرهٔ زیبایش را به ما نشان نخواهد داد، اگرچه در کنار ما بنشیند. مگر در طول تاریخ نفرات زیادی همراه و کنار امام نبودند؟ چند نفر از آن‌ها یار اصیل ایشان شدند؟ چند درصد مقام نورانی امامشان را فهمیدند؟ آيا استعدادِ فهم این مقام  را نداشتند یا مشکلشان جای دیگری بود؟! همۀ انسان‌ها استعداد درک مقام عقل را دارند، اما متأسفانه سرگرم توهمات بدن می‌شوند. درست است که نفس انسان جسمانیةالحدوث است و برای حدوثش به بدن نیاز دارد، اما درعین‌حال روحانیة‌البقاست و برای رسیدن به بقا، باید مراتب جسمانیتش را در نباتی و حیوانی یک‌به‌یک کنار گذارد و زایل کند تا به رتبه بالاتر برسد. مانند بذر گیاه که باید از خودش و پوسته اش جدا شود تا ریشه، ساقه و برگ دهد و درنهایت به بار بنشیند.

پس اولاً ظهور هر یک از شئون نفس، مشروط به زوال شئون قبلی است. منتها زوال رتبۀ پایین و رسیدن به رتبۀ بالاتر به صورت پیوسته است، یعنی رتبۀ برتر، افزون بر خواص رتبۀ پایین‌تر، خواص و آثار بالاتری را نیز می‌گیرد.

ثانیاً همواره جزء حادث، کامل‌تر از جزء زایل است، یعنی در ادراک، حب و بغض، لذت و الم و... وجودی برتر دارد. چنانکه در طبیعت نیز این موضوع را می‌بینیم؛ یک نبات هرگز حب و بغض ندارد و عصبانی نمی‌شود، اما یک حیوان عصبانی می‌شود. همچنین ادراک و لذت حیوان بالاتر از رتبۀ نباتی است. يعنی مراتب بالاتر وجود، آثاری افزون بر آثار مراتب پایین دارند. با توجه ‌به این نکته ببینید چسبیدن ما به لذت‌های عقل فعال، درحالی‌که صاحب رتبۀ عقل مستفاد هستیم چه خسران و درد عظیمی است!

اکثر ما انسان‌ها به عقل فعال رسیده‌ايم، باهوش هستيم، سود و زیان خود را به‌خوبی حساب می‌کنيم. منتها هرچه میدان جولان عقل فعال، در ما قوی‌تر باشد، خطر "اثَّاقَلْتُمْ إِلَی الْأَرْضِ"[2] نیز برایمان بیشتر است. زیرا دامنهٔ عقل فعال، در تشخیص جلب منفعت و دفع ضرر خیلی وسیع است و چنین دامنه‌ای به‌راحتی زایل نمی‌شود تا عقل مستفاد ظهور کند. برای همین هم عقل مستفاد تاکنون غایب است.

صاحبان هوش بالا، به‌خصوص نوجوانان، چنان عقل فعالشان وسعت دارد که احساس می‌کنند خودشان بهتر از دیگران سود و زیانشان را تشخیص می‌دهند. ادراک حضوری قوی‌ای از خود دارند و به‌نوعی خودآگاهی رسیده‌اند! اما خودآگاهی‌شان در حیوانیت و نباتیت است. فکر می‌کنند خودشان همه‌چیز را خوب تشخیص می‌دهند و نیازی به کسی ندارند! آن‌ها به تجرد مثالی رسیده‌اند، صورت‌ها را به درون می‌برند، معانی جزئی را کنار هم می‌گذارند، استدلال می‌آورند، حرف دیگران را قبول نمی‌کنند، اِشکال به اعتقادات و قوانین جامعه وارد می‌کند، سؤال ایجاد می‌کنند و خودشان هم جواب می‌دهند و... درحالیکه ماندن در تمام این‌ها، برای بعد عقلانی ما دردی است بس عظیم.

گاهی ما این غیبت و نبود عقل مستفاد را به‌عنوان عَرَض می‌پذیریم و از درون ناراحت هستیم و دائم دلمان می‌خواهد از سنجش سود و زیان دور شویم؛ اما گاهی حاکمیت عقل فعال و نبود عقل مستفاد، برایمان اصالت پیدا می‌کند و اینجاست که مصیبت‌ها آغاز می‌شود.

در حقیقت کسی که طالب صادقِ امام زمان(عج‌الله‌تعالی‌فرجه) یا منتظر صادق عقل مستفاد است، نباید خودش را گول بزدند؛ بلکه باید به وجههٔ قلبش نظر کند و ببیند آيا قوانین و سنن عالم عقل فعال در آن حاکم است يا نه. اگر هیچ‌یک از این سنن و سود و زیان شخصی در قلب نباشد، چنین فردی شهود و غیبت برایش یکی است و قلبش با او سخن می‌گوید. قلبش خضری می‌شود که راه و چاه را نشانش می‌دهد، به‌طوری‌که می‌تواند با خیالی آسوده، به حرف‌های  قلبش گوش دهد. چنین قلبی تفقه دارد. اما کجاست چنین فرد و چنین عقلی؟

این، درحالی است که ما شیعه هستیم. شیعه باید عاقل باشد. شیعه را نه در عبادتش شیعه گفته‌اند، نه در زهدش، بلکه شیعه را در عقلش شیعه می‌گویند. شیعه یعنی عاقل، عاقل کسی است که در زوال عقل فعالش بکوشد. که اگر بکوشد، صاحب عقل مستفاد برای او "طیباً، طهارتاً، تزکیةً، کفارتاً" خواهد بود و کمکش خواهد کرد.

پس "روحانیة‌البقا" شدن برای انسان، روحانیت محض است، یعنی عقل مستفاد، يعنی عشق، فرج شخصی، دریافت امام، با امام و نبی زندگی‌ کردن و فانی شدن در او.

نفس در نشئهٔ حیوانیت و انسانیت خود نیز حرکت جوهری اشتدادی دارد، در این حرکت، یا به تجرد مثالی یا حیوانی یا فعالی می‌رسد یا حرکت می‌کند و از دخالت‌های عقل فعال و سنجش سود و زیان و تعلقات قلب و گرایش‌ها بیزار می‌شود و دیگر این‌سو و آن‌سو نمی‌رود. این نفس درحالی‌که صورتی است طبیعی جسمانی بسیط، درعین‌حال هیولای مجرد هم هست که البته ابن‌سینا این موضوع را قبول ندارد، ولی ازنظر صدرا نفس در آخرین مرحله جسمانی‌اش در عین بساطت، هم بالفعل است و هم بالقوه. حالت بالفعل آن، صورت متعلق به عالم طبیعت است و حالت بالقوهٔ آن، قابل ‌پذیرش صورتی به نام امام یا انسان کامل یا عقل مستفاد است.

 

 

 


[1]-سورهٔ شمس، آیهٔ 8.

[2]. سورۀ توبه، آیهٔ 38.

 



نظرات کاربران

//