حقیقت قلب

حقیقت قلب

در ادامۀ بحث معراج پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله)، (جلسۀ 79، 18 رمضان 1442) به تبیین موضوع حقیقت قلب می‌پردازیم.

فروغ رخ ساقی در جام!

گفتیم کمال امت آخرالزمان نه به ربوبیت جمالی و جلالی است نه به تشبیه و تنزیه. بلکه به ملاقات حق‌تعالی در ذات ربوبی و در تجلی اسم اعظم است و این مهم، فقط زمانی حاصل می‌شود که عارفِ عاملِ مخلص به شهود برسد. منظور از شهود، از دست دادن تمام مراتب امکانی و فنای در ذات است. مقام فنا هم جز با ایمان به پیامبران الهی حاصل نمی‌شود. لازمۀ رسیدن به فنا این است که عارف، مسیر توحید صفاتی و فعلی را طی کرده باشد و به مسیر انبیای گذشته هم ایمان داشته باشد.[1] ما فقط به اسلامی که خاتم الانبیاء آورده است اعتقاد نداریم؛ بلکه به تمام آنچه بر پیامبران گذشته نازل شده است، معتقدیم. درست است که دین انبیای گذشته به نسبت دین خاتم، ناقص بود. اما این نقص اقتضای دین آن زمان بود و هر پیامبری مسیر نبوت را تا رسیدن به اسلام تکمیل کرد تا امروز یک سالک شیعه بتواند با حرکت در مسیر توحید فعلی و صفاتی به توحید ذاتی برسد.

دین انبیای گذشته به لحاظ خود آن پیامبر و مسیرش تحریف نشده؛ چون از سوی حق تعالی بوده است. اما آنچه امروز تحت عنوان شریعت موسی و عیسی می‌شناسیم، تحریف شده است. پس منظور از اعتقاد به پیامبران و کتاب‌های آسمانی گذشته، اعتقاد به شریعت ایشان نیست؛ بلکه اعتقاد به تجلی نور محمدی در انبیای گذشته است.

عقل در آخرالزمان، شهود انسان در توحید ذاتی است. اما ما باید چه چیز را چگونه شهود کنیم؟! آیا نفس باید خود را شهود کند یا «الله» یا عقل را؟! ما در شهود خود چه چیزی را می‌فهمیم؟ فرق ادراک و شهود چیست؟ با چه بخشی از وجود خود، ادراک می‌کنیم و با چه بخشی شهود؟!

برای اینکه به جواب این سؤالات برسیم باید از فقه و شریعت شروع کنیم تا به وادی طریقت وارد شویم و به حقیقت یا همان شهود برسیم. وقتی به شهود توحید فعلی برسیم، تازه می‌فهمیم که هیچ فعلی در کار نبوده است! بلکه تمام افعال عکسی از یک فاعل‌اند. وقتی در توحید صفاتی به شهود برسیم، می‌فهمیم که تمام صفات، از آنِ یک حقیقت بوده است. مثل انعکاس یک تصویر در آینه:

اين همه عکس می و نقش نگارين که نمود / يک فروغ رخ ساقيست که در جام افتاد[2]

 

رسیدن به شهود یعنی باور اینکه همه چیز تجلیات اوست و چون از واحد، جز واحد صادر نمی‌شود.[3] خداوند یک تجلی کرده؛ یعنی عکس رخ خود را در یک آینه یعنی انسان کامل نمایان ساخته است. کسی که به شهود می‌رسد هستی‌اش مندک نمی‌شود. فنای او به این معناست که درمی‌یابد که همه چیز چون عکسی در آینه است. اما قبلاً این عکس را عین می‌دید و برایش استقلال قائل بود. امروز تمام زیبایی‌هایی که عکس بودند و او آن‌ها را در مالکیت خود می‌دید، از آن خدا می‌بیند و از خود سلب مالکیت می‌کند. پس از فنا چه می‌شود؟ هیچ! سالک همچنان به زندگی خود ادامه می‌دهد! اما همه چیز را سر جای حقیقی خود می‌بیند. از تمام نعمت‌ها استفاده می‌کند؛ اما به اذن و ارادۀ مالک.

کدام بخش از وجود انسان مقامی دارد که می‌تواند او را به شهود برساند؟ عقل نمی‌تواند. چون عقل در ذات خود، فعلیت محض است که هیچ تعین و حرکتی ندارد. در حالی که خدا فرمود: «تو به سوی شهود رب حرکت می‌کنی.»[4]

عقل در سیر نزول نمی‌خواهد خود را نشان دهد. چون برای عقل خودی وجود ندارد. عقل جز ظهور «الله» چیزی نیست. عقل در ادبار و اقبال، دستور الهی را گرفته است. هم عقل محبوب خداست؛ هم خدا محبوب عقل و هر دو یکی هستند! عقل وجه ظهوری خدا و خدا وجه باطنی عقل است. خداوند قائم به ذات است و عقل «الله» را در جلوه ربوبیت نشر می‌دهد.

در سیر نزول، نفس ایجاد شد و می‌رود تا در سیر صعود فقط و فقط خدا را نشان دهد؛ از عقلانیت و نفسانیت چیزی باقی نماند جز ظهور حب و عشق که نامش قلب است. قلب، الله است در ابطن؛ عقل است در باطن و نفس است در قوا. قلب همۀ این‌ها هست و در عین حال هیچ کدام از این‌ها نیست!

اگر ما بخواهیم به عقلی برسیم که یک وجه از خود خداست و فقط او را نشان می‌دهد، باید از اسفل السافلین[5] شروع کنیم. تمام جلوات تام حق تعالی، حرکت خود را از ناسوت آغاز کرده‌اند. حدیث معروف "مَنْ‏ عَرَفَ‏ نَفْسَهُ‏ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ"[6] به همین موضوع اشاره دارد. چون نفس را نه بدون عقل می‌توان شناخت، نه بدون جسد و وجه فانی. شناختن نفس در تمام ابعاد، نفسانیت را منقطع می‌کند و ربوبیت را ظهور می‌دهد. وقتی نفسانیت در عقل، جسم، قوا، خیال و ابزار کنار رفت، قلب بیدار می‌شود و سالک با قلب خود حقایق را می‌فهمد و به شهود ذات حق می‌رسد. این معنای اندکاک امکان است.

برای اینکه هفتاد و پنج لشکر عقل در قلب تخلق و تحقق یابد، باید از ناسوت شروع کرد. چون خاستگاه نفس دنیا و جسمانیةالحدوث است و برای رسیدن به حقیقت هر چیزی باید حرکت را از خاستگاه آن آغاز کرد. اگر بدون توجه به خاستگاه، به حقیقت بپردازیم، فقط مفهومی از آن دریافت می‌کنیم. با مفهوم و عرفان نظری صرف نمی‌توان حرکت کرد. اگرچه یادگیری مفاهیم به عنوان مقدمه لازم است. اما کافی نیست. مثل وضو که مقدمه نماز است و خودش موضوعیت ندارد.

عشق ذات حق تعالی به خودش باعث شد برای خود تجلی کند و حقیقت احدیت (که عین صفات است) ظاهر شود. این تجلی، یک حقیقت واحد بود. سپس بار ثانی تجلی یافت که عددی و زمانی نیست و رتبی است. در تجلی سوم، صفات در کثرت اسما ظهور کرد تا از همۀ این‌ها حقیقت عقل به ظهور برسد. پس عقل، حاوی تمامی این صور است. به همین دلیل اگر عقل را احدیت، واحدیت یا ظهور الله بنامیم، درست گفته‌ایم.

اسمای الهی که در جلوۀ عقل، دستور اقبال و ادبار گرفته‌اند، حال مظهر می‌خواهند. خداوند زوج آدم و حوا را خلق کرد تا نطفه‌ای که حامل تمام اسمای الهی است وارد رحم شود و تعین بگیرد. ازدواج مرحله‌ای است که تعینات در جریان خلقت حق تعالی آغاز می‌شود. عقل کلی، نطفه را به نفس کلی داد و فرزندان خلف و ناخلف شکل گرفتند و جمال و جلال الهی در مظاهرش ظهور پیدا کرد. پس عقل، همۀ عوالم را در حرکت با زوجش ایجاد می‌کند. تا وقتی که مرد با زوج خود حرکت نکند، هیچ کدام از قوای نطفه ظهور نمی‌کنند.

حرکت نفس در دو جلوۀ آفاق و انفس است. یعنی با حرکت نفس، آفاق هم حرکت می‌کند. ما حرکت را راه رفتن معنا می‌کنیم؛ در حالی که دنیایی از حرکت در ذهن، خیال و قلبمان صورت می‌گیرد. منظور از حرکت، تأثیرگذاری و از قوه به فعل درآمدن است. حرکت یعنی رو به کمال و بقا رفتن. حرکت، تأثیر اسما در نظام هستی با گذر زمان است. حرکت از زمان جدا نیست؛ آن‌ها دو وجه یک حقیقتند. پس آفاق و انفس با جریان و سریان عقل به حرکت درمی‌آیند تا خداوند خود را در تعین نفس تماشا کند!

قلب: جایگاه شهود

نفس در تعین خود قلبی می‌شود که وجود را درک می‌کند. این رتبۀ اول معرفت است. در مرحلۀ بعد قلب می‌خواهد با آفاق، اثرات و لوازم که از رتبه خودش نازل‌تر هستند خدا را بشناسد. قلب همۀ این‌ها را به عنوان معبر می‌شناسد نه مقر. یعنی اول از همه می‌داند که هست و نمی‌تواند هستی خود را انکار کند! و شیفتۀ وجودی می‌شود که ادراک می‌کند. بعد به عالم نظر می‌کند و می‌بیند که ابر و باد و مه و خورشید و فلک، آثار و لوازم این وجود هستند. در مرحلۀ سوم باید تمام این‌ها را پشت سر بگذارد. خود و تمام هستی را مراتبی از یک نفس کلی ببیند. او در این مرحله یک معبود می‌بیند و همۀ هستی که تصویر آن معبودند.

قلب، تعین عقل در آگاهی نفس است که خودش به‌ تنهایی حیات را جاری می‌کند. شناخت قلب در رسیدن به توحید از شناخت عقل و نفس مهم‌تر است. قلب است که می‌تواند توحید ذاتی را به کام ما بچشاند و وقتی توحید ذاتی حاصل شد، مراتب پایین‌تر یعنی توحید فعلی و صفاتی را در خود دارد. پس قلب جایگاه توحید، محل شهود و تجلی فعلیت و وحدت عقل در مظاهر است.

عقل، وسیلۀ ادراک است و می‌تواند عرفان نظری را ادراک کند. عقل وجوب خداوند، امکان ممکنات، صفات الهی و حتی چیستی ذات الهی و تجلیات را می‌فهمد. عقل نظری متکفل ادراکات کلی و جزئی است. کار قلب این است که ادراکات عقل را شهود کند. قلب ذات الهی را در جمال و جلال به شهود می‌نشیند. قلب جمع بین بینش و گرایش است؛ یعنی ادراکات عقلی در قلب احساس می‌شود.

ما با عقل خود می‌دانیم که خدایی هست و ما را دعوت به لقای خود کرده است. عقل ما روایات لقای الهی را درک می‌کند؛ اما نمی‌تواند خدا را احساس کند. مثل زمانی که یک فرد از دندان درد شکایت می‌کند. ما به او می‌گوییم: «درکت می‌کنم!» یعنی می‌فهمیم او درد دارد و برایش غصه هم می‌خوریم. اما درد او را احساس نمی‌کنیم تا زمانی که این ادراک در دندان خود ما پیاده شود! آن وقت است که دندان درد را شهود می‌کنیم. ما می‌دانیم که مادری چیست. اما فقط وقتی فرزند خود را به دنیا بیاوریم، ادراک ما از مادری، عین ما می‌شود.

فرق ادراک و شهود در روند زندگی از زمین تا آسمان است. ادراک نمی‌تواند عامل احساس، عمل و تکامل باشد. به همین دلیل جایگاه معرفت و چشیدن، قلب است. آنچه عقل درک می‌کند قلب می‌چشد. قلب حقیقت ایمان و عمل صالح است. عقل ایمان را درک می‌کند. این ادراک در قلب منجر به چشیدن اسمای الهی می‌شود. قلب هر اسم را در جای خود به شهود می‌نشیند. وقتی قلب ظرف اسمای الهی شد، مظهر ذات خدا می‌شود. وگرنه در خسران است نه در کفر و شرک. چون حقیقت ایمان را نچشیده و عملش هم صالح نیست. فقط کسی از خسران نجات می‌یابد که قلبش زنده باشد. قلب هم به ادراک عقل زنده می‌شود. محل تغذیۀ قلب، عقل است. یعنی ایمان به اینکه عقل هر دستوری می‌دهد درست است.

عقل می‌گوید: «زن و فرزند را رها کن و حسین را در کربلا تنها نگذار!» اگر قلب این را بچشد می‌فهمد که عقل درست می‌گوید. اما اگر نچشد، می‌تواند با هوای نفس توجیه بیاورد که «یاری امام درست است اما درست‌تر این است که من نزد زن و فرزند برگردم!» عقل نظری بدون قلب نمی‌تواند تصمیم درست بگیرد! عقل امام حسین(علیه‌السلام) عقل مستفاد است؛ اما با عقل صرف و بدون قلب نمی‌تواند نوزاد شش ماهه را بردارد و به سپاه دشمن برود!

علت اینکه بزرگان این همه بر جایگاه قلب و لزوم پاک کردن آن تأکید می‌کنند، همین است. کسی که قلب خود را پاک کرد، جایگاه آن را شناخت و سر جایش گذاشت، دیگر مشکلی ندارد و همیشه تصمیم درست می‌گیرد. البته قلب را سر جای خود گذاشتن عقل می‌خواهد. چون عقل ابزار قلب در ادراک است. وقتی عقل حقایق را ادراک کرد، قلب تمام اسمای الهی را در جای خود به شهود می‌نشیند.

قلب، جایگاه عشق است. این عشق امام حسین(علیه‌السلام) بود که علی اصغر و علی اکبر را به میدان برد نه عقل! هر چند عقل نفس را می‌سازد و نفس ساخته شده می‌شود قلب. قلبی که فقیه است.[7] فقط در این صورت است که سایر قوا در جای خود درست کار می‌کنند. در این حالت قلب است که شنیده‌ها را می‌چشد و دیدنی‌ها را می‌بیند نه عقل.

معانی کلی که با تمام لوازمش از قلب می‌گیریم به این شرح است: «بازگرداندن، واژگون کردن، درون و بیرون چیزی را دیدن، خالص از هر چیزی، بصیرت، خرد، دانش و روح.» قلب، لباللباب همۀ مخلوقات است؛ از عرش تا فرش. قلب خلاصه و زبدۀ فعل الهی در تعین و تشخص است.

قلب دائماً در حال تغییر و تحول است. چون می‌خواهد به اطمینان و آرامش برسد.[8] پس باید در میادین جمال و جلال الهی در فعل و صفت بالا و پایین شود تا به قلب سلیم برسد. قلب سلیم یعنی «بله قربان! هیچ چیز جز تو نیست!» قبل از این مرحله او موحد بود. مظاهر، لوازم و نشانه‌های الهی را می‌دید. می‌دانست که ذات الهی شناختنی نیست. قبلاً کافر نبود و خدا را انکار نمی‌کرد. اما وقتی به قلب سلیم برسد می‌فهمد که قبلاً درگیر شرک بوده! چون اصلاً چیزی جز خدا نیست.

شناخت قلب مادی مقدمۀ شناخت قلب معنوی!

برای اینکه بدانیم قلب معنوی ما چطور کار می‌کند باید جایگاه قلب مادی صنوبری خود را بدانیم. چون «صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی» و اگر مسیر ناسوت را به درستی طی کنیم، به حقیقت عوالم دیگر هم می‌رسیم. البته همه نمی‌توانند با آگاهی از قوانین مادی به معنا برسند. فقط یک موحد که وجود را ادراک کرده است به چنین شناختی می‌رسد. چه بسیارند مادیون و تجربه‌گرایانی که ساختار قلب صنوبری و سایر اعضای بدن را به خوبی می‌شناسند؛ اما حرفشان این است که «خدا را زیر تیغ جراحی پیدا نکرده‌اند.»

موحدی که ناسوت را خوب شناخت و باب قلب برایش باز شد، باب تمام مراتب الهی یعنی فعل و صفت و ذات برایش باز می‌شود. برای این منظور اول باید آناتومی قلب را بشناسیم و وارد بحث تشریح شویم. چون خداوند تمام اسما و صفات خود را در قالب ناسوت گذاشته است. ما باید اول قالب ناسوت را درک کنیم تا بتوانیم به شهود حقایق عوالم بالاتر برسیم. برای اینکه بتوانیم از ناسوت عبور کنیم اول باید آن را بشناسیم.

در تعریف قلب مادی گفته‌اند: «عضوی صنوبری که در سمت چپ سینه است که خون از آن با رگ‌ها به تمام اعضای بدن می‌رسد. سپس خون از اعضا دوباره به قلب برمی‌گردد و او دائماً در حال تپش (انقباض و انبساط) و دگرگونی (تقلب) است و هیچ یک از اعضای بدن مثل او در تقلب نیست و از این رو "قلب" نامیده می‌شود. حرکت، جریان و حیات در حیوان با قبض و بسط قلب حاصل می‌شود. قلب رئیس بدن است و نفس انسانی به آن تعلق دارد و توقف آن موجب توقف حیات مادی است. پس قلب مادی ظاهری عضوی از بدن است که منبع حیات و حرکت محسوب می‌شود.» [9]

پس مقر حیات حیوانی یا روح حیوانی قلب است و قلب، حیات حیوانی را از مغز جاری می‌کند. یعنی مغز، عملکرد قلب را در کنترل دارد. مغز در بدن حیوانی ما، عقل در حقیقت انسانی ماست. پس قلب هم بدون آگاهی و عقل نمی‌تواند باعث جاری شدن حیات انسانی شود.

قوه ادراک و آگاهی حیوانی، مغز است؛ کما اینکه آگاهی به‌لحاظ ذات اقدس الهی در عقل کلی جریان پیدا می‌کند. مغز جایگاه ادراک و آگاهی است که به آن بینش گفته می‌شود. اگر این بینش تبدیل به گرایش نشود (یعنی اگر ایمان به عمل صالح منجر نشود) انسان گرفتار خسران است.

اولین تشخص DNA مغز و دومین تشخص آن قلب است. منظور از مغز در جنین، همان لوله‌های عصبی است. وقتی لوله‌ عصبی شکل گرفت، قلب جنین به تپش می‌افتد. اولین چیزی که پزشک در سونوگرافی بررسی می‌کند، تشکیل و کارکرد درست قلب جنین است. اگر قلب جنین تشکیل نشود، نبات است. چون با اینکه لوله عصبی و ادراک دارد و سلول‌هایش زنده هستند، تشخص ندارد. یعنی اعضای بدن شکل نمی‌گیرند. مثلاً سلول‌ها نمی‌توانند چشم و گوش شوند و بصیریت و سمیعیت خدا را بچشند. با اینکه سلول نطفه این آگاهی را دارد و فعلیت تمام چیزی را که جنین باید داشته باشد می‌داند؛ اما تعین و شهودش با قلب است.

شهود قلب مادی این است که با حرکت خود اسم بصیر را در چشم، سمیع را در گوش و به همین ترتیب هر اسمی را سر جای خود قرار می‌دهد. اگر کسی مرگ مغزی شود اما قلبش کار کند، با تداوم جریان خون می‌تواند مدتی زنده بماند و تا سه روز اعضایش سالم است و می‌تواند اهدا کند. چون جایگاه شهود یعنی قلبش کار می‌کند. آن آگاهی یعنی مغز تعین خود را در اعضای بدن پیدا کرده؛ لذا بدون مغز هم اعضایش زنده است.

پس حیات به شهود است نه فهمیدن! انسان شدن نه به دانایی، بلکه به دارایی است. درست است که دارایی از ادراک و آگاهی آغاز می‌شود؛ ولی آگاهی بدون تعین و تشخص و بدون چشیدن اسمای الهی، مفهومی بیش نیست. وقتی کسی طعم شیرین اسما را می‌چشد، مفهوم برایش کنار می‌رود. مثل اعضای بدن که چون به شهود و عینیت رسیده‌اند در صورت مرگ مغزی هم زنده می‌مانند. اما اگر قلب از کار بیفتد، هیچ عضوی حیات ندارد.

دگرگونی قلب مادی همان سیستم گردش خون و تأثیرات قوۀ دماغیه است. اگر بخواهیم قلب سالمی داشته باشیم تا شهود درست انجام گیرد، باید چه تغذیه و مزاجی داشته باشیم؟ سبک زندگی ما باید چطور باشد تا اسم بصیر را به خوبی ظهور دهیم نه اینکه چشم ضعیف یا نابینایی داشته باشیم. مسلم است هر چقدر چشم ما ضعیف‌تر باشد، شهود ما نسبت به اسم بصیر ناقص‌تر است.

به بیان قرآن و گفتۀ بزرگان، انسان با دو بال علم و عمل حرکت می‌کند. یعنی مغز و قلب سالم برای حیات حیوانی و عقل و قلب سالم برای حیات انسانی. سلامت در هر دو بعد ماده و معنا هم به تغذیۀ درست بستگی دارد؛ به نحوی که مزاجی متعادل ایجاد شود. تغذیۀ مادی با مأکولات و مشروبات و تغذیۀ معنوی با اسمای الهی و معقولات است. هر دو باید هم در ادراک و هم شهود تعادل مزاج داشته باشند.

آگاهی که از عقل است پس از تشکیل DNA و سیستم عصبی به قلب می‌رسد تا قلب به این آگاهی تعین بخشد و عینیت دهد. مغز «می‌داند» که این سلول باید چشم شود. قلب این سلول را به چشم «تبدیل می‌کند.» عقل «می‌داند» که انسان چشم معنوی می‌خواهد، قلب به چشم انسانی «تعین می‌دهد.» معنی شهود کاری است که قلب معنوی ما انجام می‌‌دهد.

آیا قلب ما درست کار می‌کند؟!

"أَوَ مَنْ كَانَ مَيْتًا فَأَحْيَيْنَاهُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا يَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُمَاتِ لَيْسَ بِخَارِجٍ مِنْهَا"[10]

منظور از ظلمات در این آیه، ظلمت عرفان نظری و منظور از حیات عرفان عملی یا شهود است. ظلمت عرفان نظری به این است که فرد می‌داند جنین انسانی باید از چه اجزایی تشکیل شود؛ اما در مجرای تعین قرار نمی‌گیرد؛ تغذیه نمی‌کند؛ تکثیر نمی‌شود و اعضایش شکل نمی‌گیرند!

ما چقدر اسمای الهی را در قلبمان شهود کرده‌ایم؟! همۀ ما درک می‌کنیم که عفو خوب است. می‌توانیم ده‌ها جلد کتاب در مدح عفو بنویسیم. این یعنی عقل ما فعال است و عرفان نظری داریم. اما خودمان چقدر صفت عفو را داریم؟ اگر فقط بدانیم عقل ما فعال است؛ اما اگر قلب ما از این آگاهی استفاده کند، ما صاحب عقل مستفاد می‌شویم.

عقل ما به تمام اسمای الهی آگاه است. اما قلبمان فعال نیست. چون از آن استفاده نمی‌کنیم. کسی که به عقل مستفاد رسیده است هر سلول معنوی را سر جای خود می‌گذارد. گوش را به جای چشم و کبد را به جای کلیه نمی‌گذارد! اکثر انسان‌ها به عقل فعال می‌رسند؛ یعنی حسن و قبح را تشخیص می‌دهند و خوبی‌ها را هم دوست دارند. اما پیاده نمی‌کنند. عفو را دوست دارند اما خودشان نمی‌توانند ببخشند. دوست دارند در گرفتاری و مشکلات کسی دستشان را بگیرد؛ اما خودشان از کنار گرفتاری مردم به راحتی رد می‌شوند. ما از کدام یک از اسمای الهی به عنوان انسان استفاده کرده‌ایم؟! کدام را شدیم؟!

حضرات معصومین از دارایی‌های اسما استفاده می‌کردند و به عقل مستفاد رسیدند. عقل مستفاد یعنی بالملکه و بدون تدبیر و فکر، تصمیم درست گرفتن. مگر ما در مورد اینکه چشم و گوشمان کجا باشند فکر می‌کنیم؟! خیر؛ چون آگاهی ما مستقیم پیاده می‌شود. به همین دلیل بدنی متناسب داریم که همۀ اعضا سر جای خود هستند. اما بدن معنوی را خودمان می‌سازیم. به همین دلیل افراد زیادی در محشر هستند که هیچ تعادلی در اعضای خود ندارند. سرشان سر یک حیوان و بدنشان بدن حیوانی دیگر است یا یک عضو به شدت رشد کرده و عضو دیگر کوچک مانده است.

خداوند در توصیفشان می‌فرماید: "لَهُمْ قُلُوبٌ لَا يَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لَا يُبْصِرُونَ بِهَا وَ لَهُمْ آذَانٌ لَا يَسْمَعُونَ بِهَا أُولَٰئِكَ كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ ۚ أُولَٰئِكَ هُمُ الْغَافِلُونَ"[11]

آن‌ها از چه چیزی غافل‌اند؟ آیا عقلشان غافل است؟ خیر؛ همه عاقل هستند و از عقل فعال و نظری برخوردارند. اما از شهود خبری نیست. به همه می‌گویند: «چطور نمی‌توانی عفو کنی؟ چطور عشق غیر را داری؟ چطور برای ماسوی الله استقلال قائلی؟ چطور از غیر تأثیر می‌پذیری؟ چرا اسمای خدا را در جای خود قرار نمی‌دهی تا به حیات انسانی برسی؟» اما خودشان ذره‌ای از این دانایی را پیاده نمی‌کنند.

قلب ما در حال استراحت پرخون می‌شود. در بعد معنوی استراحت قلب یعنی دوری از کثرت و مشغولیت. در نگاه بزرگان، فراغت یکی از مسیرهای کمال است که حضور اسما و جلوات الهی و حضور عقل را در انسان قوی‌تر می‌کند. کسی را که قلبش خراب می‌شود، در بخش ویژه بستری می‌کنند و اجازۀ ملاقات هم نمی‌دهند تا در سکون و استراحت باشد. اما قلب معنوی ما که خراب می‌شود، او را بیشتر متوجه کثرات می‌کنیم. با ده‌ها نفر تلفنی و حضوری صحبت می‌کنیم! هزار راه می‌رویم! همه را مقصر می‌کنیم! در آتش شهوت و غضب و کینه و نگرانی می‌دمیم! کمی به این قلب بیچاره استراحت بدهیم! بگذاریم نفس بکشد!

انسان کامل: قلب هستی!

رگ‌ها خون را به اعضا می‌رسانند تا به تعین برسند و حیاتشان تداوم یابد. سرخرگ‌ها خون را از قلب خارج می‌کنند و دیواره‌هایی کلفت و ماهیچه‌ای دارند. دو سرخرگ اصلی وجود دارد: آئورت و سرخرگ ریوی. اولی خون تمیز را به بدن می‌رساند. دومی خون کثیف را برای تصفیه به ریه‌ها می‌برد. این دو سرخرگ در معنا مصداق جاذبه و دافعه یا جمال و جلال است.

سیاهرگ‌ها، خون را به قلب بازمی‌گردانند و دیواره‌هایی نازک دارند. قلب دو سیاهرگ اصلی دارد: سیاهرگ ریوی که خون تمیز را از ریه به قلب وارد می‌کند و سیاهرگی که خون کثیف را از اعضا به قلب بازمی‌گرداند.

وقتی سرخرگ به یک عضو می‌رسد، مانند ریشۀ گیاه شاخه شاخه می‌شود و در آخر به رگ‌هایی بسیار باریک با دیواره‌های بسیار نازک منتهی می‌شود که به آن مویرگ می‌گویند. مویرگ، خون را به تمام سلول‌ها می‌رساند: غذا و اکسیژن را توزیع می‌کند و دی‌اکسید کربن و زواید را می‌گیرد.

محال است سلولی باشد که مویرگ به آن نرسد. این مصداق ولایت است که در همه چیز و همه کس ساری و جاری است. مشکل اینجاست که ما نمی‌گذاریم قلب هستی یعنی انسان کامل با ما کار کند. مسیر رگ‌ها را بسته‌ایم! ما نمی‌دانیم برای رشد خود چه می‌خواهیم و چه زوایدی را باید کنار بگذاریم. اما قلب هستی می‌داند! به او بسپاریم!

اگر رگی وجود نداشته باشد، سلول‌ها قادر به تغذیه و دفع زواید نیستند. ولایت هم مایۀ رشد و طهارت است.[12] او خونی را در رگ‌های‌ ما جاری می‌کند که مخصوص تغذیه انسان تا رسیدن به لقای الهی است؛ به شرطی که به عرفان نظری بسنده نکنیم؛ همه چیز را به او بسپاریم و بگذاریم او جذب و دفع کند. بدون توجیه و بدون چون و چرا! اما ما سیستم گردش خون معنوی خود را هر جور دوست داریم دستکاری می‌کنیم؛ جای سرخرگ و سیاهرگ را تغییر می‌دهیم! معلوم است رشد معنوی‌مان مختل می‌شود!

 


[1]- سورۀ بقره، آیۀ 285: "آمَنَ الرَّسُولُ بِمَا أُنزِلَ إِلَيْهِ مِن رَّبِّهِ وَالْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللّهِ وَ مَلآئِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ لاَنُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِّن رُّسُلِ"؛ پیامبر به آنچه از جانب پروردگارش به او نازل شده ایمان دارد و همه مؤمنان به خدا و فرشتگانش و کتاب‌هایش و پیامبرانش ایمان دارند. میان هیچ یک از پیامبرانش فرقی نمی‌نهیم.

[2]- حافظ.

[3]- قاعده الواحد: "الواحد لا یصدر منه الاّ الواحد"

[4]- سورۀ انشقاق، آیۀ 6: "يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى‌ رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقِيهِ"

[5]- سورۀ تین، آیات 4و5: "لَقَدْ خَلَقْنَا الْانسَانَ فىِ أَحْسَنِ تَقْوِیم ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِینَ"؛ ما انسان را در بهترین صورت و نظام آفریدیم؛ سپس او را به پایین‏‌ترین مرحله بازگرداندیم.

[6]- مصباح الشریعه، ص13: هرکس نفس خود را بشناسد، رب خود را هم می‌شناسد.

[7]- خداوند تفقه، دیدن و شنیدن را به قلب نسبت می‌دهد: سورۀ اعراف، آیۀ 179: "لَهُمْ قُلُوبٌ لَا يَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لَا يُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لَا يَسْمَعُونَ بِهَا"

[8]- سورۀ رعد، آیۀ 28: "أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ"

[9]- رجوع کنید به التحقیق فی کلمات القرآن الکریم، ج9، ص304.

[10]- سورۀ انعام، آیۀ 122.

[11]- سورۀ اعراف، آیۀ 179: آن‌ها را دل‌هایی است بی‌ادراک و معرفت، و دیده‌هایی بی‌نور و بصیرت، و گوش‌هایی ناشنوای حقیقت، آن‌ها مانند چهارپایانند بلکه بسی گمراه‌ترند، آن‌ها همان مردمی هستند که غافل‌اند.

[12]- زیارت جامعۀ کبیره: "وَ ما خَصَّنا بِهِ مِنْ وِلايَتِكُمْ طيبا لِخَلْقِنَا وَ طَهارَةً لأِنْفُسِنَا وَ تَزْكِيَةً لَنا وَ كفّارَةً لِذُنُوبِنا"؛ و نيز آنچه از ولايت شما به ما اختصاص داد، همه را سبب پاكىِ سرشت و اخلاق ما و پاكيزگى جان‌هايمان و پاکسازى و رشد ما و جبرانِ گناهانمان قرار داد .

 

 



نظرات کاربران

//