تواضع و تکبر

تواضع و تکبر

 

در ادامۀ بحث معراج پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله)، (جلسۀ 137، 22 ذی‌الحجه 1442) به تبیین موضوع تواضع و تکبر می‌پردازیم.

تواضع برای حق: نشانۀ عاقل

آغاز حرکت نفس انسان، از نفس نباتی و حیوانی است تا به بقای روحانی برسد. در این مسیر باید از عناصر عبور کند. یعنی عقل از سطح درک جزئیات نفسانی و سود و زیان مادی بالاتر رود و به عقل مستفاد برسد. پس انسان با گذر از نفسانیت می‌تواند به عقلانیت برسد.

اگر انسان تا عقل فعال پیش رود، جزء اصحاب یمین می‌شود و به بهشت حیوانی می‌رسد. بهشتی که لذت‌هایش لذت‌های فردی و شخصی است و به لقاء نمی‌رسد.

کسی عاقل است که نفس خود را از صفات بد و زشتی‌ها پاک کند و موانع حرکت را بردارد. موانعی که جلوی تجرد تام او را می‌گیرد. ما هیچ وقت ذاتاً عاقل نمی‌شویم؛ اما می‌توانیم به جایی برسیم که با انسان کامل و عقل مستفاد مسانخت داشته باشیم.

امام کاظم(علیه‌السلام) خطاب به هشام می‌فرماید: «لقمان به فرزندش گفت: تواضع برای حق داشته باش تا عاقل‌ترین مردم باشی.»[1]

تواضع در این حدیث برای حق است نه تواضع فعلی و صفتی به ‌عنوان یکی از فضائل اخلاقی. یعنی صحبت این نیست که «بیا آدم متواضعی شو!» این تواضع همان فنا، شهود، عبودیت، ولایت، عشق و آسان‌ترین راه برای رسیدن به حق‌تعالی است.  ملاصدرا در تعریف آن می‌فرماید: «تواضع برای حق این است که بنده برای خودش هیچ وجودی نبیند.»[2]

این مقام اوج عقل مستفاد است. تواضع برای حق به معنی انجام عباداتی مثل نماز و روزه نیست. صیرورت انسان با تغییر نگاه از عالم محسوس به عالم معقول ممکن می‌شود نه با فعل. حقیقت صیرورت انسان ادراک معقولات و یکی شدن با آن است. انسان با مُدرکات خود یکی می‌شود. خواه این مُدرکات از جنس حس و خیال باشد یا عقل. اگر مدرکات، محسوسات و متخیلات باشد، با همان متحد می‌شود و در رتبۀ حیوانی می‌ماند. اما اگر با معقولات اتحاد پیدا کند از فرشتگان هم برتر می‌شود. این‌که نفس با هر مرتبه‌ای از مراتب خود اتحاد پیدا ‌کند، یک سنت در روند حرکت انسان است.

تواضع از جنس عبودیت است نه عبادت و عبودیت یعنی بنده در مقابل معبود برای خود وجودی قائل نباشد. تمام مشکلات مذهبی‌ها و غیرمذهبی‌ها در قرن حاضر، فراموش کردن وجود است. آن‌قدر مانور جلوات و آثار اسماء زیاد شده و شدت گرفته که وجود از یاد رفته است. فردی که مؤمن و معتقد است لزوم عبادت را خوب می‌‌داند و اگر عبادتی از او قضا شود ناراحت می‌شود. اما ممکن است هرگز از خود نپرسد ایمان چیست. پس عبادت می‌کند بدون اینکه بداند این عبادت را برای چه کسی انجام می‌دهد و در نماز متوجه وجود نیست. این، مانع از ظهور عقل مستفاد است.

اگر کسی خود را وجود ببیند مثل شیطان گرفتار استکبار می‌شود.[3] شیطان وجود را در سه مرتبه دید: وجود الله، وجود آدم و وجود خودش. هرچند الله را فوق هر دوی این‌ها دید. اما چه فرقی می‌کند؟ «تثلیث» است دیگر! وقتی کسی گرفتار تثلیث باشد مشرک شده و به بت نفس و طاغوت سر خم کرده است. پس گفت: «خدایا تو در مقام آفریننده‌ و من و آدم در مقام آفریده هستیم! و من در آفرینش خود را برتر از او می‌بینم! چون من از آتش خلق شدم و او از گل.» اما اگر وجود را می‌دید، برای او فرقی نمی‌کرد که وجود در آتش ظهور پیدا کند یا گِل.

کسی که وجود را بشناسد، خود و دیگران را ذاتاً لاشیء می‌داند و فقط تجلی وجود را می‌بیند. پس برایش فرقی نمی‌کند که وجود در سیاه‌پوست تجلی کرده است یا سفیدپوست؛ در درخت تجلی دارد یا درسنگ، در افلاک یا عناصر. هرگز نمی‌پرسد: «چرا من گُل خلق نشدم؟! یا چرا من زن شدم و مرد نشدم؟! (و بالعکس)» اگر ما این سؤال‌ها را می‌پرسیم به این جهت است که خود را وجود می‌بینیم. البته چون کافر نیستیم، خدا را هم وجود می‌دانیم!

تمام «ایسم»های امروز دنیای غرب، حاصل همین نگرش استکباری است. ما هم این نگاه را داریم و خود را صاحب وجود می‌دانیم. پس داشتن و نداشتن، سلامتی و بیماری، پسر و دختر، بد و خوب و بالا و پایین برایمان فرق می‌کند. این‌ها ریشه در استکبار شیطانی دارند.

کسی که برای خود وجود قائل نباشد، در مقابل سنن تکوینی و تشریعی سر فرود می‌آورد. البته هیچ کس سنن تکوینی مثل سیل و زلزله را نمی‌تواند تغییر دهد و ناچار است تسلیم باشد. اما انسان متواضع، در سنن تکوینی چون و چرا و شکایت نمی‌کند. در سنن تشریعی هم تسلیم محض است.

ما هستیم یا نیستیم؟!

ما نه لاشیء و لاوجود هستیم نه وجود. پس چه هستیم؟ ما آینه‌ای هستیم که خدا خودش را در او دیده و ودیعه‌گاه تمام معلومات و مراتب وجود است. وقتی ما خود را در آینه می‌بینیم، تصویری که می‌بینیم هست یا نیست؟ هم هست و هم نیست. نیست؛ چون تصویر است نه انسانی دیگر. آنکه هست ما هستیم و او در ذات خود هستی ندارد. از طرف دیگر هست؛ چون تصویر و ظهوری از ماست. پس ما چه هستیم؟ عدم یا وجود؟ عدم هستیم؛ اما نه عدم به معنای نیستی. عدم به معنای آینۀ حق‌تعالی بودن. نه تنها ما بلکه همۀ هستی آینۀ اوست.

ذات ما عدم و نقش ما عبودیت در مقابل رب است. همان‌طور که تصویر در آینه عبودیت می‌کند! اگر ما دستمان را بالا ببریم، دست تصویر هم بالا می‌رود و به ارادۀ ما حرکت می‌کند.  معنی "لاحول و لاقوة الا بالله" همین است! ما نمی‌توانیم دست و پای خود را حرکت دهیم و چشممان را باز و بسته کنیم، مگر وقتی که او بخواهد.

محال است که ما در مقابل آینه بایستیم و دستمان را بالا ببریم اما تصویر دستش را پایین بیاورد! حتی به ذهنمان هم خطور نمی‌کند که چنین اتفاقی ممکن است بیفتد. تصویر، صاحب حول و قوه نیست. پس چطور در رابطۀ با خداوند قبول می‌کنیم که ما هستیم؛ نظر و عقیده‌ای از خود داریم و دلمان می‌خواهد کاری جز آنچه او می‌خواهد انجام دهیم؟ چرا در مقابل خدا برای خود حول و قوه قائلیم و به تکوین و تشریع خدا این همه چون و چرا وارد می‌کنیم؟ همۀ این‌ها از تکبر است. چون خود را وجود می‌بینیم. مثل تصویر در آینه که چون شکل شخص مقابل آینه است، می‌گوید من چه فرقی با او دارم؟

ما عدم‌های هستی‌نما هستیم. نه عدم‌ در نظریۀ کانت به معنای وجود ذهنی و نه مثل سوفسطایی‌ها که می‌گویند ما اصلاً نیستیم. بلکه عدمی که وجود با حول و قوه‌اش آن را می‌چرخاند و خودش را در این آینه می‌بیند.

این یک بینش است و ربطی به عمل ندارد. کسی که با این نگاه، حداقل واجبات را انجام دهد، به خدا نزدیک‌تر از کسی است که زیاد عبادت می‌کند ولی خود را وجود می‌بیند. حتی کسی که دین به او نرسیده است؛ اما خدا را اینگونه می‌شناسد هم اهل سعادت است.

فقرِ همین بینش موجب شد در طول تاریخ انسان کامل که تحقق کامل وجود بود، کشته شود یا به غیبت رود. جوامع از خدا می‌خواستند برایشان نبی و منجی بفرستد. خدا می‌پرسد: «من فرستادم! پس چرا آن‌ها را کشتید؟!»[4] انبیا و اولیا کشته شدند چون مردم خود را مثل آن‌ها می‌دیدند و خود را صاحب حول و قوه می‌پنداشتند.

کسی که برای خدا تواضع می‌کند درمی‌یابد که خودش هیچ حول و قوه‌ای ندارد. نه خودش را وجود می‌بیند نه اطرافیان را. برای ژن، محیط، معاشر، تربیت، فقر، ثروت، زشتی، زیبایی و هیچ چیز دیگر هم وجودی قائل نیست. فقط با همین نگاه می‌توان بعد از دیدن سر برادر روی نیزه گفت: "مارایت الا جمیلاً"

یزید قبل از اینکه دشمن امام حسین(علیه‌السلام) باشد دشمن وجود بود و با خودش دشمنی کرد. نقشش را از یاد برد و آینه‌اش را سیاه کرد. با این نگاه، تمام دشمنی‌های فردی جزئی از بین می‌رود. همان طور که معصومین دشمنی‌شان بر محور دین بود و اگر کسی با شخص آن‌ها مخالف بود، با او دشمنی نمی‌کردند. تمام غیرتشان در مقابل دشمنان حق بود. ما چه می‌کنیم؟ تا کسی به ما می‌گوید: «بالای چشمت ابروست» می‌شود دشمن ما. تمام غیرت و نفرت ما در مقابل دشمنانی است که بر اساس حب و بغض شخصی برای خود تعریف کرده‌ایم؛ نه بر مبنای حق و دشمن اصلی را از یاد برده‌ایم. دشمن اصلی ما این فکر است که «من هستم» دشمن اصلی ما نفسی است که برای خود استقلال قائل است: "أَعْدَى عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتِي بَيْنَ جَنْبَيْك‏"[5]

نفس فی‌ذاته خود را وجود می‌بیند. به همین دلیل می‌گوید دست و پای من! همسر و فرزند من! دارایی و علم من! خاصیت نفس این است. به همین دلیل دشمن ماست. نفس برای خود اعضا و قوا می‌سازد و خاستگاهش جسم است. پس خود را وجود می‌بیند؛ غافل از اینکه نفس فقط آینۀ عقل است.

همه چیز را به لحاظ وجود ببینیم!

تکبر، مقابل تواضع و به معنای خود را وجود و هست دیدن است. حقیقت ما ماهیت است و فقط نقشی از وجود است. ماهیت انسان تمام وجود است در آینۀ عدم. نه اینکه آینه‌ای باشد و خدا در آن بنگرد. بلکه ظهور خدا مساوی است با آینه بودن ما.

پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌فرماید: «کسی که تواضع کند، خدا او را بالا می‌برد و کسی که تکبر ورزد خدا او را به زیر می‌کشد.»[6] خداوند زمانی آدم را برگزید که او برای خدا تواضع کرد و "ظلمنا" گفت و شیطان با تکبرش، مطرود و ملعون شد. چون خداوند فرمود: «عظمت، تن‌پوش من و کبریا هم ردای من است. کسی که بخواهد در این زمینه با من منازعه کند، او را در آتش می‌افکنم.»[7]

هر چقدر انسان برای خدا تواضع داشته باشد و نفسش را منحط ‌کند، خداوند بر فضل و شرفش می‌افزاید. اما چرا نفس باید منحط شود؟ چون نفس جسمانی و از عناصر طبیعی است. یعنی توجه نفس به خود است و اعضا و قوایش را می‌بیند. اگر ما بخواهیم تواضع داشته باشیم و خدا را ببینیم، باید از خود بگذریم. شاعر به درستی گفت: «خود را نبین که رستی!»

تمام مشکل ما این است که خود را می‌بینیم؛ دیگران را هم به لحاظ خودمان می‌بینیم. کسی که به تواضع برای خدا رسیده است، همسر و فرزند و تمام اطرافیان را به لحاظ وجود می‌بیند. اگر ما به لحاظ خود دیگران را ببینیم، خوبی و بدی‌شان برایمان فرق می‌کند. غضب و رحمت، بخل و امساک، بی‌وفایی و باوفایی دیگران روی ما تأثیر می‌گذارد. تمام دشمنی‌های شخصی به خاطر همین نگاه غلط است. اما وقتی دیگران را به لحاظ خود نبینیم، برایمان فرقی ندارد چگونه رفتار می‌کنند.

تمام مشکلات ما از این است که تمام سود و زیان را به لحاظ نفس خود می‌سنجیم. به همین دلیل دچار خلأ، غصه، بالا و پایین و چون ‌و چرا می‌شویم. ناگهان چشم باز می‌کنیم و می‌بینیم پیر شدیم و خبری از آنچه این همه برایش حرص خوردیم و عمرمان را گذاشته‌ایم نیست. نتیجۀ افکار بد، قضاوت‌های درست و نادرست، خوبی و بدی دیگران در حق ما و کینه‌ و انتقام‌ ما از دیگران چه شد؟ ما کجاییم و آن‌ها کجایند؟

تا موجودیت خود را ترک نکنیم، وجود را نخواهیم یافت. موجودیت ما هم فقط خود ما نیستیم. سلامتی، جوانی، زیبایی، خانه، لباس و سایر دارایی‌ها، همسر و فرزند و خویشان هم موجودیت ما هستند. ما هزار من داریم! اما عقل واحد است. کسی که با تواضع به عقل برسد، از این دیو هزار سر رها می‌شود. نه اینکه دیگران با او دشمنی نمی‌کنند؛ غم و غصه‌ای به سراغش نمی‌آید؛ بیمار نمی‌شود و زمین و زمان به میل او رفتار می‌کنند. همۀ این‌ها هست اما او از این قیودات آزاد می‌شود و جزئیات دنیا در نظرش رنگ می‌بازد.

بمیرید قبل از آنکه بمیرید!

این مقام «مرگ ارادی» است. یعنی نفس او از «من» بودن مرده و به خدا بودن زنده است! تا زمانی که خود و اسباب و علل را می‌بیند، نمی‌تواند خدا را ببیند؛ اما وقتی از خود می‌میرد، خدا جلوه می‌کند. او قبل از اینکه به مرگ طبیعی بمیرد، از قوایش کاملاً جدا شده است. مرگ یعنی نفس از اعضا، قوا، دارایی‌های مادی و اطرافیانش جدا می‌شود و دیگر چیزی مال او نیست. به ما توصیه شده است قبل از مرگ طبیعی، بمیریم. [8] یعنی بدانیم هیچ چیز مال ما نیست. خداوند در مورد همه کس و همه چیز برای ما وظیفه تعیین کرده است. نه در انجام وظیفه کوتاهی کنیم؛ نه فراتر از وظیفه کاری را انجام دهیم. آن وظیفه هم مربوط به وجود است نه نفس. هم افراط در انجام وظیفه خود دیدن است هم تفریط.

ما آنقدر درگیر دنیا هستیم که از یاد برده‌ایم فرزند ما هم خدایی دارد. بیمار هم خدایی دارد و پای اسم شفا در میان است. آنقدر خدا در زندگی ما فراموش شده است که در نماز هم نمی‌دانیم با کدام خدا حرف می‌زنیم.

معصومین در اوج تواضع برای خدا بودند. با اینکه نفس آن‌ها نفس فعال بود و قدرت هر کاری را داشتند، در مقابل سنن الهی تسلیم محض بودند. امام کاظم(علیه‌السلام) آنقدر در مقابل سنت الهی تسلیم است که چهارده سال در زندان می‌ماند. همان‌طور که امام رضا(علیه‌السلام) با این تواضع ولیعهدی را می‌پذیرد؛ امام حسن (علیه‌السلام) به صلح تن می‌دهد و امام حسین(علیه‌‌السلام) در کربلا شهید می‌شود.

اگر ما بودیم چه می‌کردیم؟ چون و چرا نمی‌آوردیم که چرا من باید زندانی شوم؟ چرا باید به حرف مأمون گوش کنم؟ می‌خواهم پروندۀ بنی عباس را رو کنم! یک زن می‌خواهد به من سم بدهد؟ یعنی من از پس زن خودم برنمی‌آیم؟ ما رفتار ایشان را نمی‌فهمیم. از بس خود هستیم و خود را توانمند می‌بینیم. اگر خدا گوشه‌ای از امتحانات معصومین را در مسیر زندگی ما قرار دهد، با خدا و وجود دشمن می‌شویم.

معصوم نمی‌گوید: «به من چشم و دست و پا و قدرت و علم دادی و من هر طور خواستم از آن‌ها استفاده می‌کنم.» می‌گوید: «همۀ این‌ها مال توست و تو هر چه خواهی همان را انجام می‌دهم.» مگر علی(علیه‌السلام) نمی‌توانست آن دو نفر را از سر راه بردارد؟ پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) نمی‌توانست به روی ابوسفیان بعد از آن همه دشمنی شمشیر بکشد؟ آن‌ها خودشان نبودند که طبق میل خود هر وقت خواستند شمشیر بکشند. مسئله پیروزی در مسابقۀ دنیا نیست. میدان نفس، مسابقۀ عبودیت است. هر کسی فقر و تواضعش بیشتر باشد پیروز می‌شود. نه کسی که ثروت و شأن و شئون و قدرت بیشتری دارد.

علم و کمالات دنیوی و اخروی، اگر انسان را به تواضع برای خدا و درک فقر در مقابل حق نرساند، فقط وبال گردن است. در اینجا جهل بهتر از علم و نقص بهتر از کمال است. اگر نمازگزار باشد، به ویل[9] می‌رسد. اگر عالم باشد، مصداق "يَحْمِلُ أَسْفَارًا"[10] می‌شود. اگر مستجاب الدعوه و صاحب کرامات معنوی باشد، خداوند او را به سگ تشبیه می‌کند.[11]

هر عالمی که فکر می‌کند کمالی جز کمالات حق تعالی را دارد، در حجاب و پردۀ شدید است. ما در باور خود می‌گوییم: «ما که کسی نیستیم. فقط خدا هست.» اما وقتی در درگیری اعضا و قوا، علم و قدرت، شأن و شئون و سلامتی و بیماری گرفتار می‌شویم، همۀ این دارایی‌ها مثل غل و زنجیر به دست و پای ما می‌پیچد و ما را به سمت خود می‌کشاند. در این گیر و دار خدا گم می‌‌شود و از خود ندیدن فقط یک باور خشک و خالی باقی می‌ماند.

دنیا دریایی عمیق است

لقمان به فرزندش می‌فرماید: «فرزندم! دنیا مثل دریایی عمیق است كه خلق بسيارى در آن غرق شده‌اند.»[12]

منظور از دنیا وجود عنصری است نه طبیعت. چون طبیعت جلوۀ خداست و مذموم نیست. بحر عمیق همان نفس است که برای خود اعضا و قوا دارد. با همین‌ها درس می‌خواند؛ پول در می‌آورد؛ آشپزی می‌کند؛ در آینه می‌بیند که چه صورت و هیکل زیبایی دارد. این همان دریای عمیقی است که خیلی‌ها را در خود غرق کرده است. ما غرق شدن دیگران را می‌بینیم؛ اما از غرق شدن خود غافلیم. فکر می‌کنیم پایین برویم دوباره می‌توانیم به سطح دریا برگردیم و از قدرت موج‌ها بی‌خبریم. کشتی نجات از این دریای عمیق، تقوای الهی است. یعنی برداشتن سپری که مانع از خود دیدن است.

دریا و دنیا از چه نظر به هم شبیه‌اند؟ دنیا مثل دریا مدام در حال تغییر است. نه به این معنی که نظم شب و روز و فصل‌ها تغییر می‌کند یا زمین به آسمان می‌رود و زهره مریخ می‌شود! بلکه به این معنا که نفس با قوایش مدام در حال تغییر است. شکل دنیا مدام استحاله می‌شود. ما شبیه جوانی یا کودکی خود نیستیم. قوا و اعضای نفس مثل امواج هستند. صورتی در او نیست مگر اینکه هر ‌لحظه و هر‌ آن درحال فساد و از بین رفتن است.

دنیا مانند دریایی است که مردم سوار بر کشتی از آن عبور می‌کنند تا به آخرت برسند. نفس‌ها مسافرند و بدن‌هایشان همان کشتی است که نفس را سوار کرده از دنیا به سوی آخرت می‌برد. ما انتخاب می‌کنیم که این کشتی غرق شود؛ ما را به لجنزار بکشاند یا به وطن اصلی برساند. به هر حال نفس، بدن را به سوی آخرت می‌برد؛ یا به عذاب می‌کشاند یا به قرب و رضوان الهی.

 


[1]- الکافی، ج12، ص16: "يا هِشامُ، إنَّ لُقمانَ قالَ لابنِهِ : تَواضَعْ لِلحَقِّ تَكُن أعقَلَ النّاس"

[2]- "التواضع للحق هو أن لایری العبد لنفسه وجوداً"

[3]- سورۀ ص، آیۀ 74: "...إِبْلِيسَ ٱسْتَكْبَرَ وَكَانَ مِنَ ٱلْكَٰفِرِينَ"

[4]-  سورۀ بقره، آیۀ 91: "فَلِمَ تَقْتُلُونَ أَنْبِيَاءَ اللَّهِ مِنْ قَبْلُ"

[5]- مجموعه ورام، ج1، ص59.

[6]-  بحارالانوار، ج 74، ص151: "مَن تواضع للّه رفعه اللّه و من تَکبّر وضعَهُ اللّه"

[7]-  إرشاد القلوب، جلد۱، صفحه 189: "اَلْكِبْرِيَاءُ رِدَائِي وَ اَلْعَظَمَةُ إِزَارِي فَمَنْ نَازَعَنِي فِي وَاحِدٍ مِنْهُمَا أَلْقَيْتُهُ فِي اَلنَّارِ"  

[8]-  بحارالانوار، ج 72، ص 59: "مُوتُوا قَبلَ اَن تمُوتُوا"

[9]- سورۀ ماعون، آیۀ 4: "فَوَيْلٌ لِلْمُصَلِّينَ"؛ وای بر نمازگزاران!

[10]- سورۀ جمعه، آیۀ 5: "مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوهَا كَمَثَلِ الْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَارًا"؛ مثل كسانى كه تورات بر آنان بار شد و آن را به كار نبستند، مثل الاغی است كه كتاب‌هايى را برپشت مى‌کشد!

[11]- سورۀ اعراف، آیۀ 176: "فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِنْ تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ"؛ بلعم باعور مثل سگ است که اگر بر او حمله کنی و یا او را به حال خود واگذاری به عوعو زبان کشد.

[12]-  الکافی، ج12، ص16: "يا بُنَيَّ إنّ الدُّنيا بَحرٌ عَميقٌ قَد غَرِقَ فيها عالَمٌ كثيرٌ"

 



نظرات کاربران

//