اقبال و ادبار عقل

موضوع اقبال و ادبار عقل

 

در ادامۀ بحث معراج پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله)، (جلسۀ 89، 29 رمضان 1442) به تبیین موضوع اقبال و ادبار عقل می‌پردازیم.

به نطق در آوردن عقل

در حدیث عقل و جهل داریم که خداوند پس از آفرینش عقل، او را به نطق درآورد.[1] قدرت نطق و گویا بودن فقط مختص انسان نیست. بلکه آب و باد و تمام هستی گویا هستند. منظور از گویا بودن عقل، ادراک هر آن چیزی است که ذات الهی بر او جعل کرده است. از طرفی جعل یعنی دادن هر آنچه هست. پس عقل هر چه را که خدا دارد، داراست؛ یعنی مثل خدا عالم، قادر، سمیع و بصیر است. با این تفاوت که در ذات، واجب نیست و استقلال ندارد. به عبارتی دارایی عقل که همان رتبۀ برین ماست «استنطاقی» است؛ یعنی مال خودمان نیست.

اولین مبدأ عالیه برای ادراک دارایی‌های عقل، فهم این حقیقت است که انسان جدای از خدا نیست؛ درحالی که عین خدا هم نیست؛ بلکه ظهور خداست. این ادراک همان نطق عقل است. عقل در جسم کلی (نه جسد) قرار می‌گیرد تا نفس را ظهور دهد. نفس باید خدا را در جاعل بودن و خود را در مجعول بودن ادراک کند. قوای نفس، اعضا و جوارح و قلب هم باید به این ادراک برسد. درواقع انسان در تمام مراتب باید صفات و اسمای الهی را در مجعول بودن خود ادراک کند. این افق کمال انسان است که همان ادراک «فقر» است. یعنی «ای انسان! تو هرگز مالکیت هیچ چیز را نداشته‌ای و نخواهی داشت!»

ادراک مالک نبودن به تنهایی یک وهم است و زمانی می‌تواند برای ما کمال باشد که ما در کنار سلب مالکیت از خودمان، مالکیت تامّ خدا را ادراک کنیم. عقل در هر مرتبه باید این مالکیت را بچشد؛ "لِلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ"[2]. یعنی اگر چه زمین و آسمان در تسخیر انسان است؛ اما خداوند خواسته این اختیار را به او بدهد و او استقلالی در این مالکیت ندارد.

عقل اولین تعین یا اولین جعل و ظهور الهی است. این جعل الهی نظیر تعلیم اسماست.[3] یعنی تعلیم یک نوع جعل است. انسان وقتی معلَم اسما شد، خداوند تمام اسمای الهی را در او جعل کرد. پس باید دائماً هم در گرفتن اسماء ذات خدا را ببیند و هم اسما را در تعین به ذات او برگرداند و در هر مرتبه، وظیفه‌ای را برای این دادن و گرفتن معرفی می‌کند.

در رتبۀ مادی، خداوند تمام طبیعت را به تسخیر ما درآورده است. ما هر چه را که می‌‌خوریم باید به طبیعت برگردانیم! طبیعت مرکز و محور جعل خدا برای بدن انسان است. انسان نمی‌تواند چیزی را از طبیعت بگیرد؛ بدون اینکه آن را به طبیعت بازگرداند. مثلاً آبی که از طبیعت می‌گیریم در قالب عرق و زواید دوباره به طبیعت برمی‌گردد. در طول زندگی ما این چرخه در مورد تمام مواد طبیعی ادامه دارد. اگر ما چیزهایی را که از طبیعت می‌گیریم به آن برنگردانیم، بدنمان آسیب می‌بیند و موجودیتمان به خطر می‌افتد. اصلاً رشد جسم ما در این جذب و دفع است.

ما این قانون را در دنیا خوب درک می‌کنیم. اما در رتبۀ قلب وقتی محبتی به کسی یا چیزی داریم حاضر به دل کندن نمی‌شویم.و از خدا می‌پرسیم چرا چیزی را که دادی از من پس می‌گیری؟! بی‌خبر از اینکه در این دادن و گرفتن است که به رتبۀ بالاتر صعود کنیم. قوی‌ترین محبت در مناسبات اجتماعی، محبت مادر به فرزند است. اما کدام مادر توانسته است فرزند را بگیرد و برنگرداند و او را تا ابد کنار خود نگه دارد؟

ما همیشه دیده‌ایم که خورشید اگر طلوع می‌کند و شعاع‌هایش پخش می‌شود، هنگام غروب دوباره آن‌ها را جمع می‌کند و محال است نور خورشید، روی دیوار ما تا همیشه بماند. این قانون برای تمام هستی برقرار است. قانون هستی، قانون دایره و مرکز است؛ نه خط مستقیم که روی آن خط برویم و برگردیم! درواقع هستی «مستدیر» است؛ یعنی گرفتن آن عینِ دادن است. این حقیقت زندگی ما در تمام مراتب است.

خدا به ما می‌دهد تا از ما بگیرد! چرا از اول برای خودش نگه نداشت؟! چون خداوند می‌خواهد رابطۀ بین ما و خودش را برقرار کند. اما ما از او خیلی دور هستیم و مراتب دانی ارزش رابطه با خدا را ندارد. او به ما می‌دهد تا مراتب دانی را از ما بگیرد. بده بستان تا جایی برقرار است که تمام آنچه خدا داده است را دارا شویم.

ما جسمانیةالحدوث هستیم و به سمت تجرد می‌رویم. اما جسمانی بودن خود را از دست نمی‌دهیم و خداوند در بازگشت ما به سوی خودش، هویتمان را از ما نمی‌گیرد؛ چون مجعول خودش هستیم. اما مراتب نازل را که لازمۀ حرکت ماست از ما می‌گیرد تا رشد کنیم. درست مثل اینکه وقتی ما زواید بدن مادی را به طبیعت برگردانیم و به دنبال آن دستگاه گوارش ما از طبیعت درخواست غذا کند و گرسنه شود، طبیعت نعمت‌های مشابه یا بهتری به ما می‌دهد تا مسیر رشد را ادامه دهیم. به همین ترتیب، از دست دادن مراتب دانی ما را به رتبۀ عالی می‌رساند.

در طول عمر ما به بدن، خیال، عقل، مال، تعداد فرزندان و نوه‌ها و ... اضافه می‌شود. اما آیا مراتب دانی را هم از دست داده‌ایم؟ اگر این مراتب را در دنیا از دست ندهیم، ناگزیر کار به برزخ می‌کشد و معلوم نیست چقدر در آنجا بالا و پایین می‌شویم تا بالاخره اضافات را از دست بدهیم و درنهایت با اسماء الهی به قیامت برسیم. در قیامت دیگر بده بستانی در کار نیست. خودمان در مرکز و محور هستیم و هر چه اراده کنیم به کام خود می‌چشیم. همان‌که خداوند در توصیف بهشت می‌فرماید: در آنجا هر چه بخواهند فراهم است.[4] ما چنین ابدیتی در پیش داریم. پس چرا باید نگران کم و زیاد دنیایمان باشیم؟!

معنای تعلیم اسماء

در جریان تعلیم اسماء اینطور نبود که خدا مفاهیمی را به آدم یاد بدهد و او هم این مفاهیم و الفاظ را تکرار کند! بلکه خداوند به آدم تعلیم صورت یا همان عینیت اسماء را داد و نه لفظ و مفهوم اسماء را.[5] صورت، هر آن چیزی است که شیئیت اشیاء به آن است. مثلاً صورت برای خورشید، تمام شعاع‌های خورشید است که حامل نور و حرارت است و هر چیزی که خورشید دارد در شعاع‌ها هم هست. تعلیم صورت اسماء هم یعنی خداوند تمام شیئیت خود را در آدم نهاد؛ البته بدون ذات واجب. "خلق الله آدم علی صورته"؛ برخی می‌گویند: «مگر خدا صورت دارد که آدم را شبیه صورت خود بسازد؟!» این سؤال نشان می‌دهد که پرسش‌کننده اصلاً نمی‌داند صورت چیست. صورت یعنی گذر از لفظ و مفهوم و رسیدن به عینیتی که تاثیر می‌گذارد.

نحوۀ بودن انسان، تعلیم گرفتن اسماست. نه اینکه خداوند اول انسان را خلق کند و سپس اسماء را به او تعلیم دهد! [6] اگر خداوند انسان را از طین و تراب خلق می‌کرد و سپس می‌خواست اسما را به انسان خلق شده تعلیم دهد، فقط لفظ را می‌گرفت. همانطور که اگر به ما بگویند: «بگو رحمان!» چون با ابزار تکلم نمی‌توانیم رحمان را نشان دهیم، فقط لفظش را به زبان می‌آوریم. اصلاً شأن مزاج و چهار عنصر مادی این نیست که اسماء را نشان دهند. بنابراین تعلیم اسماء مسلماً به بدن و ترکیبات عنصری و مزاجی آن نبوده است. پس نوع بودن انسان، عین دریافت همیشگی صور اسمای الهی است.

زندگی دائمی با محبوب!

ما مشغول در زوایا هستیم. باید بدانیم که نسبت به هر زاویه چه وظیفه‌ای داریم و وظیفۀ خود را عاقلانه انجام دهیم. در دنیا، عقل احکامی دارد و بر اساس آن کار می‌کند. در عالم وهم، خیال و قلب هم به همین ترتیب است.

دنیا حالاتی دارد که وظایف ما بر اساس آن تعریف می‌شود. ناسوت، عواطف، خوشحالی‌ها و ناراحتی‌های خودش را دارد؛ خیال هم همین‌طور. قلب هم اضطراب‌های مخصوص به خودش را دارد. ولی همۀ آن‌ها را باید در محور توحید ببینیم.

عاقل بودن یعنی درک محبوب و زندگی کردن با محبوب در همۀ لحظه‌ها؛ نه از زندگی بریدن! مگر می‌شود عاقل نخورد و نخوابد یا ازدواج نکند و بچه‌دار نشود و خانواده‌اش را دوست نداشته باشد؟ مگر عاقل عاطفه ندارد؟! اینطور نیست که فرد موحد و عاقل از مرگ فرزند خود ناراحت نشود و اشک نریزد. به هر حال او هم در دنیا زندگی می‌کند و از حوادث آن متأثر می‌شود. فرق عاقل با بقیه این است که در خور و خواب، ازدواج و بچه‌دار شدن، ورشکستگی و رونق، فقر و ثروت و بیماری و سلامت، با محبوبش زندگی می‌کند.

کسی که به عقل رسیده باشد، هر کاری کند ثواب است. البته منظور این نیست که عاقل حتی کار اشتباه و گناه هم انجام دهد مثاب است! فردی نزد امام صادق‌(علیه‌السلام) آمد و گفت: شخصی شما را دوست دارد؛ اما شراب می‌خورد و زنا می‌کند و می‌گوید: کسی که جعفربن محمد را دوست بدارد، هر گناهی مرتکب شود اشکالی ندارد! امام از این تفکر اعلام برائت کرد و فرمود که منظور این است کسی که ما را دوست داشته باشد هر کاری را درست انجام می‌دهد؛ نه اینکه به پشتوانۀ این محبت هر گناهی را مرتکب شود. محبت و عشق به امام عقل را بارور می‌کند و نمی‌گذارد محب اشتباه کند.

اصلاً ادبار عقل یعنی از تمام زوایا به مرکز برگشتن.[7] وقتی همۀ مظاهر به مرکز برمی‌گردند، به اسم مناسب با خود می‌رسند: جلال در رتبه‌های جلالی و جمال در رتبه‌های جمالی. در بازگشت، هر چه از ما گرفته شده است، بدون ثقل، مکان، زمان، زوائد و فنا به ما برگردانده می‌شود.

عاقل، به قوام رسیده است. همان‌طور که شکر در شربت قوام می‌یابد. شکر در شربت هست؛ اما حل شده و اثری از آن دیده نمی‌شود و نمی‌توان شکر را از آب جدا کرد. اینگونه نیست که عاقل هم دیگر تعینی نداشته باشد و معدوم شود؛ او خودش را هم می‌بیند؛ اما درحالی که فانی در خدا شده است.

هیچ کس نمی‌تواند به حق برسد تا زمانی که به عالم عقل نرسیده باشد.[8] ولایت عقل هم فقط در حقیقت چهارده نور مقدس در وحدتشان تجلی یافته است. لذا مسیحی، حنیفی، یهودی و پیروان سایر پیامبران هیچ‌کدام بدون شفاعت پیامبر آخرالزمان(صلی‌الله‌علیه‌وآله) به حق نمی‌رسند.

درواقع احدیت در عالم عینی و خارجی، پیامبر و اولاد طاهرینش(علیهم‌السلام) هستند و تا به آن‌ها نرسیم، رسیدن به وحدت ممکن نیست.[9] اگر ما مقام ایشان را در قلب خود درک کردیم و همه چیز را به آن‌ها سپردیم، در هر مرحله وظیفۀ ما را تعیین می‌کنند. پس نگران نباشیم و همه چیز را به ولایتشان بسپاریم. نه این که ما بیکار می‌نشینیم و آن‌ها خودش همه چیز را انجام می‌دهند! بلکه آن‌ها وظیفۀ ما را نشان می‌دهند و ما با عشق در راستای آن وظیفه پیش می‌رویم.

ظاهر وظایف که همان واجبات و فروع دین است ثابت است. اما مراتب کیفی وظیفه در هر میدانی از زمین تا آسمان فرق می‌کند. وقتی طبق وظیفه‌ای که تعیین شده عمل می‌کنیم خود می‌فهمیم که حالاتمان چقدر متفاوت شده است. مثلاً به جای اینکه در مصائب ناله و شکوه کنیم که خدایا چرا آنچه دادی، پس می‌گیری، درد و سوزمان برای این است که سهم بندگی‌مان را از این مصیبت برداریم. چون می‌دانیم این مصیبت، قرار است ما را عروج دهد.

عشق و عقل

دلدادگی در حقیقت مربوط به عقل و نور محمدی است. اوست که دلش را داده و این دلدادگی را در علی(علیه‌السلام) ظهور می‌دهد. از این روست که ایشان می‌فرماید: «پیامبر هزار هزار باب علم را بر من باز می‌کرد که از هر باب هزار هزار باب دیگر باز می‌شد.» [10] این همان عقل است که این‌گونه جاری می‌شود.

پس انسان هرچه عاقل‌تر، عاشق‌تر؛ هرچه عاشق‌تر، عاقل‌تر؛ هرچه عاشق‌تر و عاقل‌تر، فانی‌تر و هرچه فانی‌تر، ظهور حق در مظهریت عاشق، بیشتر و قوی‌تر است. عاقل، جز عشق چیزی نمی‌تواند بدهد. فرقی نمی‌کند این عشق در جلوهٔ جلال باشد یا جمال. مثل فرزند که حتی وقتی مادر با او تندی می‌کند، باز به آغوش خود او برمی‌گردد. عشق عاشق در میدان جلال نه تنها از بین نمی‌رود؛ بلکه شدیدتر می‌شود. پس کسی که از جلال فرار می‌کند، عاشق نیست.

خداوند با حب ذاتی خود استعدادهای هر کس را تقدیر می‌کند و اگر این حب نبود، هیچ موجودی به وجود نمی‌آمد و به کمال نمی‌رسید. امام خمینی(قدس‌سره) دراین‌باره می‌فرماید: «فإنّ بالعشق قامت السموات»[11]. وقتی عقل یا همان عشق در ماده ظهور پیدا می‌کند، تمام شئون بدن را تحت تسلط خود می‌گیرد.

حقیقت عشق مربوط به عقل است و قلب را تحت تأثیر قرار می‌دهد. درواقع عقل است که عاشق است و عشق را در نفس به جریان می‌اندازد و نفس این عشق را در قلب به تعین می‌رساند. چنانکه در بدن مادی هم خون از مغز به قلب می‌رسد و قلب خون را به تمام اعضای بدن می‌فرستد تا هر عضوی در رتبۀ خود از این خون استفاده ‌کند.

در بُعد مادی، این احساس که ما از کسی یا چیزی خوشمان می‌آید از مغز شروع می‌شود و قلب آن را دریافت می‌کند؛ قلب برای این محبت می‌تپد و دنبالش می‌کند. یعنی تمام مراحل عشق از مغز و با ترشح هورمون‌ها آغاز می‌شود. در مغز، نورون‌های عصبی، پیام‌رسان هستند که قلب را تحت تأثیر قرار می‌دهند.

پس چرخه‌ای دائمی بین مغز و قلب در ماده جریان دارد. قوای غاذیۀ ما باید عاشق شود تا گرسنگی را احساس کند و غذا بخورد. قوای نامیه برای مباشرت و ادامۀ نسل نیازمند عشق است. برای سخن گفتن، شنیدن و دیدن باید قوای متکلمه و سمیعیت و بصیریت عاشق شوند. اگر عشق نباشد هیچ کدام از قوای ما کار نمی‌کند. همهٔ قوای ما به‌اقتضای مغز مادی ما که از عقل معنوی کمک می‌گیرد عاشق‌اند. به موازات این چرخه در بدن، در عالم معنا باید انسان به جمال و جلال الهی عاشق شود.

دیدن نشانی‌های محبوب حقیقی، لذت عقلی و الهی دارد. عاشق با نگاهش خدا را می‌بیند و با گوشش صدای خدا را می‌شنود. چون فقط به او توجه دارد: «به هرجا بنگرم کوه و در و دشت/نشان از قامت رعناتو بینم» این در مورد محبوب‌های مجازی هم صادق است. محال است ما در خیال خود محبوب زیبایمان را تصور کنیم ولی اعضای بدن ما از این محبت، لذت نبرند.

شیفتگی، جنون یا بی‌قراری، نخستین مرحلۀ عاشق شدن است. در واقع بی‌‌قراری دروازۀ ورود به عشق است و خود عشق نیست. ما با تجربۀ شیفتگی فکر می‌کنیم عاشق شده‌ایم؛ در حالی که این میدان محک عشق است که بفهمیم عاشق هستیم یا نه. اگر این تپش‌ها و این کشش نباشد اصلاً حرکت به‌سوی کمال و به‌سوی معشوق، شدنی نیست.

همۀ ما عاشق هستیم! اما معشوق‌هایمان با هم فرق می‌کند: یکی دنیا می‌خواهد؛ دیگری همسر و فرزند؛ یکی پول و مقام و دیگری زیبایی. وقتی باوری در ما شکل می‌گیرد در مغز نمی‌ماند؛ بلکه به قلب می‌آید و تبدیل به میل و طلب می‌شود و ما را به تکاپو می‌اندازد. اگر این طلب، وهمی باشد، حتی وقتی به آن برسیم جز وهم نصیبمان نمی‌شود. مثلاً ما به این فکر می‌افتیم که بینی ما زیبا نیست! این فکر اول در مغز شکل می‌گیرد و با نورون‌های عصبی به قلب می‌رسد. قلب به تپش می‌افتد و خون تولید می‌شود. در این حالت عشق به بینی زیبا شکل گرفته و اعضا و جوارح در راستای رسیدن به آن به تکاپو می‌افتند. اینجاست که هر طور شده پول و پزشک متخصص را فراهم می‌کنیم تا عمل زیبایی بینی انجام شود و به معشوق خود برسیم! خود بینی از این زیبایی لذت نمی‌برد؛ بلکه قلب ماست که در عقل حیوانی لذت می‌برد.

به اینکه عمل زیبایی بینی، خوب است یا بد، کاری نداریم؛ اما باید بدانیم اصالت با زیبایی جسم است یا زیبایی روح؟ ای کاش از این عشق به زیبا شدن برای شکل دادن به اندام ربانی‌مان هم استفاده می‌کردیم! در این صورت برای زیباتر شدن از اتاق عمل معنوی، خارج نمی‌شدیم و تمام سختی‌هایش را با لذت تحمل می‌کردیم. همان‌طور که برای زیبا کردن بینی خود حاضریم درد و سختی عمل جراحی و مشکلات و تنفس سخت بعد از عمل را به جان بخریم. تا به حال به این اندیشیده‌ایم که اندام معنوی ما چه شکلی دارند و ملکات و صفات ما چگونه‌اند؟ آیا حاضریم خود را به تیغ طبیب معنوی‌مان بسپاریم؟

دنیای کثرت‌های امروز و فضای مجازی نمی‌گذارد ما فکر سالم داشته باشیم. به همین دلیل عاشق چیزهایی می‌شویم که سطحی و پوچ‌اند. درحالی‌که همان رتبۀ عقل فعال هم اگر سالم باشد، ما را رشد می‌دهد.

حالات مختلف عشق، در قلب ظهور پیدا می‌کند؛ مثل میل، طلب، شوق، همّ، شهوت و غضب. یعنی حتی غضب هم جلوۀ عشق است؛ چون ناملایمات را دفع می‌کند. این حالات مختلف قلب، ما را تعین می‌دهد. طلب قلب، به شکل حرکت و فعل خود را در زندگی ما نشان می‌دهد و در حد طلب نمی‌ماند. حتی اگر به مطلوب خود نرسیم اشک می‌ریزیم! دعا می‌کنیم! حسرت می‌خوریم! دست به دامن دیگران می‌شویم! به خدا شکایت می‌بریم! شب از غصه نمی‌خوابیم! و ... . این‌ها همه آثار بیرونی طلب قلبی است.

ما عاشق هر چیزی باشیم وجودمان برای آن شعله می‌کشد. اگر عاشق غذا باشیم تا بوی غذا به مشاممان برسد، مدهوش می‌شویم! اگر عاشق فرزند خود باشیم و او مریض شود ما می‌میریم! اگر عاشق مال باشیم، دلار که پایین بیاید سکته می‌کنیم! اگر عاشق فردی شویم، آرام و قرار نداریم. خاصیت عشق این است که می‌سوزاند. به همین دلیل اسلام برای ارتباط با نامحرم حدودی برای انسان تعریف کرده است و او را از نگاه نابجا برحذر داشته است. چون اگر کسی عاشق زیبارویی شود دیگر به تماشای او راضی نمی‌شود؛ وجودش می‌سوزد و در پی معشوق می‌رود.

کسی که مطلوب حقیقی را بیابد، به همه چیز می‌رسد: "فَمن أَحب اَللَّهَ أَعْطاه كل شَيْءٍ مِنَ الملک و الملکوت"[12]؛ کسی که خدا را دوست بدارد، خدا هم همه چیز از ملک و ملکوت را به او می‌دهد! یعنی کسی که سمت و سوی شهوت، غضب، زیبایی، علم، ثروت و تمام مطلوبات را به سوی معشوق حقیقی برگرداند، خدا هم همه چیز را در ملک و ملکوت به او می‌دهد.

اما ما آنقدر درگیر عشق قوای نامیه و غاذیه و هاضمه هستیم که تا میل ما در قوا کم می‌شود با انواع دارو و درمان آن را برمی‌گردانیم و می‌خواهیم با انواع خوردنی‌ها «حال خوب» خود را حفظ کنیم. در حالی که اگر خود خدا را بخواهیم، او خودش حالمان را خوب می‌کند و شهوت و غضب را سر جای خود قرار می‌دهد و همۀ مطلوبات ملکی و ملکوتی را طبق رضای خود به ما عطا می‌کند.

جایگاه حب خدا قلب نیست؛ بلکه سِرّ است. انسان عاشق، قلب و نفس و عقل را محک زده و دیده که هیچکدام جایگاه حب خدا نیست. با مجاهده، معرفت بالا و بینش درست، قلب خود را پاکیزه کرده و به فؤاد و سرّ خود رسیده است. او دیگر حب شعاع‌ها و زوایا را ندارد و سرّ او حب خدا را می‌گیرد. وقتی حب خدا به سرّ بنده‌اش برسد، او را از همۀ دل‌مشغولی‌ها و زوایا خالی و از همۀ ذکرها جز خدا خالص می‌کند.[13] اگر مردم بدانند چنین بنده‌ای چه جایگاهی دارد به خدا نزدیک نمی‌شوند مگر به خاک قدم چنین شخصی.

عشق مراتب مختلفی دارد. مثلاً شهوت، محبت بسیار نازل شده و رتبۀ حیوانی محبت است. آن هم محبت نه عشق! چرا که محبت خود رتبه پایین‌تر عشق است. مراتب دیگر محبت، حب و بغض و ادراک درد و لذت است.

شکر که فهمیدم!

خدا به عقل فرمود «اِدبار کن!»؛ یعنی دائم در بده بستان باش تا به سلامتی دارالسلام برسی. در زمرۀ کسانی که ملائکه جانشان را می‌گیرند در حالی که طیب و پاکیزه‌اند: "الَّذِينَ تَتَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِكَةُ طَيِّبِينَ يَقُولُونَ سَلَامٌ عَلَيْكُمُ ادْخُلُوا الْجَنَّةَ بِمَا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ"[14].

ما تا لحظۀ مرگ فرصت داریم طیب شویم. گاهی با تلاش و توسل، خود را پاکیزه می‌کنیم. اما خطاهای باورنکردنی و عجیبی از ما سر می‌زند! نباید ناامید شویم. اگرچه در چند زاویه طیب شدیم؛ اما تا پاک شدن کامل هنوز کار داریم. پس خدا آلودگی‌های دیگری از ما را نشانمان می‌دهد تا پاکش کنیم.

چرا وقتی خدا آلودگی‌های درونمان را نشان می‌دهد اینقدر گیج می‌شویم؛ به هم می‌ریزیم و ناامید می‌شویم؟ در حالی که باید حمد خدا را بگوییم که خرابی‌های درون را به ما نشان می‌دهد و خدا را شکر کنیم که فرصت آبادانی داریم.

چنانکه در دعای وداع ماه مبارک رمضان، خدا را حمد می‌کنیم که زشتی‌هایمان را به ما نشان می‌دهد و خرابی‌ها را به رخمان می‌کشد! تا گره‌های پشیمانی را در قلب ما ایجاد و عذرخواهی را از زبان ما به صدق خارج کند.[15]

این حمد از جنس همان حمدی است که در مصیبت امام حسین(علیه‌السلام) بر زبان جاری می‌کنیم که "اَلْحَمْدُ للَّهِ عَلي عَظيمِ رَزِيَّتي". با این همه مصیبتی که برای امام پیش آمد چه جای حمد؟! این مصیبات و دردها معراج امام و یارانش بود و راه عروج را به ما نیز نشان داد.

همچنین در فراز دیگری از دعای وداع ماه مبارک چنین می‌خوانیم: "اللَّهُمَّ اسْلَخْنَا بِانْسِلَاخِ هَذَا الشَّهْرِ مِنْ خَطَایَانَا". انسلاخ یعنی کندن پوست حیوان و دست یافتن به گوشت پر از خاصیتش. انسلاخ ما نیز یعنی کنار رفتن زواید و آشکار شدن زبدۀ وجودمان که همان عقل و روحمان است و این جز با قرار گرفتن در میادین ابتلا و سوز و درد حاصل نمی‌شود. باید در این میادین به انسلاخ‌ها تن دهیم و فرار نکنیم.

 

 


[1]- مصباح الهدایه الی الخلافه و الولایه، ص70: "لَمّا خَلَقَ اللهُ تعالی العقلَ استَنطَقَهُ"

[2]- سورۀ آل عمران، آیۀ 189.

[3]- مصباح الهدایه الی الخلافه و الولایه، ص71: "العقل الّذی هو أوّل التعیّنات، عین‏ ‎‏ذاتها. و هذا بوجه نظیر قوله تعالی: «و عَلَّمَ آدَمَ الأسماءَ کُلَّها"

[4]- سورۀ انبیا، آیۀ 102: "هُمْ فِي مَا اشْتَهَتْ أَنْفُسُهُمْ خَالِدُونَ"

[5]- مصباح الهدایه الی الخلافه و الولایه، ص71: "فإنّ «التعلیم» فی‏ ‎‏ذلک المقام بإیداع صورالأسماء و الصفات بنحو اللفّ و الإجمال"

[6]- همان: "لا أنّه خلقه مجرّداً عن العلم بالأسماء ثمّ علّمها إیّاه"

[7]- همان: "و قوله(ع): أدبِر أی، أدبر من عالم التفصیل إلی الحضرة الجمع"

[8]- همان: " فإنّ‏ ‎‏الأشیاء الکونیّة لا تعود إلی الحقّ مالم تصل إلی العالم العقلی، أو تفنی فیه"

[9]- زیارت جامعه کبیره: "وَبِمُوالاتِكُمْ...ائْتَلَفَتِ الْفُرْقَةُ"؛ با ولایت شماست که جدایی و افتراق به وحدت تبدیل می‌شود.

[10]- الارشاد، ج1، ص34.

[11]- مصباح الهدایه الی الخلافه و الولایه، ص71.

[12]- جامع‌السعادات، ج3، ص155.

[13]- همان، ص154: "حب اللّه إذا أضاء علی سر عبد أخلاه عن کل شاغل و کل ذکر سوی اللّه و المحب أخلص الناس سرا للّه"

[14]- سورۀ نحل، آیۀ 32: کسانی که فرشتگان جانشان را می‌گیرند در حالی که پاکیزه هستند. به آن‌ها می‌گویند: سلام بر شما! به پاداش آنچه انجام داده‌اید به بهشت وارد شوید.

[15]- صحیفۀ سجادیه، دعای وداع با ماه مبارک رمضان: "اللَّهُمَّ فَلَکَ الْحَمْدُ إِقْرَاراً بِالْإِسَاءَةِ وَ اعْتِرَافاً بِالْإِضَاعَةِ وَ لَکَ مِنَ قُلُوبِنَا عَقْدُ النَّدَمِ وَ مِنْ أَلْسِنَتِنَا صِدْقُ الِاعْتِذَارِ".

 



نظرات کاربران

//