
صدق در وفا
در بحث « پیمان الست » (جلسۀ سوم ، اربعین حسین 1438) به تبیین موضوع « صدق در وفا » میپردازیم
در تاسوعا و عاشورا، «من» کلی و «من» جزئی را شناختیم و به عهد الهی رسیدیم که در جان همۀ ما هست و باید به آن وفا کنیم. گفتیم مسلّم است خداوند ربوبیت خود را به ما نشان داده، که از ما میخواهد بندۀ او باشیم؛ وگرنه هرگز ما را به دوست داشتن و بندگی آنچه ندیدهایم، فرمان نمیداد. شناخت ربوبیت، شناخت وجودمان است و ما وجود خود را وقتی شناختیم، که ربوبیت خدا را دیدیم و یافتیم.
دیدیم بدون وفا به این عهد، هرچه فعل و صفت خوب داشته باشیم، فایده ندارد؛ مثل شاخ و برگ بیریشهای که زود خشک میشود. چنانکه مردم کوفه پس از ناامیدی از خلفا، با اصرار به علی(علیهالسلام) روی آوردند و چنان شاخ و برگشان سبز بود که بر گردن آن حضرت تکلیف انداخت تا خلافت را بپذیرد. اما دیری نگذشت که یادشان رفت و به او پشت کردند؛ با اینکه عهد را شناخته بودند و میخواستند به آن وفا کنند.
زمان سپری شد؛ اما باز آن مردم عوض نشدند! از حکومت معاویه و یزید خسته بودند و میدیدند که مطلوبشان نیست؛ امام حسین(علیهالسلام) را هم میخواستند تا برایشان حکومت الهی برپا کند. وقتی هم نامه نوشتند، قصد نداشتند او را تشنه سر ببُرند. آنها محب بودند، نه دشمن؛ ابتدا هم از فرستادۀ امام، مسلمبنعقیل پشتیبانی کردند. اما تا به کربلا برسند، ورق برگشت و به راحتی امام را به شهادت رساندند!
راستی چگونه ممکن است ما عهد مطلوب خود را بشناسیم و بیابیم و در مسیر وفا برویم، اما نقض عهد کنیم؟ از کجا معلوم که آنها نقض عهد کردند؟ از اینکه اگر ریشهشان سالم بود و وفادار مانده بودند، حتماً میوه و ثمر میدادند؛ اما وقتی ثمر ندادند، یعنی وفا نکردند. امت موسی برای نقض عهد، مسخ شدند؛ اما ازآنجاکه مسخ از امت اسلام برداشته شده است، مسلمانان اگر عهد بشکنند، در باطن مسخ میشوند؛ به فرمایش حضرت علی(علیهالسلام): "فَالصُّورَةُ صُورَةُ إِنْسَانٍ وَ الْقَلْبُ قَلْبُ حَيَوَانٍ"[1].
دلیل نقض عهد را در یکی از توقیعات امام زمان(عجّلاللهفرجه) که بارها خواندهایم، توضیح میدهیم:
"وَ لَوْ أَنَّ أَشْيَاعَنَا -وَفَّقَهُمْ اللَّهُ لِطَاعَتِهِ- عَلَى اجْتِمَاعٍ مِنَ الْقُلُوبِ فِي الْوَفَاءِ بِالْعَهْدِ عَلَيْهِمْ، لَمَا تَأَخَّرَ عَنْهُمُ الْيُمْنُ بِلِقَائِنَا وَ لَتَعَجَّلَتْ لَهُمُ السَّعَادَةُ بِمُشَاهَدَتِنَا، عَلَى حَقِّ الْمَعْرِفَةِ وَ صِدْقِهَا مِنْهُمْ بِنَا. فَمَا يَحْبِسُنَا عَنْهُمْ، إِلَّا مَا يَتَّصِلُ بِنَا مِمَّا نَكْرَهُهُ."[2]
و اگر شیعیان ما -که خدا بر طاعت خود موفّقشان دارد- در وفا به عهدی که بر عهدهشان است، اجتماع قلوب داشتند، یُمن دیدار ما از آنان به تأخیر نمیافتاد و سعادت مشاهدۀ ما برایشان تعجیل میگرفت؛ بر حقّ معرفت به ما و صدقشان در آن. پس ما را از آنان حبس نمیکند، مگر آنچه از آنان به ما میرسد و ما دوست نداریم.
این شیعیان، توفیق طاعت دارند؛ اما طاعت، برای دیدار قلبی و مشاهدۀ ظاهری امام کافی نیست. اجتماع قلوب هم این است که همه، امام را بخواهند؛ هرچند رتبۀ عالیاش آن است که امام را برای خود امام بخواهند، نه برای اهداف دنیوی و اخروی خودشان. کوفیان نیز همه، امام حسین(علیهالسلام) را میخواستند، اگرچه نه در این رتبۀ عالی. امام را هم میشناختند، گرچه نه به حقّ معرفت. اما آنچه واقعاً نداشتند، صدق بود.
در طول تاریخ، بارها مصلحان راه نشان دادهاند و مردم پذیرفتهاند؛ اما باز شکست خوردهاند. امروز نیز ما هر محرّم و رمضان و... میآییم و سر سفرۀ اهلبیت(علیهمالسلام) مینشینیم؛ میشنویم و جانمان نور معرفت را میگیرد و چون قلبمان بیدار میشود و مییابد که اینها حقّ است، با خود عهدها میبندیم که جهل و خودی و رذایل را کنار بگذاریم. قلب هم چیزی نیست که بشود به آن دروغ گفت. اما وقتی در میدان عمل و امتحان میرویم، جور دیگر میشویم و به عهدهایمان وفا نمیکنیم؛ نشانهاش هم این است که حرکتمان ثمر ندارد!
ریشۀ نقض عهد، عدم صدق است. حقیقت صدق، صفتی وجودی است؛ هرچند در فعل و قول هم ظهور دارد. صدق وجودی یعنی مطابقت و عدم تضاد دل و اعتقاد با عمل. خداوند در قرآن کریم میفرماید:
"يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقينَ."[3]
ای کسانی که ایمان آوردید؛ تقوای الهی پیشه کنید و با صادقان باشید.
نه ایمان کافی است و نه حتی تقوا؛ باید صدق داشته باشیم. وگرنه وقتی در میدان تضادی قرار میگیریم که برای حفظ دینمان مجبوریم ضرر کنیم، با همۀ عشق و اعتقادی که داریم، دلمان میلرزد و پایمان عقب میرود؛ چون میترسیم اگر به اعتقاد قلبیمان عمل کنیم، شأن و شئون جزئیمان لطمه بخورد. لذا حسابگری برای سود و زیان جزئی دنیا میآید و نمیتوانیم علم و اعتقادمان را در عمل ظهور دهیم و تبعاتش را به جان بخریم.
اغلب ما اینگونهایم و وقتی خدا میدان وفا به عهد برایمان فراهم میکند، از سختیِ جهاد اکبر با هوای نفس، فرار میکنیم؛ حال آنکه مرزهای وجود ما آنی از لشکرکشی شیطان، خالی نیست. همین است که عهدمان ثمر ندارد. البته وقتی مرتکب خطا شدیم، باز ناآرامیم، وجودمان قبض میگیرد و دیگر بسط نداریم؛ عالم بیرون هم به تناسب درون برایمان تنگ میشود. اما باز یا سراغ تخدیر میرویم، یا مثل کوفیان پشت میکنیم، یا تقصیر را گردن دیگران و حتی خدا میاندازیم؛ و اندکاند کسانی که به درگاه خدا روی میآورند.
"قالَ اللَّهُ هذا يَوْمُ يَنْفَعُ الصَّادِقينَ صِدْقُهُمْ... رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظيمُ."[4]
خداوند فرمود: این روزی است که صادقان را صدقشان سود میرساند... خدا از آنان راضی است و آنان از او راضیاند. این، رستگاری بزرگ است.
پیش از این آیه، جریان حضرت عیسی(علینبیّناوآلهوعلیهالسلام) نقل شده که وقتی خدا از او پرسید: «آیا به مردم گفتهای تو و مادرت را معبود گیرند؟» پاسخ داد: «اگر گفته بودم، حتماً تو میدانستی.» صدق، این است؛ یعنی در وجود، همیشه خدا را دیدن؛ یعنی اگر از خدا راضی هستیم، کاری کنیم او هم از ما راضی شود؛ و اگر حکم او را پذیرفتیم، کاری کنیم حکمش اجرا گردد.
"إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ في سَبيلِ اللَّهِ أُولئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ."[5]
همانا مؤمنان فقط کسانی هستند که به خدا و رسولش ایمان آوردند، سپس شک نکردند و با اموال و جانهایشان در راه خدا مجاهده نمودند؛ آنان همان صادقان هستند.
به راستی ما اگر میدان نداشته باشیم، کجا جهاد کنیم؟! اگر ایمان به خدا و رسول داریم، باید ببینیم در میدان امر و نهی الهی چگونهایم. آیا صادقانه جان و مالمان را در اختیار خدا میگذاریم؟ یا چرتکۀ سود و زیان میزنیم و توجیه و تبصره میآوریم؟ مثلاً نماز میخوانیم، اما خمس نمیدهیم؛ یا اهل نماز و خمسیم، حجاب نداریم؛ یا نماز و خمس و حجاب داریم، حج نمیرویم؛ یا همه را داریم، غضب و سوءظنّ و دروغ هم داریم و...! ببینیم آنجا که ناسوت و دنیا چیزی را برخلاف میل ما پیش میآورد، هوای نفسمان را میشکنیم، یا موانع نفس را برمیداریم تا آزادانه به میلش رفتار کند؟ این، محک صدق ایمان ماست.
مولوی جریان مردی را نقل کرده که دنبال شتر دیگری میگردد تا آن را بدزدد؛ اما وقتی آن را میبیند، یاد شتر گمشدۀ خویش میافتد و میخواهد او را پیدا کند. مولوی میگوید:
آن مقلّد شد محقّق، چون بدید / اشتر خود را که آنجا میچرید
او طلبکار شتر، آن لحظه گشت / مینجستش، تا ندید او را به دشت
از تو میدزدیدمی وصف شتر / جان من دید آنِ خود؛ شد چشمپر
مر تو را صدق تو طالب کرده بود / مر مرا جدّ و طلب، صدقی گشود
صدق تو آورد در جستن، تو را / جستنم آورد در صدقی مرا
باید در عهد ملاقات او صادق باشیم تا طالب شویم. حتی وقتی طلبمان را به صدق پیدا کردیم، باید صادقانه ادامه دهیم. وگرنه وقتی نتوانیم طلبمان را در ایمان و عشق و باورمان پیاده کنیم، باورهایمان کنار میرود.
اینجاست که امام صادق(علیهالسلام) میفرماید: "لَاتَغْتَرُّوا بِصَلَاتِهِمْ وَ لَا بِصِيَامِهِمْ؛ فَإِنَّ الرَّجُلَ رُبَّمَا لَهِجَ بِالصَّلَاةِ وَ الصَّوْمِ، حَتَّى لَوْ تَرَكَهُ اسْتَوْحَشَ. وَ لَكِنِ اخْتَبِرُوهُمْ عِنْدَ صِدْقِ الْحَدِيثِ وَ أَدَاءِ الْأَمَانَةِ."[6]
فریب نماز و روزۀ آنان را نخورید؛ چهبسا مرد چنان به نماز و روزه عادت کند که از ترک آن به وحشت و اضطراب افتد؛ اما آنان را در صدق گفتار و ادای امانت بیازمایید.
مگر نبودند مردمی که در مکّه ماندند تا حج به جا آورند و امام خود را تنها گذاشتند؟ و مردمی که نماز خواندند و او را به شهادت رساندند؟!
امام صادق(علیهالسلام) در مصباحالشریعه میفرماید:
"الصِّدْقُ نُورٌ مُتَشَعْشَعٌ فِي عَالَمِهِ، كَالشَّمْسِ يَسْتَضِيءُ بِهَا كُلُّ شَيْءٍ بِمَعْنَاهَا، مِنْ غَيْرِ نُقْصَانٍ يَقَعُ عَلَى مَعْنَاهَا. وَ الصَّادِقُ حَقّاً هُوَ الَّذِي يُصَدِّقُ كُلَّ كَاذِبٍ بِحَقِيقَةِ صِدْقِ مَا لَدَيْهِ؛ وَ هُوَ الْمَعْنَى الَّذِي لَايَسَعُ مَعَهُ سِوَاهُ أَوْ ضِدُّهُ."
صدق، نوری است که در عالم خود میتابد، همچون خورشید که همه چیز از آن روشن میشود، بی آنکه از خودش چیزی کم گردد. صادق حقیقی کسی است که با حقیقت صدقش حتی کاذب را تصدیق میکند؛ و این معنایی است که ضد نمیپذیرد.
آیا اگر همیشه در دل ما خورشید بتابد و نور باشد، میتوانیم مرتکب خلاف شویم؟ پس اگر خلاف میکنیم، نه اینکه دین و ایمان نداریم، بلکه صدق نداریم و شناختمان به عهد، سود ندارد. خورشید فقط ظاهر را آشکار نمیکند؛ بلکه اگر به گل بتابد، عطر و طراوتش را همه جا میپراکند و اگر به لجنزار بتابد، بوی تعفّنش را آشکار میسازد؛ بی آنکه خودش متأثر شود.
"مِثْلُ آدَمَ(عَلَىنَبِيِّنَاوَآلِهِوَعَلَيْهِالسَّلَامُ) صَدَّقَ إِبْلِيسَ فِي كَذِبِهِ، حِينَ أَقْسَمَ لَهُ كَاذِباً لِعَدَمِ مَا بِهِ مِنَ الْكَذِبِ فِي آدَمَ. قَالَ اللَّهُ تَعَالَى: "وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً"؛ لِأَنَّ إِبْلِيسَ أَبْدَعَ شَيْئاً كَانَ أَوَّلَ مَنْ أَبْدَعَهُ وَ هُوَ غَيْرُ مَعْهُودٍ ظَاهِراً وَ بَاطِناً. فَخَسِرَ هُوَ بِكَذِبِهِ عَلَى مَعْنىً لَمْ يَنْتَفِعْ بِهِ مِنْ صِدْقِ آدَمَ عَلَى بَقَاءِ الْأَبَدِ؛ وَ أَفَادَ آدَمُ ع بِتَصْدِيقِهِ كَذِبَهُ بِشَهَادَةِ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ لَهُ بِنَفْيِ عَزْمِهِ عَمَّا يُضَادُّ عَهْدَهُ فِي الْحَقِيقَةِ عَلَى مَعْنىً لَمْ يَنْتَقِصْ مِنِ اصْطِفَائِهِ بِكَذِبِهِ شَيْئاً."
مثل آدم که چون کذبی در او نبود، ابلیس را در کذبش وقتی قسم دروغ میخورد، تصدیق کرد. خداوند فرمود: «برای او عزمی نیافتیم»؛ چون ابلیس چیزی را ابداع کرد که پیش از آن نبود و در ظاهر و باطن، عهد نشده بود. پس او با کذبش زیان کرد، یعنی از صدق آدم در بقای ابدی سود نبرد؛ حال آنکه آدم با تصدیق کذب او سود برد، به گواهی خداوند که عزم مخالفت با عهد را از او نفی کرد؛ یعنی کذب ابلیس، چیزی از برگزیدگی آدم نکاست.
صدق، ملکۀ وجودی است و اهل صدق، کسی است که اگر دروغ هم بشنود، نمیتواند باور کند کسی دروغ میگوید. مثل آدم که نفهمید صدق، ضدّی هم دارد و لذا کذب ابلیس را باور کرد و دنبالش رفت[7]؛ بی آنکه قصد طاعت ابلیس و نافرمانی خدا را داشته باشد. برای همین هم سریع فهمید و مسیر ابلیس را ادامه نداد.
ضد، اقتضای عالم جزئی است و صفات وجودی تا در عالم جزئی نیامدهاند، ضد ندارند. آدم هم چون ملکۀ صدق در وجودش بود و هنوز به «من» کلی نظر داشت، فراموش کرد که خدا شیطان را دشمن او معرفی کرده و دشمن میتواند دروغ بگوید. با این حال، ضرر وجودی نکرد و برگزیدۀ حق شد؛ برخلاف ابلیس که دروغ را ابداع کرد و رانده شد. ما نیز مثل آدم، جایی که میبینیم شخصیت حقیقیمان لطمه میخورد، بگذاریم شخص جزئیمان ضرر کند و منافع دنیایمان از بین برود، اما شخصیتمان را نگه داریم تا در مقابل بدیها به هم نریزد و بد نشود؛ یعنی «من» جزئی را مطابق «من» کلی حرکت دهیم و این همان صدق است.
"فَإِذَا أَرَدْتَ أَنْ تَعْلَمَ أَ صَادِقٌ أَنْتَ أَمْ كَاذِبٌ، فَانْظُرْ فِي صِدْقِ مَعْنَاكَ وَ عَقْدِ دَعْوَاكَ."
پس هرگاه خواستی ببینی صادقی یا کاذب، در صدق معنا و گره ادعایت نظر کن.
ببین آیا نیت درونت با ادعای گفتار و رفتارت یکی است؟ بیگدار به آب نزن؛ نه در محبت و نه در خشم، سریع تصمیم نگیر. همه چیز را در میزانی بگذار که خدا برایت گذاشته و آن سعادت اخروی است، اگرچه به ضرر دنیایی تمام شود. در هر کاری ببین وجود و نفس یا «من» کلی و «من» جزئی چه میخواهند. نفس جز دنیا و جلب سود و دفع ضررش نمیخواهد و آنچه نفس میخواهد، مخالفت حق است. اما وجود، ابدیت را میخواهد و با سود و زیان ابدی کار دارد. پس اگر «من» جزئی با «من» کلی یا مادهات با معنایت مطابق شد، اهل صدقی؛ اما اگر دیدی آرزوهای بلند در قرب و محبت حق داری، اما در فعل و عملت خبری نیست، صادق نیستی.
امروز باید پیغام اربعین را بگیریم و به راستی چه پیغامی بالاتر از این؟ زینب(سلاماللهعلیها) خطبهها خواند؛ اما ذرهای از دشمن، تقاضای دنیوی نکرد و هیچ چراغ سبزی به او نشان نداد، چون با وجود و «من» کلی میرفت. برخلاف ما که از همۀ چراغ قرمزهای الهی عبور میکنیم و به نفس و شیطان، هزار چراغ سبز نشان میدهیم! ما به «من» کلی اعتقاد داریم، اما با نفس و «من» جزئی حرکت میکنیم.
"وَ مَثَلُ الصَّادِقِ الْمَوْصُوفِ بِمَا ذَكَرْنَا، كَمَثَلِ النَّازِعِ لِرُوحِهِ إِنْ لَمْ يَنْزِعْ فَمَا ذَا يَصْنَعُ."
با آنچه وصف کردیم، مثَل صادق همچون کسی است که در حال جان دادن است و اگر جان ندهد، چه کند؟!
محتضر، خواه ناخواه جان میدهد. صادق نیز هرلحظه در جهاد اکبر، جان میدهد و از ظاهر و «من» جزئی به باطن و «من» کلی میرود. همان گونه که در جهاد اصغر، کسی که به خط مقدم جبهه میرود، هرلحظه شهید میشود. انسان صادق، در هر شرایطی صادق است؛ چه صلح و چه جنگ، چه خوشی و چه سختی.
مولوی در دفتر پنجم، جریان مردی را نقل کرده که چهل درهم داشت و میخواست از تعلق آنها رها شود؛ اما چون نمیتوانست همه را یکجا بدهد، هر شب یک سکه را در دریا میانداخت تا دردش را کمتر حس کند؛ یعنی سکراتش طولانی شود و به این زودی جان ندهد. تا اینکه جنگ شد و عدهای گریختند؛ اما او ماند و خواست یکباره جان دهد و آزاد شود. زخمها خورد، اما بالأخره وجودش به صدق رسید:
بعد از آن، قوّت نماند، افتاد پیش / مقعد صدق، او ز صدق عشق خویش
صدق، جان دادن بوَد؛ هین "سابِقُوا" / از نبی برخوان "رِجالٌ صَدَقُوا"
آری؛ ما با خودمان صادق نیستیم و برای همین با خدا و امام هم صادق نیستیم. میگوییم و میخواهیم و عهد میبندیم، در دلمان هم قربانصدقهاش میرویم و دنبالش میگردیم؛ اما او را تصدیق نمیکنیم و برایش جان نمیدهیم. یعنی چشمبسته نمیرویم؛ اما سالها نشستهایم که دیگری بیاید و با معجزهای چشممان را باز کند؛ دریغ!
[1]- نهجالبلاغه، خطبۀ 87 : پس صورت، صورت انسان است و قلب، قلب حیوان!
[2]- الإحتجاج على أهل اللجاج، ج2، ص499.
[3]- سورۀ توبه، آیۀ 119.
[4]- سورۀ مائده، آیۀ 119.
[5]- سورۀ حجرات، آیۀ 15.
[6]- الكافی، ج2، ص104.
[7]- به فرمایش سورۀ توبه، آیۀ 61 پیامبراکرم(صلّیاللهعلیهوآله) هم "أُذُن" بود و حرف همه را زود باور میکرد.
نظرات کاربران