
عقل و قلب
در ادامه بحث « شیطانشناسی » ( جلسه نهم ، دوازدهم رمضان 1437 ) به تبیین « عقل و قلب » میپردازیم.
گفتیم شیطان به عالم عقل، راه ندارد و فقط میتواند در خیال، حضور داشته باشد؛ آن هم به نسبتِ توجه خیال به ناسوت و وهم. این گونه است که شیطان میآید تا اقتضای اوصاف ابلیسی را در انسان به فعلیت برساند؛ که گفتیم همان جنود جهل است در مقابل جنود عقل. در سیر نزول، انسان هنوز تعین ندارد؛ اما در سیر صعود در یکی از این دو اقتضا به تعین میرسد و به اختیار خود، انسان یا شیطان بالفعل میشود.
ابلیس میخواهد قوای وهمی را به تعین برساند و نقش عقل، این است که کمک کند تا بتوانیم مانع او شویم و به تعین انسانی برسیم، نه اینکه وهم را نفی کنیم. فضایل و رذایل، اموری نفسانی و درونی ما هستند، نه بیرونی. البته تعین برخی اوصاف را در حیوانات میتوان دید؛ مثلاً حیوانات وحشی، تعین غضباند. اما در عالم خارج، چیزی به عنوان غضب، وجود ندارد که بشود به آن اشاره کرد.
اوصاف رذیله از نفس صادر میشوند و از این رو با معرفت صوری و چلّههای اجباری از بین نمیروند. باید ریشهشان را پیدا کنیم و از جا بکَنیم. بیشتر ما از آن اصل درونی، غافل میشویم و راه گناه و رذیله را در بیرون برای خود میبندیم. یعنی به جای اینکه مبادی میل خود را عوض کنیم، آن میل غلط را در درون، خفه میکنیم و فقط مانع ظهورش میشویم. پس مانند آتش زیر خاکستری میشود که با تغییر شرایط، دوباره شعله میگیرد.
به عنوان مثال، ما در رذیلۀ غضب، آثار ظاهری آن را میبینیم و اینکه چقدر به ما ضرر رسانده و چقدر با آن به دیگران آسیب زدهایم. اما این آثار، فقط شاخ و برگ غضب است و با قطع آن، چیزی درست نمیشود. اصل، نفس ماست که فاعل این غضب است و اگر میل و بینشی را که سبب بروز غضب در ما شده، اصلاح نکنیم، تعین غیرانسانی میگیرد. مثل اینکه تا وقتی ریشۀ درخت، زنده و در خاک باشد، هرچه شاخ و برگهای آن را ببُریم، باز جوانه میزند.
اغلب ما در طاعات و ترک گناهان، با غفلت حرکت میکنیم و همین نمیگذارد که با خدا ارتباط عاشقانه داشته و از گناه، منزجر باشیم. باباطاهر گفته: «بسازم خنجری، نیشش ز فولاد/زنم بر دیده، تا دل گردد آزاد»؛ یعنی باید چشم و گوش ببندی تا دلت آزاد شود. اما زهی تصور باطل، که تا منبع تغذیۀ درونی فعال باشد، آزادی در کار نیست.
آنچه ریشۀ وجود ما را پاک میکند، عرفان نفس و معرفت به قوای عقل و جهل است. وقتی درون پاک شد، دیگر زحمت مجاهدۀ هر روز شاخه بریدن نمیخواهد، که هم وقت و انرژی تلف کند و هم همیشه خطر بازگشت به گناه و رذیله وجود داشته باشد؛ حتی تا دم مرگ که شیطان بتواند آنجا اعتقادمان را از ما بگیرد. وقتی ریشه درست شد، اگر هم آفتی به شاخ و برگ برسد، خود ریشه، ترمیم میکند. یعنی نفس سالم اگر هم در شرایطی، به گناه آلوده شود، میتواند جبران کند و آثار گناه را از بین ببرد.
پس کسی که از راه معرفت، تهذیب نفس کند، به کمال میرسد؛ اما زدودن شاخ و برگها با مجاهدۀ عملی صِرف، فقط توهم کمال میدهد. چنین کسی همه را گنهکار میبیند و زشتی گناه را در آنان مییابد؛ اما خود را خوب میبیند، با اینکه خودش نیز مرتکب گناه میشود. چرا؟ چون رذایل را در بیرون میبیند، نه در درون؛ درحالیکه باید با چشم قلب یا در تمثل عینی، زشتی گناه و رذیله را ببیند، همین طور زیبایی فضایل را.
تا زمانی که عقل، غرق در مفاهیم جزیی باشد، عقل جزیی و توهم است که فقط مغز را از اطلاعات پر میکند؛ اما برای ساختار وجودی ما، کاری از دستش برنمیآید. عقل جزیی فقط تعیین میکند که در فاصلۀ بین تولد تا مرگ، چگونه از امکانات مادی بهرهمند شویم و صرفنظر از اینکه چه هدف و مقصدی داریم، دنیایمان را با خوشی سپری کنیم. اما تحصیل، شغل، ازدواج، بچهداری و... همه میروند و ما بالأخره میبینیم که اینها فقط ابزار رشد وجود ما بودند؛ ولی ما آنها را بر خود سوار کردیم و زیر این بار سنگین، دفن شدیم!
با این مقدمه در ضرورت شناخت عقل و جهل، حدیثی از امام صادق(علیهالسلام) در این باره میخوانیم[1]. نقل است که امام در جمعی از موالیان خود فرمود: «عقل و جهل و لشکریان هریک را بشناسید، تا هدایت شوید.» شخصی به نام سماعه پرسید: «فدایتان شوم؛ ما جز آنچه خودتان به ما معرفت دهید، نمیشناسیم.» امام فرمود:
"إِنَّ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ خَلَقَ الْعَقْلَ وَ هُوَ أَوَّلُ خَلْقٍ مِنَ الرُّوحَانِيِّينَ عَنْ يَمِينِ الْعَرْشِ مِنْ نُورِهِ. فَقَالَ لَهُ: أَدْبِرْ، فَأَدْبَرَ؛ ثُمَّ قَالَ لَهُ: أَقْبِلْ، فَأَقْبَلَ. فَقَالَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى: خَلَقْتُكَ خَلْقاً عَظِيماً وَ كَرَّمْتُكَ عَلَى جَمِيعِ خَلْقِی."
همانا خداوند، عقل را -که اولین مخلوق از روحانیون بود- از یمین عرش از نور خود آفرید. پس به او فرمود: پشت کن و عقل، پشت کرد؛ سپس فرمود: رو کن و عقل، رو کرد. خدا فرمود: تو را عظیم آفریدم و بر تمام خلقم گرامیات داشتم.
آنچه در روایت آمده، بیان تقدم و تأخر زمانی این مراحل نیست؛ بلکه مراتب سیر روحانی عقل در وجود ماست. خلق عظیم، یعنی آنچه تمام آثار وجود را دارد، نه اینکه از نظر مادی بزرگ است! پس هیچ یک از پیشرفتهای بشری، محصول عقل نیستند؛ چون عقل به هیچ حسی درنمیآید. عقل، عظیم است و تنها قلب، آن را مییابد. هر قلبی در رتبۀ خودش این عظمت را درک میکند و عاشقش میشود. تازه قلب هم از درک آن به درد میآید و میفهمد آنکه عاشق است، اوست، نه خودش؛ که اگر خودش بود، آرام میگرفت و دردمند نمیشد.
این عقل، مبدأ تمام فضایل اخلاقی است و بدون آن، هیچ خوبی به درد نمیخورد.
"ثُمَّ خَلَقَ الْجَهْلَ مِنَ الْبَحْرِ الْأُجَاجِ ظُلْمَانِيّاً. فَقَالَ لَهُ: أَدْبِرْ، فَأَدْبَرَ؛ ثُمَّ قَالَ لَهُ: أَقْبِلْ، فَلَمْ يُقْبِلْ؛ فَقَالَ لَهُ: اسْتَكْبَرْتَ، فَلَعَنَهُ."
سپس جهل را ظلمانی و از دریای تلخ و شور آفرید و به او گفت: برو، جهل هم رفت؛ گفت: برگرد، اما جهل برنگشت! سپس خداوند به او فرمود: استکبار ورزیدی، و او را لعنت کرد.
درواقع انسان با عقل و قلب به دنیا آمده و قرار بوده با عقل و قلب هم برگردد. اما ازآنجا که مختار است، میتواند به عقل و قلب، پشت کند و دنیایی برگردد. اینجاست که مقتضی جهل میشود و جهل، آن رتبۀ وجود اوست که در توجه به ناسوت میماند و "أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْض"[2]میشود. مانند بلعم باعور که از یاران و محبان حضرت موسی بود؛ ولی با پیروی هوای نفس و محاسبۀ سود و زیان جزیی، تعین ابدی خود را زمینی کرد و زمینی مرد و چنان در توهّمش به زمین، غل و زنجیر شد که دیگر نمیتواند در بهشت ابدی زندگی کند!
این همان عاقبت ابلیس است که استکبار ورزید و برخلاف فرمان "أَقْبِلْ"، برنگشت و به خدا رو نکرد.
آن روز امام صادق(علیهالسلام) در جمع دوستان خود سخن میگفت و امروز هم ما جمعی از محبّان حضرتیم که او را به ولایت قبول داریم و برای کسب معرفت جمع شدهایم؛ امام هم مرده و زنده ندارد و ولایتش همواره ساری و جاری در وجود است.
امام در این روایت فرموده عقل و جهل را با مصادیقش بشناسید؛ چرا؟ چون در غیر این صورت نمیتوانیم آنها را درون خود شناسایی کنیم و بیهوده خود را عاقل و از جهل، مبرّا میدانیم. علاوه بر این، امام فرموده با این شناخت، هدایت میشوید و دیگر جای نگرانی نیست؛ زیرا برخلاف بسیاری از جلوات و نعمتهای خدا که میتوانند در راه شرّ هم به کار برده شوند، هدایت فقط خیر است و آنکه هدایت شود، قطعاً اهل سعادت است و محال است منحرف شود.
نکتۀ دیگر آنکه سماعه زرنگی کرد و برای درک حقیقت، سراغ دانش خود نرفت؛ بلکه از امام یعنی عقل کل خواست عقل و جهل را به او بشناساند. این برای ما درس است که برای دریافت معارف، به سرچشمۀ آن رجوع کنیم؛ حق را از بالا به پایین بفهمیم و از شناخت اصل به مصادیق برسیم. ولی اغلب میخواهیم همه چیز را از پایین بفهمیم و برای معارف عالی، وقت و حوصله نداریم یا میگوییم: سنگین است و نمیفهمیم! درحالیکه معرفت، سواد عالی نمیخواهد، دل میخواهد و برای دریافت معارف عالی، باید خودمان بالا برویم.
عقل ما در قلب ماست، نه در چشم و ذهنمان؛ پس نباید همه چیز را وهم و عقل جزیی بسنجیم. عقل را ابتدا باید در وجود بالا و مقام جمعی خود بیابیم؛ نه در بیرون و نه حتی در افعال و اوصاف خودمان. زیرا تا نور درونی عقل را نبینیم و حقیقت قصد و طلبمان را لله نکنیم، بهترین عمل و اخلاق هم از ما سر بزند، فایده ندارد. بدون عقل حتی اگر به کسی کمک کنیم، یا خود را برتر میبینیم و منّت میگذاریم یا طوری میدهیم که شخصیتش خرد شود.
حسن فعلی بدون حسن فاعلی، خوب نیست. حسن فاعلی یعنی چنان لله باشیم که اگر به کسی خوبی کردیم، اصلاً به یادمان نماند، که بخواهیم بر او منّت بگذاریم. هنگام کمک هم نگذاریم ما را ببیند و احساس دِین کند؛ همان گونه که معصومین(علیهمالسلام) به مردم کمک میکردند.
سایر خوبیها هم همین است. آنکه معیار عملش ثواب بیشتر است و مدام حساب و کتاب میکند که کدام عمل میصرفد، شخص معاملهگری است که فقط سود بیشتر میخواهد؛ و اگرچه عابد باشد و به بهشت برود، باز هم لذت عشق و حیات را نمیچشد، همان طور که امروز نچشیده است.
امروز مردم کسی را عاقل میدانند که سود و زیان دنیایش را بهتر تدبیر کند؛ اما این، عقل جزیی است. عاقل حقیقی، کسی است که امور خود را با قلبش تدبیر کند. وظیفۀ ما این است که قلب را صاف کنیم؛ آن را هم با یک توجه به ولایت، برایمان صاف میکنند. ولی افسوس که خودمان دوباره آن را با حساب و کتاب عقل جزیی به هم میریزیم. یعنی خیلی اوقات، قلبمان بیدار است و میداند، ولی ما عقل جزیی را بر آن سوار میکنیم و فکر نتیجه نمیگذارد بیباکانه به حرف دل، عمل کنیم. که این یعنی غفلت؛ به فرمایش قرآن: "...لَهُمْ قُلُوبٌ لايَفْقَهُونَ بِها... أُولئِكَ هُمُ الْغافِلُونَ"[3].
عقل، ارتباط مستقیم با خدا دارد. اما ذهن یا هیچ یک از حواس یا معلومات ما چنین نیستند و همه از او دورند. چشم ما حتی نور یک جلوۀ خدا را که خورشید است، نمیتواند مستقیم ببیند؛ پس چطور میتواند عقل را ببیند؟! و چطور عقل ما به چشممان است و همه چیز را با سود و زیان جزیی میسنجیم؟! در کار قلب اصلاً نباید فکر کنیم و با چرتکۀ عقل جزیی بسنجیم؛ وگرنه دچار جهل و توهم میشویم. عقل جزیی میخواهد از معلوم به مجهول برسد؛ اما قلب، مجهول ندارد و تمام هستی برایش معلوم است. لذا بدون چرتکه و حساب سود و زیان، با شجاعت و بیباکانه عمل میکند.
برای همین هم از نظر عقلای جزیی، کار امام حسین(علیهالسلام) که به کربلا رفت و خانوادهاش را نیز برد، اصلاً عاقلانه نبود. کوفیان هجدههزار نامه برای امام نوشتند و با قلبشان امضا کردند. اما بعد با عقل جزیی به فکر افتادند که: «چرا عاشق شدم و نامه نوشتم؟! اصلاً فکر نکردم که چه میشود و چه بلایی بر سر خود و زندگی و خانوادهام میآید!» لذا تنها عدۀ اندکی دنبال امام رفتند و بقیه، سود دنیایشان را چسبیدند، البته با زیان قلب. بعد هم بسیاری از آنان پشیمان شدند. حتی توّابین یا مختار و پیروانش نیز آن همه لطمه دیدند و به شهادت رسیدند، بی حسین(علیهالسلام)؛ درحالیکه میتوانستند با حسین(علیهالسلام) و در کنار او باشند.
آری، "کلّ یومٍ عاشوراء و کلّ أرضٍ کربلاء"؛ کربلا مصداق همه چیز است. بارها شنیدهایم که فرزدق به امام حسین(علیهالسلام) گفت: «قلبهای کوفیان با شما، ولی شمشیرهایشان علیه شماست.» ما نیز مسلّماً قلبمان با امام است؛ اما شمشیر زندگی، فکر، اخلاق و فعلمان چطور؟ با امام است یا با سود و زیان خود؟ گمان نکنیم در آخرت، اتفاق جدیدی میافتد و ما آنجا عشقمان را اثبات میکنیم! عشق همین جا باید به ظهور برسد. ولی ما اغلب حاضریم قلبمان بخوابد و میگوییم بالأخره یک روز بیدار میشود؛ اما هرطور شده، در دنیا زیان جزیی نبینیم!
امام صادق(علیهالسلام) در ادامۀ روایت میفرماید: «خداوند برای عقل، 75 لشکر قرار داد. جهل نیز که این کرامت را دید، دشمنی عقل را به دل گرفت و گفت: خدایا، عقل، مخلوقی مثل من است و تو او را گرامی داشتی و تقویت کردی؛ اما من که ضدّ او هستم، قدرتی ندارم! پس به من نیز مانند آن لشکریان را بده. خداوند هم پذیرفت.»
با این قدرت است که اگر در وادی جهل برویم، ما را اسیر میکند. حتی در قالب شرع هم با توجیهاتش میآید و مدام ندای قلبمان را خاموش میکند؛ یعنی غافلمان میکند تا به فکر خوشی دنیا باشیم و بدون در نظر گرفتن سود و زیان ابدی، به امید لطف خدا و ولایت اهلبیت(علیهمالسلام) بیداری قلب را برای آخرت بگذاریم! اما این توهم است. آخر، عشق چطور با این همه محدودیت و محاسبه میسازد؟ عشق، بیمحاباست، محکم و انقلابی است. مطمئن باشیم که با این سیر، بالأخره قلبمان میمیرد و از شور و حرارت عشق میافتد!
چه کنیم؟ هر لحظه برای ما اول کار است. پس اگر بیدار شدیم، قلبمان را زنده کنیم و از همین لحظه، ندایش را بپذیریم.
[1]- الکافی، ج1، ص21.
[2]- اشاره به آیۀ 176، سورۀ اعراف؛ دربارۀ بلعم باعور.
[3]- سورۀ اعراف، آیۀ 179 : قلبهایی دارند که با آن نمیاندیشند... آنان غافلاناند!
نظرات کاربران