.jpg)
ادبار و اقبال عقل
در ادامه بحث « شیطانشناسی » ( جلسه دهم ، سیزدهم رمضان 1437 ) به تبیین « ادبار و اقبال عقل» میپردازیم.
از عقل و جهل گفتیم و دانستیم ابتدا باید حقیقت این دو را بشناسیم. دانستیم عقل، همان حقیقت آدمیت است که به آن، روح کبیر میگویند. روح کبیر، هیچ تعینی ندارد؛ اما در تکتک انسانها میشود روح جزیی، و آنها را تعین میدهد. سایر موجودات نیز در رتبۀ خود، روح کلی دارند که بیتعین است. مثلاً روح کلی نباتات، روح نباتی است و همۀ گیاهان، نباتاند؛ منتها در تعین جزیی خود با هم فرق دارند و یکی سیب است، یکی گلابی و... .
حقیقت عقل یا روح کبیر، باطن عقول جزیی است و عقل جزیی، همان عقل معاش است که سود و زیان شخصی و دنیای هر فرد را تدبیر میکند. به بیان دیگر، عقل جزیی، ظهور عقل کلی در تدبیر بدن و امور دنیاست. عقل کلی، نظارت کلی دارد و تعیین مسیر میکند و عقل جزیی به جزییات میپردازد. همۀ انسانها در روح کلی، مشترکاند و آنجا هیچ «من و تو»یی در کار نیست؛ یک حقیقت است به نام آدم. اما همین روح کلی در تکتک آنها تشخص جداگانه میگیرد.
هر انسانی تا با روح کلی خود در ارتباط باشد، میتواند تعینش را ظهور دهد. اما اگر ارتباط خود را با او قطع کند، از رتبۀ حیات خود ساقط میشود. مثل اینکه درخت سیب تا در زمین ریشه دارد و گیاهی زنده است، درخت سیب به شمار میرود؛ اما اگر از نباتی بمیرد، نه معدوم، بلکه به جماد و شیئی بیجان تبدیل میشود، یعنی حیات در رتبۀ نازلتر.
روح کلی یا همان حقیقت عقل، ظهور اسم جامع است و ارتباط مستقیم با «الله» دارد. اشراق نور خداست و باید آن را در قلب جستجو کرد، نه در ذهن و حواس. نه کم میشود، نه از بین میرود و نه بین تعینات، تفاوت و تبعیض میگذارد. مقدم بر تمام مراتب وجود است و با همۀ هستی هست. منشأ انوار معنوی است که هیچ نقص و کاستی ندارد. اما وقتی در «من»های جزیی میرود، حد و ظلمت میگیرد؛ البته بی آنکه خودش محدود شود و رنگی از ظلمت بردارد.
نقطهمقابل این حقیقت نورانی در انسان، وهم کل یا همان جهل است که به طور طبیعی، میل به شرّ و فساد دارد و میخواهد همه را کنار بزند تا خودش باشد و همه چیز را به نفع و میل خودش استفاده کند. ازاینرو عامل بروز خودخواهی، حسد، کینه، غضب، سوءظن و به طور کلی 75 لشکر جهل میشود و آنکه اسیرش باشد، آرامش خود را از دست میدهد؛ چون مدام با بقیه میجنگد تا از سر راه برشان دارد و همواره خود را با دیگران قیاس میکند و شرایط را میسنجد تا همه چیز به نفعش باشد! لذا فرصت نمیکند به خود بپردازد و ارتباطش را با روح کلی محکم نماید.
تصور کنید اگر گیاهان اینگونه با هم میجنگیدند، چه میشد! مثلاً درخت سیب نمیتوانست درخت گلابی را در کنار خود تحمل کند و باغبان و باران و آفتاب را فقط برای خودش میخواست! درحالیکه باغبان برای همه باغبانی میکند، باران بر سیب و گلابی و حتی علف هرز میبارد و آفتاب نیز بر تمام آنها یکسان میتابد. خودبینی و خودخواهی درخت سیب، مانع باغبان و باران و آفتاب نمیشود؛ اما او در توهمات کثرتی اسیر میگردد. نمیتواند بگوید: اصلاً چرا سایر درختها را کاشتند؟! باغبان، همۀ گیاهان را میکارد و میپروراند، بی آنکه چیزی از مراقبت و محبتش نسبت به هیچ یک از آنها کم شود. پس دلیلی ندارد که چشمِ دیدن یکدیگر را نداشته باشند.
ما نیز از نظر حقیقت هستی و تابش نور عقل، همه یکی هستیم. اما در وهم خود، فقیر، غنی، زشت، زیبا و... میبینیم و خود را با این شئون جزیی قیاس میکنیم. آن وقت میگوییم: «چرا او دارد؟ چرا او بیشتر دارد؟ چرا زندگیاش راحت است؟ و...»؛ غافل از اینکه دیگران هرچه سهم داشته باشند، چیزی از سهم ما کم نمیشود. پس باید چشم از کم و زیادهای دیگران برداریم و دنبال سهم خود باشیم. بدانیم اگر کم آوردیم، خودمان از سهممان درست استفاده نکردهایم؛ وگرنه باغبان هرگز برای هیچ کس کم نمیگذارد.
ابلیس هم مرتکب همین خطا شد. او روح جزیی آدم و روح جزیی خود را ندید و از آن روح کلی که در همه سریان دارد، غافل شد. لذا سهم خود را با سهم آدم، قیاس کرد و پنداشت که سزاوار سهم بیشتری است! با اینکه روح کلی، بخل ندارد و به همه اجازه میدهد سهم خود را کامل بگیرند. پس چه بیمعناست که کسی در آن حقیقت فراگیر، بخل بورزد و نخواهد فیضش به همگان برسد؛ به جای اینکه سهم خود را بردارد و با دیگران در عالم وحدت، دوست و یار باشد!
آفتاب بر همه میتابد. اگر ما با آویختن پرده، از نور آن بیبهره شدیم، تقصیر خودمان است؛ گردن دیگران نیندازیم و نخواهیم که چون ما نداریم، آنها هم نداشته باشند! فکر نکنیم اگر آنها نبودند، آفتاب فقط به ما میتابید و سهم بیشتری داشتیم! آفتاب هرچه بتابد، از گرما و نورش کم نمیشود. هستی، جاری و ساری است بی بخل و امساک؛ و همه میتوانند استفاده کنند. مشکل ما این است که حقیقت واحد وجود خود را پیدا نکردهایم. لذا پیوسته درگیر شئون کثرتیمان هستیم و با خود میجنگیم؛ نتیجۀ این جنگ درونی هم جنگ بیرونی با دیگران است.
زیباترین درس اخلاقی اسلام، این است که: «هرچه برای خود میپسندی، برای دیگران هم بپسند و هرچه برای خود نمیپسندی، برای دیگران هم نپسند.» ولی ما فقط انتظار داریم که هرچه را برای خود میپسندیم، دیگران در حقّمان انجام دهند؛ اما خودمان برای آنها کاری نمیکنیم! مثلاً اگر کسی اهل شریعت نباشد، او را بدتر و پایینتر از خود میبینیم و نفرینش میکنیم؛ اما باید بدانیم او هم انسان است، برایش دعا کنیم و بکوشیم راه رشدش باز شود.
البته این رذایل، از سویی به روح کبیر و عقل کلی برمیگردد؛ چون اگر روح کبیر به جزییات، اجازۀ تعین نمیداد، خودبینی و خودخواهی هم پیش نمیآمد. اما او لطف کرده و اجازۀ تعین داده تا همه، معنای حیات را بچشند؛ منتها اختیار هم داده تا بتوانند اسیر توهم و جزییت خود نشوند و در دام رذایل نیفتند. پس لشکر جهل یعنی رذایل، به تبع لشکر عقل یعنی فضایل آمدهاند؛ همان گونه که جلسۀ قبل در متن حدیث عقل و جهل خواندیم.
خلقت جهل، پس از عقل است و مبدأ فاعلی آن، کثرتبینی است. کثرت هم فقط به داشتن یا حتی زیاد داشتن نیست؛ بلکه این است که داراییها را فقط برای خود بدانیم و اگر کسی خواست در آنها دست ببرد، دلمان بلرزد. ناسوت، عالم کثرت است؛ نمیشود نداشت. باید داشته باشیم و استفاده کنیم؛ ولی اسیر کثرت نشویم. بدانیم همه چیز مال خداست و او طبق حکمتش به هرکه بخواهد، میدهد. پس نسبت به داراییهایمان حساس نباشیم.
جنود عقل، اسماء الهی و استعدادهای انسانی هستند و ظهورش نفس مطمئنّه است. جنود جهل نیز قوای شیطانی و هوای نفس هستند و ظهورش نفس امّاره است. هرچه به عقل نزدیک شویم، بساط کثرت برچیده میشود. تارک دنیا نمیشویم؛ اما همه چیزمان برای خدا میشود و با همین کثرات به وحدت میرسیم. حتی کثرت عبادات و مستحبات. شاید بعضی گمان کنند از این کثرت نیز باید رها شد. ولی درست، آن است که اهل عبادات و نوافل باشیم؛ اما از خود نبینیم، اسیرشان نشویم؛ آمارشان را به رخ خدا نکشیم و از او طلبکار نباشیم.
دنیا را هم داشته باشیم؛ اما کثرتمان عین وحدت باشد و دست همه را در آن باز بگذاریم. تنگ نشویم اگر کسی از داراییهایمان استفاده کرد. باز باشیم برای همه؛ نه اینکه حتی دلمان نیاید خودمان استفاده کنیم و فقط نگرانِ داشتن و نگه داشتنشان باشیم و بترسیم که مبادا کودکی یا نادانی، به آنها آسیب بزند!
در حدیث عقل و جهل گفتیم که عقل به فرمان خدا، ادبار و سپس اقبال کرد. ادبار عقل، ظهور روح کلی یا همان حقیقت محمدیه(صلّیاللهعلیهوآله)در تعیّنهای جزیی است؛ مثل طلوع خورشید و تابش شعاعهای نور بر همه چیز. این ادبار، اطاعت حقّ است، اطاعتی بس سنگین. زیرا آن جلوۀ نامحدود که در وحدت محض است، باید در عالم تنگ ناسوت بیاید تا تعیّنات محدود هزاررنگ را نیز به نامحدود برساند. مانند مادری که سود و زیان فرزندش را میداند؛ اما باید خودش بچه شود تا به او بفهماند.
آن حقیقت برای اینکه همه به تعین جزیی خود برسند، رو به کثرت کرده و این، بزرگترین بندگی است. اما چون اطاعت حقّ است، موجب دوری و احتجاب او از حق نمیشود. ما این را میشنویم و میگوییم: خوش به حالش که خدا نمیگذارد اسیر کثرت شود! اما غافلیم که این برای همه است و هرکس برای خدا و برای کمک به رشد دیگران فشار بکشد و از وقت، انرژی، مال، مقام و همه چیز خود مایه بگذارد، روحش آلوده نمیشود و رنگ کثرت نمیگیرد. اما اگر برای خودش فشار بکشد و مثلاً به هدف شهرت، خوبی کند، نه به خودش چیزی میرسد، نه به دیگران. مثل برخی از ما که حتی نمیتوانیم برای فرزندمان، از خودمان کم بگذاریم؛ مگر اینکه برای خودمان زیاد بیاید و به کسی بدهیم!
این از ادبار؛ اما اقبال عقل، آن است که در تعینات، خرق حجب کند. او آمده که هریک از ما را «من» بکند و بعد «من» را از ما بگیرد؛ یعنی تمام اسماء خدا را در ما بریزد تا آنها را در تعین خود بچشیم و بعد محدودیتهایمان را بردارد تا بینهایتش را بیابیم. به بیان سادهتر، ابتدا باغچۀ کوچکی به ما میدهد تا زیباییاش را ببینیم و بعد دیوارهای آن را میشکند تا وسعت بیپایان باغ را ببینیم و عاشقش شویم. ولی افسوس که ما نمیگذاریم به دیوارها دست بزند؛ چون در توهم خود میترسیم اگر باغچه را از دست بدهیم، دیگر چیزی نداشته باشیم. غافل از اینکه محال است او چیزی را بگیرد و چیزی وسیعتر از آن ندهد؛ چون بخل ندارد. پس اگر عاقل باشیم، همه چیزمان را به دستش میدهیم.
ما از روزی که خود را شناختیم، با «من» جزبی خود زندگی کردیم و دیگران را نیز «تو و او»ی جزیی دیدیم. این جزییبینی، ما را دچار کثرت موهومی کرده که همچون غل و زنجیر به پای وجودمان پیچیده و نمیگذارد پیش برویم. اگر بخواهیم یکییکی این بندها را باز کنیم، عمرمان کفاف نمیدهد. توان این را هم نداریم که یکباره تمامشان را پاره کنیم. چاره چیست؟ باید بدهیم به دست ولی[1]. با معرفت، او را پیدا کنیم و خود را صادقانه به او بسپاریم تا آزادمان کند. ببینیم «از ماست که بر ماست» و تقصیر را گردن این و آن نیندازیم. بفهمیم ریشۀ تمام اختلافهای بیرونی، همان تفرقه و کثرت درونی خودمان است. پس بسوزیم و خود را در مقابل ولی بگذاریم تا پاک شویم.
البته این هم ساده نیست. حضرت آدم بعد از هبوط، سیصد سال گریه کرد تا بتواند روح کلی را بیابد و انسانیت را بچشد. اما ممکن است؛ چون گفتیم روح کلی علاوه بر اینکه با ادبارش به ما اذن تعین داده، آمده تا ما را از جزییات بکَند. چنانکه در میدانهای ابتلا بارها دیدهایم وقتی همه چیز را به او میسپاریم، ورق برمیگردد و با آرامش، سر جای بندگی خود مینشینیم. اما وقتی با همان خود جزیی وارد عمل میشویم، با همه چیز میجنگیم تا آنها را سر جای خودشان بنشانیم؛ ولی نمیتوانیم و میبینیم تمام زندگیمان به هم میریزد؛ با اینکه نمازخوان و معتقدیم!
[1]- مثل اینکه مادر از ابتدا مراقبتهای لازم را در نظر میگیرد تا فرزندش بتواند به موقع حرف بزند، راه برود و...؛ اما اگر او مثلاً به چهارسالگی رسید و هنوز قدرت حرکت و تکلّم نداشت، چارهای جز مراجعه به پزشک و سپردن کار به او نیست.
نظرات کاربران