قلب، مظهر اسماء
در بحث «قرب حق» (جلسۀ اول از لیلالی القدر ،نوزدهم رمضان 1436) به تبیین موضوع « قلب، مظهر اسماء» میپردازیم.
در إحیای شب نیمۀ شعبان، فرازهایی از دعای پس از زیارت آلیاسین را مرور کردیم، که مفادّ دهگانۀ عهدی بود که با خدا بستهایم. اولین آنها مربوط به نورانی کردن قلب بود:
"أَنْ تَمْلَأَ قَلْبِی نُورَ الْیَقِینِ"
قلبم را از نور یقین، پر کن.
در شبهای قدر میخواهیم در مورد «قلب» سخن بگوییم تا دریابیم که چیست و کجاست، چه خاصیتی دارد و در نظام وجود ما چهکاره است[1]. چون إحیا گرفتن یعنی خود را زنده کردن، نه شب را زنده نگه داشتن؛ و إحیای انسان، به زنده بودن قلب اوست. اگر ما شبهای قدر امسال هم در فعل، صفت و اندیشه، مثل سالهای گذشتهایم و هنوز عالممان عوض نشده، معلوم است قلبمان حرکت نکرده؛ در حالی که شأن انسان، ایستایی نیست و نباید چنین باشیم.
انسان، سه رتبۀ جسم، روح و قلب دارد. روح، وصل به خدا و مجرّد است و از شدت وسعت، قالب نمیپذیرد؛ همانطور که دریا از شدت وسعت، قالب نمیگیرد. هر آنچه خدا دارد، روح هم دارد؛ با این تفاوت که دارایی خدا ذاتی است، ولی روح، مستقل نیست و از خود، ذاتی ندارد. مثل اعضای بدن که قدرت دارند؛ اما این قدرت را از نفس ناطقه گرفتهاند و مستقل نیستند. پس روح، ظهور خداست، نه خلقت او؛ چون لازمۀ خلقت، پذیرش قالب است.
روح برای اینکه بتواند قالب بگیرد، باید نازل شود و قدر و اندازه پذیرد. روح تنزیلشده و اندازهگرفته، نامش قلب است؛ که مَجلا و ظرف اسماء جمال و جلال الهی است و در مقولۀ خلق است، نه ظهور؛ چون اندازه پذیرفته است. پس خلقت ما، به قلب ماست و خداوند به واسطۀ روح، با صفات جمال و جلال خود در قلب ما حضور دارد. آیات قرآن نیز بیانگر این مسئلهاند که فعلیت اسماء الهی، در قلب جای گرفته و قلب، علم، اراده، قدرت، رحمانیت، رحیمیت و به طور کلی تمام اسماء حسنی الهی را در عینیت خود دارد.
به قلب، عرش رحمان میگویند؛ چون خدا از آنجا بر وجود انسان، فرماندهی میکند و تمام فرمان الهی، با اسماء جاری میشود. قلب انسان، مظهر تامّ الهی است و نظر خدا و لطف و قرب او به انسان، از طریق قلب است. همین قلب، دو چهره دارد: چهرۀ ربوبی که به سوی روح و کمال محض است و به الوهیت حقتعالی نظر دارد؛ و چهرۀ خلقی که رو به بُعد حیوانی است و به آن نفس میگویند که عینیت شخصی ما و مصداق قلب ما در تعین خارجی است. فلب بین این دو سو، مدام در تقلّب و دگرگونی است و از روح میگیرد و به نفس میدهد.
طبق آیات قرآن، قلب، ظرف جمال و جلال ربوبی است. اما هرچه خطاب به انسان و افعال اوست، به نفس است و سعادت و شقاوت، به نفس نسبت داده میشود. قلب، مال حقّ است و نفس، مال ماست.البته تمام مراتب ما، تحت نظر حقّاند؛ منتها روح، بیواسطه به خدا مربوط است، قلب با واسطۀ نوری و نفس با واسطۀ ظلمانی.
قلب، واسطۀ احسنتقویم و اسفلسافلین است که اتصالش به روح، او را به خدا میرساند و اتصالش به نفس، او را رو به حیوانیت میبرد. البته منظور از حیوانیت، اصطلاح فلسفی آن است؛ همان که فلاسفه میگویند: انسان، حیوان ناطق است. اوج قوای حیوانی در انسان، خیال است که عقل در آن به فعلیت نرسیده است.
به بیان دیگر، انسان، مرکّب از جوهر لطیف روحانی و بدن ثقیل جسمانی است و قلب بین این دو رتبه، واسطه است. ظاهربینان، هیکل انسان را انسان حساب میکنند و جوهر غیبی را که از حواس، پنهان است، نمییابند. برخی نیز قالب جسم را آلت روح میدانند؛ در حالی که جسم، آلت نفس است.
جوهر روحانی و بُعد جسمانی انسان، هرکدام هفت رتبه دارند. رتبههای جسم عبارتاند از: هیولای اولی، جسمانیت مطلق، عنصریت، جمادیت، نباتیت، حیوانیت و بشریت.
هیولا، مادةالمواد و مستعد قبول همۀ مراتب و صورتهاست؛ مثل موم که هیچ شکلی ندارد، اما استعداد دارد هر شکلی را بپذیرد. جسمانیت مطلق، صورت مشترک همۀ اجسام است. عنصریت نیز آخرین مرحلۀ بساطت است. جمادیت، اولین صورتی است که از ترکیب و امتزاج عناصر حاصل میشود و نباتیت، تکاملیافتۀ جمادیت است که قابلیت تغذیه، رشد و تولید دارد. حیوانیت هم مبدأ ادراکات ظاهری و باطنی است که نحوهای از اراده، خیال و تصور را دارد. بشریت نیز رتبهای است که هم مقتضی انسانیت را دارد، هم مقتضی حیوانیت را.
به همین ترتیب، بُعد روحانی انسان هم هفت رتبه دارد: تجرد حیوانی، نفس، قلب، عقل، روح، خفا، أخفی.
رتبۀ تجرد حیوانی، اولین رتبۀ باطن انسان است. نفس از جهتی با ملائکه همنشین است و از جهتی با جماد و نبات و حیوان؛ و به بیان قرآن، هم ملهم به تقواست، هم فجور: "وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها. فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها"[2].
رتبۀ بعد، قلب است که تنزیل روح و نازلکنندۀ نفس است. عقل هم جوهری است مجرد از ماده، که جسم در آن راه ندارد و بری از نقایص ماده و فعلش بینیاز از آلات طبع است. سه رتبۀ بعد نیز مراتب عالی وجود انسان است که همه به درک آن، راه ندارند.
اما قلب؛ قلب، هم میتواند در ضیق حیوانیت گرفتار شود و هم با ذکر الهی، به مقام اطمینان برسد. روایت شده که امام باقر(علیهالسلام) فرمود:
"إِنَّ الْقُلُوبَ بَینَ إِصْبَعَینِ مِنْ أَصَابِعِ اللَّهِ؛ یقْلِبُهَا كَیفَ یشَاءُ سَاعَةَ كَذَا وَ سَاعَةَ كَذَا."[3]
همانا قلبها بین دو انگشت خداست که هروقت بخواهد، آنها را میگرداند؛ ساعتی چنین و ساعتی چنان.
همان گونه که در قرآن آمده است: "كَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمَانَ"[4] و "أَنزَلَ السَّكِینَةَ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ"[5]؛ و در وصف افرادی که قلبشان را تابع نفس کردند، میفرماید: "فی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً"[6] و "خَتَمَ اللّهُ عَلَی قُلُوبِهمْ"[7]. به هر حال، خداست که این کارها را با قلب میکند.
به بیان سیدحیدر عاملی در کتاب جامعالأسرار، علم دو نوع است: علمی که از شنیدن به دست میآید و علم فطری که علم قلب است و انسان، آن را از غیر نشنیده، بلکه حق در وجودش به ودیعه گذاشته است؛ همان که گفتهاند: "العِلمُ نورٌ یقذِفُهُ اللهُ فی قَلبِ مَن یشاء"؛ علم، نوری است که خدا در قلب هرکس بخواهد، میاندازد. علم حصولی هم زمانی سودمند است که بر اساس این علم باشد.
جایگاه علم مطبوع و فطری، قلب است؛ چون تعلیم اسماء، بر قلب شده و قلب، همۀ اسماء را بالفعل دارد. یعنی انسان، خلیفةالله خلق شده و فقط آمده تا آن را ظهور دهد، نه اینکه تازه خلیفةالله شود. همانطور که بذر گل در خلقت خود، گل است و فقط باید آن را ظهور دهد؛ وگرنه چگونه میتوانست گل شود؟ همان گونه که دانۀ پلاستیکی هرگز نمیتواند گل شود. ما هم همین هستیم؛ با این تفاوت که هرچند در تکوین و نزول خلقت، هیچکارهایم، در صعود، اختیار داریم و میتوانیم در موانع بمانیم و فعلیت وجودمان را ظهور ندهیم. برای همین است که در قیامت، هر جهنّمی، اول بهشتش را میبیند و میفهمد که اگر درست میرفت، میتوانست به آن برسد.
در حدیث قدسی آمده که خداوند به حضرت موسی(علینبیّناوآلهوعلیهالسلام) فرمود:
"یا مُوسی، جَرِّدْ قَلْبَكَ لِحُبِّی؛ فَإنِّی جَعَلْتُ قَلْبَكَ مَیدانَ حُبّی، وَ بَسَطْتُ فی قَلْبِكَ أرْضاً مِنْ مَعْرِفَتی، وَ بَنَیتُ فی قَلْبِكَ بَیتاً مِنَ الْإِیمانِ بی، وَ أَجْرَیتُ فی قَلْبِكَ شَمْساً مِنْ شَوْقی، وَ أضَأْتُ فی قَلْبِكَ قَمَراً مِنْ مَحَبَّتی، وَ أسْرَیتُ فی قَلْبِكَ نُجُوماً مِنْ مُرادی، وَ جَعَلْتُ فی قَلْبِكَ عَیناً مِنْ تَفَكُّری، وَ أذْرَیتُ فی قَلْبِكَ رِیحاً مِنْ تَوْفیقی، وَ أمْطَرْتُ فی قَلْبِكَ مَطَراً مِنْ تَفَضُّلی، وَ زَرَعْتُ فی قَلْبِكَ زَرْعاً مِنْ صِدْقی، و أنْبَتُّ فی قَلْبِكَ أشْجاراً مِنْ طاعَتی، وَ جَعَلْتُ أَوْراقَها مِنْ وِقائی، وَ أوْلَیتُ ثَمَرَها حِكْمَةً مِنْ مُناجاتی، وَ أجْرَیتُ فی قَلْبِكَ أنْهاراً مِنْ دَقائِقِ عُلُومِ أزَلیتی، وَ وَضَعْتُ فی قَلْبِكَ جَبالاً مِنْ یقینی."[8]
ای موسی، قلبت را برای محبت من، از هرچیز خالی كن. پس همانا قلبت را میدان محبّتم قرار دادم و در آن سرزمینی از معرفتم گستردم، خانهای از ایمان به خودم بنا نهادم، آفتابی از شوقم جاری کردم، ماهی از محبتم روشن و درخشان كردم، ستارگانی از خواستهام به جریان آوردم، ابری از اندیشهام قرار دادم، نسیمی از توفیقم پراكندم، بارانی از فضل و بخششم باراندم، کشت و کاری از صدقم کردم، درختانی از طاعتم رویاندم، برگهایش را تقوا قرار دادم، میوهاش را حكمتی از مناجاتم کردم، نهرهایی از دقائق دانش ازلیام جاری كرده و كوههایی از یقینم استوار ساختم.
و اینها همه در قلب انسان است. جاعل قلب، حقتعالی است و هیچ چیز جز حبّ او نباید در قلب باشد؛ نه به این معنا که دیگر کسی را دوست نداشته باشد، بلکه یعنی تمام محبتها را در محور حبّ حق قرار دهد. قلب انسان، بوی خدا را میدهد و اگر او در دنیا به قلبش نرسد، اوج کمالش کمال حیوانی است. پس بکوشیم که فرصت اندک است. قلب، مثل چاه آبی برای خانۀ بدن است که اگر ظاهرش خشک شد، باید به درونش برویم و لایروبی کنیم و آن قدر بکَنیم تا به آب برسیم؛ نه اینکه نهرهای محدود حواس ظاهری را به آن وارد کنیم تا به خیال خودمان آب داشته باشد! زیرا قلب هرگز با محدودها پر نمیشود و فقط تعلقاتی که از این نهرها در آن ریخته شده، کار را دشوارتر میکند.
[1]- بحث مفصّل در این باره در کتاب "قلب، عهدنامه الست" آمده است.
[2]- سوره شمس، آیات 7 و 8 : سوگند به نفْس و آنكه آن را تسویه كرد؛ پس بدكاری و پرهیزگاریاش را به وی الهام نمود.
[3]- بحارالأنوار، ج67، ص53.
[4]- سوره مجادله، آیه 22 : خدا در دلهایشان، ایمان را نوشت.
[5]- سوره فتح، آیه 4 : سکینه را در دلهای مؤمنان نازل کرد.
[6]- سوره بقره، آیه 10 : در دلهایشان مرضی است، پس خدا مرضشان را افزود.
[7]- سوره بقره، آیه 7 : خدا بر دلهایشان مُهر زد.
[8]- جامع الاسرار، صص513-514 و تفسیر الصراط المستقیم، ج1، ص439.
نظرات کاربران