درخت وجود
در ادامه بحث «قرب حق» (جلسۀ بیست و سوم، سیزدهم ذیالقعده 1436) به تبیین موضوع «درخت وجود» میپردازیم.
دانستیم اصلیترین کار ولایت با مؤمن، راه بردن قلب است؛ بدین ترتیب که قلب را به مرتبۀ سرّ و نهایتاً تا رسیدن به انسان کامل و فرج شخصی سوق میدهد؛ که فرج شخصی یعنی هر لحظه گشایش در گرههای نفس و وجود. کسی که به این فرج برسد، با طهارت و تزکیه، قدرت تشخیص پیدا میکند و با اینکه درجات قرب را طی کرده، در هیچ منزلی فقر خود به خدا را از یاد نمیبرد.
خدا، مفهوم کلی نیست؛ حقیقتی است که یک مصداق بیشتر ندارد. اما ظهورات آن یکی، بینهایت است. مثل «منِ» هریک از ما که تنها یک مصداق در عالم خارج دارد؛ اما از همین «من»، اعضا و جوارح گوناگون و بینهایت خیال و فکر ظهور مییابد. همانطور که «منِ» ما با تمام ظهوراتمان هست و اینها همه ماییم، خدا نیز با تکتک ظهوراتش معیت دارد، بی آنکه با آنها ممزوج شده باشد؛ و وجود هیچ کدام بدون او، قابل تصور نیست.
ظهور هستی، با عشق است؛ لذا خدا همۀ ظهوراتش را دوست دارد و همۀ هستی، محبوب خداست. اما در مقام مَظهریت، همۀ ظهورات، دوستداشتنی نیستند و نواقص مَظهری، باعث دوری از حقتعالی میشود. نه اینکه خدا دیگر آن ظهور را دوست نداشته باشد؛ بلکه مَظهر است که قابلیتِ دوست داشته شدن را از دست میدهد.
مثل اینکه ما همۀ اعضا و جوارح خود را دوست داریم؛ اما اگر مثلاً قسمتی از موهایمان بریزد و سرمان خالی شود، این تصویر نه تنها برایمان دوستداشتنی نیست، بلکه عذابآور است؛ چون وجودمان نقص را دفع میکند. حتی محبت مادر که بالاترین مرتبۀ حب در عالم ماده است، گاه از شدت ناخلفی فرزند، کمرنگ میشود و مادر با اینکه فرزندش را دوست دارد، از او کناره میگیرد.ب
طبیعت هم نواقص را غربال میکند. شاخههای خشکیدۀ درخت، خودبهخود کنده میشوند یا در زمان رسیدن میوهها، مقدار زیادی میوۀ نارس و کال از شاخه جدا میشود و روی زمین میریزد. این میوهها قابلیت اتصال با درخت را از دست دادهاند. به همین دلیل با یک باد، سقوط میکنند؛ اما عدم نمیشوند، بلکه به خاک تبدیل میشوند، یعنی به مرحلۀ نازل برمیگردند.
ما نیز مثل همین میوهها، ظهورات درخت وجودیم. بعضی آن قدر خود را از ریشه جدا دیدهایم که با وزش یک باد میافتیم و نمیتوانیم میوهای کامل و رسیده شویم؛ و برخی دیگر آنقدر محکم چسبیدهایم که با چوب زدن هم از شاخه جدا نمیشویم. خداوند این دو دسته را اینگونه توصیف میکند:
"أفَمَنْ أَسَّسَ بُنْیانَهُ عَلی تَقْوی مِنَ اللَّهِ وَ رِضْوانٍ خَیرٌ أَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْیانَهُ عَلی شَفا جُرُفٍ هارٍ فَانْهارَ بِهِ فی نارِ جَهَنَّمَ..."[1]
آن کس که محکم به درخت هستی چسبیده، انسان متّقی است؛ و اصل تقوا یعنی ترک خودی و دیدن ریشۀ وجود. اما میوهای که در تمام مراحل، خود را دیده نه ریشه را، نمیتواند خوب به درخت وصل شود و با اینکه بخشی از راه را رفته و از مراحل ساقه و برگ گذشته، نارس میافتد.
ما نیز هرچه پیش رفتهایم، خود را دیدهایم و به جای دلدادگی با ریشه، هر روز توقعمان از علل و اسباب بیشتر شده است. به همین دلیل است که دلبستگیها در پیری شدت مییابد. ناسوت، پر از بالا و پایین شدنهاست. هر لحظه، باد و طوفانی میوزد تا میوههای نارس از شاخه جدا شوند و خبیث از طیّب، متمایز گردد. پس برای باقی ماندن روی شاخه تا رسیده شدن، باید به ریشه وصل شویم و در هر حرکتی فقط او را ببینیم. هروقت فکر کردیم "خود"مان هستیم، افتادنمان را نشانمان میدهند تا یادمان بیاید که هرچه داریم، از ریشه است.
در میادین مختلف جلال و جمال، سختی و آسانی، و معصیت و طاعت، اگر چشم به ریشه داشته باشیم، از درخت جدا نخواهیم شد. اما اگر به خود نظر کنیم یا علل و اسباب را مستقل ببینیم، از درخت میافتیم و خاک میشویم.
متأسفانه ما از ریشه، فاصله گرفتهایم و به جای حقیقت ولایت، مدام درگیر جزئیات و ظواهر زندگی مادی خود هستیم؛ در حالی که ولایت، به بُعد باطنی و قلبی توجه دارد. اغلب ما برای خواستگاری و ازدواج، تیپ و قیافه، مدرک، شغل و درآمد، طبقۀ زندگی، شأن پدر و مادر و... را در اولویت قرار میدهیم و این جزئیات از اخلاق و ایمان، برایمان مهمتر است. البته ظاهر هم اهمیت دارد و دو نفر برای ازدواج، حتماً باید به دلِ هم بنشینند؛ اما این، اصل قضیه نیست.
ما اصول و ریشه را در حدّ بایگانی ذهنی قبول کردهایم و به فروعات و شاخ و برگها چسبیدهایم؛ در حالی که اگر اصول را درست بشناسیم، فروع هم سر جای خود مینشیند. بدون نظر به اصل و ریشه، در مقدمات و ظاهر عبادات گیر میکنیم و به هدفی که آن عبادات برایش تشریع شدهاند، نمیرسیم.
اگر به قرآن رجوع کنیم، میبینیم با اینکه جریانهای تاریخی بسیاری را نقل کرده، اما کمتر به جزئیات ماجرا نپرداخته و بیشتر، جنبههای تعلیمی را پررنگ کرده است. قرآن، هیچ گاه ما را در مقدمات معطل نکرده و زود از ظواهر گذشته، تا به اصل مطلب برسد. ولی ما قرآن هم که میخوانیم، در مقدمات میمانیم. بیشتر دنبال این هستیم که بدانیم اصحاب کهف، چند نفر بودند، در چه زمانی میزیستند، چند سال به خواب رفتند و...؛ نه اینکه پیغام و نکتۀ مصداقی آیات را به تناسب حال و رتبۀ خود دریافت کنیم. به همین دلیل است که اگر فیلم قصص قرآن را ببینیم، برایمان شیرینتر است تا اینکه آیاتش را بخوانیم.
اگر با ریشه حرکت کنیم، شاید زمان ببرد؛ اما وجود در مقدمات نمیماند. در آشپزخانه بودن، عیب ندارد؛ مهم این است که خیال و قلبمان کجا سیر میکند. همان طور که ممکن است جسممان در نماز باشد و وجودمان اسیر مقدمات. معلوم است با این نماز، به درک قرب و ولایت نمیرسیم.
طبق آیۀ قرآن، مهم نیست قربانی در راه خدا چیست و چه رنگ است؛ چون گوشت و خون قربانی به خدا نمیرسد؛ آنچه به او میرسد، تقواست[2]. قربانی کردن یعنی نفس خود را فانی کردن و قربانیکننده، اول باید ببیند تقوایش چقدر است؛ نه اینکه فقط به ظاهر حیوانی که میخواهد قربانی کند، اسیر باشد. مثل بنیاسرائیل که هرچه بیشتر در مورد جزئیات ظاهری قربانی پرسیدند، بیشتر به دردسر افتادند و تکلیفشان سختتر شد[3].
همۀ عبادات، ظاهری دارند و باطنی؛ و هرچند شرایط ظاهری باید فراهم شود، اصل باطن است. چنانکه میبینیم خیلی از عبادات، شکل صورت ثابت ندارند. مثلاً کسی که نتواند بایستد، نشسته و حتی اگر باز ناتوان باشد، خوابیده نماز میخواند؛ یا مسافر باید نماز را شکسته کند و کسی که در موقعیت جنگ و خطر است، باید نماز خوف بخواند. وضو هم ثابت نیست و در زمانِ نبود آب یا ضرر جسمی یا تنگی وقت، باید تیمّم کرد. اما حقیقت نماز یعنی دوری از فحشا و منکر و رسیدن به مقام ذکر الهی، برای همه است و هرکس در رتبۀ خود باید به آن برسد.
پس انجام صورت عبادات، وظیفه و ضرورت است؛ اما اصالت، به ارتباط درونی با خداست. آنچه ثابت است، صورت عبادات نیست؛ بلکه انگیزه و معرفت است و قلبی که نباید از ریشه جدا شود. اما ما اغلب برعکس عمل میکنیم و جمود در ظواهر داریم. مثلاً در سفر با قطار، چون وضو در وضوخانههای بین راهی به دلمان نمیچسبد، نماز نمیخوانیم و خیلی راحت میگوییم: «بعداً قضایش را میخوانم»! یا در تلفظ و قرائت نماز، وسواس به خرج میدهیم؛ و همین طور است وسواس در نجس و پاکی. گویی ما برای نفس خودمان عبادت میکنیم، نه به نیت قرب به خدا! به همین دلیل، نمازی که باید ما را به خدا برساند و هوای نفسمان را بشکند، خودی را در ما تقویت میکند.
انسان، برگزیدۀ تمام مراتب هستی است. عبادات هم برای این جعل شدهاند که او حقیقت وجود خویش را پیدا کند و فکر و خیال و قلبش را به مراتب دانی مشغول نسازد. انسان، موجودی است که در درون خود، خوبی و بدی را میفهمد و میداند قناعت بهتر از طمع، امانت بهتر از خیانت، صدق بهتر از نفاق و احسان برتر از بخل است. اما با این همه، بین خوبی و بدی جمع میکند؛ چون خودخواه است و خودخواهی، دست و پای عقل و دلش را میبندد. عبادت، برای از بین بردن این خودخواهی است، یعنی شکستن خود دانی و ساختن خود عالی.
حس خودبینی و خودخواهی باعث میشود که ما، خدا را هم در نظر خود پایین بکشیم و دین و عبادت را نردبان بگیریم، تا خودمان بالا برویم. همین است که کودکان و جوانانمان را مجبور به شرع میکنیم، تا آبروی خودمان نرود یا اسم و رسم مدرسهمان خراب نشود! نه اینکه به او معرفت و ولایت را بچشانیم، تا خودش عاشقانه به دین روی آورد و زیباییهای درونش را بشناسد و رشد و ظهور دهد.
[1]- سوره توبه، آیه 109 : آیا كسی كه بنیاد خود را بر پایۀ تقوا و رضای خدا نهاده، بهتر است یا كسی كه بنای خود را بر لب پرتگاهی سست پی ریخته و با آن ناگاه در آتش دوزخ میافتد؟
[2]- سوره حج، آیه 37.
[3]- اشاره به آیات 67 تا 71، سوره بقره.
نظرات کاربران