
وفادار بمان
در بحث « پیمان الست » (جلسۀ دوم ، عاشورای حسین 1438) به تبیین موضوع « وفادار بمان » میپردازیم
گفتیم این روزها روز عزاست؛ اما حال که دلمان با عزاداری امام عشق، آمادۀ دریافت و چشیدن میشود، قطرهای هم از ماء مَعین ولایت و می ساقی کربلا که معرفت است، به جانهایمان میریزیم تا امروز از دنیا بیهوش و مدهوش شویم و در آخرت به هوش آییم و چشممان به حقیقت باز شود.
از آیۀ الست گفتیم و دیدیم همین یک آیه بس است برای اینکه عاشق قرآن شویم و دل از دنیا بکَنیم. دانستیم پیمان حقتعالی از ذرّیۀ آدم، تاریخ ندارد و انسانها همان زمانی که از زندگی دنیوی بهره میبرند، در عالم ذر هستند. یعنی پیوسته به گوش دلشان ندای "أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ" میرسد و جانشان که شاهد بر ربوبیت حقّ است، به آن شهادت میدهد. پس عالم ذر، عالمی در زمان و مکان خاص نبوده، بلکه پیوسته و همواره هست و خواهد بود. همان عالم باطن و «منِ» ثابت ماست که این «من» جزئی، تنها، فرع و ابزار اوست و شأن دیگری ندارد.
در عالم روح، نفخۀ روح الهی بود و تعلیم اسماء؛ ما از آن عالم، خیلی دوریم. اما در عالم الست که پیوسته در آن هستیم، نشانمان میدهند که خدا ذات جاری در تمام هستی است و ما ظهور صفات و اسماء اوییم. پس برای ندیدن خدا، هیچ عذر تقصیری به درگاه او نداریم؛ چون «من» کلیمان ربوبیت خدا را دیده است و میبیند. همانگونه که چشم سر، دنیا را میبیند، چشم دل هم خدا را میبیند. اگر بتوانیم بگوییم: «چشمم باز است، ولی دنیا را نمیبینم»، میتوانیم بگوییم: «من هستم و خدا را نمیبینم»؛ یعنی اینقدر دیدنی است!
یار، بی پرده از در و دیوار / در تجلی است یا اولی الأبصار
اصلاً خدایی که دیدنی نباشد، پرستیدنی هم نیست؛ چنانکه مولا علی(علیهالسلام) فرموده است: "مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ"[1]؛ پروردگاری را که نبینم، نمیپرستم. اگر او را نبینیم، نماز و عبادتمان هم بی خداست! اما اگر ببینیم، حتی خواب و خوراک و تفریح و خنده و گریهمان هم با اوست.
گفتیم جریان الست، نه پرسش و پاسخ، بلکه اتمام حجت و اقرار بوده است. چنانکه حدیث انشاد امام حسین(علیهالسلام) برای اتمام حجت بود. سپاهیان یزید، همه او را میشناختند و میدانستند پدر و مادر و جدّش کیستند. اما او قسمشان میداد که: «مگر نمیدانید؟ مگر نمیشناسید؟!» ما هم کلاه سر خود نگذاریم! ما خدا را دیدهایم و خوب میشناسیم. اگر الآن نمیبینیم، برای این است که «من» کلی خود را فراموش کردهایم! اگر او را به یاد آوریم، میبینیم که حق همواره با ماست و ما با اوییم. البته نه در مفهوم؛ بلکه همۀ وجودمان پر از او میشود و در جزءجزء امور زندگی، او را میبینیم و خود را آیینۀ صفات او مییابیم.
اگر او را که ذات است، ببینیم، هیچ چیز جز صفات او در ما ملکه نمیشود. اگر هم خطایی عارض گردد، نور او آن را پاک و خنثی میکند؛ "وَ جَعَلَ صَلَاتِنَا عَلَيْكُمْ وَ مَا خَصَّنَا بِهِ مِنْ وَلَايَتِكُمْ، طِيباً لِخَلْقِنَا وَ طَهَارَةً لِأَنْفُسِنَا وَ تَزْكِيَةً لَنَا وَ كَفَّارَةً لِذُنُوبِنَا"[2]. پس چرا ما اینقدر در خود خطا میبینیم؟ چون فقط «من» جزئی را میبینیم. اگر «من» کلی را میدیدیم، محال بود زیبایی ذات خدا را در این آیینۀ او نبینیم. به قول مولوی:
گفت: ما اول، فرشته بودهایم / راه طاعت را به جان پیمودهایم
سالکان راه را مَحرم بُدیم / ساکنان عرش را همدم بُدیم
پیشهٔ اول، کجا از دل رود؟ / مِهر اول، کی ز دل بیرون شود؟
در سفر گر روم بینی یا ختن / از دل تو کی رود حبّ الوطن؟
ناف ما بر مهر او ببریدهاند / عشق او در جان ما کاریدهاند
اما این عهد ازلی عشق، وفا میخواهد. عهدی که حسین(علیهالسلام) عینش را در کربلا به همه نشان داد و اگر نبینیم و نشناسیمش، باز میمانیم و دنبال مفهوم میرویم.
تو به یک خواری، گریزانی ز عشق / تو به جز نامی، چه میدانی ز عشق؟
عشق چون وافی است، وافی میخرد / در حریف بیوفا میننگرد!
عشق، حقیقتی تامّ است که وجود ما را پر کرده و اگر بخواهیم حریفش شویم، باید کاملاً وفادار باشیم؛ نه اینکه یک روز عهد بشکنیم و روز دیگر، وفا کنیم. البته عهدشکنی با خطا فرق دارد. اگر عهد را بشناسیم و هیچگاه نشکنیم، خطا هم بکنیم، او در دامان خود پاکمان میکند. گرچه این عهد هرگز شکستنی و گسستنی نیست؛ چون او همواره با ماست، حتی اگر به او پشت کنیم و نخواهیم ببینیمش.
برای وفا به عهد باید از خود بگذریم و همه چیزمان را بدهیم؛ همانگونه که حسین(علیهالسلام) وفا کرد. ولی اغلب ما اگر هم چیزی بدهیم، چون و چرا و ناله میکنیم و زود عوض میخواهیم!
چون درخت است آدمی و بیخ، عهد / بیخ را تیمار میباید به جهد
عهد فاسد، بیخ پوسیده بوَد / وز ثمار و لطف، ببریده بوَد
شاخ و برگ نخل گرچه سبز بود / با فساد بیخ، سبزی نیست سود
ور ندارد برگ سبز و بیخ هست / عاقبت بیرون کند صد برگ دست
تو مشو غرّه به علمت، عهد جو / علم، چون قشر است و عهدش مغز او
ریشۀ درخت وجود ما، آن عهد است و عمل و عبادت، شاخ و برگ این درخت. ریشه، همان «من» کلی ماست که ثابت است، چون عهد ثابت است؛ اما «من» جزئی تغییر میکند، چون شاخ و برگ است. برای باروری درخت باید مراقب ریشه باشیم و به آن آب دهیم؛ نه اینکه ریشه را رها کنیم و فقط به شاخ و برگ برسیم. اگر به ریشه آب دهیم، درخت وجودمان به ثمر مینشیند؛ اما اگر تمام وقت و انرژیمان را برای شاخ و برگها بگذاریم، ریشۀ وجودمان فاسد میشود و بعد شاخ و برگ هم میخشکد!
حالا میفهمیم چرا یک عمر نماز خواندهایم و هنوز بدخلقیم؛ چون تمام نور فروع را در ظاهرشان دیدهایم و از ریشه غافل شدهایم. کجاست حضور خدا در نمازهای ما؟ نماز ما با باطنمان چه کرده؟ جز اینکه ریشهمان پوسیده و همین که بادی از کنارمان بگذرد، بالا و پایین میشویم؟ کجاست نور زینبی در صبرهای ما بر مصائب دنیا؟ او "مَارَأَيْتُ إِلَّا جَمِيلا" میگفت و ما هزار منّت بر خدا میگذاریم و اصلاً هم جمیل نمیبینیم! اگر مشکلی برایمان پیش آید یا کسی به ما توهین کند، میخواهیم همه را نابود کنیم. نماز و انفاق و... داریم؛ اما آنقدر حسّاسیم که اطرافیان میترسند مبادا حرفی بزنند و ناراحت شویم. خودمان هم که از خودمان میترسیم!
چه بسیار کسانی که نماز و روزۀ قضا ندارند، حجابشان کامل است و قاری قرآناند؛ همه میگویند: «خوش به سعادتت، التماس دعا»! اما چون معرفت ندارند و خدا را در هر کار نمیبینند، میوۀ سالم نمیدهند؛ که میوۀ درخت وجود، ظهور اسماء الهی است، نه فروع دین. لذا همان شاخ و برگ زیبایشان نیز به تدریج خشک میشود و به جایی میرسند که با آگاهی و یقین، گناه کبیره میکنند!
برعکس، کسانی هم هستند که گنهکارند؛ اما تا به وادی معرفت نفس میروند، از گناه پاک میشوند و چون ریشۀ وجودشان سالم است و آن را با خودبینی و غرور در اعمال ظاهری، فاسد نکردهاند، کمکم شاخ و برگ هم میدهند و در نماز و روزه و حجاب و... سنگ تمام میگذارند؛ منتها نه برای خود و مردم، بلکه برای خدا.
در تاریخ، همیشه این دو دسته بودهاند. هم سلمانها که یک عمر، مسلمان نبودند و آخر پیری، چنان معرکهای گرفتند که "مِنَّا أَهْلَ الْبَيْتِ"[3]شدند؛ هم طلحه و زبیرها که عمری در رکاب پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) شمشیر زدند و بعد به روی پسرعمّ و داماد و خلیفهاش شمشیر کشیدند! مغز وجود انسان، آن عهد است، نه سوابق علمی و ایمانی! کی ما پوست گردو را خوردهایم و مغزش را دور انداختهایم؟! پوست فقط برای نگهداری مغز است؛ نباید به آن مغرور شویم، وگرنه مغز یعنی هویت و شخصیتمان فاسد میشود.
وافیان را چون ببینی کرده سود / تو چو شیطانی شوی آنجا حسود!
هرکه را باشد مزاج و طبع سست / او نخواهد هیچکس را تندرست
گر نخواهی رشک ابلیسی، بیا / از در دعوی به درگاه وفا
چون وفایت نیست، باری دم مزن / که سخن، دعوی است اغلب ما و من
این سخن در سینه، دخل مغزهاست / در خموشی، مغز جان را صد نماست
چون بیامد در زبان، شد خرج، مغز / خرج، کم کن تا بماند مغز، نغز
آنکه اهل وفا به عهد نیست، وقتی قرب وفاداران را میبیند، به آنان رشک میبرد. حال آنکه باید ادعا را کنار بگذارد و خود نیز به عهدش وفا کند تا مقرّب شود. حرف دل حتی اگر حقیقت باشد، دخل مغز است، یعنی دارایی وجود؛ اما وقتی به زبان بیاید، خرج میشود. دیگر چه رسد به اینکه آنچه بر زبان میآید، فقط ادعا باشد، نه حرف دل. آنکه دم از خدا میزند و فقط مدّعی است، دو گناه مرتکب شده؛ یکی نقض عهد و دیگری دروغ.
پس وقتی واقعیت را میدانیم که کجای کاریم، دیگر خود را نفریبیم. ترک ادعا کنیم و دنبال عمل برویم؛ آن هم عمل بینشی، یعنی معرفتاندوزی کنیم. اگر خود و درنتیجه خدا را بشناسیم، او صفاتش را از وجود ما سرازیر میکند و ما را خلیفه و مظهر ولایت خود قرار میدهد؛ چنانکه هدف خلقتمان همین است.
چون که در عهد خدا کردی وفا / از کَرم، عهدت نگه دارد خدا
گوش نِه "أَوْفُوا بِعَهْدي" گوشدار / تا که "أُوفِ بِعَهْدِكُم" آید ز یار[4]
اما بدون وفا به عهد، در نماز تکبیر میگوییم و اللّهِ اکبر را نمیبینیم، الحمدلله میگوییم و خدای حامد و محمود را نمییابیم، "إِيَّاكَ نَعْبُدُ" میگوییم و معبود را نمیشناسیم و "اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقيمَ" میگوییم، اما راه راست را پیدا نمیکنیم؛ لذا پس از سلام که جانماز را میبندیم، بیراهه میرویم!
اما یادمان نرود؛ وفا به این عهد که در قلب تکتک ما هست، شرط آمدن امامی است که جانمان تشنۀ یک لحظه حضورش است. پس شوخی نگیریم و کاری کنیم؛ که او خود فرمود:
"لَوْ أنَّ أشْيَاعَنَا -وَفَّقَهُمُ اللهُ لِطَاعَتِهِ- عَلَي اجْتِمَاعٍ مِنَ الْقُلُوبِ فِي الْوَفَاءِ بِالْعَهْدِ عَلَيْهِمْ، لَمَا تَأخَّرَ عَنْهُمُ الْيُمْنُ بِلِقَائِنَا وَ لَتَعَجَّلَتْ لَهُمُ السَّعَادَةُ بِمُشَاهَدَتِنَا."[5]
اگر شيعيان ما -که خدا به طاعت خود، موفقشان دارد- در وفا به عهدشان اجتماع قلوب پيدا میکردند، يُمن لقاء ما از ايشان به تأخير نمیافتاد و سعادت آنان به ديدار ما تعجيل میشد.
[1]- الكافی، ج1، ص98.
[2]- مفاتیحالجنان، زیارت جامعۀ کبیره : و درود ما بر شما و آنچه از ولایتتان را که مخصوص ما کرد، پاکی خلقت، طهارت نفس، تزکیۀ جان و کفّارۀ گناهانمان قرار داد.
[3]- الكافی، ج1، ص401 : از ما اهلبیت.
[4]- اشاره به آیۀ 40، سورۀ بقره : "...أَوْفُوا بِعَهْدي أُوفِ بِعَهْدِكُمْ..."؛ به عهد من وفا کنید، تا به عهد شما وفا کنم.
[5]- بحارالأنوار، ج53، ص150.
نظرات کاربران