
شناخت قرآنی یا تاریخی؟
در ادامۀ بحث «شیطان شناسی» (جلسۀ هفتادم ، 1 صفر 1438) به تبیین موضوع « شناخت تاریخی یا قرآنی؟ » میپردازیم.
در خطبۀ غدیر، نکاتی را که دربارۀ ابلیس و شیاطین درونی بود، خواندیم. تا به اینجا رسیدیم که فرمود:
"مَعَاشِرَ النَّاسِ، قَدْ بَيَّنْتُ لَكُمْ وَ أَفْهَمْتُكُمْ وَ هَذَا عَلِيٌّ(علیهالسلام) يُفْهِمُكُمْ بَعْدِي؛ أَلَا وَ إِنِّي عِنْدَ انْقِضَاءِ خُطْبَتِي، أَدْعُوكُمْ إِلَى مُصَافَقَتِي عَلَى بَيْعَتِهِ وَ الْإِقْرَارِ بِهِ، ثُمَّ مُصَافَقَتِهِ بَعْدِي. أَلَا وَ إِنِّي قَدْ بَايَعْتُ اللَّهَ وَ عَلِيٌّ(علیهالسلام) قَدْ بَايَعَنِي وَ أَنَا آخِذُكُمْ بِالْبَيْعَةِ لَهُ عَنِ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ؛ فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ."
ای مردم، به راستی برایتان روشن کردم و به شما فهماندم و پس از من این علی(علیهالسلام) شما را شیرفهم میکند. آگاه باشید همانا من در پایان خطبهام شما را فرامیخوانم به دست دادن با خودم بر بیعت او و اقرار به او و پس از من به بیعت با او. آگاه باشید همان من با خدا بیعت کردم و علی(علیهالسلام) با من بیعت کرد و من از جانب خدا، از شما برای او (علی(علیهالسلام)) بیعت میگیرم؛ پس هرکس پیمان شکند، به زیان خودش است.
بیعت از ریشۀ «بیع» است؛ پس اینجا باید بدهبستانی در کار باشد. آنکه دست بیعت میدهد، کل هویت خود را میفروشد و آنکه بیعت میگیرد، کل هویت او را میخرد. با این بیعت است که پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) امت را به علی(علیهالسلام) راهنمایی میکند و پس از خود، آنان را به او میسپارد؛ بیعتی که هرکس آن را بشکند، به خود ضرر میرساند و خود را از معرفت، عبودیت و قرب حق، محروم میکند. چون ذات خدا بسیار بالاست و در دسترس مخلوقات نیست. اما رتبهای که یک بُعد وجودش فانی در حق است و بُعد دیگرش همسنخ با انسانها که در حیات دنیایند، ولایت علی(علیهالسلام) است و جز با بیعت او نمیتوان به حق رسید.
پس چه نابجاست که برخی میگویند اگر از علی(علیهالسلام) دم بزنیم، خدا را از یاد میبریم و مقام پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) را پایین میکشیم! چون پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) محو خداست و علی(علیهالسلام) محو پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله)؛ و پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) خود برای علی(علیهالسلام) بیعت گرفته است، آن هم نه سرخود، بلکه از جانب خدا.
"مَعَاشِرَ النَّاسِ، الْقُرْآنُ يُعَرِّفُكُمْ أَنَّ الْأَئِمَّةَ(علیهمالسلام) مِنْ بَعْدِهِ، وُلْدُهُ وَ عَرَّفْتُكُمْ أَنَّهُ مِنِّي وَ أَنَا مِنْهُ؛ حَيْثُ يَقُولُ اللَّهُ فِي كِتَابِهِ: "وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فِي عَقِبِهِ" وَ قُلْتُ: لَنْ تَضِلُّوا مَا إِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِمَا."
مردم، قرآن به شما میشناساند که امامان پس از او، فرزندانش هستند و من نیز به شما رساندم که او از من است و من از اویم؛ آنجا که خدا در کتابش فرمود: «و آن را کلمهای باقی در پشتش قرار داد» و من گفتم: تا وقتی به آن دو تمسّک جویید، هرگز گمراه نمیشوید.
اما آیا ما واقعاً دوازده امام(علیهمالسلام) را از قرآن میشناسیم، تا وقتی امام زمان(عجّلاللهفرجه) آمد و خود را با قرآن معرفی کرد، او را رد نکنیم؟ چهبسا اگر این را میفهمیدیم، قرآن هم حقیقت خود را به ما نشان میداد و با ما انس میگرفت. ولی با اینکه هم قرآن و هم ولایت را دوست و قبول داریم، اغلب نه میفهمیم و نه دردمندیم از اینکه چون انسان کامل در غیبت است، نور معرفت قرآن هم ساطع نیست.
به دلیل همین عدم شناخت ولایت است که دنبال کرامتهای جزئی افراد میرویم و شیفتهشان میشویم؛ یا خوبیهای محدود خود را کمال میدانیم و از یاد میبریم که ولی، یکی است و جز او هرکه باشد، تنها میتواند جلوۀ او باشد. در وانفسای امروز هم هیچکس نمیتواند جلوۀ کامل شود؛ فقط باید بسوزد و منتظر کامل باشد.
پس چرا ما فکر میکنیم همین که محبت علی(علیهالسلام) در دلمان است، دیگر چیزی کم نداریم؟ ما علی(علیهالسلام) را در تاریخ میشناسیم، نه در قرآن. برای همین وقتی سیرۀ او را میخوانیم، میگوییم این برای سالها قبل است و به درد روزگار ما نمیخورد. تازه برای همان زمان هم کلی علامت سؤال در ذهنمان داریم که چرا آنطور عمل میکرده است. حال آنکه ولایت او در وجود، جاری است و اگر با نور فطرت، اوصاف حقیقتش را در قرآن بیابیم، دیگر سؤالی برایمان پیش نمیآید.
گفتیم در غدیر، پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) برای همۀ اهل تاریخ، خطبه خواند؛ پس بیعت را هم از همۀ اهل تاریخ میخواهد. ولی آیا ما واقعاً با این امر فراتاریخی بیعت کردهایم؟ یعنی تمام هویتمان را سپردهایم و هیچ گوشهای را برای خود نگه نداشتهایم؟ شناخت تاریخی، حتی اگر امام را بهترین انسان بشناسیم، عاقبت ندارد. مثل خوارج که با علی(علیهالسلام) بودند؛ اما جایی که باید خود را کنار میکشیدند، نظر دادند و گفتند: «او هم مثل ما بشر است»؛ تا به جایی رسیدند که امام را کنار معاویه و عمروعاص گذاشتند و خونش را مباح دانستند!
متأسفانه ما در محبتمان متعصّبیم و بدون اینکه دلیل عقلی و برهان قلبی داشته باشیم، فقط میتوانیم از ولایت، دفاع غلط و تفرقهانگیزانه بکنیم. حال آنکه اگر ولایت را درست بشناسیم و بشناسانیم، تمام حقیقت روشن میشود و نیاز به حرف دیگری نیست. درست است که حضرات(علیهمالسلام) هرکدام در تاریخ خاصی بودهاند؛ اما زندگی ناسوتی آنها به لحاظ همسنخی با ما ناسوتیان بوده و شناسنامۀ وجودشان قرآن است.
پس نباید قیاس کنیم و بدون در نظر گرفتن حقیقت و هدف آنها، از فعلشان تقلید صوری نماییم.
نسبت به بزرگان هم همین است. خیلی از ما وقتی حالات آنان را در کتابها میخوانیم، میخواهیم فعلمان را مثل آنها کنیم، بی آنکه ببینیم آیا روحیه، معرفت و فکرمان مثل آنهاست یا نه؛ چرا؟ چون با قرآن یعنی شناسنامۀ ولایت، غریبهایم؛ درنتیجه شناسنامۀ خود را نیز نمیشناسیم. به قول مولوی:
کار پاکان را قیاس از خود مگیر / گرچه مانَد در نوشتن، شیر، شیر!
جمله عالم، زین سبب گمراه شد / کم کسی ز ابدال حق، آگاه شد
این ندانستند ایشان از عمی / هست فرقی در میان، بیمنتها
هردو گونْ زنبور خوردند از محل / لیک شد زان، نیش و زین دیگر عسل
هردو گونْ آهو، گیا خوردند و آب/زین یکی سرگین شد و زان، مشک ناب
صدهزاران اینچنین اَشباه بین / فرقشان هفتادساله راه بین
پس شباهت ظاهری، نشان از همسنخی وجودی نیست. حرکت ظاهری اگر براساس بینش باطنی باشد، درست پیش میرود؛ اما بدون بینش، به قیاس میکشد و گمان میکنیم با چند عمل صوری، به جایی رسیدهایم که مثل اولیاء خدا، به قلبمان الهام میشود! این یعنی اگر فکر و اندیشه ناب و خالص نباشد، حتی اصلاح فعل و صفت میتواند انسان را به دام خطرناک توهّم بیندازد.
این خورَد، گردد پلیدی زو جدا / آن خورَد، گردد همه نور خدا
این خورَد، زاید همه بخل و حسد/ وآن خورَد، زاید همه نور احد
هردو صورت گر به هم مانَد، رواست / آب تلخ و آب شیرین را صفاست
ظاهر آبها یکی است؛ فقط کسی میتواند آنها را تشخیص دهد که طعم تلخ و شیرین را چشیده باشد. ما که میبینیم هرچه هم فعل و صفتمان را اصلاح کرده باشیم، باز خالی از رذیله نیستیم؛ و وقتی همان یکی میتواند تمام آنچه را کردهایم، نقش بر آب کند، چطور خودی و تکبر داشته باشیم و فکر کنیم به جایی رسیدهایم؟! آنکه واقعاً آدم شد، گمراه نمیشود؛ ولی عالِم، ممکن است گمراه شود. مثل پزشکی که میداند سیگار مضرّ است، اما باز سیگار میکشد. نمیشود آگاهانه در گناه بمانیم و بگوییم حبّ علی(علیهالسلام) همه را پاک میکند. اتفاقاً وقتی خورشید بتابد، بوی نجاست بیشتر بلند میشود! دیگر به خود ما بستگی دارد که بخواهیم از آن بگریزیم و پاک شویم یا بمانیم و به روی خود نیاوریم!
سحر را با معجزه کرده قیاس /هردو را بر مکر پندارد اساس
ساحران موسی از استیزه را / برگرفته چون عصای او عصا
زین عصا تا آن عصا فرقی است ژرف / زین عمل تا آن عمل، راهی شگرف
اگر معرفت کسب کنیم، هزار عصا هم بیندازند، میتوانیم عصای موسی را در آن میان بشناسیم و بقیه را کنار بزنیم؛ نه اینکه آب دهانمان برای همۀ آنها راه بیفتد! این ظاهربینی، آفتی است که میتواند تمام سرمایۀ ما را بر باد دهد. زمانه به سویی میرود که طبق روایات، دوازده پرچم مشابه بقیةالله برافراشته شود[1] و اگر بینش عمیق برخاسته از قرآن نباشد، نمیتوانیم امام و انسان کامل را از بقیه تشخیص دهیم.
ما حتی خودشناسی را نیز در بُعد نازل خود دنبال میکنیم. حال آنکه همۀ مراتب ما بدون روح و وجود، هیچاند و وجود ندارند؛ نشان به این نشان که ضعف، خستگی، خرابی، پیری و مرگ دارند و اگر لحظهای از روح جدا باشند، هیچ اثری از آنها برنمیآید. همین قاعده در درجۀ بالاتر دربارۀ متعلقات بُعد نازل ما یعنی لباس، وسایل، خانه، حتی همسر و فرزند و... نیز صادق است و آنها هم به خودی خود، برای ما هیچاند و بیاثر.
پس وجودمان را در چه بشناسیم؟ اولاً در ثبوتش که با تمام تحولات جسم و تغییرات افعال، احساسات، تخیلات و اندیشهها، همیشه بی تغییر و تحول هست و مییابیمش؛ ثانیاً با درک و حرکت و حیاتمان که آثار وجود است. اما به راستی خود را اینگونه مییابیم؟ از خود بپرسیم چقدر عمرمان را صرف وجود کردهایم و چقدر را صرف نمودهای فانی؟ چرا وجودمان این همه غریب و تنهاست و اینقدر کم رشد کرده است؟ چرا؟ چون با تعلق به آن هیچها، وجود را دفن کردهایم و از اثر انداختهایم؛ "قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها"[2].
حقیقت، آن است که ما هیچ نداریم؛ پس چرا وقتی به این چیزها لطمه میخورد، ناراحت و مضطرب میشویم؟ مطمئن باشیم به محض مرگ، پوچیِ هیچها را میبینیم؛ پس همین امروز باور کنیم که مال ما نیستند. سکرات مرگ را میتوانیم در برخی حالات مبتلایان به آلزایمر ببینیم؛ اینکه مثلاً غذا میخورند و فراموش میکنند خوردهاند، یا دنبال فرزند یکسالهشان میگردند که اکنون بزرگ شده و مقابلشان نشسته است!
در سکرات، همۀ اطرافیان کنار ما هستند، نیز بدن و خانه و زندگیمان؛ ولی ما دستمان به آنها نمیرسد و دنبالشان میگردیم. همه اعمّ از کافر و مؤمن به اینجا میرسند. پس بیایید قبل از اینکه سکرات سراغمان بیاید، این عالم را تجربه کنیم و به بُعد باقی خود برگردیم. نه اینکه تمام نمودها را چون محکوم به فنا هستند، با دست خود دور بیندازیم؛ بلکه براساس معرفتی که با خودشناسی دریافتهایم، حقّشان را ادا کنیم و همه را در مسیر وجود به کار گیریم. در آن صورت، بدی و زشتی برایمان معنا ندارد و جز زیبایی حق نمیبینیم.
تمام دنیا و هرچه در آن است، بازی است برای ظهور حقیقتی که در بطن آن است. حقیقت هم وجود است و بقیه فقط ابزارند که وجود برای رشد خود میسازد. پس همه بیرون از ما هستند و هیچ جای عقل و قلب و روحمان نمیتوانیم پیدایشان کنیم. تنها باید وظیفهمان را نسبت به آنها انجام دهیم و دیگر از کم و زیادشان غصه نخوریم؛ نه اینکه اسیرشان شویم و مثلاً جایی که میدانیم نباید ببینیم یا بگوییم، نتوانیم چشم و زبان خود را کنترل کنیم. مثل اینکه وقتی باغبان برای خود بیل میسازد، بیل باید اسیر دست او باشد و برایش کار کند؛ نه اینکه او اسیر بیل شود و به جای کشت و کار، حاصل باغش را تباه سازد.
ولی متأسفانه اغلب ما تمام عمر، حرص هیچ را میزنیم و وجودمان را برای فانیها سرکوب میکنیم. اگر نماز صبحمان قضا شود، فقط میگوییم: «قضایش را میخوانم»؛ اما اگر به دنیایمان لطمه بخورد، از غصه دق میکنیم! شخصیتمان گم شده و برایمان مهم نیست؛ اما اگر جواهرات، ماشین یا فرزندمان گم شود، دیوانهوار دنبالش میگردیم. درواقع همواره خواستهایم «من»ی را که نیست، هست کنیم و از آن، متأثر هم شدهایم.
فرق ما با ائمه(علیهالسلام) همین است. ما به روح و هستیمان رنگ بدن زدهایم و اسیر دنیا شدهایم؛ اما آنها جسمشان را روحانی و به هستی وصل کردهاند. حال آیا نمازی که آنان با بدن متروّح خود میخوانند، با نمازی که ما با روح جسدی خود میخوانیم، یکی است؟! ما حتی مهربانی و خوشخلقیمان برای حفظ جسم و دنیاست و آنها حتی غضبشان برای روح و وجود. با این حساب، هرچه هم درستکار و خوشاخلاق باشیم، نگاهمان غلط است و فردا که هستی ظهور کرد و دیدیم اینها همه هیچاند، تازه میفهمیم که هیچگونه آمادگی و شایستگی برای حاضر شدن در پیشگاه وجود نداریم؛ "صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لايَرْجِعُونَ"[3].
آری؛ مؤمن و منافق، در یک صف نماز میخوانند؛ اما این کجا و آن کجا؟ یکی در غرب وجود یعنی افول انسانیت و خودفراموشی است و دیگری در شرق و محل اشراق نور وجود. تفاوتشان هم به نامشان نیست و زیبایی و زشتی، در وجود آنهاست، نه در لفظ مؤمن و منافق. پس ظاهر، معیار ارزشگذاری و تشخیص نیست و فقط با محک میتوان عیار و اعتبار طلای ناب را از طلای بدل مشخص کرد.
خداوند محک را در جان و وجود همه گذاشته و هرکس در عمق قلب خود میداند چه چیز باقی و چه چیز فانی است. مانند حواس پنجگانه که مثلاً اگر خاشاکی در آب یا غذا باشد و وارد دهان شود، فوراً تشخیص میدهد. اما اگر این محک را نادیده بگیریم، بیمار و افسردۀ هیچها میشویم و نسبت به آنها شهوت و غضب پیدا میکنیم. درنتیجه تمام زندگیمان میشود غصه و افسردگی و ناامیدی؛ و امان از آن زندگی!
[1]- بحارالأنوار، ج52، ص281.
[2]- سورۀ شمس، آیۀ 10 : به راستی نومید شد، هرکه آن را پوشاند.
[3]- سورۀ بقره، آیۀ 18 : کر و لال و کورند، پس بازگشتی ندارند.
نظرات کاربران