
چرا غرور؟
در ادامۀ بحث «شیطان شناسی» (جلسۀ هفتاد و سوم ، 5 صفر 1438) به تبیین موضوع « چرا غرور؟ » میپردازیم.
در ادامۀ سفارش حضرت علی(علیهالسلام) به کمیل، به اینجا میرسیم که فرمود:
"يَا كُمَيْلُ، احْفَظْ قَوْلَ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ: "الشَّيْطانُ سَوَّلَ لَهُمْ وَ أَمْلی لَهُمْ"[1]؛ وَ الْمُسَوِّلُ، الشَّيْطَانُ وَ الْمُمْلِي، اللَّهُ تَعَالَی."
ای کمیل، حفظ کن [همیشه در وجودت متذکر شو] کلام خدا را که فرمود: «شیطان برای آنان تسویل کرد و مهلتشان داد»؛ که مسوّل، شیطان است و مهلتدهنده، خدا.
"يَا كُمَيْلُ، اذْكُرْ قَوْلَ اللَّهِ تَعَالَی: "...وَ مايَعِدُهُمُ الشَّيْطانُ إِلَّا غُرُوراً"[2]. يَا كُمَيْلُ، إِنَّ إِبْلِيسَ لَايَعِدُ عَنْ نَفْسِهِ وَ إِنَّمَا يَعِدُ عَنْ رَبِّهِ، لِيَحْمِلَهُمْ عَلَی مَعْصِيَتِهِ فَيُوَرِّطَهُم."
ای کمیل، به یاد آور قول خدا را که: ...«و شیطان جز وعدۀ فریب و غرور نمیدهد.» ای کمیل، همانا ابلیس از خودش وعده نمیدهد، بلکه از پروردگارش وعده میدهد، تا آنان را به نافرمانی او بکشاند و گرفتارشان کند.
پس غرور انسان، از جانب شیطان است و هیچ دلیل موجّهی نمیتواند داشته باشد. حضرت علی(علیهالسلام) در خطبۀ 223 نهجالبلاغه، هنگام تلاوت آیۀ "يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ"[3] فرمودهاند:
"يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ، مَا جَرَّأَكَ عَلَی ذَنْبِكَ؟ وَ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ؟ وَ مَا أَنَّسَكَ بِهَلَكَةِ نَفْسِكَ؟ أَمَا مِنْ دَائِكَ بُلُولٌ؟ أَمْ لَيْسَ مِنْ نَوْمَتِكَ يَقَظَةٌ؟ أَمَا تَرْحَمُ مِنْ نَفْسِكَ مَا تَرْحَمُ مِنْ غَيْرِكَ؟ فَلَرُبَّمَا تَرَی الضَّاحِيَ مِنْ حَرِّ الشَّمْسِ فَتُظِلُّهُ، أَوْ تَرَی الْمُبْتَلَی بِأَلَمٍ يُمِضُّ جَسَدَهُ فَتَبْكِي رَحْمَةً لَهُ؛ فَمَا صَبَّرَكَ عَلَی دَائِكَ وَ جَلَّدَكَ عَلَی مُصَابِكَ وَ عَزَّاكَ عَنِ الْبُكَاءِ عَلَی نَفْسِكَ؟ وَ هِيَ أَعَزُّ الْأَنْفُسِ عَلَيْكَ!"
ای انسان، چه چیز تو را بر گناهت جری و در مقابل پروردگارت مغرور کرده و به نابودی نفست مأنوس نموده است؟ مگر درد تو درمان ندارد و برای خوابت، بیداری نیست؟ چطور آنجا که بر دیگری رحم میکنی، بر خودت نداری؟ چهبسا کسی را در داغی خورشید میبینی و برایش سایهبان میشوی؛ یا بیماری را میبینی که درد، جسمش را آب میکند و از سر رحمت بر او اشک میریزی. پس چه باعث شده بر درد خودت بیتفاوت باشی، بر مصیبتت سختجان شوی و بر نفست گریه و عزاداری نکنی؟ با اینکه عزیزترین نفسها نزد توست!
یعنی: آیا شرایط درون و بیرون چنان ظلمانی است و گناه و شیطان و هوای نفس، آنقدر قدرتمندند که تو هیچ روزنهای برای دیدن حق نداری؟ خیر، چنین نیست. تو اسماء الهی را در درونت داری. همین که از سختی و بیماری دیگران متأثر و ناراحت میشوی، یعنی در درون خود، صفتی به نام «رحمت» داری. منتها به آن، توجه نداری و آنقدر به بیرون پرداختهای که از درونت غافل شدهای.
ما مدام در پی آگاهی از عالم بیرون و حرکت برای آن هستیم. خودمان را هم در افعالمان میشناسیم و میسنجیم. فکر میکنیم گفتن و شنیدن و خواندن معارف، همان عمل کردن است. اما چنان مشغول حسن فعلی میشویم که از حسن فاعلی غافل میمانیم و چنان به فعل و ظاهرمان انس میگیریم که انس و مجانست با روحمان را از یاد میبریم. آنقدر دنبالۀ افعال و اوصاف و آرزوهای خود را طولانی کردهایم که فراموش میکنیم اگر ما نباشیم، یعنی وجود متصل به حقّمان نباشد، هیچیک از اینها هم نیست.
درواقع خداخواهی و کمالطلبی، فطری ماست؛ ولی ما خود را در بدن و ابزار دیدهایم، روحمان را جنس بدن کردهایم و طلبها و نیروهای فطری آن را نمییابیم. غمهای بیرونی خود و حتی دیگران را میبینیم و ناراحت میشویم؛ اما مصیبت درونیمان را که ظاهربینی و نگاه فعلگرایی است، درک نمیکنیم. با اینکه آنچه اصالت دارد، حبّ ذات است و همه چیز، ابزار آن است؛ محبتهای ما به ابزار نیز. پس تا به خود رحم نکنیم و درد خود را درمان ننماییم، ترحّم و کارهایمان برای درمان دیگران، جز بازی نفس نیست.
آنکه با خود بیگانه است، نمیتواند با دیگران حتی با نزدیکانش آشنا باشد و وجودشان را حرکت و عروج دهد. معلوم است آنچه فقط فعل باشد و از «من» جزئی برآید، نتیجه ندارد و ابتر است؛ چون «من» جزئی، ذات مستقل ندارد و ابتر است. اما فعلی که از ذات خدایی برآید، به بقا وصل است و محال است بینتیجه باشد؛ حتی اگر خود فرد در آن فعل، دچار ابتلائات سخت شود. مانند کربلای حسینی که همواره در تمام دنیا، آثار روزافزون دارد و پیوسته موجب تحوّلات فردی و اجتماعی انسانها رو به سعادت میشود.
اغلب ما اگر یک شب فرزندمان به خانه نیاید، یا اگر در خانه باشد و تب کند، یا حتی اگر سالم باشد و به سفری طولانی برود، شب از نگرانی خوابمان نمیبرد. اما اگر همان روز حرف بدی زده یا دلی را شکسته باشیم، عین خیالمان نیست. گاهی هم از غصۀ اینکه یخچال و فریزرمان خراب شده یا از ترس اینکه خراب نشود، نمیتوانیم بخوابیم. اما اینکه بارها خطا کردهایم، عمری حقیقت دین را نفهمیدهایم و هنوز با اماممان انس نگرفتهایم، یک شب هم ما را بیخواب نکرده است! شاید ناراحت شده باشیم؛ اما نسوختهایم و عزا نگرفتهایم. حال آنکه جان و روح هریک از ما، از جسممان و جسم پدر و مادر و فرزند، و مال و تمام شئون، عزیزتر است. ما نسبت به بقیه، وظایف و حقوقی داریم که باید مراعات کنیم. اما حقّ نفس را اگر ندهیم، حقّ خدا را تباه کردهایم.
"وَ كَيْفَ لَايُوقِظُكَ خَوْفُ بَيَاتِ نِقْمَةٍ؟ وَ قَدْ تَوَرَّطْتَ بِمَعَاصِيهِ مَدَارِجَ سَطَوَاتِهِ. فَتَدَاوَ مِنْ دَاءِ الْفَتْرَةِ فِي قَلْبِكَ بِعَزِيمَةٍ، وَ مِنْ كَرَی الْغَفْلَةِ فِي نَاظِرِكَ بِيَقَظَةٍ؛ وَ كُنْ لِلَّهِ مُطِيعاً وَ بِذِكْرِهِ آنِساً."
چگونه ترس نزول بلا و نقمت، بیدارت نمیکند؟ حال آنکه با نافرمانی خدا، پلههای قهر الهی را پایین آمدهای! پس درد سستی قلبت را با عزیمت، و خواب غفلت چشمت را با بیداری درمان کن؛ مطیع خدا باش و به یاد او مأنوس.
نه تنها سر نماز، بلکه در متن تمام زندگی، باید به جای نظر خود، ناظرمان را ببینیم که همیشه حاضر بر ماست و با او انس گیریم. اما او کجاست که به یادش باشیم؟ همان بُعد فاعلیت در هستی و جان ماست.
راه چاره، عزم راسخ است. نه چند جلسه معرفت شنیدن و حالی به حالی شدن؛ بلکه مدام باید بشنویم، مطالعه کنیم و قرآن بخوانیم و آنقدر غرق این معارف شویم که عزم در ما قوی گردد. نگوییم وقت نیست! امروز که در دنیا عقل جزئی حاکم شده و عقل کلی را کنار زده است، اگر در شبانهروز، روزنهای را برای پرداختن به عقل کلی نگذاریم و به جان خود نپردازیم، دیگر چه داریم؟ پس چطور راحت زندگی میکنیم؟
"وَ تَمَثَّلْ فِي حَالِ تَوَلِّيكَ عَنْهُ، إِقْبَالَهُ عَلَيْكَ يَدْعُوكَ إِلَی عَفْوِهِ وَ يَتَغَمَّدُكَ بِفَضْلِهِ وَ أَنْتَ مُتَوَلٍّ عَنْهُ إِلَی غَيْرِهِ! فَتَعَالَی مِنْ قَوِيٍّ مَا أَكْرَمَهُ وَ تَوَاضَعْتَ مِنْ ضَعِيفٍ مَا أَجْرَأَكَ عَلَی مَعْصِيَتِهِ، وَ أَنْتَ فِي كَنَفِ سِتْرِهِ مُقِيمٌ وَ فِي سَعَةِ فَضْلِهِ مُتَقَلِّبٌ. فَلَمْ يَمْنَعْكَ فَضْلَهُ وَ لَمْ يَهْتِكْ عَنْكَ سِتْرَهُ، بَلْ لَمْ تَخْلُ مِنْ لُطْفِهِ مَطْرَفَ عَيْنٍ فِي نِعْمَةٍ يُحْدِثُهَا لَكَ، أَوْ سَيِّئَةٍ يَسْتُرُهَا عَلَيْكَ، أَوْ بَلِيَّةٍ يَصْرِفُهَا عَنْكَ. فَمَا ظَنُّكَ بِهِ لَوْ أَطَعْتَهُ؟"
وقتی به او پشت کردی، تمثّل کن که او به تو رو کرده و تو را به عفوش میخواند و به فضلش دربرمیگیرد، اما تو از او به دیگری روی آوردهای! پس چه عالیرتبه، او که در قدرتش کریم است و چه ناتوان، تو که در ضعفت بر معصیت او جسوری، حال آنکه در پردهپوشی او مقیمی و در وسعت فضلش میگردی! با این همه، فضلش را از تو بازنداشته و پردۀ ستّاریاش را ندریده؛ بلکه در نعمتی که برایت پدید آورده، خطایی که بر تو پوشانده یا بلایی که از تو گردانده است، چشم برهمزدنی از لطف او خالی نبودهای. پس ببین اگر مطیعش بودی، چه میکرد!
از خرابی ژن و تربیت و شرایط، شکایت داریم؟ میگوییم از بس گرفتار سختیها بودهایم، به جایی نرسیدهایم و در دام گناه افتادهایم؟ پس نام و یاد و محبت علی(علیهالسلام) و شنیدن معارف علوی و توفیق شرکت در عزای حسینی و... جز رو کردن خدا به ما چه میتواند باشد؟ حضرت میفرماید چنین ذات غنی و مهربانی به ما متصل است که وقتی از او میگریزیم و میخواهیم با فکر و نظر و تصمیم و انگیزۀ خود کار کنیم، او دنبالمان میآید، ما را به آغوش میکشد و میگوید: «بیا، میبخشمت.» مثل اینکه مادری در میدان خطرات، دست کودکش را گرفته و هرچه کودک میگوید: «رهایم کن، خودم میدانم»، او دست از فرزندش نمیکشد. حال با چنین خدایی، چطور میگوییم: «سخت است، نمیتوانم، نمیشود؟» تازه این در شرایطی است که «منِ» جزئی خود را میبینیم. اگر خود را کنار بگذاریم و فقط با او باشیم، چه خواهد شد؟
آیا هیچ فکر کردهایم زبانی که میگوید رهایم کن، فکری که میخواهد خودش تصمیم بگیرد و پایی که میخواهد خودش برود، از کجا آمده است؟ ما اگر برای دوست یا فامیل خود، همه کار کنیم و مشکلاتش را برطرف نماییم، بعد او خود را ببیند و قدردانی نکند، بلکه از ما دوری نماید، قضاوتمان دربارهاش چیست؟ آیا نمیگوییم: «چه نمکنشناس و ناسپاس! عجب اخلاق بدی! شعور و وجدان ندارد!»؟ تازه او فردی مثل ماست و ما خدای او نیستیم و او را نیافریدهایم! پس چه قبیح است رفتار ما بندگان با آفریدگار هستی!
"وَ حَقّاً أَقُولُ: مَا الدُّنْيَا غَرَّتْكَ وَ لَكِنْ بِهَا اغْتَرَرْتَ؛ وَ لَقَدْ كَاشَفَتْكَ الْعِظَاتِ وَ آذَنَتْكَ عَلَی سَوَاءٍ، وَ لَهِيَ بِمَا تَعِدُكَ مِنْ نُزُولِ الْبَلَاءِ بِجِسْمِكَ وَ النَّقْصِ فِي قُوَّتِكَ، أَصْدَقُ وَ أَوْفَی مِنْ أَنْ تَكْذِبَكَ أَوْ تَغُرَّكَ. وَ لَرُبَّ نَاصِحٍ لَهَا عِنْدَكَ مُتَّهَمٌ، وَ صَادِقٍ مِنْ خَبَرِهَا مُكَذَّبٌ؛ وَ لَئِنْ تَعَرَّفْتَهَا فِي الدِّيَارِ الْخَاوِيَةِ وَ الرُّبُوعِ الْخَالِيَةِ، لَتَجِدَنَّهَا مِنْ حُسْنِ تَذْكِيرِكَ وَ بَلَاغِ مَوْعِظَتِكَ بِمَحَلَّةِ الشَّفِيقِ عَلَيْكَ وَ الشَّحِيحِ بِكَ."
به راستی میگویم: دنیا تو را نفریفته، بلکه خودت به آن مغرور شدهای؛ او عبرتها را برای تو آشکار کرده و به راستی دعوتت نموده است. دنیا با آنچه از بلاهای جسمی و ضعف قوا به تو نوید میدهد، صادقتر و باوفاتر از آن است که به تو دروغ گوید و تو را بفریبد. چهبسا نصیحت و خیرخواهیِ دنیا که نزد تو متهم است و چهبسا راست میگوید و تکذیبش میکنی! حال آنکه اگر دنیا را در خانههای ویران و سرزمينهای خالی میشناختی، به خاطر یادآوری نیکو و پندهای رسایش، او را دوستی دلسوز و نگران برای خودت مییافتی.
آری؛ ماییم که با دنیا مأنوس شده و رنگ دنیا را گرفتهایم؛ وگرنه دنیا به ما خیانت نکرده و همواره نه تنها در عالم بیرون، بلکه در جسم خودمان نیز چهرهاش را آشکار نموده که فانی است و نباید به آن دل بست. خیلی اوقات خواستهایم کار خیری بکنیم و نتوانستهایم؛ خواستهایم از جا برخیزیم، اما توان نداشتهایم؛ بیماری، ضعف، شکستگی دست و پا، سفیدی و ریزش مو و...؛ اینها همه، نشان صداقت دنیاست، اما ما درس نمیگیریم. دنیا به ما دروغ نگفته، اما ما به خودمان دروغ میگوییم؛ چون اصیل را رها کردهایم و به ابزار دنیا دل بستهایم. همانگونه که امروز فرهنگ خودمحور غرب، به هر نحوی میخواهد چهرۀ فنای دنیا را بپوشاند و علایم پیری را با انواع آرایش و جرّاحی محو کند، تا کسی پند نگیرد و به خود واقعیاش پی نبرد.
ما میدانیم جسم و خانواده و مال و مقام و... هیچکدام نه مال ما و تحت فرمانمان هستند و نه برایمان میمانند؛ اما نمیخواهیم قبول کنیم و باز نسبت به همین فانیها شهوت و غضب داریم و از آنها متوقعیم. اگر فنای دنیا و جلواتش را میدیدیم، از کسی طلبکار نبودیم و حتی قدرنشناسی فرزند یا خطاهای جزئی و تضییع حقهای دیگران نسبت به ما، دلمان را به درد نمیآورد. از همه میگذشتیم؛ اما چون برای خدا بود، نه از روی ناتوانی و ترس، توسریخور نبودیم. میدانستیم هرچه داشته باشیم، در دنیا هم از دست ندهیم، با مرگ از دستمان میرود؛ پس دل نمیبستیم و وقتی هم اهل دنیا چیزی از ما میگرفتند، حتی اگر ذرهای احتمال معصیت بود، از حقّمان میگذشتیم. مدام نمیگفتیم تقصیر این و آن است؛ چون میدیدیم هرچه از ما گرفته میشود، پردهای است که دنیا از خود برمیدارد و نصیحتمان میکند تا به یاد وجود باقی بیفتیم.
پس "إِنَّ السُّعَدَاءَ بِالدُّنْيَا غَداً، هُمُ الْهَارِبُونَ مِنْهَا الْيَوْمَ."
همانا سعادتمندانِ فردا با دنیا، کسانی هستند که امروز از آن میگریزند.
نه اینکه زندگی نکنند و تارک دنیا شوند؛ بلکه دنیا را وطن خود نگیرند، همه چیز آن برایشان یکسان باشد و از کم و زیادش تأثیر نگیرند. نه اینکه هیچ آرزویی نداشته باشند؛ بلکه قلب خود را بررسی کنند تا مبادی میلشان در راستای هدف خلقت و حیاتی که خدا برایشان خواسته، باشد. اما هدف خلقت چیست؟
سری به قرآن بزنیم و دوباره ماجرای خلقت را مرور کنیم[4]. خداوند افلاک و عناصر، زمین و آسمان، جنّ و ملک و تمام هستی را خلق کرد. امانت خود را که تمام اسماء و صفاتش بود، به آنها عرضه نمود. اما هیچکدام نتوانستند به تنهایی، امانت را بپذیرند. هریک از آنها یک یا چند اسم را گرفته بودند و باید معجونی از تمامشان تشکیل میشد تا بتواند تجلی جامع حق را بگیرد. خداوند عناصر را در هم آمیخت و عصارۀ جماد و نبات و حیوان را در گِل تیرهای جمع کرد. با سجدۀ فرشتگان و تعلیم اسماء به او، بُعد نوری و تجرد وجودش را نیز تکمیل نمود و آنگاه از روح خود در او دمید. اینجا بود که آدم، جامع تمام مراتب خلقت و متصل به تمام ذات شد. امانت جامع الهی را دریافت کرد و زیر بار آن، متلاشی نشد. اما برای اینکه بتواند آن را ظهور دهد، باید امتحان پس میداد.
او در جنّت اسماء بود، با همان جسمش؛ اما تضادی بین دو بُعد وجودش نبود. نه گرسنگی و تشنگی داشت، نه گرم و سردش میشد؛ و با اینکه جنسیت داشت، متوجه آن نبود و شهوت و غضبش را حس نمیکرد؛ چون از درون به بیرون مینگریست و بیرون هم جز جلوۀ حق نمیدید. تا آنکه بُعد ناری وجودش یعنی شیطان، گل کرد و خواست کاری کند تا او با نگاه و توجه به ثقل ماده، از لطافت درونش غافل شود.
شیطان، توجه آدم را به درخت منهیه جلب کرد؛ یعنی بُعد مادی که ظرف وجود روحانی اوست. مانند لیوانی که باید باشد تا آب زلال و جاری در آن جای گیرد. در جنّت اسماء، این دو بُعد با هم متضاد نبودند و هیچکدام مانع رشد دیگری نمیشدند؛ اما وقتی آدم متوجه ظرف شد، نیازها و امیال آن را چشید و همین امر، او را از تعادل وجودش غافل کرد. آن توجه و این غفلت، همان هبوط بود که او را از عالم نامحدود به محدودیت کشاند.
پس خدا انسان را خلق کرده تا زندگی بهشتی و بدون تضاد و تزاحم داشته باشد؛ چنانکه قرآن، این زندگی را در رتبهای از وجود او در جنّت اسماء، اثبات میکند و او در عمق وجودش مییابد جسم متروّح که آثار متضاد با روح در آن نباشد، چیست. اما وقتی نگاهش متوجه بدن و جسم شود و آرزوهایش اینسویی باشد، از بُعد بهشتی وجودش غافل میشود؛ مثل کسی که جذب رنگ و فرم و جنس لیوان شود و تشنگی از یادش برود.
برای همین است که میگوییم ریشۀ همه چیز، نگاه و بینش ماست. ما به دنیا آمدهایم تا خود را با روح ببینیم و بدن را همجنس و همرنگ روح کنیم؛ نه اینکه روح را در ثقل و سنگینی بدن، اسیر نماییم. قرار نیست لیوان را بشکنیم تا آب بریزد؛ اما باید به قدری آن را صیقل دهیم و برق بیندازیم که فقط آب را نشان دهد، نه خود را. همانگونه که آدم، پس از توجه به درخت منهیه، آنقدر توبه کرد تا خدا به او فرصت داد که دوباره نگاهش را به وجود برگرداند و بتواند اهل جنّت اسماء شود و زندگی بهشتی داشته باشد.
با این توضیحات، آرزوی ما در دنیا باید چه باشد؟
[1]- سورۀ محمد(صلّیاللهعلیهوآله)، آیۀ 25.
[2]- سورۀ إسراء، آیۀ 64.
[3]- سورۀ انفطار، آیۀ 6 : ای انسان، چه چیز تو را به پروردگارت مغرور کرده است.
[4]- آیات مربوط به این بحث را به تفصیل در مباحث «انسانشناسی» و «شیطانشناسی» نقل و بررسی کردهایم.
نظرات کاربران