
همواره بیم و امید
در ادامۀ بحث «شیطان شناسی» (جلسۀ شصت و نهم ، 28 محرّم 1438) به تبیین موضوع « همواره بیم و امید » میپردازیم.
محوریترین مادۀ کار ابلیس در جان بنیآدم را کبر معرفی کردیم. گفتیم ذات مستقل فقط خداست و بقیه تنها، ظهور او هستند. ظهور کامل او نیز فقط و فقط انسانهای کاملاند، یعنی چهارده معصوم(علیهمالسلام)؛ و اگر کسی گمان کند غیر از آنها نیز میتوانند کامل شوند، بدترین حجاب را بر حقیقت انسان کامل گذاشته است.
آنان بی واسطه به درک ذات رسیدهاند و کامل شدهاند. ولی ما هرگز خودمان کامل نمیشویم، بلکه رو به کمال میرویم و کمالمان درک فقر به ذات است؛ که هرچه به او نزدیک شویم، بیشتر میبینیم که در مقابلش هیچیم. انسانهای کامل در اوج کمال میگویند: "الْفَقْرُ فَخْرِي"[1]؛ و ما اگر متکبر باشیم، همین تعین ظهوریِ خود را ذات میپنداریم و کمال نسبیمان را از خود میبینیم!
انسان کامل، حجت خداست و به واسطۀ حضور او در هستی است، که ما هستیم. امروز هم غایب نیست؛ اما شرایط برای ما غیبت است و امکان ارتباط مستقیم با او را نداریم. پس وظیفۀ ما شناخت اوست و وقتی شناختیم، باید به حقیقتش پناه بریم. البته کسانی هم که به او نزدیکترند و به درک نسبی از کمال رسیدهاند، میتوانند از بقیه دستگیری کنند. آنها نظام هستی و دین را نگه میدارند تا آمادۀ آمدن امام شود. چهبسا خطراتی که برای جسم و روحمان پیش میآید و آنها بی آنکه بفهمیم و بشناسیمشان، نجاتمان میدهند. چنانکه وقتی خضر اهل کشتی را با سوراخ کردن آن نجات داد، آنها نفهمیدند.
ما بیشتر از طلحه و زبیرها به اسلام خدمت نکردهایم که فکر کنیم تا آخر، مصون از گمراهی هستیم. پس هیچگاه نمیتوانیم بگوییم هوای نفسمان ریشهکن شده و کاملاً حق میگوییم؛ به ویژه در زمان غیبت با این همه خطراتی که هست و حتی سرمایۀ محبتمان از درون و بیرون تهدید میشود. پس باید با تلاش، آگاهی و ترس از نفس، خود را بیمه کنیم و در عین حال، امید و نشاط و انتظار را در خود حفظ نماییم.
باید همواره مراقب باشیم و حتی اگر لحظهای از خود نترسیم و فکر کنیم خدا به ما توفیق داده در مسیر کمال باشیم، خیال شیطان راحت میشود که با اوییم؛ زیرا حتی اگر هم خدا به ما توفیق مقام و رتبهای را داده باشد، چون در قالب نفسیم، هرگز نمیتوانیم ایمن باشیم از اینکه یکباره همه چیز را بر باد دهیم. ما تا ابد، وابسته و فقیریم و به اوج کمالمان هم برسیم، باز فقرمان را بیشتر میبینیم. پس در هیچ حالی نمیتوانیم به فرج شخصی یعنی سنخیت خود با امام، اعتماد کنیم و خود را بینیاز از معرفت بدانیم.
امام علی(علیهالسلام) در وصیتی به کمیلبنزیاد میفرمایند:
"إِنَّهُ يَأْتِي لَكَ بِلُطْفِ كَيْدِهِ، فَيَأْمُرُكَ بِمَا يَعْلَمُ أَنَّكَ قَدْ أَلِفْتَهُ مِنْ طَاعَةٍ لَاتَدَعُهَا؛ فَتُحْسَبُ أَنَّ ذَلِكَ مَلَكٌ كَرِيمٌ وَ إِنَّمَا هُوَ شَيْطَانٌ رَجِيمٌ! فَإِذَا سَكَنْتَ إِلَيْهِ وَ اطْمَأْنَنْتَ، حَمَلَكَ عَلَى الْعَظَائِمِ الْمُهْلِكَةِ الَّتِي لَا نَجَاةَ مَعَهَا."[2]
همانا او (ابلیس) با مکر دقیقش سراغت میآید و تو را امر میکند به طاعتی که میداند به آن عادت داری و رهایش نمیکنی؛ پس میپنداری او فرشتهای بزرگوار است، حال آنکه شیطانی راندهشده است! پس هنگامی که به او آرام شدی و اعتماد کردی، تو را به گناهان هلاککنندهای وامیدارد که با بودن آنها نجات نمییابی!
اینگونه است که شیطان در توهم دین و کمال، بیشتر ما را میفریبد تا در گناه و معصیت. پس به هرجا رسیده باشیم، در خطریم و اتفاقاً هرچه بالاتر باشیم، خطر هم بیشتر است. چون وقتی خود را کامل ببینیم، بدترین گناهی که تا آنوقت مرتکب نشدهایم، از ما سر میزند. چه چیز باعث میشود در این دام نیفتیم؟ ترس، نه از خدا، بلکه از خود. به بیان حضرت علی(علیهالسلام): "كَيْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِكَ"[3]؛ چون فراق او، علیرغم داشتن همۀ کمالات، عین سقوط ماست و دوری و فراق، آنجاست که خود را مثل او ببینیم.
فراق حق، همان استکبار است که هرچند ظهور فعلی و صفتیاش، فخرفروشی به دیگران باشد، ریشهاش در درون ماست که چون بندۀ خوبی شدهایم و خیلی چیزها فهمیدهایم، خود را بزرگ و کامل میبینیم. البته نتیجۀ این حرفها آن نیست که بیخیال کمال شویم و دنبال علم و عمل نرویم تا از خطراتش مصون باشیم؛ بلکه باید همه چیز داشته باشیم و محبتمان را نیز اوج دهیم، اما بدانیم همه از آنِ اوست، نه ما.
برمکَن پر را و دل برکَن از او / زانکه شرط اين جهاد آمد عدو
چون عدو نبوَد، جهاد آمد محال / شهوتت نبوَد، نباشد امتثال
صبر نبوَد، چون نباشد ميل تو / خصم چون نبوَد، چه حاجت، حيل تو؟
هم کمالات نسبی و هم موانع کمال باید باشد، تا ما بتوانیم با دل کندن از آنها، عروج کنیم؛ وگرنه جهادی در کار نیست تا ساخته شویم و بالا برویم. نیروی محرّکۀ این عروج نیز عشق است. اما اگر به غیر معشوق، نظر داشته باشیم، حتی اگر آن غیر، خودمان باشیم که کمالات را از خود ببینیم، عاشق نیستیم. عشق، آن است که هر کمالی در خود یا غیر دیدیم، همه را آیینۀ کمال او بیابیم و هرچه زیباتر شدیم، در درون، او را ببینیم که زیبای حقیقی است و او را نشان دهیم، نه خود را؛ وگرنه او را مخفی کردهایم و خود را به میان آوردهایم.
عاشقان را شادمانی و غم، اوست / دستمزد و اجرت خدمت هم اوست
غير معشوق ار تماشايی بوَد / عشق نبوَد، هرزه سودايی بوَد!
عشق، آن شعله است کو چون برفروخت / هرچه جز معشوق، باقی جمله سوخت
تيغ "لا" در قتل غير حق براند / در نگر، زان پس که بعد "لا" چه ماند
ماند "إلّا الله"، باقی جمله رفت / شاد باش ای عشق شرکتسوز زفت
خود، هماو بود آخرين و اولين / شرک، جز از ديدۀ احول مبين
پس اگر لباس زیبایی دوختهاند و بر تن ما کردهاند، نباید خیاط را نادیده بگیریم و هیکل خود را از یاد برده، گمان کنیم خودمان زیبا شدهایم. همانطور که بدن را جز نفس ناطقه حرکت نمیدهد، حیات و زیبایی روح نیز ریزش جمال حقّ است و ما حق نداریم آن را از خود ببینیم؛ بلکه هرچه به او نزدیکتر شویم و جمالش از ما بیشتر ظهور کند، فقر خود را بیشتر میبینیم و از خود بیشتر میترسیم. چنانکه حضرات(علیهمالسلام)که هیچ فاصلهای با خدا جز رابطۀ ذات و ظهور ندارند، لحظهای کمال و جمال را از خود ندیدهاند؛ دیگر چه رسد به ما که این همه فاصله داریم. اما هرکسی نمیتواند این حقیقت را بیابد و در پسِ هر زیبایی، خدا را ببیند.
اين، کسی داند که روزی زنده بود / از کف اين جانِ جان، جامی ربود
وانکه چشم او نديده است آن رخان / پيش او جان است اين تف دخان[4]
مرغ، کو ناخورده است آب زلال / اندر آب شور دارد پر و بال
کسانی این معنا را میفهمند که به حیات طیّبه رسیدهاند و از دست خدا جام می خوردهاند. مستی این می از عشق است و تلوتلو خوردن ندارد؛ بلکه نوشندۀ آن، در فقر خود ثابت است. اما آنکه از نفسش مِی خورده، مست لایعقل میشود و این معنای باطنی را نمیچشد. متأسفانه ما چون کمتر خوبان را دیدهایم، اگر تا خوبیای از خودمان سر زند، فکر میکنیم به جایی رسیدهایم و کمال، همین است که ماییم!
حال آنکه این کمالات را به ما دادهاند تا با آنها راه برویم و به مقصد نزدیک شویم؛ پس نباید خود را در آنها ببینیم. اگر به حکم "مُوتُوا قَبْلَ أنْ تَمُوتُوا" از خودبینی رها شویم، دیگر از مرگ نمیترسیم، بلکه ترسمان از کوتاهی و هوای نفس خود است. این ترس هم ناامیدی نمیآورد، بلکه برعکس، عامل نشاط است؛ چون وقتی هر لحظه خود را در خطر سقوط ببینیم، بیشتر مراقبیم و تلاش میکنیم. مثل کسی که در دریای عمیق، شنا میکند و باید هر لحظه از غرق شدن بترسد؛ وگرنه خود را یله میکند و طعمۀ امواج میشود.
میلها همچون سگان خفتهاند / اندر ایشان خیر و شر بنهفتهاند
چون که قدرت نیست، خفتند این رده / همچو هیزمپارهها و تنزده
تا که مرداری درآید در میان / نفخ صور حرص کوبد بر سگان
حرصهای رفته اندر کتم غیب / تاختن آورد سر برزد ز جیب
ما با ترک چند گناه و عمل به چند طاعت، فکر میکنیم کامل شدهایم؛ حال آنکه ریشۀ همه چیز در باطن است و تا مبادی میل خود را عوض نکنیم، فایده ندارد. بعد هم ممکن است امیال نازل را کنار بزنیم، اما باید مراقب میلهای بالاتر و درونیتر هم باشیم که میتوانند ما را زمین بزنند. اگر امروز که همه چیز بر وفق مرادمان است، آرامیم و درونمان درگیر نیست، فکر نکنیم رها نشدهایم. امیال، مثل سگانی هستند که خفتهاند و تا شکاری برسد، برانگیخته میشوند. پس باید خود را در میدان امتحانها بسنجیم که در مقابل آنچه برای نفسمان ناخوشایند است، چگونهایم و آیا امیالمان آتش زیر خاکستری است که با جرقّهای شعلهور میشود یا نه.
اما اگر واقعاً اینگونه است، پس ما به چه امید داشته باشیم؟ به اینکه میبینیم او و عشق اوست که باطن ما را هرچه هست، پیش از مرگ نشانمان میدهد تا فرصت اصلاح داشته باشیم. پس با نفس خود، صادق باشیم و نگذاریم به ما دروغ بگوید و خود را خوب جا بزند. ببینیم واقعاً چه هستیم؛ بعد خود را در پیشگاه امام بگذاریم و بگوییم: "هَلْ یَرْحَم". تا دم مرگ باید این باشیم؛ وگرنه امام هم بیاید و بگوید کجای کارمان غلط بوده، با اینکه ادعای محبت داریم، نمیتوانیم حرفش را بپذیریم و نقص و خطای خود را باور نمیکنیم.
افسوس، اغلب ما با این همه که دم از عشق و انتظار امام میزنیم، اگر به درون خود رجوع کنیم، میبینیم او را جز برای طلبهای خود نمیخواهیم. حتی اگر دنیا را نخواهیم، کمالات و بهشت را برای خود طلب میکنیم. اما اگر او از ما چیزی بخواهد که موافق طبعمان نباشد، با هزار عذر و بهانه فرار میکنیم. چون از اول هم صیاد بودهایم و دنبال هر خوبی و نماز و روزه، صید بهشت را خواستهایم؛ حتی دل کندن از امیال هم، صیادی بوده و ما را طلبکار بهشت کرده است. چون خوبیها را به خود میگیریم؛ حال آنکه او ما را خوب کرده، نه خودمان.
پس هرجا هستیم، ببینیم که ظهوریم؛ و جا خالی کنیم تا او بیاید. وظایفمان را انجام دهیم و وجود سراسر فقر خود را به درگاه او عرضه نماییم. در آن صورت، خوبیها مغرور و طلبکارمان نمیکند و همواره با اعتراف به فقر خود، دست در دست ولی میگذاریم و رهایش نمیکنیم؛ چون میدانیم او به خدا متصل است و با وصل به خدا، پیوسته ما را به سوی کمال سوق میدهد. البته در عصر غیبت، واسطههای پایینترند که میتوانند دستمان را بگیرند تا به دست ولی و انسان کامل برسانند.
همچو ابلیس از خدای پاک فرد / تا قیامت، عمر تن درخواست کرد
گفت: "انظُرنی إلی یَوم الجَزا" / کاشکی گفتی که تُبنا ربّنا!
عمر بی توبه، همه جان کندن است / مرگ حاضر، غایب از حق بودن است
عمر و مرگ، این هردو با حق، خوش بوَد / بی خدا آب حیات، آتش بوَد
آن هم از تأثیر لعنت بود، کو / در چنان حضرت، همیشد عمرجو
ابلیس وقتی عصیان کرد و رانده شد، از خدا مزد عباداتش را طلب نمود و به جای اینکه توبه کند، عمر طولانی خواست و از خدا برای گمراه کردن بندگان، مهلت گرفت! خدا هم به او داد؛ اما این تنها، مهلتی بود تا او به رتبهای پستتر از آنچه هست، سقوط کند. برعکس، آدم پس از عصیان، یکسره توبه و زاری کرد.
از خدا غیر خدا را خواستن / ظنّ افزونی است و کلّی کاستن
خاصه عمری غرق در بیگانگی / در حضور شیر، روبهشانگی!
عمر بیشم ده که تا پستر روم / مهلم افزون کن که تا کمتر شوم
از خدا غیر از او را نخواهیم، حتی کمالش را؛ چون کبریایی و کمال از آنِ حقّ است و ما نمیتوانیم آرزو کنیم که مثل او باشیم. پس حتی اگر میپنداریم خدا به ما کمالی داده، خود را کامل نبینیم و متوقف نشویم؛ وگرنه نمیتوانیم مراتب بالاتر را درک کنیم. تمام زندگی ما همین است؛ مرگ از جنینی و تولد به دنیا، گذر از کودکی به نوجوانی و... . اگر در هریک از آن مراحل نازل میماندیم، محال بود به اینجا که هستیم، برسیم.
این بقاها از فناها یافتی / از فنایش رو چرا برتافتی؟
چون دوم از اوّلینت بهتر است / پس فنا جو و مبدّل را پرست
تازه میگیر و کهن را میسپار / که هر امسالت فزون است از سه پار
آنکه به دریا قدم گذاشته باشد، دیگر نه پای خود را میبیند، نه جای پایش را. اگر ما قدم خودی را میبینیم، یعنی به دریای انسانیت وارد نشدهایم و هنوز در ساحلیم، هرچند در ساحل کمالات. البته شناخت «من» و خود در کمالات، بسیار سختتر از شناخت «من» در دنیاست. اگر کمالات را به خدا بدهیم، میبینیم که دستمان خالی است؛ اما اگر برای خود نگه داریم، غافل میمانیم و اسیر امواج میشویم.
حتی اگر خدا کمالش را در ما ظهور داده باشد، با خودبینی، هرگز آن کمال برایمان باقی نمیماند. تا در زمینیم، همین است و هرکه باشیم و به هرجا برسیم، از همه جا خطرات میبارد. پس بترسیم و دردمند باشیم. شاید بگوییم: «وهب نصرانی وقتی مسلمان شد، اندکی بعد به شهادت رسید؛ یعنی بی آنکه تلاش عملی و مجاهدۀ معرفتی خاصی در اسلام بکند، عشقش به امام، او را رستگار کرد.» بله، چنین بود. اما او هم اگر شهید نمیشد و در زمین میماند، در معرض خطر بود و راهی جز علم و عمل نداشت.
با این همه، هیچ جای ناامیدی و دلسردی نیست؛ چون در همین راه سخت و عقبههای خطرناک، صاحبسفر همراه ما مسافران است. او با غنایش با ماست و ما باید با فقرمان با او باشیم. در این زمانۀ وانفسا که حتی نمیتوان آب و هوای سالمی به بدن رساند، اگر کسی ادعا کند که روحش به سلامت و آرامش رسیده، در توهم و جهل و کوتهنگری است. منتها وقتی جانش حقیقت را نیافته، همین توهم را حق میبیند و چنانچه در همین حال بماند، راهی به حقیقت و حیات ندارد.
با چنین حالت، بقا خواهی و یاد / همچو زنگی در سیهرویی، تو شاد
در سیاهی، زنگی زان آسوده است / کو ز زاد و اصل، زنگی بوده است
آنکه روزی شاهد و خوشرو بوَد / گر سیه گردد، تدارکجو بوَد
مرغ پرّنده، چو ماند در زمین / باشد اندر غصه و درد و حنین
مرغ خانه بر زمین، خوش میرود / دانهچین و شاد و شاطر میدود
زآنکه او از اصل، بیپرواز بود / وآن دگر، پرنده و پرواز بود
پس بیایید پای دل را از بند زمین بکَنیم و صادقانه خود را بشناسیم؛ از خود بترسیم و به امید او پیش رویم.
[1]- بحارالأنوار، ج69، ص30 : فقر، فخر من است.
[2]- بحارالأنوار، ج74، ص274.
[3]- مفاتیحالجنان، دعای کمیل : چگونه بر فراق تو صبر کنم؟!
[4]- حرارت دود.
نظرات کاربران