
کجاست؟!
در ادامۀ بحث «شیطان شناسی» (جلسۀ هشتاد و سوم، 28 صفر 1438) به تبیین موضوع « کجاست؟!» میپردازیم.
گفتیم مشکل اصلی انسان، «خود»خواهی است و تنها راه نجات او این است که «خود» را کنار بگذارد. خداوند هم نظام دنیا را طوری قرار داده که او با از دست دادنها بفهمد هیچ چیز از آنِ «خود»ش نیست، بلکه همه از حقّ است و در دست او امانت؛ تا ببیند ورای تمام ظواهر، نور وجود است که میتابد و تأثیر دارد.
شیشههای رنگرنگ، آن نور را / مینمایند اینچنین رنگین به ما
خوی کن بیشیشه دیدن، نور را / تا چو شیشه بشکند، نبوَد عمی
حتی جسم مادی پیامبر و ائمه(علیهمالسلام) نیز نسبت به حقیقت وجودشان، به نوعی مثل شیشه نسبت به نور است. لذا از فلسفههای غیبت، همین بیت مولوی است؛ یعنی اینکه مردم بتوانند نور وجود امام را ببینند و غیبت و حضور برایشان یکی باشد؛ هرچند از اینکه آن نور در هستی برای همگان طالع نیست، رنج میکشند. در آن صورت، شیشه هم بیاید، برایشان عین نور است و دیگر مثل امتهای ائمۀ پیشین، امام خود را پایین نمیکشند. اما اگر اسیر شیشه باشند، وقتی شیشه برود، مدام دنبال نور میگردند و او را نمییابند.
بحر را پوشید و کف کرد آشکار / باد را پوشید و بنمودت غبار
کف، همی بینی روانه هر طرف / کف بی دریا ندارد منصرف
کف به حس بینی و دریا از دلیل / فکر، پنهان؛ آشکارا قال و قیل
هرچه مردم با ائمه(علیهمالسلام) کردند، برای این بود که حس و ظاهر را دیدند، اما برای باطن، دلیل خواستند؛ حال آنکه اگر به درونشان رجوع میکردند، باطن از ظاهر، روشنتر بود و دلیل نمیخواست. برخی از ما دست و پا و فعل و قول خود را میبینیم، اما نمیاندیشیم که این همه، از آثار نفس ناطقه است و بی آن هیچ اثر ندارد. برخی هم نفس ناطقۀ خود را درک میکنیم؛ همان «من» حقیقی که از آغاز تا پایان مییابیمش و همه چیزمان را به آن نسبت میدهیم. اما به راستی چرا وجود خود را قبول میکنیم و برای خدا و امام، دلیل میخواهیم؟
چون خود را یک وجود میبینیم و خدا و امام را وجودی جدا از خود! حال آنکه حقیقت وجود، یکی بیش نیست: حضرت حق؛ و همه، ظهور همان واحدند. پس تصور وجود مستقل از او، جز توهّمی شیطانی نیست که باید از آن به خدا پناه بریم. اگر وجود خود را بیابیم و بشناسیم، خدا و امام را شناختهایم؛ همان روایت معروف که پیامبر(صلّیاللهعلیهوآلهوسلّم) میفرماید: "مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ"[1].
اسب، زیر ران و فارِس، اسبجو / «چیست این؟» گفت: «اسب؛ لیکن اسب کو؟»
چون گُهر در بحر گوید: «بحر کو؟» / وآن خیال چون صدف، دیوار او!
گفتنِ آن «کو» حجابش میشود / ابر تابِ آفتابش میشود
ما عمری اینگونه زیستهایم! نماز خواندهایم و گفتهایم: خدا کو؟ زیارت رفتهایم و گفتهایم: امام کو؟ اما اگر واقعاً خدا با ما نیست، پس قدرتِ دیدن و شنیدن و... از کیست؟ ما که میفهمیم از خودمان نیست و نمیتوانیم جلوی ضعف و از بین رفتنش را بگیریم! پس چرا او را نمییابیم؟ در مفهوم میدانیم که هست؛ اما چرا نمیبینیم؟ اگر همین نکته را بچشیم، کافی است برای اینکه در فعل و خُلق و اندیشه، معصومانه زندگی کنیم.
روح و جان ما مثل گوهری در دریای وجود است؛ اما حس و ظاهر، مثل صدفی دورمان را گرفته و آبی را که در آن و با آن هستیم، پیدا نمیکنیم. کنار زدن «خود» یعنی در هر کار، این صدف را باز کنیم و دریای بیکران را ببینیم. وگرنه مدام در صدف «خود» و ماده دنبالش میگردیم و همین جستجوی بیحاصل، حجابی میشود که ما را از درک و رؤیت او دور میکند. نتیجۀ این حجاب هم میشود سقیفه، کربلا، سامرا و امروز غیبت!
بند گوش او شده، هم هوش او / هوش با حق دار، ای مدهوش او
کسی که میبیند با حقّ است، مدهوش اوست. دنیا را میگذراند؛ اما هوشش را درگیر آن نمیکند و از جزئیات، رهاست. برخلاف بسیاری از ما که در نماز هم گمشدههای دنیایمان را مییابیم، نه گمشدههای جانمان را. باید دلمان را از معرفت پر کنیم، نه مغزمان را از اطلاعات؛ برخلاف امروز که ذهنها پر است و دلها خالی. باید نعمتهای مادی و معنوی حق را برای جان و روحمان مصرف کنیم، نه برای معده و روده، در و دیوار و... . اینقدر میل و محبت و غصۀ دنیا را در دلمان نریزیم؛ گرچه سختی دنیا جسممان را بفرساید.
نعمت حق را به جان و عقل ده / نه به طبع پر زحیر پر گره
بار کن بیگار غم را بر تنت / بر دل و جان، کم نِه آن جان کندنت
سرمه را در گوش کردن، شرط نیست / کار دل را جستن از تن، شرط نیست!
گر دلی، رو ناز کن؛ خواری مکِش / ور تنی، شِکر منوش و زهر چش!
خیلی از ما جنبۀ حیوانی خود را آزاد گذاشتهایم و بار دنیا را بر دوش روحمان نهادهایم. اگر میخواهیم صاحبدل شویم، باید از این توهّمات رها گردیم و خوار دنیا نباشیم. وگرنه اهل دنیاییم و هرچه به خوشیهایش دل ببندیم، هرگز برایمان نمیماند. همین جا هم میبینیم که چگونه همسر و فرزند رهایمان میکنند، مال و مقام از دستمان میروند و جسم و زیبایی و جوانیمان ناپدید میشود. اما کاش به خود آییم و ببینیم آنکه همیشه میماند، خداست که خواب و غفلت و فراموشی ندارد و هرگز ما را از یاد نمیبرد و رهایمان نمیکند.
[1]- بحارالأنوار، ج2، ص32 : هرکه نفس خود را شناخت، به راستی پروردگارش را شناخته است.
نظرات کاربران