
با عشق و معرفت
در ادامۀ بحث «شیطان شناسی» (جلسۀ هشتاد و دوم، 22 صفر 1438) به تبیین موضوع « با عشق و معرفت» میپردازیم.
دانستیم ریشۀ وضعیت امروز جهان که حتی اندیشمندان غربی را نگران و مضطرب کرده، خودخواهی بشر در نحوۀ تعامل با طبیعت و بهرهبرداری بیرویه از آن برای ارضای نیازهای کاذبی است که روزبهروز با انواع حربهها برای بشر ایجاد میشود. گفتیم اگرچه انسان با فطرت سالم به دنیا آمده، به دلیل تربیت غلط و گرایش به جاذبههای دانی، از بُعد حقیقی وجودش دور شده و به خودخواهی مبتلا گشته؛ بیماری مهلکی که از آغاز حیات بشر شکل گرفته و امروز به اوج خود رسیده است.
با این همه، علت تامّه، خود انسان است و او میتواند با شناخت «من» حقیقی وجودش، آثار وراثت، تربیت و معاشرت را کنار بزند و آنگونه که خود میخواهد، باشد. البته برگشت به تاریخ وجود و روح، آسان نیست؛ به ویژه امروز که جلوات دنیا ترکیب و تنوعِ آنبهآن دارد. اما باز هم انسان، قدرت و اختیار دارد که برگردد.
نتیجۀ «خود»خواهی، کثرت و پراکندگی است. اما «من» حقیقی انسان، نیازش واحد است و فقط خدا را میخواهد. لذا حتی اگر از بدترین افراد هم بپرسیم، خوبی و بهشت را دوست دارند و نمیخواهند کسی به آنها بگوید بد! خود ما نیز اگر مرتکب کار بدی شویم، دوست نداریم کسی بفهمد و اگر فهمید، میکوشیم کارمان را توجیه کنیم. اینها همه نشان میدهد که مطلوب جان ما خداست. پس مشکل کجاست؟
باید بدانیم جسم از روح و دنیا از آخرت جدا نیست. چنین نیست که خدا هستی را آفریده و بعد ظهورات را به حال خودشان رها کرده باشد، یا آنان را بلاتکلیف گذاشته باشد که هرچه خود تشخیص دادند، عمل کنند؛ بلکه پیوسته و در تمام مراتب، بیواسطه یا باواسطه با آنان ارتباط و بر آنان إشراف دارد. اما کسی که با خود صدق نداشته و هستیاش را نیافته باشد، جسم و روح را جدا میداند و درنتیجه عملش با اعتقادش متفاوت است.
در طول تاریخ، عدهای بر جسم تأکید کرهاند و عدهای بر ذهن و روان و علم حصولی؛ برخی هم تیشه به ریشۀ هردو زدهاند و با ترک علم و دنیا، راهب شدهاند! اما هرسه غلط است؛ زیرا همۀ مراتب هستی، منسجم و هماهنگاند و پراکندگی و گسیختگی ندارند. هویت ما روح است که مقتضی پراکندگی نیست. نفس، مرحلۀ نازل روح است و پس از آن، قوای نفس؛ جسم هم مرحلۀ نازل و ابزار ظهور قوای نفس است. البته در عین این پیوستگی، هریک از مراتب، ویژگیها و نیازهای خود را دارند و مثلاً تشنگی روح با آب برطرف نمیشود، چنانکه تشنگی جسم با مطالعه و قرآن. اما با اینکه خداوند برای رفع نیاز هر بُعد، عالم خاصی گذاشته، همۀ این عوالم تحت احاطه و احکام او هستند؛ چه طبیعت که برای رفع نیازهای جسم است، چه علم که برای ذهن و مغز است و چه عشق که عالم روح است. لذا پراکندگی این سه بُعد، در حیات معقول ما تأثیر منفی میگذارد.
درواقع این سه رتبه، دوایری تودرتو با مرکز واحدند. اما اگر ما آنها را جدا ببینیم یا به جای دایرۀ جامع، زوایا را در نظر بگیریم و به برخی زوایا بیشتر یا کمتر توجه کنیم، از مرکز دور میافتیم. دنیای مذموم هم تصوری است که ما از زوایا داریم و تمام مطلوبات خود را از آنها میخواهیم؛ غافل از اینکه زاویه، وابسته به دایره و درنهایت، مرکز است. وگرنه دنیا و طبیعت بیرونی، بد نیست و آیۀ خداست.
خلقت انسانی یعنی همۀ مراتب را داشتن و با همۀ آنها حرکت کردن. لذا پراکندگی این سه بُعد، مانع حاکمیت روح عالی و حکمت الهی در زندگی انسان و مانع تکامل وجود او میشود. پس باید در جهت هماهنگی عوالم وجودمان کار کنیم، آن هم کار معرفتی؛ زیرا هر معرفتی حتماً عمل را در پی دارد و هر عبدی حتماً عابد است و عبادت میکند؛ اما خلافش صحیح نیست. معرفت اصول دین، مساوی است با عمل به فروع؛ چون نمیشود کسی مطلوب و معشوق خود را ببیند و بشناسد و دوست بدارد، اما خلاف خواست او حرکت کند.
در عالم ماده هم همینطور است. مثلاً مادر که عاشق فرزندش است، بدون اکراه و بی آنکه تعلیم ببیند، برای مراقبت از فرزندش شببیداری میکشد، از غذای خود برای او میزند و... . ما نیز اگر خدا را بشناسیم، عشق به او از درونمان برمیآید؛ اگرچه نحوه و ترتیب ظهور این عشق را شریعت به ما میآموزد.
وجود انسان مثل دانهای است که در درون خود، استعدادهای گوناگون دارد و اگر موانع را کنار بزند، آن استعدادها به ظهور میرسند. باغبان، دانه را در زمین میکارد و با آبیاری و مراقبت، آن را به ثمر میرساند. هر دانه، سنبلی میشود که پر از دانه است؛ منتها دانههایش در کاه پوشانده شدهاند. اینجاست که باغبان، داس به دست میگیرد و خوشهها را درو میکند؛ بعد خرمن میکوبد تا کاهها را جدا سازد و دور ریزد و گندم خالص به دست آید؛ زیرا کاه، غذای حیوان است و غذای انسان یعنی گندم باید از غذای حیوان جدا شود.
به همین ترتیب، انسان چون قرار است به تعین برسد و استعدادهایش را ظهور دهد، به زمین میآید. خداوند نیز شرایط را برایش فراهم میسازد تا دانۀ وجودش رشد کند و به ثمر رسد. اما نکته اینجاست که تا او کاهها را که تعلقات و بدیها هستند، کنار نزند، استعدادهایش شکوفا نمیشوند. ولی اگر بتواند از کاهها خلاص شود، عشق و بندگی از درونش برمیآید؛ اگرچه ابزار ظهور این عشق و بندگی را که نماز و عبادت است، خدا به او یاد میدهد. درواقع نماز، شکر معبود است و محال است کسی ولینعمت خود را بشناسد و بتواند شاکرش نباشد. پس اول باید شاکر باشیم و استعداد انسانی شکر را بیابیم، تا بتوانیم حقیقتاً نماز بخوانیم.
آری؛ نمیشود خدا را بشناسیم و به اوامرش عمل نکنیم. اگر عاشق باشیم، با عشق، کاههایمان را کنار میگذاریم و نماز و سایر عبادات نیز کمکمان میکنند؛ همانگونه که آب، آلودگیها و خس و خاشاک ظاهری را میشویَد. عشق، مظهر میخواهد و ما اینگونه با اعمالمان، مظهرش میشویم و داوطلبانه همه چیزمان را به پایش میدهیم. اما اگر معرفت نداشته باشیم، در شرایط عادی قربانصدقهاش میرویم و در میدان جنگ و جهاد، مال و جان و فرزندمان را برمیداریم و فرار میکنیم! چون دانه و درنتیجه کاه خود را نشناختهایم و میترسیم اگر چیزی را برای معشوق از دست بدهیم، خودمان از دست برویم!
شاهدی کز عشق او عالم گریست / عالمش میراند از خود؛ جرم چیست؟
جرم آنکه زیور عاریه بست / کرد دعوی: کین حُلل، ملک من است!
واستانیم آن، که تا داند یقین / خرمن، آنِ ماست؛ خوبان، دانهچین
انسان همان شاهدی است که در عالم ذر، خدا و ظهورات کامل او یعنی انسان کامل را دیده؛ حق را در وجودش ضبط کرده و وارد این دنیا شده است. او حامل امانتی است که زمین و آسمان و تمام آفرینش از پذیرش آن امتناع کردند[1]؛ لذا همۀ هستی، مفتون و طالب او و مسخّر ارادهاش شدند. اما همین انسان، امروز به جایی رسیده است که تمام هستی، او را از خود میرانند و از او در گریزند! چرا؟ چون او نفهمیده که اینها «برای» او خلق شدهاند، نه اینکه «مال» او باشند. پس جای اینکه همه چیز را امانت ببیند و از آنها به نفع «من» حقیقیاش استفاده کند، به آنها دل بسته و اسیرشان شده؛ یعنی به نفع «خود» استفاده کرده است.
دنیا و طبیعت برای انسان، عاریه است؛ اما انسان، آن را مال خود دیده و به خود، حق داده هرطور میخواهد، از آن استفاده کند؛ طوری که روزبهروز پول بیشتر درآورد و نیازهای کاذبش را برآورده سازد، حتی اگر به قیمت تخریب طبیعت تمام شود. این است که امروز نه هوای پاک داریم، نه زمین سالم و نه غذای طبیعی. همۀ میوهها چهارفصل شدهاند و همیشه هستند؛ اما هیچکدام خاصیت خود را ندارند. محصولات کشاورزی و دامی، بسیار متنوع و عجیب شدهاند؛ اما دیگر طبیعت خدادادی نیستند، بلکه با دستکاری بشر به وجود آمدهاند.
ما هم خوشحالیم از اینکه بشر تا کجا پیشرفت کرده و تنوع چقدر زیاد شده است! غافل از اینکه همین غذاهای پیوندی و مرکّب، روح و جسم و ذهنمان را بیمار کرده است. حتی هوش زیاد کودکان و اینکه ذهنشان فراتر از سنّشان کار میکند، خوب نیست. کودک سالم باید مراحل طبیعی رشد را طی کند و عدم توازن بین رشد جسمی و ذهنی برایش خطر دارد؛ چون سؤالها و درخواستهایی پیدا میکند که در آن سن نمیشود پاسخش را داد. در مقابل این بلوغ زودرس، بزرگسالان هرچه سنّشان بیشتر میشود، به جای اینکه هوشیارتر شده، قدرت روحیشان شدت گیرد، ضعیفتر و کندذهنتر میشوند. همۀ این عدم تعادلها به دلیل استفادۀ غلط از طبیعت است و ما آشکارا میبینیم که هرچند همه چیز داریم، سود و آرامش برایمان نمیآورد.
نور، یکرنگ و واحد است؛ اما وقتی به اشیاء میخورد، کثرت و رنگ میپذیرد. آنچه خدا داده، شعاعهای نور است و هرچه زیاد باشد، برکت کوثری است؛ اما تنوعات و توهمات بشر، مثل شیشههای رنگی است. اگر ببینیم که نور خدا با ماست، هرچه شیشهها بشکنند، غم نداریم. اما وقتی به شیشهها دل میبندیم، خودمان هم با آنها میشکنیم؛ غافل از اینکه آنها از اول هم مال ما نبودند.
البته تعلق و دلبستگی داشتن یا نداشتن، به حرف نیست؛ باید رگههای ریزش را در دلمان جستجو کنیم. به عنوان یک مثال کوچک، برخی از ما اهل انفاق و دست به خیریم؛ اما حاضر نیستیم گردنبندی را که خیلی دوست داریم، ببخشیم. اگر هم بدانیم جایی ممکن است احساس تکلیف کنیم که آن را ببخشیم، سعی میکنیم در آن شرایط قرار نگیریم و اگر هم آنجا رفتیم، گردنبندمان را با خود نبریم!
پس چگونه ادعای دوستی امام را داریم و میخواهیم فدای او شویم؟! شاید مال حلال به دست آوریم و بدانیم "بِیُمنِهِ رُزِقَ الوَرَی"[2]؛ اما نمیتوانیم راحت از آن بگذریم، چون نفس را نمیشناسیم؛ اگرچه امام را دوست داریم و میشناسیم. میپنداریم همین که گناه فعلی نداشته باشیم، کافی است؛ حال آنکه حقّههای نفس، خیلی بدتر از گناه است و ما را از حرکت بازمیدارد. این همان کاهی است که با داشتنش گندم وجودمان تباه میشود و اعمالمان ضایع میگردد. اما اگر آن را کنار بزنیم، خدا سیّئاتمان را نیز میپوشاند و استعدادهایمان را میپروراند و برکت میدهد.
خدا از ما میخواهد حتی اگر مال را مال خود میبینیم، آن را به او قرض دهیم تا برایمان مضاعف کند[3]. البته همیشه اینطور نیست که چند برابر مالمان را برگرداند؛ بلکه هرچه انفاق ما بیشتر مورد قبولش باشد، از جنس برتری به ما عوض میدهد. مثلاً پول میگیرد و معرفت میدهد، یا علم میگیرد و عشق میدهد. اما نه اینکه برای خودش بگیرد و در صندوق نگه دارد! بلکه آن را برای خودمان و دیگران پخش و منتشر میکند.
البته نباید «خود»مان ببخشیم! بلکه هرچه را داریم، از مال و منال گرفته تا فکر و اندیشه، وقت و عمر، سلامت و انرژی، زندگی و...، همه را در اختیار خدا بگذاریم و به او بسپاریم تا هرطور میخواهد، خرج کند. هستی، مملکت اوست؛ هروقت توانستیم همه چیز را به او بدهیم و بگذاریم خودش به هرکس میخواهد، بدهد یا ندهد، آنوقت انفاق کنیم. در آن صورت، دیگر روی خود حساب باز نمیکنیم که از کسی طلبکار شویم. اما اگر خودمان به کسی چیزی دهیم، از طرف مقابل متوقع میشویم و اگر توقعمان برآورده نشود، کینه به دل میگیریم. یعنی هم مالمان را از دست میدهیم و هم گناه و رذیله به خود میافزاییم؛ "خَسِرَ الدُّنْيا وَ الْآخِرَةَ"[4]!
ائمه(علیهمالسلام) به جای دیدن سائل، دست خدا را میدیدند. ما نیز اگر حقیقتاً خدا را ببینیم، همه چیز را ساده میگیریم و روان میشویم؛ چنانکه در هیچ نقطۀ وجودمان امساک نباشد، نه در بخشش اموال، نه در دادنیهای دیگر مانند علم و هنر یا محبت، گذشت و ستّاری. در همه چیز، روان میشویم و هرچه را داریم، به خدا میدهیم. آنوقت حتی اگر خدا بخواهد همه چیز را به ما برگرداند، هیچ توقعی از او نداریم. چون به عشق دادهایم و عوض نمیخواهیم؛ آن هم وقتی میبینیم این دادن، در وجودمان کار کرده و درنتیجه حرص و رذیلهای از ما رفته، نیتمان درست شده و سعۀ وجودی پیدا کردهایم؛ یعنی همه چیز را دادهایم و او را به دست آوردهایم.
اما افسوس که اینها برای ما در حد علم حصولی و آروزست و ما وقتی چیزی را به خدا میدهیم، فکر میکنیم از دستمان رفته یا میپنداریم با بیماری و مرگ، از بین میرویم و تمام میشویم و...! لذا هم خوبی میکنیم، هم نتیجه نمیبینیم و هم بندهایم، هم به ربوبیت نمیرسیم؛ حال آنکه عمق عبودیت، ربوبیت است.
کف به حس بینی و دریا از دلیل / فکر، پنهان؛ آشکارا قال و قیل
لیک برخوان از زبان فعل نیز / که زبان قول، سست است ای عزیز
در زمانه، مر تو را سه همرهاند / آن یکی وافی و این دو غدرمند
آن یکی یاران و دیگر رخت و مال / وآن سوم، وافی است؛ وآن حُسن الفعال
مال ناید با تو بیرون از قصور / یار آید، لیک آید تا به گور
فعل تو وافی است، زو کن ملتحد / که درآید با تو در قعر لحد
متأسفانه اغلب ما با ظواهر زندگی میکنیم و به بطن دین و هستی نرسیدهایم؛ یعنی همان که گفتیم بین مراتب وجود خود، تعدیل نداریم. خدا اول، خود را در الست و فطرت به ما نشان داده و بعد شریعت را برایمان فرستاده است. ولی ما میخواهیم در دنیا فقط ادعای بندگی کنیم و گذاشتهایم در قیامت نشانش دهیم! غافل از اینکه آنچه امروز و فردا تا همیشه با ماست و هرگز رهایمان نمیکند، عمل ماست؛ البته نه ظاهر آن، بلکه تأثیر خوب یا بدی که در ما گذاشته و عین وجودمان شده است. وگرنه اموال و اطرافیان اگر هم امروز باشند، تا لب گور بیشتر نمیآیند و ادعاهای ما نیز جز قیل و قال نیست.
این عمل، وین کسب در راه سداد / کی توان کرد ای پدر، بی اوستاد؟
دونترین کسبی که در عالم روَد / هیچ بی ارشاد استادی بوَد؟
عمل به فروع، استاد نمیخواهد؛ همین که احکام شرع را از مراجع تقلید بیاموزیم، کافی است. پس منظور، اصول دین است، یعنی همان عمل معرفتی یا بینش. عملی که استاد میخواهد، عامل بودن ماست، نه عمل ظاهری. وقتی در عالم ماده نمیشود هنری را بدون استاد ظهور داد، ما چطور میخواهیم حسن وجودی خود را بدون استاد ظهور دهیم؟ استاد میداند کجا علم بدهد، کجا عمل، و کجا بگیرد! او باید نفس ما را به ما بشناساند و حسن و قبحمان را آیینه شود؛ تا هرچه میکنیم، با نگاه توحیدی و بدون هوای نفس و خودی باشد.
علمآموزی، طریقش قولی است / حِرفتآموزی، طریقش فعلی است
علم را میشود از کتاب و اینترنت و... آموخت؛ اما برای عملی شدن علم باید جان دهیم. مثل دانشجویان پزشکی که پس از علمآموزی باید سالها در بیمارستان، طرح بگذرانند تا پزشک شوند. ما هم میخواهیم حرفۀ انسان بودن را یاد بگیریم، نه علم انسان شدن را. پس باید متواضعانه دست به دست استاد دهیم، عرق بریزیم، آزمون و خطا کنیم و آنقدر زمین بخوریم و بلند شویم تا درست زندگی کردن را بیاموزیم. به قول مولوی:
دانشِ آن را ستاند جان ز جان / نه ز راه دفتر و نه از زبان!
[1]- اشاره به آیۀ 72، سورۀ احزاب.
[2]- دعای عدیله : خلق به یُمن او روزی داده میشوند.
[3]- سورۀ حدید، آیۀ 18 : "...أَقْرَضُوا اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً يُضاعَفُ لَهُمْ وَ لَهُمْ أَجْرٌ كَريمٌ"؛ به خدا قرض نیکو دادند، تا برایشان بیفزاید و برایشان پاداشی بزرگوارانه است.
[4]- اشاره به آیۀ 11، سورۀ حج : دنیا و آخرت را زیان کرد.
نظرات کاربران