
یوسف پیامبر
در ادامۀ بحث «شیطان شناسی» (جلسۀ شصتم ، 11محرّم 1438) به تبیین موضوع «یوسف پیامبر» میپردازیم
به تفصیل دانستیم ابلیس پس از جریان جنّت اسماء، فرهنگ خود را در هوای نفس و روحیۀ شیطانی ریخت و در صراط مستقیم نشست تا هرکس راه درست را میرود، او در چهار طرفش حاضر باشد: چپ و راست و جلو و عقب. بالای سرش هم اگر نیست، چون خدا و حجت هست، شیطان نمیتواند باشد. پس کار شیطان با انبیاء، بیشتر از سایرین است؛ چون از همه بر صراط مستقیم، مقیمترند.
هدف کلی ابلیس از وارد شدن به حیطۀ شخصی انبیاء و نیز تضعیف آنها در مسیر هدایت امتشان گفتیم. چند نمونه از حملات ابلیس در جلوۀ شیطان به انبیاء را نیز بیان کردیم. امروز به جریان شیطان با حضرت یوسف میپردازیم و نیز مقدمهای از جریان حضرت موسی.
ابلیس از جنس آتش است و آتش، مادهای لطیف است که جهت ندارد و میتواند بر تمام جهات احاطه داشته باشد. لذا نه تنها به فعل انسانها، بلکه به نیات درونی و قلب آنها نیز آگاه است. بر این اساس دانست که یوسف پیامبر میخواهد پایههای دین خدا را در زمین محکم کند. لذا برادران او را که مادۀ لازم یعنی هوای نفس را داشتند، شیاطین انسی کرد تا او را به قتل برسانند.
یوسف، خوابی دربارۀ آیندۀ تابناک خود دید و وقتی آن را برای پدرش یعقوب تعریف کرد، یعقوب به او سفارش نمود که نگذارد برادرانش آگاه شوند. با این حال، حاکمیت شیطان، کار خود را کرد و برادران به فکر از بین بردن او افتادند. اما ازآنجاکه وقتی شیطان میآید، خداوند آیات خود را محکم میکند[1] و هیچگاه سنت الهی در مقابل شیطان شکست نمیخورد، مگر آنجا که خود انسان بخواهد، نقشۀ برادران دربارۀ یوسف به سرانجام نرسید و به پیشنهاد یکی از خودشان، او را به جای کشتن، در چاه انداختند. چرا؟ چون جان یوسف کاملاً با خدا بود.
شیطان که با استفاده از برادران، موفق به نابودی یوسف نشده بود، این بار سراغ خود یوسف رفت و چه به نفعش شد که او پس از رهایی از چاه، به کاخ عزیز مصر راه یافت. آنجا ماجرای زلیخا پیش آمد. بانویی زیبارو که یوسف را بزرگ کرده بود و اکنون از او خواهشی داشت! اما باز یوسف به دام شیطان نیفتاد. زلیخا با اینکه عاشق یوسف بود، او را به زندان انداخت و زجر کشیدنش را دید؛ که این تناقض جز از شیطان برنمیآید. اما یوسف در زندان هم تکان نخورد و گفت: زندان زلیخا برایم بهتر است از اینکه اسیر هوای نفسم شوم[2].
ما نیز گاه فکر میکنیم انسان شدهایم؛ حال آنکه در خط شیطانیم! گناه را کنار گذاشتهایم و اهل علم و عبادتیم. اما همین هم اگر برایمان شأن و شئون شود، ما را طعمۀ شیطان میکند. زیرا هرگونه هوای نفس، استخوانی است در درون ما که شیطان، این سگ خانگی و کلب معلَم را به سوی خود میکشاند و قویترین استخوان، شأن و شئون مادی و معنوی است که برای خود قایل میشویم و خود را خوب و بزرگ میبینیم.
برای همین است که شیطان در مستضعفان و عوام، آنقدر نمیتواند قوی کار کند که در توانگران و خواص؛ چه عام در امور مادی و چه در معنویات. حضور او در ما که کلی شأن علم و ایمان و بندگی برای خود داریم، خیلی قویتر است و به راحتی میگوید: «حالا یک غیبت، یک دروغ، یک خودی نشان بده؛ از تو که چیزی کم نمیشود!» یوسف هم خواست یوسف را از این طریق به گناه وادارد و استخوانی قویتر از آنچه در دست برادرانش بود، پیدا کند؛ اما نتوانست و یوسف، خودساختهتر از اینها بود.
پس از این در جریان تعبیر آن دو زندانی که بارها شنیدهایم، یوسف به آنکه قرار بود آزاد شود، گفت: «مرا نزد صاحبت حاکم مصر، یادآوری کن.» اما شیطان، این مسئله را از یاد آن فرد برد تا یوسف آزاد نشود. غافل از اینکه اگر آن زمان آزاد میشد، دیگر به جایگاه عالی نمیرسید؛ باید هنگام تعبیر خواب عزیز مصر میآمد، تا کمالش آشکار شود و معتمد عزیز مصر گردد. پس اینجا هم خدا آیاتش را محکم کرد و یوسف را هفت سال دیگر در زندان نگه داشت، تا او سهمش را از این کار شیطان بگیرد و بعد، عزیز مصر شود.
آری، شیطان خیلی قوی کار میکند؛ اما برای آنها که با آدمیت میروند، ضعیفترین کید را دارد. او در مقابل حق، هیچ استقلالی ندارد. اما خدا آزادش میگذارد تا کارش را بکند و معلوم شود در قلبها چه خبر است. پس اگرچه جلال و قهر خدا در لباس شیطان به ما رو کند، میتوانیم بهترین سهم بندگیمان را از آن بگیریم. ولی ما اگر جای یوسف بودیم، از هر راهی شده، پیغام میفرستادیم که آن فرد ما را به یاد آورد و فکری به حالمان کند. اما یوسف با اینکه میتوانست پیغام بفرستد، چنین نکرد و صبر کرد تا خیری را که خدا برایش خواسته، ببیند.
در همۀ جلالها همین است. ما اغلب کاری نداریم که خدا در آن میدان از ما چه میخواهد و فقط به این فکریم که به آنچه خودمان میخواهیم، برسیم. این همان هدف شیطان است و ما به راحتی فریبش را میخوریم؛ یعنی شخصیت و هویتمان را له میکنیم برای اصلاح امور جزئی. بعد هم به خیال اینکه همه چیز درست شد، نفس راحتی میکشیم! اما مگر نمیگوییم: "بِيَدِكَ الْخَيْرُ"[3]؛ پس چرا در این میادین، خیر را پیدا نمیکنیم؟
ما برای نگه داشتن دنیا هر کاری میکنیم. عبادت هم داریم؛ اما عبادتی که پای خود در آن باشد، استخوان درشتی میشود که شیطان را بیشتر جذب میکند و نمیگذارد آیات خدا تحکیم شود. پایان این روند آن است که خود فرد، شیطان انسی میگردد و دیگر نیازی به وسوسۀ شیطان هم ندارد! اما اگر با خدا باشیم و خود را نبینیم، شیطان شبانهروز هم دنبالمان باشد، دستش به ما نمیرسد. همانگونه که از کودکی دنبال یوسف بود تا مانعش شود؛ اما یوسف به یاری خدا بالأخره شیطان را تسلیم و دین خدا را حاکم کرد.
اکنون به جریان حضرت موسی میرسیم. او پیامبری اولوالعزم بود که مقامات بسیار داشت. مولوی میگوید:
گفت موسی با یکی مست خیال: / کای بداندیش از شقاوت وز ضلال
صد گمانت بود در پیغمبریم / با چنین برهان و این خُلق کریم
صد هزاران معجزه دیدی ز من / صد خیالت میفزود و شکّ و ظن
از خیال و وسوسه، تنگ آمدی / طعن بر پیغمبریام میزدی
موسی شخصیت بسیار والایی داشت و همین برهان بر رسالتش کافی بود. با این حال، برای رفع شک و گمانها، معجزات بسیار آورد. اما باز مردم یقین نکردند و هرچه معجزه آورد، به جای اینکه ایمانشان قوی شود، بیشتر شک میکردند و میگفتند سحر و جادوست، نه معجزهای که نشان اتصالش به خدا باشد. آنقدر دلشان سرد و یخزده بود که آن همه معجزه، چیزی از توهّمشان کم نکرد و درنهایت، فریب گوسالۀ سامری را خوردند!
پیامبر اسلام(صلّیاللهعلیهوآله) نیز 23 سال معجزه آورد و روزیِ مادی و معنوی امت را تعیین کرد. در غدیر هم ولایت را روی زمین نشانشان داد و حقیقت را برای قلبهای روشن آشکار کرد. اما پس از رحلت ایشان، آنها همه چیز را ندیده گرفتند و فقط یک صدا را شنیدند و دنبالش رفتند. چون از همان آغاز که پیامبر آمده بود، گفته بودند ساحر است و وقتی میادین جنگ و سختی پیش آمده بود تا شخصیشان زنده بماند، به او شک کرده بودند؛ چون پیامبری میخواستند که کار را برایشان راحت کند! با علی(علیهالسلام) هم بیعت کردند و نتوانستند انکارش کنند؛ اما از اول به او بدگمان بودند و حسد میورزیدند و در پایان هم توهّمشان نگذاشت به حقّانیت او تن دهند.
ما امروز آنها را لعنت میکنیم. اما معلوم نیست اگر در شرایط آنها بودیم، چه میکردیم. همانگون که خود را برای امام حسین(علیهالسلام)میکشیم و بر یزیدیان لعنت میفرستیم؛ اما واقعاً اگر آن روز بودیم، آیا عظمت شخصیت حسین(علیهالسلام) را چنان میدیدیم که برایش جان دهیم؟ باید خود را در "کلّ یومٍ عاشوراء و کلّ أرضٍ کربلاء" بگذاریم و ببینیم چندمرده حلّاجیم. آیا دیدن کرامات و کمالات امام، یقینمان را به حضور او میافزاید؟ یا از بس به کمالات انس نداریم، میگوییم سحر و جادوست یا اینکه غلوّ میکنیم و میگوییم خداست[4]!
بانگ زد گوسالهای از جادویی / سجده کردی که: خدای من تویی!
چون نبودی بدگمان در حقّ او؟ / چون نهادی سر چنان ای زشتخو؟!
چون خیالت نامد از تزویر او؟ / وز فساد سحر احمقگیر او!
چون در این تزویر او یکدل شدی / وز همه اشکالها عاطل شدی
گاو میشاید خدایی را به لاف! / در رسولیام تو چون کردی خلاف؟
بنیاسرائیل که در نبوت موسی شک میکردند، به جایی رسیدند که گوسالهای ساختۀ دست بشر را خدا دیدند! چون عقلشان را سحر سامری صید کرد و در باور تزویر او، یکدل شدند. اما در راه موسی یکدل نبودند. همانگونه که ما یکدل نیستیم در باور اینکه انسان کامل، زمینی نیست و جلالش عین جمالش است.
گاو زرّین بانگ کرد، آخر چه گفت؟ / کاحمقان را این همه رغبت شکفت!
زان عجبتر دیدهاید از من بسی / لیک حق را کی پذیرد هر خسی؟
این سامریها هرکجا و هر زمان که باشند، سر و صدا و دفتر و دکان دارند؛ اما چیزی از حقیقت به دست نمیدهند. پس همیشه باید مراقب باشیم. آن گذشتگان، ملعون هستند؛ ولی ما باید خود را ببینیم و جانمان را تطهیر کنیم. آن هم با معرفت قلبی؛ که اگر فقط به عمل بپردازیم، بیشتر فریب نفس را میخوریم. اما با معرفت حتی اگر خطای فعلی هم از ما سر زند، دلمان زود نرم میشود و حق را میپذیریم.
دل میخواهد. ابوجهل و ابولهب، همان معجزات را دیدند که بقیه دیدند. اما باور نکردند؛ چون چشمشان جزئیبین بود و هرچه از حقایق و زیباییها نشانشان میدادند، آنها نمیدیدند. سپاه یزید هم مشکلشان همین بود. آنها نه امام حسین(علیهالسلام) را میشناختند و نه یزید را. فرقش این بود که یزید به خواستههای توهّمیشان وعدههای دروغین میداد و امام ابدیتشان را تضمین میکرد. هرچند در آخر خواست دنیایشان را هم بدهد تا دست به خون او نیالایند؛ اما دیگر به او سوءظن پیدا کرده بودند و چشمشان حق را نمیدید.
اینگونه بود که هادیان امت، یکییکی آمدند و رفتند؛ چون هرچه در نصیحت و خیرخواهی مردم میکوشیدند، آنها بیشتر شوخی میگرفتند. زهرا(سلاماللهعلیها) "عَجِّلْ وَفَاتِی" گفت و رفت، علی(علیهالسلام) 25 سال خار در چشم و استخوان در گلو سکوت کرد و رفت. فرزندان علی(علیهمالسلام) نیز همه رفتند؛ تا آنکه مهدی(عجّلاللهفرجه) آمد و در غیبت صغری نیز کراماتش را دیدند. اما نفهمیدند و غیبت کبری آغاز شد.
و امروز باید ندبه کنیم: "أَيْنَ الْحَسَنُ أَيْنَ الْحُسَيْنُ أَيْنَ أَبْنَاءُ الْحُسَيْنِ"! شرط آمدنشان هم این است که در شناخت و باور آنها یکدل شویم؛ اما کاش بفهمیم! اولیاء خدا هم نصیحتمان میکنند؛ اما فکر نکنیم میخواهند خود را نشان دهند و جا بیندازند؛ بدانیم ولایت برای انسان، خودی نمیگذارد و آنها فقط کمال ما را میخواهند.
[1]- اشاره به آیۀ 52، سورۀ حج دربارۀ شیطان و انبیاء که جلسۀ قبل تبیین کردیم.
[2]- اشاره به آیۀ 33، سورۀ یوسف : "قالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَني إِلَيْهِ..."؛ گفت: پروردگارا، زندان برایم محبوبتر است از آنچه بدان دعوتم میکنند.
[3]- سورۀ آلعمران، آیۀ 26 : تمام خیر به دست توست.
[4]- بنیاسرائیل که با "أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى"ی فرعون بار آمده بودند، آنقدر خودبین و خودخواه بودند و خود را بزرگ میدیدند که هیچکس را خدا نمیپنداشتند، حتی خدا را! بلکه همیشه به راه تفریط میرفتند و جایگاه پیامبرشان را در حد خود پایین میآوردند و با او مثل افراد عادی برخورد میکردند. امروز نیز همیناند و جهان و خدا و منجی عالم را مال خود میدانند!
نظرات کاربران