ولایت و روحیه

ولایت و روحیه

 

در جلسهٔ اول بحث روحیه ولایی، (8 رجب 1438) به تبیین موضوع «ولایت و روحیه» می‌پردازیم.

امام کاظم(علیه‌السلام) از پدران بزرگوارش(علیهم‌السلام) روایت کرده که رسول‌اکرم(صلّی‌الله‌علیه‌و‌آله) فرمودند:

"مَنْ سَرَّهُ أنْ يَلْقَى اللهَ عَزَّوَجَلَّ وَ هُوَ مُقْبِلٌ عَلَيْهِ غَيْرُ مُعْرِضٍ عَنْهُ، فَلْيَتَوَالَكَ يَا عَلِيُّ..."[1]

هرکس دوست دارد خدا را در حالی ملاقات کند که به او رو کرده و از او روی نگردانده، باید ولایت تو را داشته باشد ای علی.

بارها ثابت کرده‌ایم که همه به لقاء خدا می‌رسند؛ اما این ملاقات خاص که در آن خدا به بنده رو کرده و به استقبالش آمده، تنها با تولّای علی(علیه‌السلام) میسّر است. رو کردن و استقبال خدا نیز برای بنده‌ای است که مظهر اوصاف الهی و خداگونه شده و به لقاء وجه جمال حق رسیده است. او طوری در آغوش حق جای می‌گیرد که لحظه‌ای جدا نمی‌شود.

با این مقدمه می‌خواهیم باز از ولایت بگوییم. حقیقتی که رتبۀ عالی آن را تمام هستی رد کرده‌اند؛ جز انسان که ظلوم و جهول است[2] و به تعبیر امام خمینی(قدّس‌سرّه) یعنی به هيچ چيز توجه ندارد و غافل از همه است‏[3].

درواقع تنها کسی می‌تواند بار این امانت سنگین را به دوش گیرد و مظهر ولایت شود که خود و غیر را نبیند و نگاهش فقط به او باشد، به ولی؛ یعنی نه خودی بشناسد و نه خود را در حدی ببیند که مظهر ولی شود! نه اینکه مجاهده کند تا نبیند، بلکه اصلاً نتواند ببیند؛ مثل نابینایی که هرچه از زیبایی‌ها برایش بگویند، باز نمی‌بیند.

ولایت، همان است که پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌و‌آله) دربارۀ علی(علیه‌السلام) وصف می‌کند: "لَحْمُكَ‏ مِنْ‏ لَحْمِي‏ وَ دَمُكَ مِنْ دَمِي وَ سِلْمُكَ سِلْمِي وَ حَرْبُكَ حَرْبِي وَ الْإِيمَانُ مُخَالِطٌ لَحْمَكَ وَ دَمَكَ كَمَا خَالَطَ لَحْمِي وَ دَمِي"[4]؛ یعنی چنان عین او شده که دیگر جایی برای اینکه خود را ببیند، نمانده است.

در لغت‌نامۀ التحقیق ذیل ریشۀ «ولی» آمده است:

«اصل واحد در این ماده، واقع شدن شیء وراء شیء دیگر است، درحالی‌که رابطه‌ای بین آن‌ها باشد؛ و وراء، اعمّ است از جلو و پشت، چنان‌که دو شیء نیز اعمّ‌اند از اینکه در اصل وجود مختلف باشند یا به لحاظ محل و اعتبار. رابطۀ بین آن‌ها نیز اعمّ از این است که حسنه باشد یا سیّئه. مفاهیم قرب، دوست داشتن، یاری و پیروی نیز از آثار این معنای اصلی هستند. از مصادیق معنای ولایت، تدبیر امور غیر و قیام به کفایت جریان حیات و زندگی اوست؛ پس همانا ولی و متولّی، وراء متولّی‌علیه واقع شده و رابطۀ بین آن‌ها تدبیر امور است. پس ولی، متّصف به ولایت و تدبیر است و متولّی کسی است که ولیّ‌ای اختیار می‌کند.»

با این معنا معلوم می‌شود که چرا در مقابل ولایت حق، ولایت شیطان هم داریم و نیز چرا فرموده‌اند: ولایت، قسیم نار و جنّت است؛ زیرا در ولایت، هم رابطۀ خوب و حسنه مدّنظر است و هم رابطۀ بد. پس هیچ‌کس از ولایت، راه گریز ندارد؛ اما می‌تواند به او و ذات و اوصاف و افعالش رو کند یا به او پشت نماید. مظهر ولی، مثل کپی اوست. شاید کپی برابر اصل باشد؛ اما لحظه‌ای که این کپی، خود را اصل ببیند، همه چیزش از بین می‌رود و دیگر مظهر ولایت نیست؛ چون شرط مظهریت، این است که فرد، خود را نبیند.

حال ببینیم امروز ولایت، چند نفر اهل دارد! اصلاً خود ما چقدر اهل ولایتیم؟ دوست داشتن و طلب قرب و تلاش برای پیروی فعلی، لوازم و آثار ولایت است. باید ببینیم چقدر به اصل و هویت علی(علیه‌السلام) که جامع اندیشه و صفت و فعل اوست، نزدیکیم. اگر امروز به این درک از ولایت نرسیم، در برزخ گیریم و آخر کار هم اگرچه بهشتی شویم، مقام کمال انسانی را نمی‌یابیم.

مصداق ولایت، تدبیر امور تمام هستی است. او وراء ماست و دست و چشم و زبان و همه چیز ما به تدبیر او کار می‌کند. اگرچه حرفی که می‌زنیم یا چیزی که می‌بینیم یا کاری که می‌کنیم، به اختیار خودمان است. اما اگر این‌گونه است، پس ما این‌همه «من» از کجا آورده‌ایم؟ او را دوست داریم؛ اما هرچه تا کنون کرده‌ایم، خودمان کرده‌ایم و نمی‌توانیم باور کنیم که اصلش کار دیگری بوده است. چقدر به او پشت کرده‌ایم که متوهّمانه فقط خود را می‌بینیم! اگر به او رو می‌کردیم، مدام او را بیشتر می‌دیدیم. فقط باید به معرفتش می‌رسیدیم؛ نگاهمان و عملمان درست می‌شد.

پس اصل ولایت، این است که بنده، اختیار خود را به دست ولی بدهد و ببیند که او تدبیرش می‌کند. تنها چیزی که بنده دارد و می‌تواند به ولی بدهد یا ندهد، همین اختیار است. ولایت‌مداری یعنی روحیۀ فرد مثل ولی باشد، نه فقط فعل و صفتش. هرقدر هم دنبال تقلید از افعال او باشد، تا روحیه‌اش را درست نکند، فایده ندارد؛ نه اینکه بخواهد حرف ولی را گوش ندهد، بلکه چون روحیه‌اش فرق دارد، اصلاً نمی‌تواند تدبیر ولی را بپذیرد. مثلاً اگر حقّ قصاص داشته باشد و ولی بگوید بگذر، او نمی‌تواند از خون عزیزش بگذرد. یا اگر اهل علم و وعظ باشد و ولی بگوید مدتی همه را کنار بگذار، نمی‌تواند بر این امر صبر کند. درواقع برایش سخت است که اجازه دهد کسی روی روحیه‌اش انگشت بگذارد.

یکی از مظاهر زیبای ولایت، مالک‌اشتر بود. نقل شده در جنگ صفّین، به فرمان حضرت علی(علیه‌السلام) شجاعانه تا قلب سپاه دشمن پیش رفت و کاری کرد که بیشتر سربازان دشمن یا اسیر شدند یا پا به فرار گذاشتند. عمروعاص که شکست را قطعی می‌دید و از پیروزیِ جنگی ناامید شده بود، حقّه‌ای کثیف به راه انداخت. فرمان داد سربازان، قرآن بر سر نیزه کنند و سپاه حضرت علی(علیه‌السلام) را به کتاب خدا دعوت نمایند. قاریانی که اهل عمل و حتی اهل محبت بودند، با دیدن این صحنه، دست از جنگ کشیدند! حضرت فرمود: «این حیلۀ عمروعاص است؛ اینان مردان قرآن نیستند؛ من قرآن ناطقم.» اما آن‌ها نتوانستند تدبیر ولیّ‌شان را بپذیرند و حضرت را هم مجبور به پایان دادن جنگ کردند.

در سوی دیگر میدان، مالک بود که تا یک‌قدمی پیروزی پیش رفته بود. تا اینکه فرمان ختم جنگ از سوی امام به او رسید. بی آنکه بخواهد تدبیر مولایش را زیر سؤال ببرد، بی آنکه بگوید یک قدمِ باقی‌مانده را هم می‌روم و بعد برمی‌گردم، جنگ را رها کرد و برگشت.

آن مردانی که پیشانی‌شان از سجده پینه بسته بود، وقتی امری خلاف روحیه‌شان پیش آمد، به ولی پشت کردند. اما مالک که زیر قدم‌های عشق، فانی شده و خودی از او نمانده بود، روحیه‌ای جز ولایت‌پذیری نداشت و لذا در میدان ولایت، سربلند شد. این بود که وقتی خبر شهادتش را دادند، حضرت درباره‌اش فرمود:

"مَالِكٌ وَ مَا مَالِكٌ وَ اللَّهِ لَوْ كَانَ جَبَلًا لَكَانَ فِنْداً، لَايَرْتَقِيهِ الْحَافِرُ وَ لَايُوفِي عَلَيْهِ الطَّائِرُ."[5]

مالک! و مالک چه بود؟ به خدا اگر کوه بود، در سرفرازی یگانه بود؛ چنان‌که نه رونده‌ای به اوج او می‌رسید و نه پرنده‌ای بر فراز قلّۀ وجودش به پرواز درمی‌آمد.

 

 

 


[1]- بحارالأنوار، ج27، ص107.

[2]- اشاره به آیۀ 72، سورۀ احزاب.

[3]- صحيفه امام(قدّس‌سرّه)، ج‏19، ص253.

[4]- دعای ندبه : گوشت و خون تو از گوشت و خون من و دوستی و دشمنی با تو دوستی و دشمنی با من است و ایمان با گوشت و خونت مخلوط شده، چنان‌که با گوشت و خون من آمیخته است.

[5]- نهج‌البلاغه، حکمت 443.

 



نظرات کاربران

//