.jpg)
مبانی و اصول فرهنگ دینی
در ادامۀ بحث آخرالزمان و شدت ظلم (جلسۀ 7، 7 رمضان 1443) به تبیین موضوع مبانی و اصول فرهنگ دینی میپردازیم.
در جلسۀ قبل از خوان عرفان علامه طباطبایی(رضوانااللهعلیه) بهره جستیم و رابطۀ عالم اعتبار را با فرهنگ بررسی کردیم. دانستیم اعتباریات در حقیقتِ وحدانی خود، «طبیعت» نام دارند و کیفیت بهرهبرداری از این طبیعت را «فرهنگ» نامیدیم.
معنی اصلی و ریشهای فرهنگ، ادب و تربیت است و از نظر لغوی، به معنای عقل و دانش است. ولی در کل، فرهنگ را میتوان جامعی از هنر، دین، دانش، اخلاقیات و عادتهای آدمی دانست. همچنین فرهنگ را میتوان مجموع مظاهر معنوی، هنری و ایدئولوژی که تشکیلدهندۀ ارزشها وسنن مردم در یک دورۀ خاص است، نامید.
فرهنگ از سویی نتیجۀ اعمال و از سوی دیگر عامل تشکیلدهندۀ اعمال انسانی و شامل اصولی کلی است که با آن میتوان الگوهای رفتاری افراد و جامعه را درک کرد. واژۀ فرهنگ در دیدگاه فلسفی و عرفانی به کار نرفته است، بلکه آنچه در این نوع دیدگاهها وجود دارد، سلوک انسان با طبیعت است.
فرهنگ از نظر عام، روش زندگیکردن و اندیشیدن و امری پویا است؛ اما از نظر خاص، سرمایۀ معنوی و درونی یک قوم است. سرمایهای که از هبوط با انسان همراه شده تا بهطور فطری راه ارتباط با طبیعت را به او بیاموزد و در بیرون با نام فرهنگ خود را تجلی دهد. البته اگر این تجلی، سازندگی و بهرهمندی از امکانات درونی، متوجۀ حواس مادی و برگرفته از نگاهی مادی باشد، «تمدن» نامیده میشود؛ اما اگر متوجه نیازهای معنوی باشد به آن فرهنگ گفته میشود.
مسلماً هر دوی این جنبهها (مادی و معنوی) در عمل برای ساختن زندگیِ از تولد تا مرگ استفاده میشود و اینجاست که فرهنگ در این مفهوم، با معنویت گره میخورد و جنبۀ کیفی پیدا میکند، به سطح و ظاهر زندگی انسانها بسنده نمیکند، بلکه به عمق میرود و با بدایات انسان (چه بدایات تمدنی و چه بدایات معنوی) سروکار پیدا میکند و براساس این بدایات مشترک، مردم را به هم پیوند میدهد.
پس اصل فرهنگ استفاده از سرچشمۀ درون و نحوۀ ارتباط آن با طبیعت است. این اصل، نیاز به تعلیم و تعلم و استدلال ندارد؛ درحالیکه کیفیت بیرونی آن قابل تعلیم است.
با تعریفی که از فرهنگ و تمدن بیان شد، متوجه میشویم که هر فرهنگی تمدن نیست. زیرا تمدن جنبۀ عینی و ظاهری و اجتماعی دارد، اما فرهنگ جنبۀ ذهنی و معنوی و فردی دارد. همچنین تمدن به امور فانی و سطحی وابسته است و فرهنگ به دریافت عمیق و ریشهای پایدار. تمدن وجه حصولیافتۀ قوای درونی در هر شکلی است، درحالیکه فرهنگ، وجه حصولیافتۀ قوای درونی در شکل درست آن؛ یعنی متناسب با مقتضای خلقت و قواعد الهی است. تمدن صدرصد نیاز به فرهنگ دارد تا چگونه زیستن، چگونه بودن، چگونه در جامعه زندگی کردن و... را معنا دهد؛ لذا فرهنگ تمدنساز و تمدن جلوۀ فرهنگ است. فرهنگ وجه معنوی متعالی دارد؛ اما تمدن وجۀ مادی و اجتماعی. فرهنگ وجه پرورش فکر و فعالیت عقل است و تمدن وجه ایستای فرهنگ است. بر این اساس فرهنگها با هم متفاوتند و تمدنهای ناشی از آنها نیز با هم فرق دارند.
دواقع آنچه ما در این مباحث تحتعنوان «ظلم» مطرح کردیم و آنچه باعث شد که هیچگاه حضرات معصومین(علیهمالسلام) تابع تمدن و فرهنگِ جوامعی که در آن بودند، نشوند و درنهایت مظلوم، مستضعف و شهید گردند؛ تفاوت همین فرهنگهاست.
چنانکه میدانید دین همان فطرت مشترک در تمام انسانها یا تجلی اسماء و وجود در آنان است که در هر زمان متناسب با مقتضیات آن زمان، تحت عنوان «فرهنگ دینی» جلوه میکند. «اصول و مبانی کلی تفکر اسلامی یا دینی يا همان فرهنگ انسانی»، که در دینِ کامل اسلام ظهور کرده، عبارتاند از:
- توحید
اولین اصل در این دیدگاه مشاهدۀ حقیقت "لاالهالاالله" است که ورود به آن، وارد شدن به سرچشمۀ مطلوب و معبود در عمق معنوی جان است. درواقع وقتی انسان خارج از غریزه و طبیعت به خودش تحتعنوان «من يا خود» رجوع میکند، در درونش به غیر از معبود، معشوق و قانون او چیزی نمییابد.
اول نیاز انسان، شناخت خودش است، آن هم بهنحو شهادت و مشاهده، نه فهم. که این، همان مشاهدۀ وحدت در وجود است. به عبارت دیگر اگر ما این شناخت پایهای و حقیقی از خود نداشته باشیم، در وادی ایجاد تمدنی قدم گذاردهایم که ما را به شقاوت میکشاند و هرگز به مطلوب وجودمان نمیرسیم.
در دیدگاه اسلامی انسان برای درک وحدت، باید خود را عاری از تمام اعتباریات مشاهده کند. درست مانند نوزادی که تمام اعتباریات خود را بهطور فطری و بدون آموزش قبلی، به وحدت درونی وجودش وصل میکند و میگوید: «من میخورم و من میبینم و...». به حدی که هرچه این کودک بزرگتر میشود، ادراکش نسبت به این وحدت نیز قویتر میشود، بهطوریکه اگر به او بگویند دهانت غذا میخورد یا معدهات بهره میبرد، هرگز قبول نمیکند.
پس «منِ ما» همان وجود ما، همان رتبۀ مطلوب و وحدت ما در کثرت است. اما نکتۀ مهم آن است که ما چگونه این «من» را آماده کنیم تا این وحدت را در کثرتها و اعتباريات مشاهده کند تا آنجاکه آن غایب از نظرها، راحت و بدون دغدغه فریاد "مَنْ رآنی فَقَد رَأَی الحَقَّ"[1] سر دهد؟
به راستی چرا درک وحدت ذات برای ما سنگین است؟! مگر ما از ابتدایی که چشم به طبیعت باز کردیم، خود را ذات واحد ندیدیم؟ چرا اینقدر در کثرت زندگی کردیم تا درک این وحدت برایمان مشکل شد؟
از وقتی که تمدن و مدنیت جای فرهنگ اصلی انسانی و فطری درون را گرفت، منِ ما شد کثرت و کثرت شد من! کدام من؟ منهای توهمی کثیر. البته منِ واحد هرگز از وحدتش جدا نمیشود، اما این ما هستیم که از درک آن غافل میمانیم و اسیر توهمات میشویم.
پس بیاید نگاهمان را درست کنیم و خارج از این کثرات، فرهنگ فرد خود يا همان وحدت و واحد را پیدا کنیم؛ همان که ظهورش در بیرون کثرات و مراتب گوناگون میشود. وقتی این من را مشاهده کردیم، واحد را مییابیم، همان "لاالهالاالله" يا مشاهدۀ احدیت يا الله در وجود. درک این حقیقت نگرشمان را تغییر خواهد داد و آنجاست که به "لا مُؤثّرَ فی الوجود الا الله" خواهیم رسید. در مشاهدۀ چنین حقیقتی دیگر اقبالها و ادبارها و شئون ما را تکان نمیدهند و به آرامش میرسیم چراکه میدانیم اگر همه چیز از دست برود، آن واحد را در درون داریم.
- نگرش به جهان و طبیعت(جهانبینی)
یک مسلمان باید تمام اعتباریات، کثرات و جهان را بالذات تابع يک وحدت بداند. مثل دست که در تمام حرکاتش، خود را تابع یک نفس میداند و به ارادۀ او تکان میخورد، نه با اعتبارات بیرونی.
بهراستی ما چه موقع در دادنها، گرفتنها، گذشتنها، جمال و جلالها؛ همۀ جهان را تسلیم تکوین و عین ظهور مشیت یک خالق و تمام اعتبارات آن را ذاتاً تابع یک حقیقت میبینیم؟ وقتی جهانبینی درست باشد و بفهمیم اعتبار مستقل از حقیقت وجود ندارد، خواه ناخواه در وجود ما عصمت جلو میآید. البته ما معصوم نمیشويم، اما با این ادراک، وحدت ما را از کثرت جدا میکند و کثرات ما را به وحدت میکشانند. آنجاست که حقیقت "لا حول و لا قوه الا بالله" را میفهمیم؛ منتها به شرطی که تمدن، این حقیقت زیبا را از ما نپوشاند.
انسان در جهانبینی توحیدی همۀ جهان و کثرات (از جمله طبیعت متصل خود و طبیعت منفصل) را ریشه در یک حقیقت و عبد و تسبیحگوی درگاه الهی میبیند. در این نگاه، فرد به جایی میرسد که دیگر در شادیها و غمها "تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ"[2] نمیشود و ظلمت آخرالزمان در تنوعها به حقیقت ایمان او ضرری نمیرساند. در واقع چنین فردی با این دیدگاه تنها دنبال آن است که ببیند خدا از او چه خواسته است. کثرت را میبیند اما حقیقت و اصل آن را مییابد.
- نگاه به اصالت جامعه یا فرد
در فرهنگ دینی اصالت جامعه معنایی ندارد. جامعه از افراد انسانی ساخته میشود، اما نه انسان در نوعش. درواقع همۀ موجودات غیر از انسان مسئول ابقای نوعشان هستند. اما در دیدگاه اسلام، حفظ نوع برای انسان اصالت ندارد؛ بلکه اصالت با فردیت يا همان انسانیت است. همان "جاعل فی الارض خلیفه" . در این نگاه، همه چیز در هستی منقضی میشود، غیر از انسان. زیرا يک فرد انسانی در هستی ظهور کرده است و به ارادۀ او همه چیز در هستی ایجاد میشود، آن هم تازه به تازه و نو به نو.
در مبانی فرهنگ دینی، جامعه اعتباری است از افراد که هر کدام خلیفۀ خدا هستند. لذا جامعه نباید انسان را بسازد بلکه انسان است که با اسماء، فطرت و وجودش جامعه را میسازد. در این دیدگاه، سبک زندگی و فرهنگ باید بر اساس فردیت انسانی یا اسمای الهی ساخته شود و فرد در هر محیطی قرار میگیرد باید ببیند که چه اسمی را ظهور دهد تا وحدت هویدا شود.
نظرات کاربران