آتش باطل بر خانۀ حق

آتش باطل بر خانۀ حق

 

در ادامۀ بحث (جلسۀ 16، 3 ربیع‌الثانی 1444) به تبیین موضوع آتش باطل بر خانۀ حق می‌پردازیم.

به اینجا رسیدیم که حضرت علی(علیه‌السلام) وقتی بی‌معرفتی مردم را دید که چطور دور ابوبکر و عمر جمع شده‌اند و امام را یاری نمی‌کنند، به خانه‌نشینی روی آورد. عمر به ابوبکر گفت: «حال که همه بیعت کردند، چرا کسی را دنبال او و یارانش نمی‌فرستی تا آن‌ها نیز برای بیعت بیایند؟» پس تصمیم گرفتند قنفذ را که مردی تندخو و خشن بود، بفرستند.

قنفذ با یارانش به درِ خانۀ حضرت رفتند و ابتدا اذن ورود خواستند. ولى حضرت به آنان اجازه نداد و برگشتند. عمر گفت: «برويد؛ اگر هم اجازه نداد، بدون اجازه وارد شويد.» دوباره آمدند و اجازه خواستند. حضرت زهرا(سلام‌الله‌عليها) فرمود: «به شما اجازه نمى‏دهم وارد خانه‌ام شويد.» پس همه به مسجد برگشتند و خبر دادند چه شده؛ اما قنفذ ماند!

عمر عصبانى شد و گفت: «ما را با زنان چه كار؟!» سپس دستور داد هيزم آوردند و بر درِ خانۀ على(علیه‌السلام) بردند. بلند صدا کرد: «ای علی، به خدا اگر از خانه بیرون نیایی و با خلیفۀ پیامبر بیعت نکنی، خانه را با خودت آتش می‌زنم!» او گمان کرد با این تهدید، علی(علیه‌السلام) می‌ترسد و برای بیعت می‌رود. اما با مقاومت حضرت فاطمه(سلام‌الله‌عليها) مواجه شد که فرمود: «ما را با تو چه كار؟!» عمر گفت: «در را باز کن؛ وگرنه خانه‌تان را به آتش می‌کشم!» بانو فرمود: «از خدا نمی‌ترسی که به خانۀ من وارد شوی؟!»

باز عمر منصرف نشد و کار خود را کرد. درِ خانه را آتش زد. سپس آن را فشار داد و به زور داخل شد. حضرت زهرا(سلام‌الله‌عليها) که بین در و دیوار مانده بود، فریاد زد: «پدرم ای رسول‌خدا!» اما عمر شمشیر خود را با غلافش بالا برد و به پهلوی آن حضرت زد. بعد هم ماجرای تازیانه و بازو!

حضرت علی(علیه‌السلام) به سرعت برخاست، گريبان عمر را گرفت و او را به شدت بر زمین کوفت. خواست او را بكُشد؛ ولى وصیت پيامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) را به یاد آورد و فرمود: «به خدا اگر تقدیر الهی و عهد من با پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) نبود، خودت می‌دانی که هرگز نمی‌توانستی وارد خانه‌ام شوی!»

عمر از ترس گریخت و گفت: «جنایت هولناکی کردم که به سبب آن هیچ‌کس در امان نیست!» رفت و از بقیه کمک خواست. عده‌ای دیگر وارد خانه شدند. اميرالمؤمنين(علیه‌السلام) سراغ شمشیرش رفت. اما آن‌ها که از شجاعت و قدرت او خبر داشتند، زودتر ششیرش را برداشته بودند. همگی که مسلّح بودند، بر سر آن حضرت ریختند. طنابی بر گردنش انداختند و با زور، او را بردند. حضرت زهرا(سلام‌الله‌عليها) دوباره مانع شد و قنفذ دوباره تازيانه زد!

سپس على(علیه‌السلام) را به شدت كشيدند و بردند تا نزد ابوبكر در مسجد رسيدند. درحالی‌كه عمر نیز با شمشير ايستاده و جمعی دیگر، مسلّح در اطراف ابوبكر نشسته بودند. حضرت فرمود: «به خدا، اگر شمشیرم در دستم بود، هرگز نمی‌توانستید چنین کنید! به‌راستی اگر فقط چهل یار همراه داشتم، شما را پراکنده می‌کردم؛ ولی لعنت خدا بر قومی که با من بيعت كردند و سپس مرا واگذاشتند!» ابوبكر سریع فرياد زد: «او را رها كنید!»

حضرت فرمود: «چه زود جای پيامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) را ظالمانه غصب كردید! به چه حقّى مردم را به بیعت خویش دعوت می‌کنید؟ آیا دیروز به امر خدا و پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) با من بیعت نكردید؟!» عمر با توهین گفت: «بیعت کن و این اباطیل را رها کن!» علی(علیه‌السلام) فرمود: «اگر نکنم، چه؟» گفتند: «تو را با خواری می‌كُشیم!» فرمود: «در اين صورت، بندۀ خدا و برادر پیامبرش را كشته‌اید!» ابوبكر گفت: «بندۀ خدا هستی؛ اما به اینکه برادر پیامبری، اقرار نمی‌كنیم!»

سپس حضرت رو به مردم كرد و تمام آنچه پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) در غدیر و غیر آن دربارۀ آن حضرت فرموده بود، همه را به یاد مردم آورد. آنان نیز همگی اقرار کردند که شنیده‌اند. ابوبکر ترسید مردم کم‌کم از او دست بکشند و سراغ علی(علیه‌السلام) بروند. پس رو به حضرت کرد: «آنچه گفتی، حقّ است؛ اما بعد از این‌ها من از پیامبر شنیدم که می‌گفت: «خداوند برای ما اهل‌بیت، نبوّت و خلافت را جمع نکرده است!» و اینجا بود که جعل حدیث شروع شد!

حضرت در ردّ ادعای ابوبکر احتجاج کرد. اما آن‌ها می‌گفتند: «ما به مقام و جایگاه تو اقرار داریم، اما دیگر کار از کار گذشته است؛ کاش این‌ها را زودتر می‌گفتی تا با تو بیعت کنیم!» یا می‌گفتند: «حرف‌هایت قبول؛ اما تو جوانی، بگذار کسی بر این مسند بنشیند که سنّی از او گذشته و برای این کار، مناسب‌تر است!» می‌گفتند: «اکنون تصمیم ما را بپذیر تا بعد از ابوبکر، خلافت را به تو بدهیم!» گویی خلافت، مال شخصی بود و ارث پدرشان را تقسیم می‌کردند!

آن‌گاه مقداد برخاست و گفت: «به خدا، اگر امر كنی، با شمشيرم می‌زنم و اگر امر كنى، دست نگه می‌دارم.» على(علیه‌السلام) فرمود: «صبر کن و عهد و وصیت پیامبر را به یاد داشته باش.» سلمان گفت: «به خدا، اگر بدانم ظلمی را دفع می‌كنم يا برای خدا دينش را عزّت می‌بخشم، شمشیرم را بر دوش می‌گیرم و می‌جنگم. آيا بر برادر پيامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) و وصیّ و جانشین او هجوم مى‏آوريد؟ منتظر بلا باشید و راحتی از شما دور باشد!»

ابوذر گفت: «اى امتى كه بعد از پيامبرش متحيّر شده و به سرپیچی خوار شده‌ايد، اینان خاندان برگزیده، اهل‌بیت نبوّت، محلّ رفت و آمد ملائكه و ستارگان هدایت‌اند که می‌درخشند... . پس هرکه را خدا مقدّم داشته، مقدّم دارید و هرکه را مؤخّر داشته، عقب بزنید و ولایت و برائت را برای کسی قرار دهید که خدا قرار داده است.»

در روایت دیگر آمده که ابوذر گفت: «کاش بار دیگر، شمشیرهای ما به دستمان می‌رسید.» مقداد گفت: «اگر علی(علیه‌السلام) می‌خواست کاری کند، پروردگارش را علیه دشمنانش می‌خواند.» سلمان هم گفت: «مولایم خود، آگاه‌تر است.»[2] و در نتیجۀ همین بصیرت بود که بعدها امام باقر(علیه‌السلام) فرمود: «همه مرتد شدند، جز این سه نفر.»[3]

عمر به ابوبکر گفت: «چطور علی برای بیعت با تو برنمی‌خیزد؟ دستور بده گردنش را بزنیم!» حسنین(علیهماالسلام) که آنجا بودند، به گریه افتادند. حضرت آن دو را به سينه چسباند و فرمود: «گريه نكنيد، به خدا قدرت این کار را ندارند.»

امّ‌ايمن، پرستار پيامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) گفت: «اى ابوبكر، چه زود حسد و نفاق خود را ظاهر ساختید!» عمر هم دستور داد او را از مسجد بيرون كردند و گفت: «ما را با زنان چه كار است؟!»

بُرَیده اسلمى گفت: «اى عمر، آیا بر برادر پیامبر و پدر فرزندانش حمله می‌كنی؟ ما تو را خوب می‌شناسیم! آيا شما دو نفر نبودید كه پيامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) امرتان فرمود: «نزد على(علیه‌السلام) بروید و به عنوان امیرالمؤمنین بر او سلام كنيد؟» شما هم گفتید: «آیا این، امر خدا و امر رسولش است؟» و او فرمود: «آرى»؟» ابوبكر گفت: «چنین بود، ولى پیامبر بعد از آن فرمود: «براى اهل‌بیت من نبوّت و خلافت جمع نمی‌شود!» بُرَيده گفت: «به خدا پيامبر اين را نگفته و من در شهرى كه تو امیرش باشى، نمی‌مانم.» آن‌گاه عمر دستور داد او را هم زدند و بيرون كردند.

عمر گفت: «اى فرزند ابوطالب، برخیز و بیعت كن؛ وگرنه گردنت را می‌زنیم!» حضرت سه بار حجّت را بر آنان تمام کرد و خطاب به پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) عرضه داشت: "یابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُوني‏ وَ كادُوا يَقْتُلُونَني‏"[4]. سپس بی آنکه کف دستش را باز کند، ابوبکر روی دست او زد و به همین مقدار برای بیعت، قانع شد! آن‌گاه از زبیر، سلمان، مقداد و ابوذر هم به زور بیعت گرفتند. اما آن‌ها دوباره بر قوم، اتمام حجّت کردند و در این بین، زبان زبیر از همه تیزتر و شدیدتر بود!

حضرت علی(علیه‌السلام) فرمود: «چطور ما را در خلافت، حقّی نیست؛ اما شما حق دارید؟!» عمر گفت: «ای اباالحسن، حال كه بیعت كرده‌اى، دیگر بس کن؛ که مردم به خلافت ما رضایت دادند و به خلافت تو، نه! گناه من چیست؟!» حضرت پاسخ داد: «اما خدا و رسولش جز به خلافت من راضی نشدند! پس شما و هرکس دنبالتان آمد و یاری‌تان کرد، دچار نارضایتی خدا و عذاب شدید او هستید. وای بر تو ای پسر خطّاب، اگر بدانی چه بر سر خود آورده‌ای!» ابوبكر هم گفت: «اى عمر، حال كه با ما بیعت كرده و از شرّ او و حملۀ ناگهانى‌اش در امان شده‌ایم، بگذار هرچه می‌خواهد، بگوید!» پس از این ماجرا بود که بانوی خانۀ علی(علیه‌السلام) کم‌کم به بستر افتاد؛ تا آنکه ماجرای فدک پیش آمد!

آری؛ همه در غدیر شنیده بودند که پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) دربارۀ حضرت علی(علیه‌السلام) چه می‌فرمود و با چه تأکیدی، او را ولیّ و وصیّ و خلیفۀ بعد از خود معرفی می‌کرد. اما گویی گرد مرگ بر قلب و عقل و چشمشان پاشیده بود و نمی‌خواستند چیزی به یاد آورند! هرچه هم آن حضرت برایشان احتجاج می‌کرد، عمر و ابوبکر چنان با خشونت یا سیاست وارد می‌شدند و مداخله می‌کردند که کسی به خودش نمی‌آمد و به سمت آن حضرت برنمی‌گشت!

چه بی‌انصافی است که می‌گویند حضرت علی(علیه‌السلام) در خانه نشست و کاری نکرد؛ اما حضرت زهرا(سلام‌الله‌عليها) برای دفاع از او آن‌همه فشار کشید! حال آنکه مولا تمام آنچه را بر عهده‌اش بود، انجام داد و تا جایی که اشقیا دستش را نبسته و مانعش نشده بودند، تمام‌قد و معقول از حریم خانه و ولایتش دفاع کرد. اما به خاطر عهدی که با خدا و پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) بسته بود، بر غصب حقّش صبر نمود و دست‌بسته شد! چه مظلومیتی از این بالاتر؟!

کاش این‌ها قصه بود! به‌راستی اگر ما به حقیقت رجعت و وجود منتقم، ایمان نداشتیم و معتقد نبودیم که روزی کسی می‌آید و باطل را به خاک ذلّت می‌کشاند و هستی را بر مدار حق می‌نشاند، نمی‌توانستیم این روضه‌ها را تحمل کنیم.

اصلاً اگر جایگاه بندگی امام را درست نشناسیم، حتی با شنیدن این مصائب هم به راحتی دچار شک و شبهه می‌شویم که چگونه ممکن است امامی که علم غیب دارد و تمام هستی به اذن خدا به ارادۀ او می‌چرخد، این تنهایی و مظلومیت را تحمل کند! آخر چه یقینی در قلب اوست که چنین برای راه مستقیمش پایمردی می‌کند؟

پناه می‌بریم به خدا از اینکه مباد روزی ما هم عهد خود با اماممان را از یاد ببریم و او بیاید و ما...! راستی چه خوب که آن زمان نبودیم؛ وگرنه معلوم نبود چه می‌کردیم و عاقبتمان چه می‌شد؛ و چه خوب که امروز هستیم و در این زمانۀ مانور باطل، نور ولایت به جانمان نشسته و می‌توانیم در مسیر محبت و معرفت اماممان قدم برداریم؛ إن‌شاءالله.

 


[1]- براساس روایت كتاب سليم بن قيس الهلالي، ج2، صص584-596.

[2]- بحارالأنوار، ج22، ص352.

[3]- الكافي، ج8 ،ص245 : "كَانَ‏ النَّاسُ‏ أَهْلَ‏ رِدَّةٍ بَعْدَ النَّبِيِّ إِلَّا ثَلَاثَةً... الْمِقْدَادُ بْنُ الْأَسْوَدِ وَ أَبُوذَرٍّ الْغِفَارِيُّ وَ سَلْمَانُ الْفَارِسِيُّ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ عَلَيْهِمْ".‏

[4]- اشاره به آیۀ 150، سورۀ اعراف : ای برادرم، همانا این قوم، مرا تضعیف کردند و نزدیک بود به قتل برسانند!

 



نظرات کاربران

//