پیشگویی‌های مقارن با ولادت پیامبر

پیشگویی‌های مقارن با ولادت پیامبر

در ادامۀ بحث (جلسۀ 7، 16 ربیع‌الأول 1444) به تبیین موضوع پیشگویی‌های مقارن با ولادت پیامبر می‌پردازیم.

به مناسبت ولادت حضرت خاتم(صلی‌الله‌علیه‌وآله)، به حقیقت نوری آن حضرت اشاره کردیم و با شناخت جایگاه نورانی انسان کامل در نظام الوهی و ربوبی در هستی، جایگاه انتقال این حقیقت فوق عرشی را در اصلاب شامخه و ارحام مطهره مطرح کردیم. سپس اصلاب حضرت رسول اکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله) را از آدم يک‌به‌یک نام بردیم تا به حضرت عبدالمطلب و پسرش عبدالله(سلام‌الله‌علیه) رسیدیم که حامل نور الهی بود و در ازدواج با حضرت آمنه(سلام‌الله‌علیها)، این نور به رحم حضرتش منتقل شد.

گفتیم در هرماه از ایام بارداری آمنه، پیامبری از پیامبران الهی نزد ايشان ظاهر می‌شد و به وی دربارۀ مولودی که قرار است به دنیا بیایید، بشارتی می‌داد.[1] نکتۀ مهم دربارۀ این بشارت‌ها آن است که اعتقاد به اینکه انبیای الهی در اجداد، اصلاب و ارحامشان کاملاً عصمت داشتند و هیچ‌وقت در اجداد پیغمبر شرک يا کفری وجود نداشته است؛ از ضروریات اعتقاد شیعه است. قبول این نوع روایات دربارۀ پیشگویی‌هایی که در زمان ولادت حضرت رخ داده، برای ما ضروری و واجب نیست؛ ولی پذیرشش برای شیعه استبعاد هم ندارد؛ زیرا ما در اعتقاداتمان با جایگاه حقیقی عین ثابتۀ محمدیه(صلی‌الله‌علیه‌وآله) آشنا هستیم.

برای درک عین ثابت محمدیه(صلی‌الله‌علیه‌وآله)، از خودمان مثال زدیم و دانستیم اصالت ما، آن «منِ واحد» يا «نفس» ماست که به آن «جان، قلب و روح» هم می‌گوییم و اگر آن منِ ثابت را برداریم، هرگز جلوات درونی تحت عنوان ابزار و قوای درونی مانند خیال و اندیشه و جلوات و ابزار بیرونی،‌ مانند اعضا و جوارح، هیچ بودی نخواهند داشت. به همین نسبت هم عین ثابت انسان کامل را اگر از هستی برداریم، تمام مراتب وجود از عرش تا فرش و تمام انواع و اصناف هیچ خواهند بود و هرگز وجودی نخواهند داشت.

گفتیم در مراتب جلوات نفس ناطقۀ ما، اعم از مغز، ناخن، چشم و...، کامل‌ترین موضع، «قلب» است که اگر نباشد، هیچ‌کدام از اعضا و جوارح و جوانحِ ما حیات نخواهند داشت. چنانکه می‌بینیم در مرگ مغزی، تمام اعضای فرد زنده هستند، ولی در مرگ قلبی هرگز زنده نمی‌مانند. در هستی هم به همین ترتیب است؛ یعنی تمام مراتب هستی به وزان مو، مژه، پوست، استخوان و... اعضایِ انسان کامل هستند؛ اما تنها یک موجود، جایگاه قلب انسانِ کامل را دارد که انسان در انسانیتش است.

ازآنجاکه انسانیت انسان به عقلش است، رابطۀ عین ثابتۀ انسان‌ها با عین ثابته محمدیه(صلی‌الله‌علیه‌وآله) این است که سرّالقدر تمام انسان‌ها در رتبۀ عقلشان، در حقیقتِ نوری عین ثابتۀ انسان کامل است. بر این اساس، انسانی که عقلش را ظهور نداده و در مراتب خیال و حس باقی مانده، عین ثابتش تنها در رتبۀ خیال و حس با عین ثابت انسان کامل، مرتبط می‌شود و در همان رتبه حرکت می‌کند. مسلماً این روند برای انسان هرگز کمال محسوب نمی‌شود، زیرا انسان رتبۀ برتری به نام عقل دارد. اما انسانی که در مسیر ظهور عقلانیت حرکت می‌کند، حس و خیالش نیز تحتِ شعاعِ نور عقل قرار می‌گیرد و هرگز در صفاتش دچار رذایل اخلاقی يا در خیالش آلوده به خرافات نمی‌شود.

با این توضیحات، برای انسانی که در جاذبۀ عقل حرکت می‌کند، پذیرش روایاتی که دربارۀ بشارت تولد پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) ذکر شده، استبعادی وجود ندارد، چون در رتبۀ عقلش با حقیقت نورانی انسان کامل متصل است و می‌تواند عمق این روایات را بفهمد.

دربارۀ روایت بشارت‌هایی که هرکدام از انبیا به حضرت آمنه دادند، صحبت کردیم تا به ماه سوم و حضرت نوح رسیدیم:

از وقایع ماه سوم بارداری آمنه اینکه شخصی از شام به‌سوی مکه می‌آمد که در نزدیکی مکه، شتر او سرش را به حالت سجده بر زمین گذاشت. آن مرد با چوب‌دستی شتر را می‌زد،‌ اما حیوان سر خود را بلند نمی‌کرد. ناگهان هاتفی ندا داد: «ای مرد، حال که تو را اطاعت نمی‌کند، او را مزن! آیا نمی‌بینی کوه‌ها و دریاها و درختان برای پروردگار سر به سجده گذارده‌اند؟!» او پرسید سبب این سجده چیست؟ در پاسخ گفته شد: «ان‌شاءالله خواهی دید! اینک سه ماه از خلقت پیامبر این امت در رحم مادر می‌گذرد! وای بر عبادت‌کنندگان بت‌ها از شمشیر او و اصحابش!»

در ماه چهارم؛ معجزۀ دیگری اتفاق افتاد، زاهدی ( از نصارا) به نام حبیب که صومعه‌ای در بیرون مکه داشت، به شهر آمد و هنگام بازگشت کودکی را دید که پیشانی بر زمین گذاشته و در حال سجده است، خواست کودک را بردارد، هاتفی ندا داد: «ای حبیب او را رها کن. آیا تو مخلوقات خدا را در خشکی و دریا، پستی‌وبلندی نمی‌بینی که برای تشکر از خدا سجده کرده‌اند، چراکه مادر محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله) به او حامله است.  

در ماه پنجم؛ بعد از ماجرای حبیب، وقتی این زاهد نصرانی بعد از مدتی وارد مکه شد نزد عبدالمطلب رفت و داستان کودک را برای وی نقل کرد. عبدالمطلب به او گفت: «این نام را کتمان کن که دشمنانی دارد.» حبیب به صومعۀ خود برگشت و دید صومعه می‌لرزد و آرام نمی‌گیرد. ناگهان دید بر دیوار محراب نوشته شده: «ای زاهدان، ای اهل صومعه‌ها، به پروردگار و محمدبن‌عبدالله(صلی‌الله‌علیه‌وآله) ایمان بیاورید که قیامش نزدیک است، خوشا به حال کسی که به ایشان ایمان بیاورد و وای بر کسی که با او مخالفت کند.» و این جمله را تمام راهبان و کشیشان دیدند.

در ماه ششم؛ رسم اهل مدینه و یمن در زمان جاهلیت، بر این بود که در اعیاد خود، کنار درخت عظیمی به نام «ذات انواط» جمع می‌شدند. در ششمین ماه بارداری آمنه دور این درخت جمع شده بودند و شادی می‌کردند که ناگهان فریادی از درخت شنیدند که گفت: «ای مردم! به خدا و فرستادۀ او ایمان بیاورید. ای اهل یمن! ای اهل بحرین! ای عبادت‌کنندگان بت‌ها! ای سجده کنندگان برای بت‌ها! بدانید که حق آمد و باطل از بین رفت، به‌راستی‌که باطل نابودشدنی است.» مردم بسیار ترسیدند و به منازل خود برگشتند. آمنه می‌فرماید: در ششمین ماه بارداری در رؤیا دیدم که شخصی می‌گوید: «ای آمنه، تو به بهترین عالمیان باردار هستی. هنگامی‌که او را به دنیا آوردی، نامش را محمد بگذار و مقام خود را از مردم پنهان کن.»

در ماه هفتم؛ سواد بن قارب، که یکی از بزرگان مکه بود، نزد عبدالمطلب آمد و گفت: «من دیروز بین خواب‌ و بیداری دیدم که درهای آسمان باز است و ملائکه به همراه لباس‌ها و پارچه‌های رنگارنگ به زمین می‌آیند و می‌گویند: « زمین را زینت کنید که میلاد احمد نزدیک شده است. او نوۀ عبدالمطلب و فرستادۀ خدا به زمین برای سیاه ‌و سفید، سرخ و زرد، کوچک و بزرگ و مرد و زن است. او صاحب شمشیر برنده و تیر سهمناک است.» از ملائکه پرسیدم: این شخص کیست؟ گفتند: «او محمد ابن عبدالله است. ابن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف است. » عبدالمطلب به سواد گفت که رؤیای خود را کتمان کند و به کسی خبر ندهد.

در ماه هشتم؛ ماهی عظیم‌الجثه‌ای در دریا حرکتی کرد که در اثر آن، امواجی بلند برخاست. ماهی فریاد زد: «روزی که پروردگار مرا خلق کرد، به من دستور داد هنگامی‌که محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله) متولد می‌شود، برای او و امتش استغفارکنم. اکنون شنیدم که ملائکه میلاد وی را به یکدیگر بشارت ‌می‌دهند، لذا حرکتی کردم و برخاستم و تسبیح و تهلیل و تکبیر گفتم و ثنای پروردگار را آغاز کردم.» یکی از ملائکه به نام استحيائيل گفت: آرام باش و استغفار کن که ولادت نزدیک است.

در ماه نهم آخرین ماه بارداری؛ در هستی غوغای دیگری برپا می‌شود و تحولی در ستارگان پدید می‌آید. در این ماه خداوند به ملائکه فرمود: «بر زمین نازل شوید.» ده هزار ملک به زمین آمدند و هرکدام مشعل‌هایی به دست داشتند که بر آن نوشته بود "لا اله الا الله محمد رسول‌الله ". آنان با مشعل اطراف بیابان‌های مکه توقف کردند و هاتفی ندا ‌داد: «این نور، نور محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله) است.[2]  

همۀ انبیای الهی از ولادت پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) خبر دادند. علاوه بر آن در سرزمین یمامه، یمن و مکه نیز پیشگویانی از این تولد قریب‌الوقوع خبر دادند که به ذکر برخی از آن‌ها می‌پردازیم:

 در یمامه کاهنی یهودی به نام «سطیح» که با اجنه ارتباط‌ داشت، زندگی می‌کرد. او هم‌زمان با روزهای اول ازدواج آمنه و حضرت عبدالله، به آسمان نگاه می‌کند و با منظره‌ای عجیب ‌و غریب مواجه می‌شود. می‌بیند که ستارگان هنگام روز ظاهر شدند و از آن‌ها آتش و دود بالا می‌رود و بعضی از ستارگان با هم برخورد می‌کنند. تعجب می‌کند و از غلامش می‌خواهد تا هنگام شب او را بالای کوه بلندی ببرد. در بالای کوه، نورهای بسیار درخشنده‌ای می‌بیند و به غلامش می‌گوید: «مرا از کوه پایین بیاور، زیرا این انوار را علامت‌هايی عظیم می‌بینم. می‌بینم نورهایی از آسمان به زمین نازل می‌شوند و گمان ‌می‌کنم که مادر آن هاشمی به او باردار شده و ولادت آن مولود نزدیک است، وای بر من اگر این درست باشد.»

سطیح تمام شب را در تفکر قضایایی که دیده بود، می‌گذراند و فردای آن روز، قوم خود را جمع می‌کند و می‌گوید: «ای مردم من امری عظیم می‌بینم، زیرا علاماتی آشکارشده و این خبر من از غیب برای شماست. اینک به دیگر کاهنان نامه می‌نویسم و از آن‌ها نظر می‌خواهم تا ببینیم آن‌ها در جاهای دیگر چه دیدند و چه فهمیدند.» او به کاهن بزرگ به نام «وشق» نامه فرستاد و درباره آن نورها از او سؤال کرد. وشق در پاسخ او نوشت: «من نیز بعضی از آن علامات را دیدم؛ اما اطلاعی دربارۀ آن‌ها ندارم و چیزی برایم گفته نشده است.»

همچنین نقل است که در یمن، کاهنه‌ای به نام «زرقاء» زندگی ‌می‌کرده که از بزرگ‌ترین کاهنان و ساحران یهود بوده است. سطیح به او هم نامه ‌می‌نویسد و دلایل این رویدادها را می‌پرسد. زرقاء، نامه را می‌خواند و در پاسخ سطیح می‌نویسد: این نورها از آل عبد مناف است. به سبب شخصی به نام محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله) است که پیغمبر خواهد شد. بدان که نازل شدن ستارگان از آسمان، به دلیل نزدیک شدن آن هاشمی است. هنگامی‌که نامۀ مرا خواندی برخیز و سریعاً به‌سوی مکه شتاب کن تا حقیقت امر را بدانیم و به کمک يکدیگر حیله‌ای به کار ببریم و نور این مولود را پیش از درخشیدن، خاموش کنیم. وقتی پاسخ زرقاء به سطیح می‌رسد، بار سفر را می‌بندد و بسیار گریه می‌کند و می‌گوید:«من به‌سوی آتشی می‌روم که در حال شعله گرفتن است. اگر توانستم آن را خاموش کنم، به یمامه بازمی‌گردم و اگر نتوانستم، از هم‌اینک با شما خداحافظی می‌کنم، زیرا پس‌ازآن به شام می‌روم و در آنجا ماندگار می‌شوم تا بمیرم.»

او از یمامه خارج می‌شود و به‌سوی مکه حرکت می‌کند. وقتی وارد مکه می‌شود، وارد محلی می‌شود که عده‌ای از مردان قریش نشسته بودند. آن‌ها از دیدن سطیح در مکه تعجب می‌کنند و می‌پرسند: «ای سطیح چه امر عظيمی تو را به اینجا کشانده است؟!» سطیح می‌گوید: «خاندان شما مبارک شده است.» آن‌ها سطیح را به خانه‌های خود دعوت می‌کنند، ولی او در پاسخ می‌گوید: «من فقط افضل قریش از بنی عبد مناف را می‌خواهم که نام او عبدالمطلب و از شجاعان است.» ابوجهل از شنیدن این سخنان بسیار ناراحت می‌شود. خبر آمدن سطیح به عبد مناف می‌رسد و ابوطالب به همراه برادرانش نزد سطیح که در سایۀ کعبه نشسته بود، می‌آیند.

سطیح می‌پرسد: از کدام قبیله هستید؟ و ابوطالب برای اینکه او را امتحان کند، می‌گوید ما از قبیلۀ بنی جمع هستیم. سطیح می‌گوید: نزدیک بیا و دست خود را روی صورت من بگذار. ابوطالب دستش را روی صورت سطیح می‌گذارد و سطیح می‌گوید: «تو صاحب اخلاق نیکو هستی. تو همان هستی که غلامی را فرستادی (قبل از آن ابوطالب غلامی را فرستاده بود و شمشیری به سطیح هدیه می‌دهد) شما خاندان، بهترین مردم هستید. تو و برادرت صاحب بهترین نسل‌ها هستید. تو و آنان که همراهت آمدند از نسل هاشم هستید. بدون‌شک تو عموی پیغمبری هستی که در کتب پیشینیان ذکر شده است. پس نسب خودت را از من که شما را می‌شناسم، پنهان ندار.»

بعد از ردوبدل شدن صحبت‌هایی میان آن‌ها، ابوطالب می‌گوید: «ای پیرمرد دربارۀ شمشیر درست گفتی و پس‌ازآن  اوصاف خوبی ذکر کردی. دوست داریم ازآنچه در این زمان اتفاق می‌افتد، به ما خبر دهی.» سطیح به عبدالله اشاره می‌کند و می‌گوید: «به‌زودی از نسل این شخص، پیامبری مبعوث می‌شود که به‌سوی خدا دعوت می‌کند و شخصی که او را یاری می‌کند، پسرعمویش است و تو ای ابوطالب پدر آن شخص هستی.»

مردم به سطیح می‌گویند: دوست داریم صفات این پیامبر را برایمان شرح دهی. سطیح اوصاف پیغمبر را شرح می‌دهد. نامش را در تورات و انجیل می‌گوید و بیان می‌کند که نام او در آسمان «احمد» و در زمین «محمد» گذاشته می‌شود. ابوطالب می‌گوید: «ای سطیح آن شخصی که گفتی او را کمک خواهد کرد و قرابت نزدیکی با من دارد، توصیف کن.» سطیح، صفات حضرت امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) را توضیح می‌دهد و می‌گوید: «شیری شجاع است، وصایت پیغمبر را می‌پذیرد و نامش در تورات «برئیا» و در انجیل «ایلیا» و در عرب «علی» است. آنگاه لحظه‌ای متفکر باقی ماند و سپس به ابوطالب گفت: «ای مرد بزرگ! دستت را دوباره روی صورت من بگذار.» ابوطالب این کار را می‌کند و او این بار، نام عبدالله و ابوطالب را بدون آنکه به وی گفته باشند، خبر داد و سپس گفت: «ای ابوطالب، دست برادرت عبدالله را بگیر که ستارۀ سعادت شما طلوع کرده است. بشارت دهید که شما دو نفر والاترین مقام را دارید چراکه محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله)  فرزند برادرت و علی(علیه‌السلام) فرزند توست.»

این ماجرا در قریش پخش می‌شود و برای ابوجهل خیلی گران تمام می‌شود. لذا میان مردم می‌آید و فریاد می‌زند: «ای مردم این اولین باری نیست که بنی‌هاشم در قبیلۀ قریش، خودش را از همه بالاتر می‌داند. شنیدید که سطیح در مورد ظهور آن پیامبر و وزیرش که دین‌های ما را فاسد می‌کنند، چه سخنانی گفت؟» در این حال ابوطالب سخن ابوجهل را قطع می‌کند و با صدای بلند خطاب به مردم می‌گوید: «ای قریشیان، این شک‌ها را از خود دور کنید و آنچه شنیدید، انکار نکنید. همه می‌دانند که موقعیت ما چیست. زمزم به دست ما حفرشده است. به خدا قسم سطیح دروغ‌گو نیست و سخنان او برهان و دلیلی دارد.» سپس دستور داد سطیح را به خانه او ببرند و موردتکریم و احترام قرار دهند.

تا فردای آن روز سخنان سطیح بین مردم مکه پخش می‌شود و با اولین نشانه‌های صبح، دوباره ابوجهل صبح همه را جمع می‌کند و فریاد می‌زند: «ای مردم! آیا راضی می‌شوید که ادیان شما از بین برود؟ قسم به خدا، بردن صخره‌ها به دریاهای دوردست، آسان‌تر از آن است که سطیح خبر مبعوث شدن پیامبری را به ما می‌دهد که دین اجدادمان را فاسد می‌کند! اگر شما این سخنان را قبول می‌کنید، من با شما کاری ندارم و از سرزمینتان خارج می‌شوم. ننگ است برای من نشستن در این سرزمین.»

سپس از مکه خارج می‌شود و به بیابان‌های مکه پناه می‌برد. دوستانش و هم‌فکرانش نزد او می‌روند و می‌خواهند که برگردد. ابوجهل به این شرط برمی‌گردد که یا سطیح را به او تسلیم کنند و یا او را از سرزمینشان خارج کنند و شرط می‌کند که اگر ابوطالب هیچ‌کدام را قبول نکند، شمشیر و مرگ بین آن‌ها حکم کننده باشد. خبر به ابوطالب می‌رسد و او می‌گوید: «شمشیرها را بردارید و آمادۀ جنگ شوید.» سپس برمی‌خیزد و سوی مکانی که ابوجهل مردم را جمع کرده بود، می‌رود. تا ابوطالب از دور دیده می‌شود از هیبت او زبان‌های مردم لال می‌شود و هر که ایستاده بود می‌نشیند. ابوطالب جلو می‌رود و فریاد می‌زند: «ای ساکنان زمزم و صفا، ای ساکنان ابوقبیس و حرا، کدام‌یک از شماست که از عبدالمطلب بدگویی می‌کند؟ بدانید شخصی مبعوث خواهد شد که در تمام کتب انبیا و تورات و انجیل توصیف شده است. او متولد خواهد شد و هرگز شخصی مثل او در زمان خودش نخواهد بود. آن پیامبر فرستادۀ خداست گه نور در او موج می‌زند.» سپس به‌سوی کعبه می‌رود و مردم آرام‌آرام پشت سرش راه می‌افتند و ابوجهل تنها می‌ماند و از کعبه دور می‌شود.

 هنگامی‌که ابوطالب به کعبه نزدیک می‌شود، می‌گوید: «ای خدای کعبه و حرم، در علم تو نوشته شده که شرافتی بر شرافت‌های بنی‌هاشم اضافه کنی، عزتی بر عزت ما بیفزایی به‌وسیلۀ پیغمبری که سطیح بر ما بشارت داده. پس خودت حیلۀ دشمنان را از ما دور کن.» آنگاه ابوطالب کنار کعبه نشست و مردم دورش جمع شدند. شخصی به نام «منبه بن حجاج» از جا برخاست و فریاد زد: «ای ابوطالب عزت خود را ظاهر کردی و نور خود را بر ما نشان دادی. همه می‏دانند تو صاحب شرافت هستی. تمام رؤسای قبایل فضایل تو را می‏دانند. بعید است که تو آنچه کاهنان می‏گویند، قبول کنی، چراکه تو می‏دانی کاهنان از یاران شیطان‌اند و دروغ و بهتان برای ما می‏آورند. بر تو است که سطیح را به ما تحویل دهی یا نشانه‌ای ازآنچه گفته را ظاهر کنی؛ چراکه نبوت دلایل و آثاری دارد که بدون آن‌ها هیچ عاقلی آن را قبول نخواهد کرد.»

ابوطالب بلند می‏شود و برای آنکه نشان دهد پیش‏گویی سطیح درست است، دستور می‏دهد او را حاضر کنند. هنگامی‌که سطیح را می‏آورند، او به مردم می‏گوید: «ای قریشیان اختلاف شما زیاد شده و قلب‏هایتان سخنان ناروا دارد. با زبان‏هایتان آل عبد مناف را در آنچه می‏گویند، تکذیب می‏کنید و هنگامی‌که سخنان صحیح می‌گويند، آن‌ها را   ملامت می‏کنید. شما سراغ من فرستاده‌اید تا از دلایل نبوت بپرسید و دربارۀ پیغمبری طاهر که شکنندۀ بت‏ و ذلیل کنندۀ کاهنان و ساحران است، سخن بگویید. به خدا قسم ما هرگز با ظهور او خوشحال نخواهیم شد؛ چراکه کاهنان هنگام ولادت او از مقام خود سقوط می‌کنند، اما من با جرئت می‏گویم زمانی که او به دنیا بیاید، سطیح هیچ دلیلی برای زندگی نخواهد داشت. اینک همسرانتان را بیاورید تا عجیب‌تر از عجیب را نشان دهم که هرگز در آن دروغ نیست. زنان را از مقابل من عبور دهید تا به شما نشان دهم کدام‌یک به محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله) باردار است!»

همۀ زنان را میآورند، اما ابوطالب میگوید آمنه و فاطمه بنت اسد را بیرون نیاورید. سطیح همۀ زنان را نگاه می‏کند و سکوت می‏کند. معاندان که در پی بهانه‏ای بودند، فریاد می‏زنند که چرا حرف نمی‏زنی؟ فهمیدی که چقدر اشتباه داری؟! سطیح نگاهی به آسمان می‏کند و می‏گوید: «به خدا قسم هرگز من اشتباه سخن نگفتم. قسم به کعبه دو نفر از زنان شما بیرون نیامدند که یکی به محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله) باردار است و دومی بعدها وصی او را به دنیا خواهد آورد که او وارث کل انبیا است.»

هنگامی‌که ابوطالب این سخنان را می‏شنوند، می‌گوید تا آمنه و فاطمه را بیاورند. سطیح وقتی آن‏ دو را می‏بیند به آمنه اشاره می‏کند و با صدای بلند به ابوطالب می‌گوید: «ای صاحب شرافت به خدا قسم این زن باردار به پیامبر است.» هنگامی‌که آمنه نزدیک شد، سیطح می‏پرسد: آيا تو حامله هستی؟ آمنه جواب می‏دهد: بله. سطیح به مردم می‏گوید: «اینک قلب من آرام گرفت. این زن سیدۀ زنان عرب و عجم است. چراکه بهترین مخلوقات را حمل می‏کند. وای بر عرب از این فرزند که ولادت او نزدیک شده و هرکس با او مخالفت کند، کشته می‏شود. خوشا به حال کسی که رسالت و نبوتش را قبول دارد.» سپس به فاطمه بنت اسد نظر می‏کند و فریادی می‏زند و از هوش می‏رود. او را به هوش می‌آورند، گریه می‌کند و با صدای بلند می‌گوید: «به خدا قسم این فاطمه بنت اسد است. اوست مادر امامی است که بت‏ها به دست او شکسته می‏شوند. اوست مادر امیری که شجاعان عرب را می‏کشد. اوست مادر امامی است که به امیرالمؤمنین علی(علیه‌السلام) خطاب می‏شود. چشمانم می‌بیند قهرمانانی که در مقابل او شمشیرهایشان به زمین افتاده است. بدانید او پسرعموی همین پیغمبر است.»

این جریان، آغاز فتنه‌هایی است که در طول تاریخ رخ داد. فتنه زمانی آشکار می‌شود که حق نشانه‏های خود را نشان می‌دهد. پیامبر 23 سال احکام آورد و خبری از فتنه نبود، اما تا خواست امامت امیرالمؤمنین را اعلام کند، فتنه‌ها آغاز شدند که: "اَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ ۖ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَلَيَعْلَمَنَّ الْكَاذِبِينَ"[3]

مثلاً وقتی فتنه‌های انقلاب را بررسی می‌کنیم، می‌بینیم هرچه انقلاب به پیروزی نزدیکتر می‌شود، هرچه می‌خواهد زمینۀ ظهور قوی‌تر شود، فتنه‌ها بیشتر می‌شود و در این میان گاهی تروخشک باهم می‌سوزند. اگر می‌خواهیم داخل در فتنه نشویم، به ولیّ فقیه اعتماد کنیم و سخنانش را به گوش جان بسپاریم، چون هدف او، هدف دینی است. قضاوت نکنیم و وارد فضایی که در موردش شناخت کافی نداریم، نگردیم.

زمانی که استارت حق تحت عنوان ولایت زده شد، نقشه‌های بسیاری در قالب فتنه در طول تاریخ برنامه‌ریزی شد. پس

ما باید این قدر نسبت به وقوع این فتنه ها آگاه باشیم که وقتی فتنه‌ای اتفاق افتاد و دیدیم در دلمان شک است، به تاریخ رجوع کنیم و بفهمیم که این مسائل مربوط به امروز نیست، بلکه سرنخی عمیق دارد. مسلماً در نوع این آگاهی است که صادق و کاذب از هم مجزا و ایمان و معرفت سنجیده می‌شود.

 

 

 


[1]- بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏15، ص 324.

[2].   الفضائل؛‌ص 15. بحارالانوار؛ ج 15، ص 284 تا 286.

[3]. آيۀ 2 و 3 سورۀ عنکبوت؛ آیا مردم چنین پنداشتند که به صرف اینکه گفتند ما ایمان (به خدا) آورده‌ایم رهاشان کنند و هیچ امتحانشان نکنند؟ و محققاٌ ما اممی را که پیش از اینان بودند به امتحان و آزمایش آوردیم و همانا خدا دروغگویان و راستگویان را کاملاً می‌شناسد.

 



نظرات کاربران

//