ولادت حضرت رسول(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله)

ولادت حضرت رسول(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله)

در ادامۀ بحث (جلسۀ 8، 17 ربیع‌الأول 1444) به تبیین موضوع ولادت حضرت رسول(صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌پردازیم.

با معرفت قلبی‌مان، از عالم نوری انسان کامل همراه با نزولش به عالم خاکی و عناصر، ما هم نزول کردیم و اجداد موحد حضرت را شناختیم تا اینکه این نور به بطن حضرت آمنه(سلام‌الله‌علیها) منتقل شد. وقایعی که حضرت در بطن مادر بودند و نداهایی که مادر ایشان می‌شنیدند را بیان کرده و به شوق و باور و عشق در جانمان مشاهده کردیم. بشارت‌ انبیاء الهی به آمنه خاتون را شنیدیم و مقام و جایگاه استثنایی این بانو را در نظام هستی یافتیم. حال می‌خواهیم جریاناتی را نقل کنیم تا بفهمیم این نور الهی به راحتی و با زایمان طبیعی به دنیا نیامده و مادر ایشان و اطرافیان فشارهای زیادی را متحمل شده‌اند و در تمام توطئه‌ها خداوند نور ایشان را حفظ کرده است.

پس از آنکه سطیح اخبار آینده و ولادت پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) و امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) را شرح داد، قریشیان گفتار او را تحمل نکردند و با شمشیر به او حمله کردند، اما بنی‌هاشم مانع شدند. ابوجهل که زمینه را برای قتل سطیح آماده می‌دید فریاد زد: «راه را برایم بازکنید تا این کاهن را بکشم و سینه‌هایمان خنک شود». ابوطالب نگاهی به او کرد و گفت: «وای برتو ای خوارترین عرب! تو این سخن را می‌گویی در حالی‌که پست‌ترین نام را بر خود داری» و سپس با شمشیر ابوجهل را زخمی کرد و خون بر صورتش جاری شد. ابو‌جهل که تحقیر شده بود فریاد زد: «ای رؤسای قبایل! آیا راضی می‌شوید که عار و ننگ را تحمل کنید؟ به سطیح و آمنه و فاطمه و بنی‌هاشم حمله کنید و آنان را به قتل برسانید تا این آتش خاموش شود.» هواداران ابوجهل به سطیح حمله‌ور شدند و جنگ درگرفت و بنی‌هاشم او را نجات دادند.

زنان به کعبه پناه بردند و گرد‌و‌غبار و سروصدا بلند شد. آمنه می‌گوید: «در آن هنگام دیدم که شمشیرها اطراف من موج می‌زند و آن‌ها قصد کشتن من را دارند. مضطرب شدم و جنینی که در رحم داشتم تکانی خورد و صدای ناله‌ای شنیدم.

ناگهان از آسمان صدای صیحه‌ای آمد که عقل‌ها زایل شد و مردان حمله‌کننده با صورت بر زمین افتادند و همانند مردگان به نظر می‌آمدند. سکوت همه جا را فرا گرفت. آسمان را نگریستم و دیدم درهای آن باز شده و اسب‌سواری که در دستش گرزی از آتش است پایین می‌آید و ندا می‌کند: «شما را هیچ راهی به فرستادۀ خدای جلیل نیست. من برادر او جبرئیل هستم» در آن هنگام قلبم آرام گرفت و بر همگان دلایل نبوت فرزندم آشکار شد.

در حالی‌‌که حمله‌کنندگان بر زمین افتاده بودند، بنی‌هاشم به منازلشان بازگشتند. ابوطالب نیز همراه عبدالله مقابل کعبه رفتند و دربارۀ بشارت‌ها و کرامت‌های پروردگار گفتگو می‌کردند. حمله کنندگان سه ساعت بر زمین بودند، سپس در حالی‌که هوش از سرشان رفته بود برخاستند و هر یک به سویی رفتند.

منبه‌بن‌حجاج نزد ابوطالب آمد و ملتمسانه گفت: «تو بزرگ ما هستی و مرتبه‌ای عظیم داری از تو می‌خواهم سطیح را نزد ما بیاوری. اگر گفته‌اش صحیح باشد ما سزاوارتریم که فرزند عبدالله را یاری دهیم» ابوطالب گفت: «به دلیل کراهتتان او را از میان شما می‌برم اما به زودی صحت گفتار او را خواهید فهمید» سپس دستور داد سطیح را آوردند. سطیح فهمید که باید از مکه خارج شود و به مردم گفت: «هنگامی‌که آن بشیر نذیر بین شما متولد شد از طرف من سلام برسانید و به او بگویید: سطیح خبر ولادت تو را داد و ما او را دروغگو خواندیم. بدانید یک بشارت‌دهندۀ زن نزد شما خواهد آمد و در همسایگی شما می‌ماند» سپس با بنی‌هاشم وداع کرد و سوار بر شتر از مکه خارج شد.

ساعاتی پس از رفتن سطیح مردم مکه زرقاء کاهن و ساحر یمنی را دیدند که به گفتۀ سطیح به سوی آن‌ها می‌رفت. زرقاء بین جمعیت رسید و فریاد زد: «ای قریشیان، شهرها را درنوردیدم و از خانوادۀ خود جدا شدم و تنها مقصودم این بود که نزد شما آیم و خبری را برسانم که زمانش نزدیک است. به زودی در دیار شما عجیب‌ترین عجیب‌ها ظهور خواهد کرد». قریشیان از او پرسیدند: «آیا می‌خواهی همان سخنان سطیح را بگویی»؟ زرقاء گفت: «من آمده‌ام تا بشارتی دهم و شما را بترسانم. این بشارت و ترس فقط برای من نیست بلکه برای من و شماست. بدانید ظهور مردی از این دیار که فرستادۀ خداست و از فساد نهی می‌کند نزدیک شده. نام او محمد است و کسی او را کمک می‌کند و بازوی اوست که از نظر نسب نزدیک‌ترین شخص به اوست. نام او امیرالمؤمنین علی‌ست که بازویی قوی دارد. اما بدانید برای من آتش بهتر از تحمل ذلت و خواری در این دنیاست و هرگز به این پیامبر ایمان نخواهم آورد! بدانید خبر سطیح درست بوده» مردم با شنیدن نام سطیح ساکت شدند. زرقاء نگاهی به عبدالله و ابوطالب کرد و گفت: «ای عبدالله نوری که در پیشانی تو بود چه شد؟» عبدالله گفت: «آن نور به پیشانی همسرم آمنه منتقل شده» زرقاء گفت: «حقا که او سزاوار نگهداری نور است. سپس فریاد زد: «ای صاحبان عزت بدانید وقت ولادت او نزدیک است. فردا بازگردید تا حقیقت را برایتان بازگو کنم»

مقداری از شب گذشته بود که زرقاء نزد سطیح که خارج از مکه بود رفت و گفت: «در این امر چه دیدی»؟ سطیح گفت: «چیزهای عجیبی دیدم» و آنچه در مکه اتفاق افتاده بود را بازگو کرد. زرقاء گفت: «نصیحتی برایم داری»؟ سطیح گفت: «سن من زیاد است و اگر از ننگ نمی‌ترسیدم می‌گفتم مرا از زندگی راحت کنند. اینک به سوی شام خواهم رفت تا تب مرا فرگیرد و هنگام میلاد او از دنیا بروم. مرا طاقت مخالفت با او نیست و نمی‌توانم زمان او زنده باشم. او از سوی خدا مورد تأیید است و هر که مخالف او باشد مغضوب پروردگار است». زرقاء گفت: «یاران تو کجایند؟ چرا تو را کمک نمی‌کنند که آمنه را پیش از ولادت فرزندش هلاک کنند؟ سطیح گفت: «آیا کسی می‌تواند متعرض آمنه شود؟ نگه‌دارنندۀ او خدای خبیر و لطیف است. بدان من و اصحابم متعرض او نخواهیم شد و به تو نیز نصیحت می‌کنم هرگز به او گزندی نرسانی، زیرا محافظ او خدای آسمان و زمین است. اگر نصیحت مرا نپذیرفتی از من چشم بپوش که با کار تو موافق نیستم». زرقاء این سخن را شنید و به مکه برگشت.

هنگام صبح زرقاء نزد بنی‌هاشم رفت و گفت: «خداوند شما را پرنعمت قرار دهد. بدانید هنگامی که شخص موصوف در تورات و انجیل و زبور ظهور کند وای بر کسی که مخالف او باشد و خوش‌به‌حال کسی که پیرو او باشد و آن پیامبر از شماست» بنی‌هاشم از سخن او خوشحال شدند و ابوطالب گفت: «آیا خواسته‌ای داری تا برایت انجام دهیم؟» زرقاء گفت: «آری، دوست دارم مرا نزد آمنه ببرید» او را به منزل آمنه آوردند و هنگامی‌که آمنه در را باز کرد نوری از او ساطع شد که زرقاء را مبهوت کرد و از شدت حسد و غضب بر جای خود میخکوب شد. سپس وارد منزل شد و برای او غذا آوردند اما لب به آن نزد و گفت: «این مولود شما عجیب‌تر از عجیب است و به زودی بت‌ها سقوط خواهند کرد و بر عبادت‌کنندگان آن‌ها هلاکت سایه می‌اندازد»

آنگاه از منزل خارج شد، در حالی‌که برای قتل آمنه توطئه می‌چید. در این روزها زرقاء نزد سطیح رفت‌و‌آمد می‌کرد و از او کمک می‌خواست اما سطیح به او اعتنایی نداشت. چند روز گذشت تا اینکه زرقاء و تکنا (آرایشگر آمنه) در مکانی خوابیده بودند. نیمه‌های شب تکنا دید زرقاء با کسی صحبت می‌کند و او می‌گوید: «وای بر تو ای زرقاء! امر عظیمی بر ما نازل شده. تا چندی پیش به آسمان‌ها صعود کرده و استراق سمع می‌کردیم اما در این چند روز منع و طرد شده‌ایم. و منادی ندا می‌کند: خداوند اراده کرده شکنندۀ بت‌ها و ظاهر‌کنندۀ عبادت پروردگار را به این دنیا آورد، پس شیاطین را از آسمان منع کنید. سپس ملائکه با شهاب‌هایی بر ما حمله کردند و سقوط کردیم. من اینک آمده‌ام تو را از تصمیمت باز دارم» زرقاء گفت: «از من دور شو چرا که من تصمیم به قتل این مولود گرفته و آن را انجام خواهم داد»

هنگام صبح تکنا به زرقاء گفت: «چرا ناراحتی؟» و زرقاء گفت: «من از کشورم خارج شدم به خاطر حمل‌کنندۀ آن مولود که به سوی خدا دعوت می‌کند و بت‌ها را می‌شکند و ساحران و کاهنان را ذلیل می‌کند. نشستن در آتش بهتر از تحمل این ذلت و خواری‌ست. اگر کسی را می‌یافتم برای قتل آمنه کمک کند، او را از ثروت بی‌نیاز می‌کردم» سپس کیسۀ پولی را به تکنا داد. تکنا با دیدن پول متزلزل و فکرش منحرف شد و گفت: «ای زرقاء کار عظیمی ذکر کردی که رسیدن به آن دشوار است. اما بدان کسی به جز من به عنوان آرایشگر بنی‌هاشم بر خلوت آنان وارد نمی‌شود» پس تکنا پذیرفت که آمنه را به قتل برساند.

زرقاء به او گفت: «هنگامی‌که نزد آمنه رفتی تا موهای او را آرایش کنی با خنجری مسموم بر او حمله کن. وقتی خون او با سم مخلوط شود هلاکتش حتمی است. اگر بنی‌هاشم هم تهمتی زدند یا دیه خواستند شر آن‌ها را از تو دفع خواهم کرد» تکنا راضی شد و از زرقاء خواست تا با حیله‌ای مردم را مشغول کند تا مواظب آمنه نباشند. زرقاء مهمانی گرفت و

منادیان خود را فرستاد تا مردم را به سفرۀ او دعوت کنند.

هنگامی‌که همه مشغول بودند، تکنا با خنجری مسموم نزد آمنه رفت. آمنه به او خوشامد گفت و پرسید: «ای تکنا چرا دیر آمدی؟» پاسخ داد: «کار مهمی داشتم» آمنه مقابل تکنا نشست، در حالی‌که پشتش به او بود. تکنا به آرایش موهای او پرداخت و پس از شانه‌زدن دست به خنجر بُرد و خواست ضربه‌ای بزند، اما احساس کرد قلبش فشرده شده و جلوی چشمانش پوشیده شد. سپس شخصی به دست او ضربه زد و خنجر بر زمین افتاد. تکنا فریاد زد: «وای بر من!» آمنه روی خود را برگرداند و خنجر را بر زمین دید و از ترس فریادی زد. زنانی که در خانۀ زرقاء و در نزدیکی خانۀ آمنه بودند با صدای او به آنجا آمده و پرسیدند: «چه‌ چیزی تو را ترسانده؟ پاسخ داد: «آیا نمی‌بینید که تکنا می‌خواست مرا با خنجر به قتل برساند؟» زنان گفتند: «ای تکنا تو را چه شده که قصد قتل آمنه را داشتی؟» تکنا ماجرای توطئۀ زرقاء را برایشان تعریف کرد. زنان، مردان بنی‌هاشم را آوردند و جریان را گفتند. وقتی داستان تکنا و زرقاء و قتل آمنه را شرح دادند، ابوطالب دستور داد زرقاء را دستگیر کرده و نگذارند فرار کند. اما او فرار کرده بود و بنی‌هاشم او را نیافتند.

ابوجهل خبر را شنید و گفت: «چقدر دوست داشتم آمنه کشته شود اما اجل او هنوز نرسیده بود!» اینگونه بود که خداوند توطئه‌های بسیاری را از حضرت دور کرد و هیچکس نتوانست کوچکترین گزندی به وجود مبارک پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) برساند.

دقت کنیم اینکه حضرت آمنه(سلام‌الله‌علیها) آرایشگر شخصی داشتند ما را متعجب نکند. در مسئلۀ همسرداری و آیین زندگی گفتیم زنان باید مو، ابرو و بدن خود را آراسته کرده و لباس‌های متعادل، زیبا و تمیز بپوشند. اجداد حضرات نیز آنچنان موحد بودند که اصول توحید را در تعادل زندگی رعایت می‌کردند. چنان‌که حضرت رسول(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) در جنگ‌ها بهترین لباسشان را می‌پوشیدند و امام حسین(علیه‌السلام) در لحظۀ آخر برای ورود به قتلگاه، لباس خزدار خود را پوشیدند و فرمودند: من به پیشگاه خدا می‌روم.

بنابراین زهد، به معنای شلختگی، بی‌سلیقگی و عدم نظافت و زیبا‌پوشی نیست و داشتن آرایشگر و زیبا‌پوشی با زهد و ساده‌زیستی منافاتی ندارد. آنچه خدا در وجود زن قرار داده به عنوان تَبرُّج موحدانه، نه تبرج جاهلی، آراستگی و متعادل بودن است و این از ابزار کمالات در مسیر عبودی زن است؛ البته به شرطی که با معرفت توحیدی باشد، نه برای خودنمایی و چشم‌هم‌چشمی و برتر بودن.

با وجود تمام توطئه‌ها، بالاخره شب ولادت این مولود نورانی فرا می‌رسد. تحولاتی در عوالم بالا و افلاک و نیز وقایعی در عالم ناسوت و زمین اتفاق می‌افتد. این جریان تا ظهور حضرت حجت(عجل‌الله‌فرجه) به نحوی ادامه دارد و در هر شب ولادت قابل رؤیت است. البته کسانی که ثقل عالم ماده را ندارند و از توجه به عالم ماده و سود و زیان شخصی در هویت و تعین نفسشان در قلب کاملاً منفک شده و هیچ رنگ و اثری از جزئیات در قلب‌هایشان نیست، خبرهای عالم بالا را می‌فهمند. اما ما آنقدر اسیر زندگی اصالت مادی و تقیدات بدن شده‌ایم که برای ما قابل رؤیت نیست. ساحران و کاهنان نیز به خاطر مجاهدت‌های غیر شرعی به عوالم سیارات راه دارند ولی به عوالم بالاتر راهی ندارند. انسانی که رتبه‌ای از لطافت و تجرد داشته باشد نیز می‌تواند به عوالم افلاک وارد شود، کما اینکه انسان ثقیل در عناصر با لباس‌های مخصوص می‌تواند به کره ماه برود. اجنه و ملائکه هم چون ثقل ندارند به عوالم سیارات راه دارند.

در این شب ملائکه جنب‌و‌جوش‌هایی داشته و همۀ موجودات در تغییر و تحول می‌افتند. در افلاک و عرش نیز اتفاقاتی می‌افتد که مهمترین آن را قرآن، منع حضور شیاطین در آسمان‌های هفتگانه معرفی می‌کند[1].

به دستور خداوند در عالم بالا هفتاد هزار قصر از یاقوت سرخ و مروارید به سبب ولادت پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) ایجاد شده. این قصرها در بهشت ساخته شده و گفته می‌شود: «شاد باش که پیامبرِ دوستداران تو به دنیا می‌آید». نهر کوثر نیز در چنین روزی آماده می‌شود. با تکان نهر کوثر هفتصد هزار قصر بهشتی ایجاد می‌شود. وقتی به لسان معصوم این اتفاقات گفته می‌شود؛ یعنی این وقایع در عوالم قابل تمثل و سیارات دیگر است، زیرا عالم بالا عالمی است که بتوان چنین ساختارهایی را در آن مشاهده کرد و این مربوط به سیارات در افلاک است. زیرا در عوالم بالاتر از افلاک، توحید لاهوتی است که تمثلی ندارد. این جریانات برای امت آخرالزمان و کسانی که در ادیان سابق با شنیدن بشارت‌ها ایمان آوردند می‌باشد. گرچه اینها با ذهن و حساب عالم ناسوتی قابل باور نیست اما چون روایات معصوم هست و فیزیک پیشرفتۀ کوآنتوم وجود این سیارات را تأیید کرده، قابل پذیرش است[2].

همچنین در این شب ملائکه‌ای دیده می‌شود که به آسمان رفته یا نازل می‌شوند و تسبیح و تقدیس حق را می‌کردند. سپس در میان آسمان و زمین هفتاد ستون نور زدند که هیچکدام شبیه دیگری نبود. در آن شب ملکی به نام استحائیل بر قلۀ کوه ابوقبیس ایستاد و با صدای بلند فریاد زد: «ای مردم ایمان بیاورید به خدا و رسولش و نوری که نازل کردیم»

در این شب خداوند به جبرئیل خبر داد: چهار پرچم را از بهشت بردار و به زمین ببر. پرچم سبز را بر بالای کوه قاف بزن. پرچم سفید را بر کوه ابوقبیس بگذار که روی آن نوشته شده: "لااله‌الاالله، محمد رسول‌الله". و دیگری را بر فراز کعبه بگذار که بر روی آن نوشته: «خوش‌به‌حال کسی که به خدای محمد و او ایمان بیاورد و وای بر کسی که به او کفر ورزد» دیگری را بر بیت‌المقدس بگذار که بر آن نوشته شده: «هیچ غالب شونده‌ای جز خدا نیست و پیروزی برای خدا و محمد است» سپس جبرئیل قندیل سرخی کنار کعبه آویزان کرد که بدون آتشگیره‌ای روشن بود.

در این شب دنیا کاملاً نورانی بوده و جنیان و شیاطین و کاهنان در اضطراب و ترس بودند و همگی از اتفاق عظیمی خبر می‌دادند. همۀ هستی و موجودات از سنگ و خاک و... تسبیح خدا را می‌گفتند و کوهی نبود که ندای توحید سر ندهد. ستارگان به حرکت درآمده و به زمین نزدیک شده بودند و آسمان شهاب‌باران بود. اهالی مکه در ترس بودند و عده‌ای می‌گفتند قیامت به پا شده و همۀ مردم جریانات را می‌دیدند. شخصی می‌گفت: ستارگان در پایین حرکت می‌کردند و ما آن‌ها را می‌دیدیم و می‌ترسیدیم ما را هلاک کنند. عده‌ای دنبال کاهنان بودند تا از آن‌ها سؤال کنند و پاسخ می‌شنیدند که این امر مربوط به بنی‌هاشم است، شخصی می‌آید که ظلم و ستم‌ها را نابود می‌کند. اولین نشانۀ بعد از ولادت ایشان لرزیدن کعبه بود که سه روز ادامه داشت و بت‌ها بر زمین می‌افتادند. ندایی فریاد می‌زد: "جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا"[3] و هاتفی بشارت داد که محمد به دنیا آمده.

عبدالمطلب می‌گوید: «در شب ولادت نوه‌ام در کعبه بودم و لرزیدن آن را دیدم که بت‌ها با صورت بر زمین سقوط می‌کردند. دیدم صدایی از دیوار کعبه بلند شد که مصطفی متولد شده است. ستمگران به دست او هلاک خواهند شد و او کعبه را از بت‌ها پاک کرده و مردم را به عبادت خدای واحد دعوت می‌کند. در همان شب پروردگار برای کعبه پرده‌هایی از حریر نازک نازل کرد که با رنگ مشکی نوشته بود: "يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَرْسَلْنَاكَ شَاهِدًا وَمُبَشِّرًا وَنَذِيرًا وَ دَاعِيًا إِلَى اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَسِرَاجًا مُنِيرًا"[4]. تا چهل روز این پرده روی کعبه باقی بود و بعد آن به فراز کعبه بالا رفت»

ابلیس نیز با دیدن تغییرات جهان در شب ولادت، برای فهمیدن قضایا راهی آسمان‌های بالا شده، اما از کل آسمان‌ها منع می‌شود. عده‌ای از اجنه نیز که استراق سمع می‌کردند با شهاب‌های آتشین رانده می‌شوند. سپس شیاطین طرفة‌العینی از خاک تمام نقاط می‌آوردند و ابلیس می‌بوید. وقتی به خاک مکه می‌رسد می‌گوید: تمام اتفاقات در این سرزمین است و من به جستجو می‌روم. شرق و غرب را درنوردیده و به نزدیکی حرم می‌رسید که می‌بیند جبرئیل از شهر محافظت می‌کند. جلو رفته ولی جبرئیل اجازه نمی‌دهد و می‌گوید: از راهت برگرد. از جبرئیل مهلت می‌خواهد و می‌پرسد: این چه حادثه‌ای است که در اینجا جمع شده‌اید؟ جبرئیل می‌گوید: محمد متولد شده. ابلیس می‌پرسد: می‌توانم گمراهش کنم؟ جبرئیل می‌گوید: هرگز. می‌پرسد: امتش را چطور؟ می‌گوید: بله. ولی نمی‌توانی خودش و "منا اهل‌البیت" او را گمراه کنی. شیطان می‌گوید: از همین هم راضی‌ام و فرار می‌کند، در حالی‌که فریاد می‌زند: بهترین و بالاترین عالمیان محمد است. سپس نزد شیاطین برگشته و خاک برسر ریخته و می‌گوید: ای قبیلۀ من از روز اول خلقتم چنین مصیبت عظیمی به من نرسیده، چون این زادۀ آدم را نمی‌توانم فریب دهم و فرزندی متولد می‌شود که نامش محمد است. او عبادت و سجدۀ بت‌ها را حرام کرده و مردم را به توحید دعوت می‌کند. آن‌ها نیز خاک برسر ریختند و چهل روز عزاداری می‌کردند.

زمانی که خودمان را به عنوان امت پیامبر بنگریم، می‌بینیم که با وجود اعتقادات ناب و توحیدی، باز هم به جزئیات ناسوت و سود و زیان شخصی می‌پردازیم. در حالی‌که جزئیات حب و بغض شخصی، هستی نیستند و در نظام خلقت و واقع وجود ندارند. این‌ها تنها توهم و نیستی‌اند که به عنوان وجود ذهنی در ذهنمان تصور می‌کنیم و چون وجود عینی آفریدۀ حق نیستند، تأثیراتشان فقط در وجود ماست که با آن خوشحال و ناراحت می‌شویم.

وقتی در روند زندگی‌مان با این نیستی‌ها منفعل شده و تصمیماتی می‌گیریم که با عقل و باور و دینمان یکی نیست، یعنی شیطان ما را فریب داده. خیر و شر هستی در ولایت و برائت است و کسی که این ولایت را دارد هرگز نمی‌تواند حب و بغض شخصی داشته‌باشد، چون با داشتن صادق در کاذب نمی‌رود. بنابراین ولایتش کمرنگ و در خطر نیست و تأثیرگذار است. اما کسی که عمرش را در حب و بغض‌ شخصی گذرانده در اواخر عمرش دچار خلأ شده و باورهایش به دردش نمی‌خورد. در حالی‌که دنیا گذرا و فانی است و کسی که یک محور الهی را در نظر دارد گرچه در ولایت و برائت ممکن است لطمه بخورد، اما هیچ تلاشی برای رفع و دفع سود و زیان شخصی‌اش نمی‌کند. در حالی‌که ما تمام عمرمان در رفع و دفع این امور است.

در این شب، سرنگونی بت‌ها و نداهایی که از آینده خبر می‌داد نیز شنیده می‌شد. شخصی نقل می‌کند: نزدیک بتی خوابیده بودم که ندایی آمد: «پیغمبر زاده شد و پادشاهان ذلیل شدند و ضلالت تمام شد» و بت با صورت سرنگون شد. گروهی نیز که در خانه بت داشتند تا سه بار بت‌هایشان سرنگون شد و هاتفی ندا داد: «این به خاطر نورانیت مولود امشب است».

اتفاقات عجیبی همزمان با تولد پیامبر اسلام در زمین رخ داد. ایوان کسری در مدائن لرزید و چندین کنگرۀ آن فرو ریخت. آتشکدۀ فارس که هزار سال پیوسته روشن بود خاموش شد و دریاچۀ ساوه خشکید. هیچ صومعه‌ای از مسیحیان نماند جز اینکه کشیشان مسیحی، حک شدن نام محمد را بر محرابشان دیدند که تا صبح ‌باقی‌ماند و همگی فهمیدند آنچه را در تورات مخفی کرده‌اند در حال وقوع است. عده‌ای نزد حبیب راهب[5] رفته و دلایل وقایع را پرسیدند؟ او گفت: «می‌دانید من بر دین شما نیستم اما سخن حق می‌گویم؛ این علامات برای پیامبری است که در تورات و انجیل و زبور آمده و عبادت بت‌ها را نابود می‌کند و مردم را به توحید دعوت کرده و... .»

بزرگان یهود بنی‌قریظه و بنی نضیر (یهودیان مدینه) که منتظر پیامبر بودند و به این دلیل به مدینه مهاجرت کرده بودند[6] در محلی جمع شده و صفات پیامبر را از تورات نقل می‌کردند. یکی از آن‌ها گفت: ستارۀ سرخ طلوع کرده و چون این ستاره تنها برای ظهور پیغمبری طلوع می‌کند، پس نشانۀ تولد احمد است.

پادشاه حبشه نیز خوابی دید و از کسانی که از مکه آمده بودند دربارۀ عبدالله سؤال پرسید: «آیا در بین شما کسی است که پدرش قبل از ولادت او قربانی کردنش را نذر می‌کند و شتران را به جایش قربانی می‌کند»؟ او داستان عبدالله را شنیده بود که عبدالمطلب نذر به قربانی او می‌کند و چون عبدالله بسیار زیبا و نورانی بود اطرافیان تقاضا می‌کنند، دست از قربانی او بردارد. او بین عبدالله و شترها قرعه انداخته تا به 30 شتر می‌رسد و آن‌ها را قربانی می‌کند و عبدالله می‌ماند. پادشاه حبشه می‌پرسد: آیا او ازدواج کرده و بچه‌اش به دنیا آمده؟ آن‌ها می‌گویند: او با زنی به نام آمنه ازدواج کرده که وقتی از مکه خارج می‌شدیم باردار بود. یکی از آن‌ها سرنگونی بتش و ندای هاتف را می‌گوید و دیگری نقل می‌کند که بر کوه ابوقبیس بودم که شخصی با دو بال سبز بر کوه نازل شد و فریاد زد: شیطان ذلیل شد و بت‌ها ساقط شدند و امین متولد شده و پارچۀ بزرگی را از شرق تا غرب پهن کرد که نوشته بود: «حق آمد و باطل نابود شد» پادشاه با شنیدن این جریانات خواب خود را نقل کرد که در همان شب خوابیده بودم و دیدم سر و گردنی خارج شد و گفت: «وای بر اصحاب فیل! آنان با ابابیل و سجیل مورد حمله واقع شدند. پیامبری در حرم مکه متولد شده که هرکس قبولش کند سعادت یافته و هر کس از او دور شود به هلاکت رسیده» سپس آن سر در زمین فرو رفت. خواستم فریاد بزنم نتوانستم. پس از یک روز زبانم بازشد و پایم به حرکت درآمد. حال جریان را فهمیدم.

همچنین سه شب قبل از ولادت پیامبر، انوشیروان، پادشاه ایران در رؤیا می‌بیند تعدادی از طاق‌های قصرش در مدائن فرو می‌ریزند و به کسی چیزی نمی‌گوید. در شب ولادت این ایوان‌ها می‌ریزند و او سراسیمه کاهنان و منجمان را صدا می‌زند و در حالی‌که تاج بر سر نهاده و بر تخت نشسته از وقایع می‌پرسد. در این حال خبر خاموشی آتشکدۀ فارس و خشک‌شدن دریاچۀ ساوه را می‌دهند و انوشیروان هراسان می‌شود. رئیس کاهنان قصر به نام صائب را فرا می‌خواند و جریان را می‌پرسد. با تمام منجمان و کاهنان مشورت می‌کند و به نتیجه‌ای نمی‌رسد. در این میان خبر می‌رسد که نوری از حجاز بالا رفته و آسمان ایران و روم را روشن کرده است.

انوشیروان نامه‌ای به نعمان‌بن‌منذر حاکم عراق نوشت و از او خواست عالِمى از خواب‌گزاران پیش او بفرستد تا از او پرسش‌هایی انجام دهد. او عبدالمسیح سیصد ساله را نزد انوشیروان فرستاد. به عبد‌المسیح گفت: «می‌دانی از تو چه می‌خواهم بپرسم؟» گفت: «بپرس. اگر نمی‌دانستم تو را به شخصی راهنمایی می‌کنم که خواهد دانست» سپس با شتاب نزد سطیح کاهن در شام رفت. سطیح در حال مرگ بود، وقتی عبدالمسیح آمد سطیح گفت: «تو را پادشاه ساسانی برای لرزۀ ایوان و خاموش‌شدن آتشکده فرستاده. همانا هنگامی‌که صاحب عصا ظاهر گردد و دریاچۀ ساوه بخشکد و آتش پارسیان خاموش گردد، تلاوت قرآن در تهامه آشکار خواهد شد» او خبر ولادت پیامبر را داد و پس از آن از دنیا رفت‌.

لحظۀ ولادت حضرت رسول اکرم(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) نیز جریاناتی اتفاق می‌افتد که مادرشان آمنه مشاهده‌گر این جریانات است. نُه ماه از وفات همسر گذشته، لحظات تولد فرزند، شوهر کنار ایشان نیست و خانم از این جریان محزون است و گریه می‌کنند. ایشان می‌خواهند تنها باشند و هنوز آثار زایمان به دلیل لطافت و سبکی پیامبر آشکار نشده. لحظات زایمان فرا می‌رسد و در اتاق باز نمی‌شود و تنها در آنجا می‌ماند.

ایشان می‌فرمایند[7]: «وقتی زمان زایمانم نزدیک شد، دیدم بال پرنده‌ای سفید بر قلبم کشیده شد و همۀ ترس و نگرانی‌ها از من دور گردید. نوشیدنی سفید‌رنگی برای من آوردند همانند شیر و من که تشنه بودم، از آن نوشیدم. نوری مرا در برگرفت. سپس سقف شکافته شد و بانوانی که نور در سیمایشان بود، نزدیکتر آمده و نوشیدنی سفیدتر از شیر و سردتر از یخ و شیرین‌تر از عسل را به من دادند تا بنوشم. یکی از بانوان مریم مادر عیسی و دیگری آسیه همسر فرعون بود که چهار حوری بهشتی به آن‌ها کمک می‌کردند. فرشته‌ای تنها دست بر شکمم کشید و گفت: با نام پروردگارت خارج شو و فرزندم متولد شد. سپس زن بلند قامتی را دیدم که با زبان غیر انسانی با من سخن می‌گفت و در دستش کاسه‌هایی از شربت شیرین بود. او مرا به ولادت فرزندم بشارت داد.

ناگهان دیدم اتاق پر از پرندگان سفید شد و پارچۀ ابریشمی سفیدی بین آسمان و زمین را پوشانده است و هاتفی می‌گوید: «از گرامی‌ترین مردم، محمد را بگیرید» مردانی را دیدم که در آسمان ایستاده بودند و در دستان آنان جام‌های آب بود. به شرق و غرب زمین نگاه کردم و پرچمی از سندس حریر دیدم که بر ستونی از یاقوت بین آسمان و زمین در پشت کعبه بر افراشته بود. پس از آن هاتفی ندا داد: «خدایا هر عبد صالحی بر چراغ روشن صلوات می‌فرستد و آن چراغ روشن، هدایت مردم را بر عهده دارد. مصطفی، نیکوکار و ناصح است. صلوات خدا بر او»

پیامبر در شعب ابی‌طالب، مقارن با طلوع فجر در روز جمعه هفدهم ربیع‌الاول سال عام‌الفیل، پنجاه و سه سال قبل از هجرت به دنیا می‌آید. آمنه را حالت خوابی فرا می‌گیرد و فرزندش را نزدش می‌یابد. آن حضرت وقتی به دنیا آمدند به سجده رفته و مشتی خاک در دست می‌گیرند و پیشانی را بر خاک نهاده و با انگشت سبابه به آسمان اشاره کرده و استغاثه می‌کند و کلمات نوری بر زبانشان می‌آورند که نورش در تمام مکه پخش می‌شود. آمنه ندای هاتفی را می‌شنود که می‌گوید: «حال که این فرزند را زاده‌ای، او را از حسادت هر حسود و شر طغیانگری به خدا بسپار و نامش را محمد بگذار»

ابر سفیدی از آسمان پایین آمد و او را در بر گرفت. گوینده‌ای گفت: «محمد را در شرق و غرب زمین و دریاها گردش دهید تا همگان او را به نام و صورت و عنوان بشناسند» سپس او را باز گرداندند و زیر او پارچه‌ای از ابریشم سبز بود. سه کلید از جنس مروارید تازه با او بود. هاتفی می‌گفت: «کلیدهای پیروزی و رحمت و نبوت همیشه با اوست» پس از آن، ابر دیگری او را فرا گرفت و مدتی بیش از بار اول او را با خود برد. شنیدم که گوینده‌ای می گفت: «محمد را در شرق و غرب بگردانید و او را بر جنیان و آدمیان، پرندگان و درندگان نمایش دهید و به او عطا کنید صفای آدم، رقت نوح، دوستی ابراهیم، کلام اسماعیل، سیمای یوسف، خوشحالی یعقوب، صدای داود، زهد یحیی و کرم عیسی را» سپس هاتفی گفت: «همۀ دنیا در اختیار و قدرت محمد در آمد»

سپس سه نفر را دیدم که صورت آنان همانند خورشید می‌درخشید؛ در دست یکی از آنان جامی نقره‌ای با مشک بود و در دست دومی ظرف زمرّدین چهار‌گوشه‌ای بود که در هر گوشۀ آن مروارید سفیدی قرار داشت. در این وقت هاتفی گفت: «این دنیاست؛ ای حبیب خدا، آن را بگیر» حضرت وسط آن را گرفت و کعبه را برداشت.

گوینده‌ای گفت: «محمد صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌و‌سلم کعبه را گرفت.» در دست سومی که رضوان بهشت بود پارچه ابریشمی سفیدی بود که آن را گشود و از آن مهری خارج کرد که چشم بیننده را به خود جلب می‌کرد. پس از آن هفت بار از آب همان جام شست و کتف محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم را با آن مهر کرد و آب دهان خود را در دهان مبارک کودک نهاد و او را به سخن گفتن واداشت و چیزهایی گفت که من نفهمیدم، مگر این چند جمله را: «در پناه و امان خدا باشی. من قلب تو را از ایمان و علم و یقین و عقل و شجاعت انباشتم. تو برترین انسان هستی. آن که از تو پیروی کند سعادتمند است و آن که فرمان تو را نبرد بدبخت است» مهر را در بال‌هایش می‌گذارد و برمی‌گردند. رضوان نگاهی به حضرت کرده و می‌گوید: «بر تو بشارت باد ای عزت دنیا و آخرت»

بعد از آن حوریان بهشتی در زمین آمده و او را غسل می‌دهند و در پارچۀ نرم مادی می‌پیچند و به آغوش مادر می‌دهند، سپس همه محو می‌شوند. آنگاه جبرئیل و میکائیل به شکل دو مرد جوان آمده و تشتی از طلا با آبی از عقیق سرخ می‌آورند. جبرئیل مولود نورانی را گرفته و میکائیل آب می‌ریزد و غسل می‌دهد و به آمنه می‌گویند: «هرگز او را برای نجاست شستشو نده که نجاست بر او نیست و به او نمی‌رسد»

سپس چشمان پیامبر را سرمه کشیده و سر و صدایی از پشت در می‌آید که جبرئیل می‌گوید: فرشتگان هفت آسمانند که آمده‌اند بر محمد سلام بدهند و همگی می‌گویند: "السلام علیک یا محمد، السلام علیک یا محمود، السلام علیک یا احمد، السلام علیک یا حامد" و سپس می‌روند. از دو گونۀ پیامبر نوری ساطع می‌شود که سقف را شکافته و به عرش الهی می‌رسد و این همان نوری است که در ایران و روم دیده شده. با دیدن این صحنه‌های عجیب، تازه آمنه به خود می‌آید که فرزندش متولد شده، در را باز می‌کند و صیحه زده و بیهوش می‌شود. بعد از به هوش آمدن ماجرا را شرح می‌دهد. پدر آمنه غلامی را نزد عبدالمطلب می‌فرستد تا او را بشارت دهد. وقتی بچه را در آغوش می‌گیرد می‌بیند کودک تسبیح و تقدیس خدا را می‌گوید و آمنه ماجرا را برای عبدالمطلب تعریف می‌کند.

شنیدن اوصاف مادی و معنوی حضرات به قدری شیرین است که کور باشد چشم‌هایی که نورشان را دیدند و نتوانستند تحمل کنند که حدیثشان صعب مستصعب است. آن‌ها در توهمشان نور عینی حضرات را به ظلمت تبدیل کردند. همانطور که توهم برای ما چیزهایی می‌سازد که نور را از ظلمت تشخیص ندهیم.

 


[1]- با ولادت حضرت عیسی از پرواز به سه آسمان منع شده بودند و با ولادت پیامبر از آسمان‌های هفتگانه منع شدند. در مباحث فیزیک کوآنتوم می‌توان بسگیتی‌های تورمی، کوآنتومی و پوسته‌ای را بررسی کرد که به چه کیفیت و در چه زمانی ایجاد شدند که همگی مربوط به حرکت ستارگان و سیاره‌هاست.

[2]- رجوع شود به مباحث سورۀ شمس.

[3]- سورۀ اسراء، آیۀ 81.

[4]- سورۀ احزاب، آیات 45 و 46.

[5]- راهبی که در 5 ماهگی خبر برای عبدالمطلب آورد.

[6]- البته چون منافع جزئی‌شان را در خطر دیدند، ایمان نیاوردند.

[7]- حضرت آمنه کمتر از حضرت مریم نیستند که میوه‌های بهشتی برایشان می‌آمد و تمثل فرشته را دیدند. مقامشان آنچنان بالاست که استبعادی در این تمثلات وجودی نیست.

 



نظرات کاربران

//