نقشه‌های سران سقیفه برای بیعت گرفتن

نقشه‌های سران سقیفه برای بیعت گرفتن

در ادامۀ بحث (جلسۀ 15، 29 ربیع‌الأول 1444) به تبیین موضوع نقشه‌های سران سقیفه می‌پردازیم.

به بیان جریان سقیفه و نقشه‌های شوم فتنه‌انگیزان می‌پردازیم[1]. عمر و ابوبکر و ابوعبیده در حالی‌که در سقیفه بیعت گرفته بودند با شادی و تکبر به مسجد آمدند تا از مردم حاضر در مسجد هم بیعت بگیرند. عمر در راه هر کس را می‌دید دستش را به اجبار می‌کشید و به عنوان بیعت، در دست ابوبکر می‌گذاشت. با ورود به مسجد، ابوبکر بی‌درنگ برای خطبه‌خواندن به منبر رفت و سپس تا غروب همان روز، از مردم برای او بیعت گرفته شد. این در حالی بود که در فاصله‌ای نه چندان دور، در گوشه‌ای دیگر از مسجد، جسد پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) را غسل و تکفین می‌کردند و مردم گروه‌گروه بر پیکر حضرت، نماز می‌خواندند.

در این میان، سران سقیفه، برای اینکه با مخالفت‌های اجتماعی مواجه نشوند، به سرعت قبیلۀ بیابان‌نشین بنی‌اسلم را در ازای دریافت آذوقه، تحت بیعت خود آوردند تا مدافعشان باشند و مردم را حتی به اجبار، دعوت به بیعت کنند؛ هرکس را هم که از این کار خودداری کرد بزنند!

وقتی عمر و ابوبکر از سقیفه وارد مسجد شدند و شلوغی مسجد را دیدند از فرصت استفاده کردند. ابتدا عمر به منبر رفت و خواست سخن قبلی خود را که گفته بود پیامبر نمرده توجیه کند. به این صورت که آن را ناشی از گیجی و تحیر خود بعد از وفات پیامبر دانست و اینکه امیدوار بوده حضرت تا سال‌ها زنده بماند و به امور مسلمین رسیدگی کند. سپس گفت حالا که پیامبر مرده است عیبی ندارد؛ او کتاب خدا را برای هدایت مسلمین به جای گذاشته است و باید مسلمانان به کتاب خدا متمسک شوند. ضمن اینکه ابوبکر در میان مسلمین به عنوان بهترین فرد برای سر و سامان دادن امور هست! چرا که همیشه با پیامبر بوده و از اصحاب غار است. به این ترتیب مردم را برای بیعت با ابوبکر ترغیب کرد.

بعد از سخنان عمر که قاطعانه پیروی از ابوبکر را وظیفۀ خود و مردم نشان داد، ابوبکر با چهره‌ای مظلوم‌نما شروع به صحبت کرد و تلاش نمود با توجیه، جریان غدیر را از ذهن مردم کنار بزند. او سخنانی به این مضمون گفت: «خدا پیامبر را برای شما مبعوث کرد و برای شما خلیفه گذاشت تا دور او جمع شوید و صحبت‌هایتان واحد شود. حال دست و زبان من برای یاری خواستن از مردم باز نخواهد شد. من هیچ روزی به خلافت طمع نداشتم، نه در پنهان و نه در آشکار! اما امر عظیمی بر گردنم گذاشته شده است و طاقتش را هم ندارم و کسی هم نیست که کمکم کند. دوست داشتم قوی‌تر از خودم پیدا می‌کردم و این کار را به او واگذار می‌کردم. حال اگر شما از من اطاعت کنید، از خدا اطاعت کرده‌اید. فقط بدانید که اگر من عصیان کردم نباید از من اطاعت کنید. من برترین شما نیستم. دوست داشتم یکی از شما لایق به عهده گرفتن این جریان بود تا آن را به عهده بگیرد. اگر از من بخواهید به شیوه‌ای که خدا و رسولش امر کرده عمل کنم از الآن می‌گویم، چنین چیزی از من برنمی‌آید. من هم مثل شما هستم و هر وقت دیدید درست حرکت می‌کنم از من پیروی کنید و هر وقت دیدید که غلط حرکت می‌کنم من را به راه راست بازگردانید. بدانید من هم شیطانی دارم و مرتب من را به لغزش می‌اندازد و هر وقت دیدید من خشمگین هستم به من نزدیک نشوید. ضعیف شما نزد من قوی است تا حقش را بگیرم و قوی شما نزد من ضعیف است تا حق را از او بگیرم.»

عباس عموی پیامبر که این اوضاع را دید نزد امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) آمد و اوضاع را شرح داد و از ایشان خواست که از مردم برای خود بیعت بگیرند. حضرت این آیه را خواندند: "أَ حَسِبَ‏ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ"[2].

در روز دوم رحلت پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله)، ابوسفیان خواست در این میان، نقشۀ خود را عملی سازد. او به خانۀ پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) وارد شد و خطاب به حضرت علی(علیه‌السلام) این‌گونه سخن گفت: «من پشتیبانی همه‌جانبۀ خودم را اعلام می‌کنم. به خدا قسم علی جان من غباری می‌بینم که جز خون نمی‌تواند آن را پاک کند. ای فرزندان عبدمناف، ابوبکر را به خلافت چه‌کار؟! پست‌ترین و خوارترین از خاندان قریش را خلیفه کردند. به خدا قسم مدینه را برای جنگ با ابوبکر از سواره و پیاده پر می‌کنم. فرزندان بنی هاشم، بیایید و سکوت را بشکنید تا به خصوص این دو قبیلۀ تیم و عدی را از میان برداریم، خلافت مال شماست. علی، دست خود را بیاور تا با تو بیعت کنم.»

اما حضرت که از نیت فاسد ابوسفیان آگاه بود، دست رد به سینۀ او زد و فرمود: «چه مدت طولانی که نسبت به اسلام خیانت ورزیدی و هیچ زیانی نتوانستی به آن برسانی. مرا به سوارگان و پیادگان تو نیازی نیست.» ابوسفیان هم اشعاری بسیار بی‌ادبانه به علی(علیه‌السلام) نثار کرد و زمانی که دید از طرف بنی هاشم رانده شد به طرف مسجد رفت.

از سوی دیگر گروه فراوانی از انصار از این که با ابوبکر بیعت کردند پشیمان شدند. گویی تازه از خواب بیدار شدند و آرام آرام این زمزمه در بینشان پیچید که باید امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) را به عنوان خلیفه انتخاب می‌کردند. سه نفر از بزرگان قریش به نام سهیل‌بن‌عمرو، حارث‌بن‌هشام (برادر ابوجهل) و عکرمةبن‌ابی‌جهل برای سرکوب این حرکت انصار، تعیین شدند. سهیلبن‌عمرو فریاد زد: «ای قریش! بدانید که خداوند این قوم را انصار نامیده و در قرآن آن‌ها را ستایش کرده است و بدین‌گونه برای آنان بهره‌ای بزرگ و شأنی عظیم است. آنان مردم را به بیعت خود و علی‌بن‌ابی‌طالب فرامی‌خوانند. درحالی‌که علی در خانه نشسته و اگر می‌خواست به آنان پاسخ می‌داد. اینک آنان را به تجدید بیعت و تسلیم شدن به حکومت ابوبکر فراخوانید. اگر پذیرفتند چه بهتر وگرنه با آن‌ها بجنگید.» درواقع در عین اینکه از انصار تعریف کرد خواست به آن‌ها بفهماند که پشیمانی سودی ندارد و باید تجدید بیعت کنند.

سپس حارث برخاست و گفت: «هرچند در ایام گذشته انصار پایگاه ایمان بودند و مدینه را خانۀ ایمان قرار دادند و رسول خدا را از خانۀ ما به خانۀ خودشان بردند و پناه دادند و یاری کردند و چندان تحمل مشکلات را کردند که اموال خود را با ما تقسیم نمودند و دوشادوش ما کار کردند؛ اما اینک در موضوعی سخن می‌گویند که اگر بر آن پایداری کنند از صفات پسندیدۀ خودشان خارج می‌شوند و چون چنین شود میان ما و ایشان چیزی جز شمشیر نخواهد بود.»

آنگاه عکرمه برخاست و گفت: «به خدا قسم اگر رسول خدا نفرموده بود که امامان از قریش هستند ما هرگز امیری و حکومت انصار را منکر نمی‌شدیم و ایشان شایستۀ حکومت بودند. اما خودشان در تعیین خلیفه بر ما شتاب کردند.» به این ترتیب این سه تن از قریش، ترس و تهدید را ابزاری برای بیعت گرفتن با ابوبکر قرار می‌دهند.

ابوسفیان هم در این بین از خانۀ امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) ناامید و شکست‌خورده وارد مسجد شد و درحالیکه پیش از آن نزد حضرت از نابودی دو قبیلۀ تیم و عدی (قبیلۀ ابوبکر و عمر) سخن می‌گفت شروع به کوبیدن انصار کرد تا بتواند برای خود امتیازگیری کند. ابوسفیان گفت: «ای قریش، انصار را شایسته نیست که به مردم برتری جویند، مگر آنکه به برتری ما بر خود اقرار کنند». در این شرایط انصار دست از مخالفت با ابوبکر برداشتند.

 ابوبکر و عمر همان شب، دربارۀ ابوسفیان با هم صحبت کردند که او را چگونه به بیعت با ابوبکر بکشانند. عمر گفت: «اگر زکاتی که از قبل در اختیار ابوسفیان است به خودش واگذار کنیم از شرّ او در امان خواهیم بود.» لذا به ابوسفیان گفتند: «اگر با ابوبکر بیعت کنی و با وی مخالفت نکنی اموال و زکاتی که جمع‌آوری کردی، از آنِ خودت باشد و فرزندت یزید‌بن‌‌ابوسفیان را هم به عنوان فرماندهی لشکر به سوی شام می‌فرستیم.» به این ترتیب ابوسفیان که فقط دنبال همین امتیاز بود، دست از مخالفت برداشت.

حالا نوبت آن بود که عباس‌بن‌عبدالمطلب، عموی پیامبر را برای بیعت کردن راضی کنند. ابوبکر، عمر، ابو‌عبیده و مغیره به مشورت می‌نشینند که سران سقیفه به دنبال راهی بودند که حضرت علی(علیه‌السلام) هیچ اقدامی بر علیه آن‌ها نکند. آن‌ها با ابو‌عبیده و مغیره به مشورت نشستند. مغیره پیشنهاد کرد که به سراغ عباس عموی پیامبر بروند و با دادن امتیازاتی به او و فرزندانش، وی را با خود هم‌پیمان کنند. به این ترتیب هم نزد مردم حقانیت پیدا می‌کردند و هم راهی برای مقابله با علی(علیه‌السلام) پیدا می‌کردند.

هر چهار نفر به خانۀ عباس رفتند. ابوبکر سخن را آغاز کرد: «خداوند محمد را برای شما به عنوان پیامبر و برای مؤمنین به عنوان صاحب اختیار مبعوث نمود و بر آن‌ها منت گذاشته که وی را در میانشان قرار داده تا آنکه برای او پیشگاه خویش (یعنی مرگ) را انتخاب کرد و امر مردم را به خودشان سپرد تا مصلحت خویش را با اتفاق و نه با اختلاف برای خود انتخاب کنند. مردم هم مرا به عنوان حاکم بر خود و مسئول امورشان انتخاب کردند. من هم آن را به عهده گرفتم و به کمک خداوند از سستی و حیرت و وحشت، ترسی ندارم و توفیق من جز از خداوند نیست. ولی من طعن‌زننده‌ای دارم که خبرش به من می‌رسد (حضرت علی(علیه‌السلام)) و بر خلاف عموم مردم صحبت می‌کند. او شما را پناهگاه خودش قرار داده و شما هم قلعۀ محکم او و شأن و مقام تازۀ او شدید. شما باید همراه مردم در آنچه بر آن اجتماع کرده‌اند داخل شوید و یا آن‌ها را از آنچه به آن تمایل نشان داده‌اند منصرف کنید. ما نزد تو آمده‌ایم و می‌خواهیم از خلافت برای تو هم سهمی قرار بدهیم که برای تو و نسل بعد از خودت باشد. چرا که تو عموی پیامبر هستی! اگرچه مردم مقام تو و رفیقت را دیدند و امر خلافت را از شما دو نفر منصرف کردند.» (خلافت را به تو نمی‌توانیم بدهیم؛ چون مقامت بالاتر از این حرف‌هاست!)

خلاصه ابوبکر که سیاستمداری مزوّر و ریاکار بود با تظاهر به آرامش و نرمی، این سخنان را به عباس، عموی پیامبر گفت. اما عمر با خشونت شروع به سخن گفتن کرد تا نشان دهد که پشتیبان ابوبکر است و او تنها نیست: «پیامبر هم از ماست و هم از شما و ما از این جهت که به شما احتیاج داشته باشیم نزد شما نیامده‌ایم. بلکه کراهت داشتیم که در آنچه مسلمانان بر آن اجتماع کرده‌اند مخالفتی باشد و درنتیجه کار بین شما و آنان بالا بگیرد. پس به صلاح خود و عموم مردم فکر کنید.»

تمام قصد این دو این بود که بنی‌هاشم را بکوبند و خودشان را بالا ببرند. عباس هم قاطعانه جوابشان را داد: «خداوند تبارک و تعالی، محمد را همان‌طور که گفتی به پیامبری مبعوث کرد و برای مردم صاحب اختیار قرار داد. اگر این حکومت را به نام پیامبر گرفته‌ای، پس حق ما را گرفته‌ای (زیرا ما خویشاوندان نزدیک پیامبر هستیم) و اگر به عنوان مؤمنین طلب نموده‌ای پس ما نیز از مؤمنان هستیم و دربارۀ خلافت تو نظری ندادیم و مورد مشورت و نظرخواهی قرار نگرفتیم. و ما خلافت را برای تو دوست نمی‌داریم؛ چرا که ما هم از مؤمنین بودیم و نسبت به تو کراهت داشتیم. و اما این سخنت که در این امر خلافت برای من نصیبی قرار دهی اگر این امر فقط برای توست آن را برای خود داشته باش که ما به تو احتیاجی نداریم و اگر حق مؤمنین است تو حق نداری به تنهایی در حق آنان حکم نمایی و اگر حق ماست ما از تو به قسمتی از آن راضی نمی‌شویم.» به این ترتیب عمر و ابوبکر نتوانستند به هدفشان برسند و از نزد عباس رفتند.

این بار تصمیم گرفتند نزد امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) بروند و از ایشان برای ابوبکر بیعت بگیرند. ولی از حضرت هیچ پاسخی نشنیدند. به محض اینکه از خانۀ مولا بیرون رفتند حضرت خود را به مسجد رساندند و جریان غدیر را برای مردم یادآوری کردند تا به این ترتیب مانع شایعه‌سازی و دروغ‌پردازی عمر و ابوبکر دربارۀ خود شوند.

بنابراین اینکه گفته می‌شود حضرت در جریان سقیفه سکوت کردند صحیح نیست و ایشان کاملاً مدافع حقشان بودند و حقانیت خود را مرتب با ایراد خطبه‌هایی یادآور می‌شدند. فقط در آن سه روزی که پبامبر دفن نشده بود حضرت مشغول کفن و دفن پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) بودند.

حضرت در مسجد خطاب به مردم فرمودند: «ابوبکر و عمر نزد من آمدند و از من خواستند با کسی بیعت کنم که او باید با من بیعت کند. من پسر عموی پیامبر هستم، صدیق اکبر هستم، برادر رسول خدا هستم، هیچ کسی غیر از من این سخن را نمی‌تواند بگوید مگر آنکه دروغگو باشد. قبل از هر کسی مسلمان شده‌ام. قبل از هر کسی نماز خواندم، وصی پبغمبر هستم. همسرِ دختر او هستم، پدر دو نوۀ او هستم، صاحب روز غدیر هستم. دربارۀ من سوره‌ای نازل شده است. ما اهل بیتی هستیم که خدا به وسیلۀ ما هدایت کرده و از گمراهی نجات داده است. پس تقوای الهی پیشه کنید تا خدا قدم‌های شما را ثابت کند و نعمتش را بر شما تمام کند.» سپس بلافاصله به خانه برگشت.

عمر به ابوبکر گفت: «این بیعت مردم با تو ارزش ندارد تا زمانی که علی با تو بیعت نمی‌کند. کسی را برای بیعت گرفتن نزد علی بفرست.» قنفذ را چندین بار به دنبال حضرت فرستادند. حضرت فرمودند که فعلاً مشغول گردآوری قرآن هستم.  

هفت روز از غصب ولایت امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) گذشته بود. حضرت به مسجد آمدند و مسئلۀ غدیر و حجة‌الوداع را در سخنرانی خویش یادآوری کردند و حجت را بر مردم تمام کردند. وقتی از مسجد خارج شدند، در کوچه 30 گوسفند دیدند و فرمودند: «به خدا قسم اگر به تعداد این گوسفندان مردانی داشتم که خیرخواه خدا و رسولش بودند ابوبکر را از جایگاهش به زیر می‌کشیدم.»

در روایاتی می‌گویند همان روز 360 نفر با حضرت ظاهراً بیعت کردند. حضرت فرمودند: «فردا صبح با سر تراشیده و شمشیر به دست بیایید.» اما صبح فردا غیر از سلمان و مقداد و ابوذر و عمار و حذیفه کسی حاضر نشد. حضرت آنجا دست به سوی آسمان بلند کرد: «خدایا این مردم مرا خوار کردند همان‌گونه که بنی‌اسرائیل با هارون رفتار کردند. اگر این عهد[3] که پیامبر با من نموده است نبود من این مخالفان را به دریای مرگ می‌رساندم و صاعقۀ هلاکت بر سرشان می‌باریدم.»

پس از آن حضرت به مدت سه شب همسر و فرزندانش را سوار مرکب می‌کرد و به در خانۀ مهاجران و انصار می‌رفتند و حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) حجت را برایشان تمام می‌کردند. در آن سه شب برخی گفتند که ما اشتباه کردیم و توبه می‌کنیم و با شما بیعت می‌کنیم و برخی می‌گفتند: کار از کار گذشته و ای کاش زودتر می‌آمدید؛ ما دیگر بیعت کرده‌ایم!

اما آیا با آن همه سفارش‌های پیامبر، حرفی هم مانده بود و لازم بود دوباره علی(‌علیه‌السلام) چیزی بگوید تا آن‌ها بفهمند حق با کیست؟ آن هم بعد از فاصلۀ به این کوتاهی که از غدیر گذشته بود!

 

 


[1]- به نقل از کتاب اسرار آل محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله) و گزارش لحظه‌به‌لحظه از ماجرای سقیفه

[2] - سورۀ عنکبوت، آیۀ 2؛ آيا مردم پنداشتند كه تا گفتند ايمان آورديم، رها مى‏شوند و مورد آزمايش قرار نمى‏گيرند؟

[3] - هر معصومی از دنیا می‌رود این عهدنامه به معصومی دیگر سپرده می‌شود و اکنون این عهدنامه نزد حضرت حجت(عجل‌الله‌فرجه) است. وقتی حضرت پس از ظهور تشکیل حکومت می‌دهند، این عهدنامه را می‌خوانند. در آن حرفی است که وقتی حضرت می‌خوانند از 313 یار تنها 11 نفر باقی می‌مانند و بقیه دچار تردید می‌شوند؛ همان یارانی که استقامت زیادی داشتند و انواع ابتلاها را پشت سر گذاشتند تا اکنون در مکه با حضرت بیعت کرده‌اند. البته بعد دوباره به سوی امام برمی‌گردند و استغفار می‌کنند. این عهد را در رجعت، خود حضرت علی(علیه‌السلام) ایفا می‌کند و از دشمنان انتقام می‌گیرد. تمام کسانی هم که به خاطر ولایت، از جانب دشمنان حتی خاری در پایشان رفته است رجعت می‌کنند تا حاکمیت دین خدا و انتقام از دشمنان را ببینند.

 



نظرات کاربران

//