صبر دردمندانه

صبر دردمندانه

در ادامۀ بحث (جلسۀ 5، 14 ربیع‌الأول 1444) به تبیین موضوع صبر دردمندانه می‌پردازیم.

در بیان ارتباط غدیر اول و غدیر ثانی، در مسجد مداین حاضر شدیم و اسراری را از صحابی نزدیک پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) و یکی از ارکان ولایت حضرت علی(علیه‌السلام)، حذیفۀ یمانی خواندیم و شنیدیم. باشد که این شنود در صحیفۀ جانمان ثبت و ضبط شود تا بدانیم که در هیچ زمان و موقعیتی، ولایت بی برائت نبوده و در هر قلبی ولایت باشد، برائت هم هست. در این روند از صحیفۀ شومی گفتیم که مردنمایان نامرد نوشتند و طومار عاقبت خویش را در هم پیچیدند!

حدیث حذیفه به اینجا رسید که پیامبرخدا(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) چون به مدینه بازگشت، به خانۀ همسرش امّ‌سلمه رفت و یک ماه آنجا ماند؛ برخلاف گذشته که به خانۀ دیگر همسرانش نیز می‌رفت. عایشه و حفصه از این قضیه شاکی شدند و نزد پدران خود رفتند. عمر و ابوبکر به آن دو گفتند: «ما می‌دانیم دلیل پیامبر از این کار چیست؛ پس نزد او بروید و با مهربانی، فریبش دهید! او کریم و بزرگوار است؛ شاید دلش را به دست آوردید و کدورتش را برطرف کردید!»

آن‌گاه عایشه نزد پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) رفت و او را با علی(علیه‌السلام) در خانۀ امّ‌سلمه یافت. پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) به او فرمود: «اینجا چه می‌کنی؟» گفت: «در عجب بودم که چرا این مدت به منزل خودت نیامده‌ای؟ من از خشم تو به خدا پناه می‌برم!» پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) پاسخ داد: «اگر واقعاً چنین بود، رازی را که به تو سپرده بودم، فاش نمی‌کردی و گروهی از امت را به هلاکت نمی‌کشاندی!» آن‌گاه کنیز امّ‌سلمه را فرستاد تا تمام همسرانش را نزد او جمع کند.

همۀ زنان آمدند. پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) به آن‌ها فرمود: «بشنوید چه می‌گویم!» آن‌گاه با اشاره به علی(علیه‌السلام) ادامه داد: «این، برادر، وصی و وارث من است که پس از من بین شما و امت می‌ماند. او را اطاعت کنید؛ که اگر نافرمانی‌اش کنید، هلاک می‌شوید.» سپس به علی(علیه‌السلام) فرمود: «دربارۀ اینان به تو سفارش می‌کنم، تا زمانی که از خدا و از تو اطاعت کردند، نگهشان دار و از مالت نفقه‌شان را بپرداز؛ اما اگر از فرمانت سر پیچیدند، آنان را رها کن.» 

علی(علیه‌السلام) عرضه داشت: «ای رسول‌خدا، برخی از این‌ها زنانی ضعیف و سست‌رأی‌اند.» پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) هم فرمود: «تا جایی که می‌شود، با آن‌ها مدارا کن؛ اما هرکدامشان نافرمانی کرد، از جانب من طلاقش بده؛ که خدا و رسولش از او بیزارند.»

تمام زنان ساکت بودند و کلامی نمی‌گفتند. اما عایشه به زبان آمد: «ای رسول‌خدا، ما که شما را نافرمانی نمی‌کنیم!» پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: «اتفاقاً تو به شدت با من مخالفت کرده‌ای و سوگند به خدا، این سفارشم را نیز نادیده می‌گیری و بعد از من، خلاف امرم عمل می‌کنی و از خانۀ من با خودنمایی بیرون می‌آیی! گروهی از مردم نیز دورت را می‌گیرند و تو ظالمانه با علی(علیه‌السلام) مخالفت می‌ورزی و به معصیت پروردگارت تن می‌دهی!»

به‌راستی چه می‌شود که کسی می‌تواند این‌گونه با پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) جدل کند و حتی وقتی این سخنان را دربارۀ خود می‌شنود و از عاقبت شرّش باخبر می‌گردد، باز به روی خود نیاورد و همچنان به راه باطلش ادامه دهد؟!

پس از آنکه زنان به خانه‌های خود رفتند، پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) کسانی را که بر مخالفت و دشمنی با علی(علیه‌السلام) همراه شده بودند، جمع کرد تا تحت فرماندهی اسامةبن‌زید از مدینه به سمت شام حرکت کنند. آنان که حدود چهارهزار نفر بودند، گفتند: «ما تازه از سفری که با تو بودیم، آمده‌ایم؛ بگذار قدری بمانیم تا به کارهایمان برسیم!» پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) اجازه داد مدتی بمانند. به اسامه هم فرمود در چندفرسخیِ مدینه بماند تا سپاه به او برسند.

پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) می‌خواست مدینه از منافقان خالی شود و احدی از آنان در شهر نماند. برای همین مدام آنان را به خروج از مدینه امر می‌کرد تا زودتر به لشکرگاه اسامه بروند. اما آنان که بیماری سخت پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) را دیدند، در اطاعت امر او کندی ورزیدند و از مدینه نرفتند! آن حضرت هم به قیس‌بن‌سعد و حَبّاب‌بن‌مُنذر فرمان داد که سپاه را با خود ببرند. آن دو نیز چنین کردند و وقتی به اسامه رسیدند، دستور پیامبر را به او رساندند که همان موقع به راه افتد.

ما باید این‌ها را بخوانیم و بدانیم، تا جایگاه بندگی انسان کامل برایمان روشن شود. واقعاً دل آدمی به درد می‌آید. آخر چطور می‌شود انسان کامل این‌قدر مظلوم باشد؟ کسی که دعوت خود را به روم و ایران رسانده و بسیاری از قوم یهود و مسیحیت را تحت قدرتش درآورده است، چطور می‌شود از اصحاب خود چنین بیم داشته باشد که بخواهد آنان را از شهر بیرون کند؟ او می‌دانست آن‌ها پس از رحلتش چه می‌کنند؛ اما فقط خون دل خورد و کاری جز روشنگری نکرد. چرا؟

شاید یک مادر، این را بهتر بفهمد که چطور در مقابل فرزندش قدرت کامل دارد، اما خیلی جاها باید صبر کند و بر خطای او چشم بپوشد تا رشتۀ کار از دست نرود. یا یک مربّی و معلم به خوبی می‌داند که کدام‌یک از شاگردانش قوی هستند و کدام ضعیف، کدام فقط شعار می‌دهند و کدام تلاش می‌کنند، کدام صادق‌اند و کدام مدّعی؛ همه را می‌شناسد، اما با همه یکسان برخورد می‌کند و آن‌قدر رفتارش باملاحظه است که به نظر می‌رسد حقیقت را نمی‌داند!

اولیاء خدا نیز چنین بودند و همواره برای بقای ارزش‌های وجودی از خود می‌گذشتند. آنان سخت‌ترین شرایط را به جان می‌خریدند تا ارزش‌ها برای آیندگان بماند و شاید برای اهل همان زمان نیز اثرگذارتر شود. این، اوج مظلومیت است، اما نه در مقابل شخص ظالم، بلکه عین بندگی در مقابل حقّ و سرسپردگی به هدف حقّ است.

این وقایع، امتحان قلب است و هرکسی نمی‌تواند آن‌ها را هضم کند. قلب ممتحَن می‌خواهد که نه‌تنها به شک نیفتد، بلکه عاشق‌تر شود و ولیّ خدا را بیشتر درک کند. برای همین بود که بیشتر مردم به سقیفه پیوستند!

اسامه سپاه را حرکت داد. دو فرستادۀ پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) نیز به مدینه برگشتند و به او خبر دادند. اما آن حضرت فرمود: «آنان از جای خود تکان نخورده‌اند!» ابوبکر، عمر و ابوعبیده با اسامه خلوت کردند و گفتند: «کجا برویم؟ که رسول‌خدا(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) در بستر مرگ است و به ماندنمان در مدینه، بیشتر نیاز است! به خدا اگر شهر را خالی کنیم، کار چنان از دست می‌رود که دیگر درست نمی‌شود! بمانیم تا وضعیت پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) روشن شود، بعد برویم!»

این‌گونه بود که سپاه به جای اول خود برگشتند و کسی را فرستادند تا از مدینه برایشان خبر آورَد. آن فرستاده، سراغ عایشه رفت تا پنهانی از او خبر بگیرد. عایشه گفت: «نزد ابوبکر، عمر و همراهانشان برو و بگو حال پیامبر وخیم است، همان جا که هستید، بمانید تا هرچه شد، خبر جدید را برایتان بفرستم.»

بیماری پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) شدت گرفت. عایشه به ابوبکر و عمر خبر داد و گفت هرچه سریع‌تر، شبانه و پنهانی خود را به مدینه برسانند. آنان نیز نزد اسامه رفتند و گفتند: «آیا سزاوار است که ما در این دَم آخر، پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) را نبینیم؟!» اسامه هم به آنان اجازه داد بروند؛ اما تأکید کرد که کسی از رفتنشان باخبر نشود و گفت: «اگر حال آن حضرت بهبود یافت، بازگردید و اگر از دنیا رفت، به ما نیز خبر دهید تا در جمع مردم حاضر شویم.»

ابوبکر و عمر و ابوعبیده شبانه به مدینه رفتند. در همان زمان که حال پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) برای لحظاتی بهتر شد، به اطرافیان فرمود: «دیشب در این شهر، چه شرّ عظیمی بود!» گفتند: «چه شده؟» فرمود: «چند تن از سپاه اسامه به مدینه برگشتند و از امر من نافرمانی کردند. آگاه باشید که من از آنان به سوی خدا بیزارم و برائت می‌جویم.» آن‌گاه سه بار تکرار کرد: «وای بر شما! لشکر اسامه را حرکت دهید.»

نزدیک صبح شد. برنامه همیشه چنین بود که بلال اذان می‌گفت تا پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) برای نماز جماعت به مسجد برود و اگر برایش فراهم نبود، علی(علیه‌السلام) را به جای خود می‌فرستاد. اما آن روز نه خودش می‌توانست برخیزد و به مسجد برود، نه علی(علیه‌السلام) که پیوسته در کنار بستر او بود و لحظه‌ای تنهایش نمی‌گذاشت. بلال اذان گفت و طبق معمول رفت تا به پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) خبر دهد. اما دید حال ایشان خوب نیست و به او نیز اجازۀ ورود نمی‌دهند.

عایشه فرصت را غنیمت دید و دوباره برای پدرش پیام فرستاد: «بیماری پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) شدیدتر شده و توانِ رفتن به مسجد را ندارد؛ علی(علیه‌السلام) هم به او و مشاهدۀ او مشغول است. پس به مسجد برو و امام جماعت مردم شو تا با تو نماز بخوانند؛ این‌گونه شرایط برای خلافتت مهیّاتر می‌شود!» و از اینجا بود که دروغ‌ها شروع شد.

مردم مثل همیشه در مسجد، منتظر پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) یا علی(علیه‌السلام) بودند؛ که ناگهان ابوبکر وارد شد و گفت: «پیامبر مرا فرستاده و امر کرده برایتان نماز بخوانم!» مردی از اصحاب پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) به او گفت: «چطور ممکن است؟ حال آنکه تو جزء لشکر اسامه‌ای! نه به خدا سوگند، گمان نمی‌کنم کسی سراغ تو فرستاده و تو را به نماز امر کرده باشد!» آن‌گاه مردم بلال را صدا زدند تا در این‌باره از پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) اجازه بگیرد.

بلال به سرعت به خانۀ آن حضرت رفت و محکم در زد. پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) شنید و فرمود: «ببینید کیست؟ چه می‌خواهد؟» فضل‌بن‌عباس رفت و در را گشود. پرسید: «چه شده؟» بلال هم ماجرای ابوبکر را تعریف کرد. فضل پرسید: «مگر او در لشکر اسامه نبود؟ به خدا این همان شرّ عظیمی است که پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود!» آن‌گاه با بلال وارد خانه شد و خبر را به پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) رساند.

ایشان هم فرمود: «مرا بلند کنید و به مسجد ببرید؛ که به خدا سوگند، بلا و فتنه‌ای بزرگ بر اسلام نازل شد.» سپس بر شانۀ علی(علیه‌السلام) و فضل تکیه داد و درحالی‌که از شدت بیماری پایش بر زمین کشیده می‌شد، به مسجد رفت. ابوبکر در جای آن حضرت ایستاده بود و عمر و ابوعبیده و چند نفر دیگر از سپاه اسامه که با آن‌ها به مدینه برگشته بودند، دورش را گرفته بودند. اما بیشتر مردم، منتظر مانده بودند تا بلال برگردد و ببینند ماجرا از چه قرار است.

مردم وقتی دیدند پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) با آن حال، خودش به مسجد آمده و کسی را نفرستاده، فهمیدند قضیه مهم است. آن حضرت جلو رفت، ردای ابوبکر را گرفت و او را از محراب، بیرون کشید. او و همراهانش به پشت آن حضرت گریختند. مردم نیز پشت سر پیامبرشان به نماز ایستادند، درحالی‌که او نشسته بود و بلال برایشان تکبیر می‌گفت.

وقتی نماز به پایان رسید، پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) نگاهی کرد و ابوبکر را ندید. فرمود: «ای مردم، آیا تعجب نکردید از این مرد و همراهانش که آنان را تحت فرمان اسامه قرار داده و امر کرده بودم به شام بروند، اما سر پیچیدند و برای فتنه‌جویی به مدینه بازگشتند؟! بدانید همانا خدا آنان را سرنگون کرده است!» آن‌گاه خواست که او را بر فراز منبر ببرند.

پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) بر پلّۀ پایین منبر نشست و پس از حمد و ثنای الهی ادامه داد: «ای مردم، همانا من به امر پروردگارم به سوی او بازمی‌گردم و شما را با حجت آشکاری که شبش مثل روزش است، ترک می‌کنم. پس بعد از من اختلاف نکنید، چنان‌که بنی‌اسرائیل کردند. ای مردم، من چیزی را بر شما حلال یا حرام نمی‌کنم، مگر اینکه قرآن کرده باشد و دو ثقل گران‌بها در بین شما می‌گذارم که تا وقتی به آن دو تمسّک جویید، هرگز گمراه نمی‌شوید. آن دو، کتاب خدا و خاندان اهل‌بیتم(علیهم‌السلام) هستند که جانشین من در بین شما خواهند بود و هرگز جدا نمی‌شوند تا آنکه در حوض کوثر بر من وارد گردند و من از شما بازخواست کنم که پس از من با آن‌ها چه کردید. در آن روز مردم از کنار حوض رانده می‌شوند، همچون راندن شتران. پس هرکدام می‌گویند: «من فلانم، من فلان مقامم، فلان عابدم، فلان عارفم...»؛ و من می‌گویم: «نام‌ها و عناوینتان را می‌شناسم؛ اما شما پس از من مرتد شدید و از دین و وصیتم برگشتید. از رحمت خدا دور باشید، دور!» آن‌گاه از منبر پایین آمد و به حجره‌اش بازگشت.

از آن لحظه به بعد، ابوبکر و اصحابش دیگر ظاهر نشدند؛ تا اینکه آن حضرت از دنیا رفت و اصحاب سقیفه، اهل‌بیت پیامبر(علیهم‌السلام) را از حقوقی که خدا برایشان قرار داده بود، منع کردند؛ کتاب خدا را نیز پراکنده ساختند.

چنان‌که امروز نیز این دو ثقل ارزشمند حتی در بین شیعیان، غریب‌اند. زیرا اگرچه همه از آن‌ها دَم می‌زنند، کمتر کسی معارف ولایی را می‌شناسد و به حقیقت قرآن که اهل‌بیت(علیهم‌السلام) هستند، معرفت و باور دارد؛ بلکه گاه پذیرش مقام آن حضرات برایشان سنگین است و حتی کسانی را که پذیرفته‌اند و اهل ولایت‌اند، تکفیر و طرد می‌کنند.

کلام حذیفه که به اینجا رسید، مسلم، جوان ایرانی از او خواست اصحاب صحیفه را برایش نام برد و او چنین کرد. مسلم گفت: «مگر آنان در نزد اصحاب رسول‌خدا(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) چه جایگاهی داشتند که تمام مردم به خاطر آن‌ها از دین برگشتند؟!» حذیفه پاسخ داد: «آنان رؤسای قبایل و اشراف قریش بودند. از خواص بودند و هرکدام گروه زیادی از مردم را داشتند که حرف آن‌ها را می‌شنیدند و اطاعت می‌کردند. پس محبت ابوبکر در دلشان پر شد؛ همچون محبت گوسالۀ سامری که قلوب بنی‌اسرائیل را پر کرد تا جانشین موسی، هارون را رها کردند و او را به ضعف کشاندند.»

مسلم ایرانی سوگند خورد که پیوسته از آنان و کردارشان بیزاری جوید و محبت و ولایت امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) را در قلبش نگه دارد و به او بپیوندد تا آنکه در رکابش شهید شود. آن‌گاه به قصد همراهی آن حضرت به مدینه رفت و بعد با ایشان راهی بصره شد؛ تا آنکه در جنگ جمل، اولین کسی از اصحاب امام بود که به شهادت رسید.[1]

خوب بیندیشیم. وقتی سرگذشت بزرگان صحابی را می‌خوانیم، واقعاً از حال خود بترسیم. بدانیم که اگر تنها چند نفر عاقل مثل سلمان و ابوذر در کنار پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) بودند، این‌طور نمی‌شد. اما در این شرایط، او چه می‌توانست بکند؟ می‌شد آن‌ها را بکُشد؟ آن‌ها کسانی بودند که سال‌ها در کنار حضرتش بودند، ایمان آورده و پشت سرش نماز خوانده بودند، در رکابش جنگیده و غنایم به دست آورده بودند؛ چطور می‌توانستند به رسولشان خیانت کنند؟!

مردم هم جاهل و ظاهربین بودند؛ چه کسی خیانت آن بزرگان را باور می‌کرد؟! برعکس، چه‌بسا به پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) شک می‌کردند! برای همین آن حضرت باید سکوت می‌نمود تا کار آنان بالا بگیرد و نفاقشان آشکار شود؛ طوری که همه از باطن خبیثشان آگاه گردند. باید می‌ماند تا در حاکمیت یزید، تمام نفاق و شقاوت، یک‌جا در کربلا جمع شود و تا همیشۀ تاریخ به چشم جهانیان بیاید؛ تا همه ببینند و اهل باطل را بشناسند.

همواره چنین بوده و در هر زمان، اولیاء خدا(علیهم‌السلام) باید صبر و سکوت می‌کردند تا شرایط برای ظهور منتقم الهی فراهم شود. این‌ها همه، زمینه‌سازی برای آمدن اوست تا انتقام تمام ظلم‌های تاریخ را بگیرد. از سوی دیگر، مهلتی است برای اینکه انسان‌ها استحقاق زندگی در حاکمیت خلیفةالله و عالم بقیةاللّهی را پیدا کنند.

اوج عبودیت اولیاء، همین جاست که اگر درک نکنیم، به جای اینکه در مقابل مقام ولایت تسلیم باشیم، پر از سؤال و چون و چرا می‌شویم. گویی اصلاً ولی را باور نداریم؛ می‌گوییم: «چرا آنجا سکوت کرد؟ چرا به فلانی‌ها چیزی نمی‌گوید؟ چرا جلویشان را نمی‌گیرد؟ چرا از فلانی‌ها طرفداری نمی‌کند؟ و...» حال آنکه او از افقی به مسائل می‌نگرد که ما نمی‌بینیم و مصالحی را می‌داند و در نظر می‌گیرد که ما هنوز نمی‌دانیم و حواسمان به آن‌ها نیست.

اما بدانیم با این روش و روحیه، تنها عقاید خود را تضعیف می‌کنیم، نور باورهایمان را از بین می‌بریم و درونمان را تیره و ظلمانی می‌سازیم. در جامعه و جهان نیز حاکمیت ولایت، کم‌رنگ می‌شود؛ چنان‌که می‌بینیم از آن روز که فرمان رسول‌خدا(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) را پشت گوش انداختند، تا سال‌ها و قرن‌ها حکومت با همان نافرمانان بود و شیعه با تمام نورانیتش پشت پرده ماند! امروز نیز چنین است و حاکمیت شیعه در دنیا اقلّ است؛ اگرچه قدرتش غلبه دارد.

باید اهل تحقیق و نقد باشیم و چشم و گوش بسته، هر فکر و فرهنگی را نپذیریم. برائت خود را قوی کنیم. بدانیم ما هم اگر با نفس خود و طبق رأی و نظر خود با دو ثقل پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) رفتار نماییم، موجب غربت آن‌ها می‌شویم. چنان‌که امروز بیشتر مردم و مسلمانان و حتی شیعیان، این‌گونه‌اند و ازهمین‌روست که امام زمان(عجّل‌الله‌فرجه) وقتی بیاید، "مُحْيِي‏ مَعَالِمِ‏ الدِّينِ وَ أَهْلِهِ" می‌شود و فرائض و سنن الهی را تجدید می‌کند[2].

البته دوران غیبت اگرچه سخت و طاقت‌فرساست، خوبی‌هایی دارد. زیرا همین که مردم ولیّ خدا را ببینند و بشنوند، خطر بزرگی است. اولیاء خدا آن‌قدر عادی و ظاهراً مثل بقیه زندگی می‌کنند و هیچ شأن خاصی برای خود قائل نمی‌شوند، که هرکس با آن‌ها مراوده داشته باشد، کم‌کم همه چیز برایش عادی می‌شود و دیگر عظمت آنان را نمی‌بیند. پس به راحتی نسبت به آن‌ها شک می‌کند و آن‌ها را مثل دیگران می‌بیند که باید حرفشان را با فکر خود بسنجد تا اگر به نظرش درست آمد، به آن عمل کند و اگر نه، مخالفت ورزد و حتی از جانب خود، پیشنهاد و نظر دهد!

آری؛ میدان ولایت، صعب مستصعب است و کسی نمی‌تواند از پسِ آن برآید، مگر اینکه در بودن با آن‌ها قلب ممتحَن داشته باشد و کارشان را با خود قیاس نکند. آنان هم که ندیده، ایمان می‌آورند، به شرط قلب ممتحَن، ایمانشان ارزشمندتر و مقامشان بسیار بالاست؛ و چون ندیده‌اند، وقتی ببینند، قدر می‌دانند و همه چیزشان را فدا می‌کنند.

 


[1]- إرشاد القلوب إلى الصواب، ج2، صص336-341.

[2]- اشاره به بخشی از دعای ندبه : إحیاکنندۀ معالم دین و اهلش.

 



نظرات کاربران

//