از غدیر تا سقیفه

از غدیر تا سقیفه

در ادامۀ بحث (جلسۀ 4، 12 ربیع‌الأول 1444) به تبیین موضوع از غدیر تا سقیفه می‌پردازیم.

حذیفه، یار نزدیک و از اصحاب سرّ پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله)، در جواب غلام جوان ایرانی، سیری در روند سال‌های 10 و 11 هجری یعنی آخرین سال‌های حیات نورانی پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) می‌کند و اسراری را که در سینه و قلبش ثبت و ضبط شده به جوان ایرانی منتقل می‌کند تا امروز ما ایرانیان بتوانیم سهم ولایی خویش را در موقعیت زمانی خود دریافت کنیم.

گفتیم جریان غدیر در بازگشت از حجة‌الوداع انجام شد و تمام مسلمین با امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) بیعت کردند؛ چه دوازده هزار نفری که با حضرت علی(علیه‌السلام) از یمن به حج آمده بودند و چه هزاران مسلمان دیگر که با پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) عازم حج شده بودند. در این مسیر گویا چادر حذیفه نزدیک به چادر اولی و دومی بنا شده بود و او سخنانی را که بین آن دو ردوبدل می‌شد شنیده بود و حال برای جوان ایرانی نقل می‌کند که آن‌ها چه نقشه‌ای برای قتل پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) کشیده بودند تا شتر ایشان را در گردنۀ «هرشی» رم بدهند، ولی خداوند شرّ آنان را از پيامبرش برگرداند. ادامۀ ماجرا را از زبان خود حذیفه به گوش جان می‌شنویم و می‌خوانیم: [1]

حذیفه نقل می‌کند: «رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله)، من و عمار ياسر را خواست و دستور داد تا جلوی شتر ایشان را بگيريم و بكشيم تا اينكه به بالاى كوه (عقبه) رسيديم. ناگاه آن گروه (منافقین) از پشت سر ما هجوم آوردند و دبه‌های سنگ و شنی را كه همراه داشتند، در ميان دست و پاى شتر پيامبر افكندند. شتر ترسيد و نزدیک بود رم كند. پيامبر بر او فریاد زد: «آرام باش! مشکلی برای تو پیش نخواهد آمد». خداوند حيوان را با عربی فصیح به سخن آورد و با صدای بلند گفت: «قسم به خدا، اى رسول! هرگز متزلزل نمی‌شوم و تا زمانى كه تو بر فراز پشتم قرار دارى، ثابت و ساکن تو را نگهدارم». آن گروه در تاریکی شب به طرف شتر آمدند تا او را پرت كنند. من و عمّار جلو دویدیم تا آنان را با شمشيرهايمان بزنيم. آن شب بسیار تاریک بود. آنان از ما جدا شدند و به مقصودشان نرسیدند و از آنچه گمان داشتند نااميد شدند و به ما پشت كردند.

من عرض كردم: اى رسول خدا، اين گروه كيستند و چه خيالى داشتند؟ فرمود:« اى حذيفه! اينان منافقان در دنيا و آخرت هستند[2]». گفتم: اى رسول خدا، آيا دنبالشان نرویم تا چهره‌هایشان را ببینیم؟ فرمود: «خدا به من امر کرده از ايشان اعراض و دورى كنم. خوش ندارم كه مردم بگويند: همانا پيامبر، جمعى از قوم خود و يارانش را به سوى دينش دعوت كرد و آنان پذيرفتند. سپس به کمک آنان جنگيد و بر دشمنش پيروز شد و بعد آن‌ها را كشت. اى حذيفه! ايشان را واگذار كه همانا خدا برايشان در كمين است و اينان را اندكى مهلت دهد و بعد به ناچار عذابى سخت كند».

عرض كردم: اين منافقان چه کسانی هستند؟ از مهاجرانند يا از انصار؟ يكى‌يكى نامشان را بُرد تا تمام شدند. در ميان آن‌ها كسانى بودند كه‏ خوش ندارم نامشان را ببرم و وقتی پیامبر نامشان را می‌برد من ترسیدم و به فزع افتادم و نمی‌توانستم قبول کنم جزء منافقان هستند. سپس رسول خدا فرمود: «اى حذيفه! گويا تو در بعضى از افراد كه نامشان را بردم شکّ دارى؟ سرت را به سوى ايشان بلند كن».

چشمم را به سوى آن گروه باز كردم در حالى كه ايشان در پيچ عقبه ايستاده بودند. ناگهان برقى جهيد و اطراف ما را روشن كرد. آن نور باقی‌ ماند به طورى‌كه من گمان كردم خورشيد طلوع كرده. به خدا سوگند به آن گروه نگاه كردم و يكى‌يكى آنان را شناختم. آنان همان‌هایی بودند كه رسول خدا فرموده بود و تعدادشان چهارده نفر بود؛ نه نفر از قريش و پنج نفر از بقيّۀ مردم».

اینجاست غربت پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) و اهل بیتش(علیهم‌السلام)! سکوت حضرت علی(علیه‌السلام) برای حفظ وحدت، صلح امام حسن(علیه‌السلام) و جریانات سکوت حضرات معصومین(علیهم‌السلام) در زمان بنی‌عباس، همگی به خاطر حفظ دین و ارزش‌ها بود. برای آنکه ایمان اندک مردم جاهل از دست نرود، با منافقین مدارا می‌کردند؛ البته در زمان حضرت حجت(روحی‌له‌الفداء) این چنین نیست. در زمان امام حسین(علیه‌السلام) نیز آنچنان فسق و شقاوت دشمنان آشکار بود که واقعۀ عاشورا اتفاق افتاد و چهرۀ حکومت برملا شد. اما بنی‌عباس آنچنان نفاقشان پنهانی بود و در ظاهر به عنوان پسر‌عموهای حضرات حکومت می‌کردند و مدافع اسلام بودند که از نظر مردم، دشمن به حساب نمی‌آمدند و خلفای رسول اکرم بودند.

بنابراین جهل مردمی که به سیستم خاصی از سبک زندگی و سیاست و حکومت عادت کرده‌اند و روندی خارج از این سیستم خودپرداختۀ ذهنی را قبول نمی‌کنند، باعث شد حضرات معصومین(علیهم‌السلام) نتوانند اهدافشان را در جامعه ظهور دهند و منافقین را برملا کنند. از طرفی ایشان چون عبد خدا هستند و از خود اختیار و اراده‌ای ندارند، سرخود و بدون اذن خدا علیه منافقین قیام نمی‌کردند.

در زمان پیامبر نیز این گروه منافق ظاهرالصلاح از نظر شریعت در بین مردم بسیار موجه بودند و به عنوان یار غار رسول که در جنگ‌ها جنگیده‌اند شناخته می‌شدند. در این بیست و اندی سال نیز به عنوان مهاجرین که از زندگی و زن و مال و جانشان گذشته بودند در ذهن مردم سست ایمان و بی‌معرفت جا داشتند. این عناوین به قدری دهان پرکن بود که حتی حذیفه، از اصحاب سرّ پیامبر نیز در بردن نام ایشان شک داشت و با دیدن چهره‌هایشان شکش برطرف شد، ولی همچنان از آوردن نام‌هایشان اکراه داشت.

جوان ایرانی از حذیفه درخواست می‌کند نام‌های ایشان را بازگو کند و او می‌گوید: «به خدا سوگند ايشان ابوبكر، عمر، عثمان، طلحه، عبد‌الرحمن‌بن‌عوف، سعد‌بن‌ابى‌وقاص، ابو‌عبيدۀ جراح، معاوية‌بن‌ابى‌سفيان و عمرو‌بن‌عاص از قريش بودند و آن پنج نفر كه از قريش نبودند، ابو‌موسى اشعرى، مغيرة‌بن‌شعبۀ ثقفى، اوس‌بن‌حدثان نضرى، ابو‌هريره و ابو‌طلحۀ انصارى بودند».

کمی تأمل و دقت کنیم! اینان همگی یاران نزدیک و اصحاب خاص اطراف پیامبر بودند که در جنگ‌های مختلف حضور داشتند و جنگیده بودند. کسانی که مدافع اسلام بودند اما ولایت را نفهمیده بودند؛ سعد‌بن‌ابى‌وقاص برای اسلام شمشیرها زده بود و طلحه‌ سیف‌الاسلام بود. اما غربت مولا علی‌(علیه‌السلام) و مظلومیت او اینجا جگرسوز است که در جریان جنگ صفین با معاویه، سپاه امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) به عنوان حَکم ابوموسی‌اشعریِ منافق را انتخاب کنند و جهل مردم تا چه حد بوده که پس از گذشت سالیان سال، مولا نتواند چهرۀ نفاق او را برملا کند و او با گستاخی تمام به نفع معاویه رأی بدهد. و باز این مردم جاهل خوارج شوند و حکم قتل مولا را صادر کنند.

سپس حذیفه ادامه داد: «بعد از آنكه از دره سرازير شديم، صبح شد. رسول خدا فرود آمد و وضو گرفت. به انتظار ياران بوديم تا از درّه سرازير شدند. همگی جمع شدند (و آن چهارده نفر نیز) پشت سر رسول خدا نماز خواندند. نماز كه تمام شد، پیامبر متوجه ابوبكر و عمر و ابو‌عبيده شد كه در ميان خود نجوا می‌كنند (در گوش هم حرف می‌زدند). دستور فرمود منادى ندا كند كه سه نفر يک جا با هم نجوا نكنند[3].

رسول خدا با مردم از منزل عقبه كوچ كردند. هنگامى‌كه در منزل بعدى فرود آمدند، سالم (غلام فردی) ديد كه ابوبكر و عمر و ابو‌عبيده با هم نجوا می‌كنند. بالای سرشان ايستاد و گفت:‏ مگر پيامبر فرمان نداد كه سه نفر از مردم با هم سخن نگويند و گرد هم نيايند؟ به خدا سوگند يا مرا از راز خود آگاه كنيد يا جريان را به پيامبر گزارش می‌دهم. ابوبكر گفت: اى سالم، بر تو باد پيمان و ميثاق خدا كه اگر تو را از راز درونى خویش آگاه كرديم به كسى چيزى نگویى. اگر دلت خواست در حزب و جمع ما داخل شو، وگرنه راز ما را پوشيده بدار. سالم گفت: عهد می‌بندم. سالم در دلش کینه‌‌ای از على(عليه‌السّلام) داشت و آنان می‌دانستند. گفتند: گردهم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آیی ما براى سركشى و مخالفت با پيامبر دربارۀ امر ولایت علی است كه بر ما واجب كرده و ما بعد از او اطاعت نكنيم. سالم گفت: به عهد و پيمان خدا قسم می‌خورم، واقعاً در اين‌باره نجوا می‌کرديد؟ گفتند: آرى، عهد و ميثاق خدا بر ما كه در همين جهت نجوا داشتيم نه در چيز ديگر. سپس سالم گفت: به خدا سوگند من اول كسى هستم كه در اين موضوع با شما هم پيمان گردم و مخالفت نخواهم كرد. به خدا سوگند، خورشيد بر دودمانى نتابيده كه من از بنى‌هاشم دشمن‏تر داشته باشم و در ميان بنى‌هاشم دشمن‏تر از على‌بن‌ابى‌طالب كسى ندارم. در اين باره هر تصميمى داريد بگيريد كه من با شما همراهم و یکی از شما هستم. در همان ساعت با هم پيمان مخالفت بستند و پراكنده شدند.

وقتی رسول خدا ارادۀ حركت فرمود، به خدمتش آمدند و ایشان فرمود: امروز در چه چيز با هم نجوا می‌كرديد با اينكه من شما را از اين كار منع کردم؟ گفتند: جز همين ساعت ما با هم ملاقات نكرديم و نجوا نداشتیم. نبى اكرم نگاهى طولانى به سوى‏ آنان با چشم پر و باز كرد و فرمود: شما داناترید يا خدا؟ سپس فرمود: "وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ كَتَمَ شَهادَةً عِنْدَهُ مِنَ اللَّهِ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ"[4]. بعد راه افتادند تا وارد مدينه شدند».

در مدینه تمام مخالفان و منافقان جمع شدند و صحیفه‌ای (نامه‌) راجع به همان پيمانى كه بسته بودند نوشتند. اینان همان اصحاب صحیفه بودند که بارها رسول اکرم(صلی‌الله‌‌علیه‌و‌آله) و امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) در سخنانشان به آنان اشاره کرده بودند. حذیفه ادامه داد: «در این صحیفه اول چيزى كه نوشته‌شده بود؛ شكستن (نکث)[5] ولايت حضرت على(علیه‌السلام) بود. مطلب دوم واگذاردن خلافت به ابوبكر، عمر، ابوعبيده و سالم بود. سی و چهار نفر گواهى دادند و امضا كردند که چهارده نفر از اينان همان اصحاب عقبه بودند و می‌خواستند شتر پيامبر را رم بدهند و نیز بيست نفر ديگر[6]. صحیفه را به ابو عبيدۀ جراح سپردند و او را امين خويش قرار دادند».

آن‌ها صحیفه را به امین خویش سپردند تا پس از وفات پیامبر آن را به مردم نشان دهند و این چنین خلافت را از علی بگیرند و به این چهار نفر واگذار کنند. البته هنوز اسمی از عثمان نیست که در جریان شورای شش نفره عثمان نیز انتخاب می‌شود.

سپس جوان ایرانی به حذیفه گفت: «اى بندۀ خدا، اين گروه به خلافت ابوبكر و عمر و ابوعبيده راضى شدند چرا كه اينان از بزرگان قريش و اولین هجرت‌‌‌‌کنندگان بودند. اما چه شد كه به خلافت سالم که غلام و بندۀ انصار بود راضى شدند؟» حذيفه گفت: «اى جوان، همانا اين گروه به خاطر کینه و حسادتى كه نسبت به علی(علیه‌السلام) داشتند، با هم جمع شدند و اتفاق كردند كه خلافت را از على‌بن‌ابى‌طالب(علیه‌السلام) بگیرند، چون خلافت او را ناخوش داشتند. و به خاطر خونخواهى و کینه‌ای که در دل‌هاى قريش از ريختن خون‌ها (در جنگ‌های بدر و احد و...) توسط بنى هاشم بود، عليه على(علیه‌السلام) جمع شدند. در حالی‌که آن خون‌ها به فرمان رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) ريخته شده بود. پس همانا پيمان آنان بر نابودى خلافت از على‌بن‌ابى‌طالب(علیه‌السلام) بود و آنان سالم را از خودشان می‌دانستند».

جوان گفت: «پس مرا از آنچه در صحيفه نوشتند، خبر بده تا بشناسم». حذيفه گفت: من جریان را از اسماء[7] دختر عميس که زمانی همسر ابوبكر بود نقل می‌کنم: «آن گروه در منزل ابوبكر گرد هم آمدند و در اين باب فرمان می‌دادند. اسماء گفتار و هر آنچه تدبير و پيش‌بينى می‌کردند را می‌شنید. رأی‌‌شان به اينجا رسيد که به سعيدبن‌عاص ‌اموى دستور دادند نامه را به اتفاق آنان بنویسد. نسخۀ آن نامه اين است:

«بسم‌اللَّه‌الرحمن‌الرحيم. اين کتابتی‌ست كه گروهى از ياران محمّد از مهاجران و انصار، کسانی كه خدا در كتابش با زبان پيامبرش آنان را ستايش فرموده، بر آن اتفاق کرده‌اند. و همه بعد از آنكه در رأى‌دادن كوشش كردند و در كارها با هم مشورت نموده‌اند، اين صحيفه را به جهت دلسوزى برای اسلام و اهل آن نوشته‌‌‌اند. تا با گذشت روزگار و در باقى ايام، هر كس از مسلمانان بعد از ايشان به آنان اقتدا كند.

اما بعد، همانا خداوند به لطف و كرمش محمّد(صلّى‌اللَّه‌عليه‌و‌آله) را برانگيخت و براى بندگانش انتخاب كرد و به سوى مردم فرستاد. او هم حق رسالتش را ادا كرد و آنچه را كه خداوند فرمان داده بود رساند. و بر ما واجب كرد به تمام امور قيام کنیم تا زمانى كه دين كامل و واجبات واجب شود و سنن پيامبر پابرجا گردد. خداوند آنچه را كه در پيش او بود اختيار كرد و او را با احترام به سوى خود برد، بدون آنكه كسى را پس از خود انتخاب كند. پس انتخاب‏ و اختيار را به مسلمانان واگذاشت تا هر كس را که محل وثوق و اطمينان است براى خود انتخاب كنند و همانا براى مسلمانان به رسول خدا اقتدائی‌ست که خداى تعالى فرموده: «لَقَدْ كانَ لَكُمْ فِی رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَ الْيَوْمَ الْآخِرَ»[8].

و همانا رسول خدا كسى را به جاى خود باقى نگذاشت تا در اهل بيتِ كسى، پس از مرگ او ارثى باشد بدون اینکه در ساير مسلمانان نباشد. و برای اینکه دولتى ميان ثروتمندان نباشد تا اينكه جانشين ادعا كند كه اين رياست در نسل من باقى باشد تا روز قيامت. و آنچه براى مسلمانان وقت درگذشت خلیفه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از خلفا ايجاب می‌کند اين است كه صاحبان رأى و مردان شايسته گرد هم آيند و در كارهايشان مشورت كنند. پس هر كس را كه سزاوار خلافت ديدند زمام كار را به دست او دهند و او را قيّم بر مسلمانان قرار دهند؛ زيرا كه بر اهل هيچ زمانى پوشيده نيست كه چه كسى از آنان شايستگى خلافت و زمامدارى مسلمانان را دارد.

و اگر كسى از مردم ادعا كند كه رسول خدا يک مرد و شخص معلومى را براى خلافت انتخاب كرده و نامش را هم گوشزد مردم نموده، گفته‌‌‌‌‌‌اش نادرست است و به خلاف آنچه ياران رسول خدا می‌شناسند و نیز خلاف اجماع مسلمانان سخن گفته. و نيز اگر ادعا كند كه خلافت رسول خدا ارثى است يا اينكه رسول خدا خلافت را به ارث گذارده، سخن محال گفته است؛ زيرا كه رسول خدا فرموده: ما گروه پيامبران ارثى به جا نمی‌گذاریم و آنچه به جا بگذاريم صدقه است.

و نيز اگر كسى ادعا كند كه هیچ‌کس شايستگى خلافت را ندارد مگر يک مرد به تنهایى از ميان تمام مردم، و همانا خلافت مخصوص اوست و برای غير او سزاوار نيست چون خلافت دنبالۀ نبوت است، مسلماً دروغ گفته؛ زيرا پيامبر فرموده: ياران من همانند ستارگان درخشانند و به هر يک از آن‌ها اقتدا كنيد، هدايت و راهنمایى شده‌اید.

و نیز اگر کسی ادعا کند که به سبب نزدیک بودن به پیامبر سزاوار خلافت و امامت است و امامت به پیامبر و خاندانش اختصاص دارد که فرزند، آن را از پدر به ارث می‌برد و در هر زمانی این چنین است و سزاوار غیر ایشان نیست، تا اینکه خداوند زمین و اهل آن را به ارث برد، باید گفت امامت به او و فرزندش اختصاص ندارد هرچند با پیامبر نسبت داشته باشد. زیرا خداوند فرموده: گرامی‌ترین شما نزد پروردگار پرهیزکارترین شماست. و رسول خدا فرمود: ذمۀ مسلمانان همه يكى است كه پست‌ترین و نزديكترين ايشان به آن كوشش می‌كنند و تمام مسلمانان يک دست برابرند. پس هر كس به كتاب خدا ايمان آورد و سنت رسول خدا را بپذيرد پا برجاست و به حق رجوع كرده و كارى پسنديده انجام داده. و هر كس كردار آنان را خوش ندارد، مخالفت حق و كتاب نموده و از جمع مسلمانان بيرون شده؛ پس او را بكشيد، زيرا در كشتن او براى امت مصلحتى باشد.

و همانا رسول خدا فرموده: هر كس به سوى امت من بيايد و جمع آنان را پراكنده كند، او را بكشيد. هر كس و در هر شرایطى باشد؛ زيرا كه اجتماع امت رحمت است و پراكندگى آنان عذاب. و نيز پيامبر فرمود: هيچ‌گاه امت من به گمراهى اجتماع نمی‌كنند و مسلمانان همانند یک دست متحد در برابر بيگانگان هستند. از جمعيت مسلمانان كسى خارج نمی‌شود مگر آنكه از عبادتگاهشان خارج ‏شود و بر ضرر آن‌ها و نفع دشمنان تظاهر كند. مسلماً خدا و رسولش خون اين كس را مباح كرده و كشتن او را حلال دانسته‌اند. این صحيفه را سعيدبن‌عاص و كسانى كه نامشان در آخر اين نامه نوشته‌شده، در محرم سال دهم هجری نوشته‌اند. الحمدللَّه‌رب‌العالمين‌و‌صلى‌اللَّه‌على‌النبى‌و‌آله‌و‌سلم».

این صحیفه، روضه‌ای برای شیعیان است که در زمان حضور پیامبر، گروهی از اصحاب رسول که مجاهده‌ها کرده‌اند، صحیفه‌ای بنویسند دین علیه دین، مذهب علیه مذهب و اسلام علیه اسلام. گروهی که در غدیر به امیرالمؤمنین تبریک گفتند و شنیدند که "اَلْیوْمَ أَکمَلْتُ لَکمْ دینَکمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیکُمْ نِعْمَتی وَ رَضیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دیناً..." و فهمیدند اکمال دین در ولایت علی(علیه‌السلام) است، اما چون ولایت را نفهمیده بودند و فقط نبوت و رسالت را به ظاهر قبول داشتند منحرف شدند.

این زنگ خطری است برای ما مسلمانان آخرالزمانی که حتی همانند مهاجرین و انصار، نورِ عینی پیامبر را نگرفته‌ایم و از خانه و زندگی و زن و فرزند خود نگذشته‌ایم. چطور در آخرالزمان از خطرات فتنه‌ها مصون بمانیم؟! مسئله عمیق‌تر از این حرف‌هاست که با محبت‌های صوری و ظاهری و بی‌معرفت بتوانیم خود را حفظ کنیم. خطر در وادی نفس است، نفسی که خود را تسلیم ولایت نکرده و به شاخ و برگ ظواهر چسبیده، بالاخره در جایی انحرافش را نشان می‌دهد.

گرچه استعداد ذاتی و اسماء در افراد مهم است، ولی اصل و شرط استعداد قابلی و ظهور این استعداد در جهت استعداد ذاتی‌ست. استعداد قابلی در عالم تضاد و تزاحم عالم ماده ظهور پیدا می‌کند و کاری به سیر نزول و همراهی اسماء ندارد؛ یعنی استعداد قابلی، نفسی است که هم اماره و لوامه است و هم مسوله و مطمئنه.

نبی در رسالت و نبوتش با پرورش استعداد قابلی کاری ندارد و تنها به اموری امر می‌کند که ما می‌توانیم اجرا کنیم یا نکنیم. اما پرورش نفس ما در صعود فقط به دست ولایت است. اصحاب رسول نیز اگر ولایت پیامبر را قبول داشتند همانند ابوذر و عمار و سلمان می‌شدند. همانطور که عمار وقتی شکمش پاره شد، از ذهنش خطور نکرد که چرا امیرالمؤمنین از او حمایت نمی‌کند. چون می‌داند علی(علیه‌السلام) به نفس او آگاه‌تر است، پس این ابتلای اوست که باید بپذیرد. اما کسانی که رسالت را دیدند و به ولایت نرسیدند، متناسب با نفس خودشان امور را می‌گرفتند و حکم می‌کردند؛ همانند اولی و دومی.

اینجا خطر برای مسلمانان است. باید سنگ‌های خود را در درون باز کنیم و صادقانه در هر امری ببینیم کارمان برای رسالت است یا ولایت؟! دین همان "إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلَامُ"[9] و "فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفًا فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهَا"‌[10] است. این دین نزد خدا اسلام و همان فطرت الله است که مردم به اسم جامع الله مفطور شده‌اند. پس دین، شریعت و ظاهر نیست، بلکه ظهور اسماء الهی‌ست که با ولایت کامل می‌شود و بدون ولایت نفاق و ظاهرسازی‌ست. حالا این ولایت چه در رتبۀ اعلای خدا و امام و ولی باشد و چه در رتبه‌های پایین‌تر ولایت فقیه، مراجع تقلید و ولایت پدر بر فرزند یا شوهر بر زن.

نفس به لحاظ فطرت، باید در تمام مراتب ولایت عبد باشد و عبودیت الله را نشان دهد؛ یعنی در هر زمینه‌ای که دین قرار داده باید ولایت پدر یا شوهر را بپذیرد و در ولایت مراجع و مربیان و راهنمایان دین عبودیت کرده و تقلید کند و در مقابل ولایت فقیه نظر و خواست خودش را فانی کند، گرچه ولایت در این مراتب نازل است؛ اما سریان و جریان همان ولایت الله است. عدم معرفت به این ولایت و تسلیم نشدن قلب در برابر آن، انسان را به تردید و شک انداخته و آرام آرام از وادی ولایت دور می‌کند.

زنی که ولایت شوهر را قبول ندارد و در دلش غر می‌زند که چرا برای خروج از منزل باید از همسرش اجازه بگیرد یا تمکین کند، مقلّدی که بر حکم مرجع تبصره می‌زند و مطابق آن عمل نمی‌کند یا فردی که در برابر ولایت فقیه خود را صاحب‌نظر می‌داند و چون و چرا می‌کند و امر او برایش سنگین و تعجب‌آور است، گرچه ظاهر دینش را از دست نمی‌دهد و بی‌نماز و بی‌حجاب نمی‌شود، اما آرام‌آرام قلبش دچار شک و تردید شده و باورهایش متزلزل می‌شود؛ زیرا شیطان او را در وادی نفسش همراهی می‌کند.

پس ترس و مراقبت ما باید در وادی نفسمان برای پذیرش ولایت باشد که حتی در مراحل نازل ولایت نیز چون و چرا نکنیم و خود را مستقل و صاحب نظر ندانیم و مطابق دستور خدا و صاحبان ولایتش در هر میدانی عمل کنیم. اِشکال اصحاب صحیفه، عدم معرفت به ولایت بود که نفسشان را تقدیم ولایت نکردند و با رأی و اندیشۀ خود برای مسلمین تصمیم گرفتند، آنچنان‌که صحیفه را مقدم بر خطبۀ غدیر دانستند.

حذیفه در ادامه گفت: «آنان پس از امضاء صحيفه، آن را به ابوعبيدۀ جراح دادند و او صحيفه را به مكه آورد و در آنجا مدفون کرد تا زمانى كه عمربن‌خطاب خليفه شد و صحيفه را بيرون آورد. وقتی عمر درگذشت، اميرالمؤمنين به آن صحيفه آگاه شد و فرمود: هیچ چیزی نزد من محبوب‌تر از آن نیست که خدا را با صحیفۀ این مرد ملاقات کنم.

بعد صحابی برگشتند. رسول خدا با مردم نماز صبح را خواند و مشغول ذكر خدا شد تا اينكه خورشيد درخشيد. حضرت متوجه ابوعبيده شد و به او فرمود: تبريک،تبريک! كيست مانند تو؟ همانا شب را به روز آوردى در حالى كه امين اين امت باشى؟! سپس فرمودند: «فَوَيْلٌ‏ لِلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتابَ بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هذا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ لِيَشْتَرُوا بِهِ ثَمَناً قَلِيلًا فَوَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا كَتَبَتْ أَيْدِيهِمْ وَ وَيْلٌ لَهُمْ مِمَّا يَكْسِبُونَ»[11]؛ پس وای بر آن کسانی که از پیش خود کتاب را نوشته و به خدای متعال نسبت دهند تا به بهای اندک بفروشند، پس وای بر آن‌ها از آن نوشته‌ها و آنچه از آن به دست آرند. ايشان مردانى در اين امت هستند كه از مردم می‌ترسند ولى از خدا باكى ندارند؛ چنان كه قرآن می‌فرمايد: " يَسْتَخْفُونَ مِنَ النَّاسِ وَلَا يَسْتَخْفُونَ مِنَ اللَّهِ وَهُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَيِّتُونَ مَا لَا يَرْضَىٰ مِنَ الْقَوْلِ ۚ وَكَانَ اللَّهُ بِمَا يَعْمَلُونَ مُحِيطًا"[12]؛ از مردم می‌ترسند و از خدا نمی‌ترسند و حال اينكه خدا با آنانست هنگامى كه شبانگاه سخنانی ناپسند در دل می‌اندیشند و خدا بر كردار آنان احاطه دارد. سپس فرمود: همانا از امت من در اين روز گروهى صبح كردند كه صحیفه‌شان شباهت دارد با صحیفه‌ای كه بر ضرر ما در زمان جاهليت نوشتند و آن را در كعبه آويزان كردند و ان‌شاء‌اللَّه خدا به عذابى سخت گرفتارشان كند. هر كس بعد از اينان بيايد گرفتار شود تا جدایى باشد ميان پاک و ناپاک و اگر خداى تعالى به من فرمان نداده بود كه از ايشان دورى كنم، مسلماً گردن آنان را می‌زدم.»

این جریان امروز نیز ادامه دارد، دنیا علیه تنها سرزمین شیعی ایران قیام کرده و ما همان اقلیتی هستیم که در زمان حضرت نیز اقل بودند. خطر اینجاست که ما اقل و اکثر را تشخیص ندهیم و با جریان اکثریت همراه شویم.

 


[1]- إرشاد القلوب، ترجمه رضايى، ج‏2، صص250 -242.

[2]- کفر و شرک و نفاق این گروه در حدیث حذیفه بیان شده و این‌ها اسراری است که نیازمند دقت و تأمل است.

[3]- جهل مردم به قدری کمرشکن است که ولیّ خدا گاهی برای صلاح جامعه حکمی می‌دهد و مردم بی‌معرفت می‌گویند: یعنی چی؟ حاکم جامعه چه حقی دارد نجوا را منع کند؟ چقدر دیکتاتور است و...! مگر آزادی نیست. این مردم جاهل فکر می‌کنند در حکومت الله باید چشم به تمام اشتباهات بست و همه راحت و آزاد باشند.

[4]- سورۀ بقره، آیۀ 40 : «و کیست ستمکارتر از آن که شهادت خدا را کتمان کند؟ و خدا از آنچه می‌کنید غافل نیست».

[5]- ناکثین کسانی هستند که بعد از مرگ ابوبکر و عمر و عثمان، در حکومت امیرالمؤمنین در جنگ جمل مقابل ایشان می‌ایستند و پیمان می‌شکنند. طلحه از ناکثین است که اسمش در اصحاب صحیفه آمده و حذیفه از بردن نام او اکراه داشته است.

[6]- إرشاد القلوب إلى الصواب (للديلمی)، ج‏2، ص 333: "وَ كَانَ أَوَّلُ مَا فِی الصَّحِيفَةِ النَّكْثَ لِوَلَايَةِ عَلِی‌بْنِ‌أَبِی‌طَالِبٍ ع وَ أَنَّ الْأَمْرَ لِأَبِی‌بَكْرٍ وَ عُمَرَ وَ أَبِی‌عُبَيْدَةَ وَ سَالِمٌ مَعَهُمْ لَيْسَ بِخَارِجٍ عَنْهُمْ وَ شَهِدَ بِذَلِكَ أَرْبَعَةٌ وَ ثَلَاثُونَ رَجُلًا هَؤُلَاءِ أَصْحَابُ الْعَقَبَةِ وَ عِشْرُونَ رَجُلًا آخَرَ".

[7]- اسماء زمانی همسر ابوبکر و زمانی نیز همسر حضرت علی(علیه‌السلام) می‌شود. او در جریان شهادت حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) و دفنشان در خانۀ حضرت علی(علیه‌السلام) است.

[8]- سورۀ احزاب، آیۀ21.

[9]- سورۀ آل عمران، آیۀ 19.

[10]- سورۀ روم، آیۀ 30.

[11]- سورۀ بقره، آیۀ 79.

[12]- سورۀ نساء، آیۀ 108.

 



نظرات کاربران

//