آخرین روزها

آخرین روزها

در ادامۀ بحث (جلسۀ 10، 20 ربیع‌الأول 1444) به تبیین موضوع آخرین روزها می‌پردازیم.

در بررسی تاریخ نفاق، برخی وقایع صدر اسلام را مرور کردیم و ظهور عینی نفاق را در سال‌های دهم و یازدهم هجری در مدینه دیدیم تا آنکه به روزهای رحلت پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) رسیدیم. روزهایی که نقل آن، روضۀ باز است و تلنگری عمیق برای اینکه حواسمان باشد، ما هم در فتنه‌های آخرالزمان کاملاً در خطریم و باید مراقب باشیم.

در کتب شیعه و سنّی آمده است که در همان روزها، وقتی اصحاب آن حضرت در نزدش حاضر بودند، فرمود: «کاغذی برایم بیاورید تا نامه‌ای برایتان بنویسم که بعد از من هرگز گمراه نشوید.» اما عمر، مانع شد و گفت: «بیماری بر این مرد، فشار آورده و پریشان‌گو شده است! او را رها کنید، که کتاب خدا برای شما کافی است!» پس بین حاضران، اختلاف افتاد؛ برخی خواستند کاغذ بیاورند و برخی دنبال حرف عمر را گرفتند. تا اینکه کار به مشاجره کشید و بگومگو زیاد شد. آن‌گاه پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: «برخیزید و بروید؛ که همانا سزاوار نیست نزد من منازعه کنید!»

نقل است ابن‌عباس وقتی این ماجرا را بیان می‌کرد، آن‌قدر می‌گریست که اشکش بر زمین می‌ریخت و از این واقعه به عنوان مصیبت بزرگ یاد می‌نمود.[1]

روایت شده در روزهای شدت بیماری پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) انصار در مسجد گرد آمده و مضطرب بودند که پس از رحلت آن حضرت چه می‌شود و آن‌ها باید چه کنند. پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) با کمک حضرت علی(علیه‌السلام) و فضل‌بن‌عباس که در کنار ایشان بودند، برخاست و با زحمت به مسجد رفت. بر پلّۀ اول منبر نشست و خطبه خواند.

فرمود: «به من خبر رسیده که از مرگم بیمناک شده‌اید؛ مگر منکر مرگ هستید؟ چرا مرگ پیامبرتان برای شما ناشناخته و عجیب است؟! خداوند در قرآن فرموده: "إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ"[2]؛ مرگ برای همه است. هیچ پیامبری هم در دنیا نمانده که من بمانم. بازگشت من و شما به سوی خداست.» آن‌گاه مهاجرین و انصار را به محبت و نیکی با یکدیگر سفارش کرد، سورۀ عصر را برایشان تلاوت نمود و وصایای خود را به آنان فرمود.

پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) از همگان خواست هرکس حقّی بر آن حضرت دارد، بیاید و بدون ترس، حقّش را بگیرد یا حلال کند؛ و برای اینکه بیایند، پس از نماز نیز این سخنان را تکرار کرد. مردی برخاست و گفت: «من سه درهم از شما طلب دارم.» پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) طلب او را داد. دیگری گفت: «من سه درهم در مال غنيمت، خيانت كرده‌ام.» پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) بدهیِ او را گرفت. آن‌گاه فرمود: «هرکس  صفت ناپسندی دارد، برخيزد تا در حقّش دعا كنم.»

یکی بلند شد و گفت: «من كذّاب و فحّاشم و بسيار می‌خوابم.» آن حضرت دعا کرد: «خدايا، اين صفات را از او بگير.» دیگری گفت: «من كذّاب و منافقم و هر بدی از من سر زده است.» عمر گفت: «خود را مفتضح كردى!» اما پيامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: «فضيحت دنيا، آسان‌تر است از آخرت.» پس دعا کرد: «بارالها، او را صدق و راستى و ايمان، روزى كن و دلش را از بدى به نيكویى بگردان.»[3]

و این همان است که خداوند در آیۀ 64 سورۀ نساء می‌فرماید:

"...وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحيماً."

اگر آنان که به خود ظلم کرده‌اند، نزد تو می‌آمدند و خدا را استغفار می‌کردند، تو هم برایشان استغفار می‌نمودی، همانا خدا را توبه‌پذیر و بخشاینده می‌یافتند.

روایت شده امام کاظم(علیه‌السلام) از پدر بزرگوارش پرسید: «آیا امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) کاتب وصیت پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) نبود، درحالی‌که جبرئیل و ملائکۀ مقرّب، شاهد بودند؟» امام صادق(علیه‌السلام) پس از مکثی طولانی فرمود: «چنین بود؛ اما در آن هنگام، وصیت از جانب خدا به صورت کتابی ثبت‌شده بر پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) نازل شد و جبرئیل و ملائکۀ امین، آن را آوردند. جبرئیل گفت: «ای محمد، امر کن هرکس نزد توست، بیرون رود؛ تنها وصیّ‌ات بماند تا این کتاب را از ما بگیرد و ما شاهد باشیم که آن را به او سپردی تا ضامنش باشد.»

پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود همه جز علی(علیه‌السلام) بروند؛ فاطمه(سلام‌الله‌علیها) نیز پشت پرده بود. جبرئیل گفت: «ای محمد، پروردگارت به تو سلام می‌رساند و می‌گوید: «این کتابی است که با تو عهد کرده و قرار گذاشته بودم، به آن شهادت داده و ملائکه‌ام را بر آن شاهد گرفته بودم، حال آنکه شهادت خودم کافی است.»

در این لحظات، لرزه بر اندام پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) افتاد. فرمود: «ای جبرئیل، پروردگارم سلام است و سلام از اوست و به او بازمی‌گردد؛ او راست گفته است. کتاب را بده.» جبرئیل کتاب را داد و امر کرد آن را به علی(علیه‌السلام) بسپارد. به او فرمود: «بخوان.» پس آن را حرف به حرف خواند. آن‌گاه فرمود: «ای علی، این عهد پروردگارم با من است که آن را به تو رساندم و شرط اوست که آن را به جا آوردم و امانتش است که ادا کردم.»

علی(علیه‌السلام) پاسخ داد: «گواهی می‌دهم به آنچه گفتی، و گوش و چشم و گوشت و خونم بر آن شاهد است.» جبرئیل گفت: «من نیز شاهدم.» پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: «ای علی، وصیتم را گرفتی و شناختی و برای خدا ضمانت کردی که به آنچه در آن است، وفادار باشی؟» علی(علیه‌السلام) پاسخ داد: «آری، پدر و مادرم به فدایت؛ قول می‌دهم و خدا یاری‌ام کند و بر ادای این عهد، توفیقم دهد.»

پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) از حضرت علی(علیه‌السلام) تعهّد گرفت که روز قیامت دربارۀ عمل به آن وصیت، به او پاسخ دهد. ملائکه نیز بر این تعهّد، شهادت دادند. یکی از شروط وصیت هم موالات دوستان خدا و رسولش و برائت از دشمنان آن‌ها بود. یعنی او متعهّد شد که سرپرستی تمام امور امت پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) را به عهده گیرد.

این اصل ولایت است که به امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) اعطا شد و آن حضرت پذیرفت. اگرچه طبق همین روایت، حفظ امانت ولایت، مستلزم صبر و فرو خوردن خشم در برابر تضییع حقّ پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله)، هتک حرمت علی(علیه‌السلام) و شهادت او بود. جبرئیل به پیامبر تأکید کرد که سختی‌های راه را به علی(علیه‌السلام) بفهماند. اما باز علی(علیه‌السلام) رضایت داد و گفت: «اگرچه حرمت شکسته شود، سنّت‌ها تعطیل گردد، کتاب را پاره کنند، کعبه فرو ریزد و صورتم به خون سرم رنگین شود، تا ابد صبر می‌کنم تا آنکه بر تو وارد شوم.» پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) فاطمه و حسن و حسین(علیهم‌السلام) را فراخواند و همین سخنان را به آنان فرمود. آن‌ها نیز مانند علی(علیه‌السلام) پاسخ دادند و امانت را پذیرفتند. پس وصیت با طلایی که آتش به آن نرسد، مُهر شد و آن را به امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) سپردند.[4]

آری؛ این عهد الهی بر گردن آن حضرت بود که 25 سال تمام بر آن‌همه حرمت‌شکنی و پامال شدن فرمان خدا و رسولش صبر کرد. او رهبری آسمانی بود که در غوغای فتنه، اهمّ و مهم را تشخیص داد و نگذاشت به ریشۀ اسلام، آسیب برسد، اگرچه ناگزیر باید بر صدمه‌های سخت و شدیدی که به شاخ و برگ‌ها می‌رسید، چشم می‌پوشید و صبر می‌کرد. پس از آن نیز در پنج سال حکومتش، با خواص مسلمانان جنگید، نه با کفّار و مشرکین! و این، اوج مظلومیت است.

مسیر ولایت همواره همین بوده و امروز نیز صبر و بصیرت عالی می‌خواهد. اما اگر ما این حقیقت را نفهمیم، در وادی ولایت، ضعیف می‌شویم و مدام نسبت به جایگاه ولایت، سؤال و اعتراض داریم که: «چرا چنین کرد و چرا چنان؟ چرا اینجا سکوت کرد و چرا آنجا سخن گفت؟ چرا و چرا...»! و اینجاست که ولایت، غریب و مظلوم می‌شود.

امروز عمدۀ ضربه‌هایی که دنیا در قالب تحریم، جنگ و... به ملت‌های اسلامی وارد می‌کند، برای از بین بردن ولایت است؛ وگرنه ظاهر اسلام برای دشمنان، چه ضرری دارد؟ ما هم در قبال این امانت، مسئولیم و باید انقلابی را که ریشه‌اش در ولایت است، حفظ کنیم. پس بدانیم صبر لازم است و در این راه، هر بلایی برسد، نمی‌توانیم پا پس بکشیم. اصلاً همین هجمه‌ها و بلاها از سوی شیطان بزرگ نشان می‌دهد که انقلاب در مسیر حقّ است. پس مراقب باشیم در آب گل‌آلود فتنه‌ها غرق نشویم.

در روایت دیگری آمده است: سه روز پیش از رحلت پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) جبرئیل به محضر ایشان آمد و گفت: «خداوند مرا برای تکریم تو فرستاده تا از تو چیزی را بپرسم که خود به آن داناتر است. ای محمد، خود را چگونه می‌یابی و حالت چطور است؟» آن حضرت پاسخ داد: «غمگین و دردمندم.»

سه روزاین سؤال و جواب تکرار شد. روز سوم جبرئیل با ملک‌الموت آمد و برای عزرائیل، اجازۀ حضور گرفت. عزرائیل وارد شد و در پیشگاه پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) ایستاد. سلام داد و عرضه داشت: «خدا مرا نزد تو فرستاده و امر کرده اطاعتت کنم. اگر خواستی، جانت را بگیرم و اگر نه، بازگردم.» آن حضرت به جبرئیل نگریست و جبرئيل گفت: «ای احمد، خدا مشتاق دیدار توست.» پس پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) به عزرائیل فرمود: «مأموریتت را انجام بده.» آن‌گاه جبرئیل گفت: «دیگر برای وحی به زمین نخواهم آمد؛ که همانا مقصود از اهل دنيا تو بودی.»

حسنین(علیهماالسلام) را خدمت پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) آوردند. آن دو را بویید و بوسید و محبت کرد. سپس سخت گریست. علت را پرسیدند. فرمود: «همانا از سر رحمت برای امتم می‌گریم.» علی(علیه‌السلام) را صدا زد و او حاضر شد. پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) سر بر بازوی او گذاشت، با او سخن گفت و برایش وصیت کرد.

هنگامی که ملک‌الموت می‌خواست جان آن حضرت را بگیرد، آن حضرت فرمود: «بمان تا جبرئیل بیاید.» جبرئیل آمد. پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: «ای دوست من، چرا در این وقت، تنهایم گذاشتی؟» پاسخ داد: «برایت مژده آورده‌ام؛ بدان که خدا فرمان داده آتش دوزخ خاموش شود، حوریان، خود را زینت کنند و فرشتگان برای استقبال از تو به صف ایستند.»

آن حضرت فرمود: «اين‌ها خوب است؛ اما چیزی بگو كه مسرورم کند.» عرض كرد: «بهشت بر تمام انبياء و امت‌هایشان حرام است، تا آنكه تو و امتت در آن وارد شوید.» فرمود: «باز بگو.» عرضه داشت: «خدا به تو چیزی داده كه به هيچ پيامبری نداده؛ همانا حوض كوثر، مقام محمود و شفاعت قيامت، مخصوص توست و خدا آن‌قدر از امّتت ببخشد، که راضی شوی.» فرمود: «اکنون دلم شاد و چشمم روشن شد.» پس، از ملک‌الموت خواست جانش را بگیرد.

در روایتی نیز آمده که آن حضرت باز بشارت خواست و فرمود: «ای جبرئیل، همّ و غم من این است که پس از من قرآن و روزه و حج چه می‌شود؟ آیا کسی آن‌ها را به جا می‌آورد؟ امّتم در قیامت چه حالی خواهند داشت؟» جبرئیل گفت: «گنه‌کاران امّت تو حتی اگر تنها ساعتی پیش از مرگ توبه کنند و برگردند، بخشوده می‌شوند.»

فرمود: «اگر این‌قدر هم فرصت نکنند، چه؟» پاسخ داد: «پروردگار می‌فرماید اگر کسی از امّت تو تمام عمر گناه کند و دم مرگ، مجال توبه نیابد، اما پشیمان شود و قطره‌ای اشک بریزد، او را می‌آمرزم و إبایی ندارم. اگر هم پشیمان نشود، همانا تو در روز قیامت، شفیع او هستی.»

همچنین روایت کرده‌اند که پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) سه چیز خواست: شفاعت گنه‌کاران در قیامت، تأخیر عذاب امّت تا قیامت و دیگر آنکه هر دوشنبه و پنج‌شنبه اعمال امّت بر او عرضه شود تا آنان را در خیراتشان ثابت‌قدم کند و برای گناهانشان استغفار نماید. این سه خواسته اجابت شد.

آن‌وقت ما فکر می‌کنیم وقتی مرتکب خطا می‌شویم، خودمان برمی‌گردیم و احساس پشیمانی و سوز دل می‌کنیم! اما نمی‌دانیم اوست که برایمان استغفار می‌کند تا دلمان برگردد و گناهمان ثبت نشود.

آن‌گاه جبرئیل گفت: «ای محمد، این محبت نسبت به امّت را چه کسی در دلت گذاشته است؟» فرمود: «خدای عزّوجلّ.» گفت: «خدا می‌فرماید: من هزاران بار از تو برایشان مهربان‌ترم؛ آن‌ها را به من بسپار.»

پس از آن بود که سکرات آغاز شد و چنان برای آن حضرت سخت بود که مکرّر از خدا کمک می‌خواست. با این حال عزرائیل گفت: «تا کنون جان هیچ‌کس را چنین آسان نگرفته‌ام!» پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: «پس سختیِ جان دادنِ امّتم را به من بده و کار را بر آن‌ها آسان بگیر.»[5]

آری، ما چنین پیامبرِ رحمةٌللعالمینی داریم؛ اما شرطش مودّت ذی‌القربی است و امروز مودّت ما حفظ جریان امام زمان(عجّل‌الله‌فرجه) در انقلاب اسلامی است. این هم کار دل است. دلی که محبت اهل‌بیت(علیهم‌السلام) در آن باشد، در هر میدان با قبض و بسطش تکلیف ما را روشن می‌کند. کافی است از بازی ذهن درآییم و به عمق دلمان رجوع کنیم.

 


[1]- نهج الحق و كشف الصدق، ص333.

[2]- سورۀ زمر، آیۀ 30 : همانا تو مرده‌ای و آنان نیز مرده‌اند (اقتضای مرگ دارند).

[3]- ناسخ التواريخ (زندگانى پيامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله))، ج4، صص1721-1723.

[4]- الكافي، ج1، صص281-283.

[5]- ناسخ التواريخ (زندگانى پيامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله))، ج4، صص1740-1744.

 



نظرات کاربران

//