جریان خلافت بعد از پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله)

جریان خلافت بعد از پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله)

 

در ادامۀ بحث «تبیین حدیث حذیفه» (جلسۀ 35، 14 جمادی‌الثانی 1444) به تبیین موضوع «جریان خلافت بعد از پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) » می‌پردازیم.

مطالعۀ تاریخ نشان می‌دهد قبل از اسلام تمدنی که برپایۀ فرهنگ و فطرت انسانی باشد، شکل نگرفت و حتی انبیائی مانند حضرت موسی و حضرت عیسی(‌علیهما‌السلام) هم نتوانستند این تمدن را پایه گذاری نمایند و بعد از ایشان کتاب‌های تورات و انجیل هم تحریف شدند. تا اینکه حضرت محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله) مبعوث شدند و پایۀ این تمدن جهانی را در طول 23 سال گذاشتند و اگرچه پایه‌گذاران سقیفه باعث فرقه‌فرقه شدن اسلام شدند؛ اما کتاب قرآن که مبنای تمدن اسلامی است، با همۀ دشمنی‌ها، هرگز تحریف نشد.

از آنجایی که تمدن اسلامی بر پایۀ نیازهای اصیل و فطری انسان بنا شده است، ممالک متمدنی مثل روم و ایران اسلام آورند. اما بعد از رحلت رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) متأسفانه مسلمانان با وجود حفظ ظاهرِ دین و شریعت، در حفظ باطن دین، دچار تفرقه و تحریف معنوی شدند.

در اواخر خلافت ابوبکر، مسلمانان به فرماندهی یزیدبن‌ابوسفیان برای فتح شام رفتند، بعد از ابوبکر در زمان عمر شام به دست مسلمانان افتاد و یزیدبن‌ابوسفیان حاکم آنجا شد و او هم در زمان عثمان برادرش، معاویه را به جای خودش نشاند. برخلاف آنچه رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) در حاکم نشدن بنی‌امیه تأکید داشتند.[1]

در دوران حکومت عمر، تغییرات بسیاری به علت گسترده شدن جغرافیای اسلام پدید آمد. همچنین در این مدت بدعت‌ها و تحریفات زیادی هم از جانب خلیفه انجام شد. از جمله اینکه به خاطر جلوگیری از آشنایی مردم با جایگاه اهل‌بیت(علیهم‌السلام) در احادیث پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) و شناخت جانشین حقیقی ایشان، اجازۀ رفت و آمد بین مدینه و ممالک فتح شده، داده نمی‌شد. خلیفۀ دوم با این اقدامات، بزرگ‌ترین ضربۀ فرهنگی را به مسلمانان زد و خشونت و جمود فکری را وارد فرهنگ مسلمانان نمود.

یکی از کارهای خلیفۀ دوم بازسازی و گسترش مسجدالحرام و مسجدالنبی، برخلاف سیرۀ رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) بود. که این کار در زمان عثمان شکل اشرافی هم به خود گرفت و متأسفانه این آفت در ساختن مشاهد مشرفه همچنان وجود دارد. درحالی‌که اگر آداب زیارت رعایت شود و فقط زیارت انجام شود و زائران در حرم‌های شریف مشغول کارهای دیگر نشوند، نیازی به گسترش و تجملات نیست. زیرا هرچه انسان با طبیعت بکر بدون تنوع و تجمل اضافی برخورد داشته باشد، به فطرت نزدیک‌تر است.

ورود اسلام به ایران

شروع درگیری مسلمانان با ایرانیان در ربیع‌الاول سال دوازدهم هجری قمری در «حیره» بود. حکومت ایران در آن زمان حکومت ساسانی و دینشان زرتشت بود. زرتشت، موحد بود و ایرانیان هیچ گاه بت‌پرست نبودند. بنابراین زمینۀ مناسبی برای پذیرش مسلمانان داشتند. حیره سه بار بین مسلمانان و ایرانیان دست به دست شد و آخرین بار توسط سعدبن‌ابی‌وقاص فتح گردید.[2]

خلیفۀ دوم پنج هزار مرد جنگی را به مرزهای عراق گسیل داشت.[3] او پس از عبور از رود فرات در نبرد یوم‌الجسر در سال سیزدهم قمری از ایرانیان به فرماندهی بهمن جادویه، شکست خورد. اما سال بعد به پیروزی‌هایی دست یافت و بر بغداد و سپس بصرۀ امروزی تسلط پیدا کرد.[4]

این بار ایرانیان با سپاهی عظیم به فرماندهی رستم فرخ زاد و مسلمانان به فرماندهی سعدبن‌ابی‌وقاص به مصاف پرداختند. چون ایرانیان پیشنهاد مسلمانان مبنی بر پذیرفتن اسلام و یا پرداخت جزیه را نپذیرفتند، نبردی بزرگ در قادسیه روی داد و به شکست ایرانیان انجامید و تا تیسفون (مداین) عقب رفتند. به زودی تیسفون، پایتخت ساسانیان و سپس جلولا فتح شد و پادشاه ایران، یزدگرد به غرب گریخت.[5]

در سال بیست هجری جنگ نهاوند که آخرین نبرد مسلمانان با ایرانیان بود و به فتح الفتوح معروف است، رخ داد و با پیروزی مسلمانان خاتمه یافت.[6]

در حاشیۀ جنگ نهاوند اتفاق بسیار قابل تأملی رخ داد که به اختصار آن را مرور می‌کنیم. جابربن‌عبدالله انصاری گفت: ما نزد امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) در مسجد رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) نشسته بودیم که عمر وارد شد. هنگامی که نشست، رو به جماعت کرد و گفت: همانا ما سرّی (حرف خصوصی) داریم، مجلس را خلوت کنید. خداوند شما را رحمت کند...، پس ما غضبناک برخاستیم (و به کناری رفتیم) و او مدتی طولانی با امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) خلوت کرد. بعد هر دو از جایشان برخاستند و باهم بر منبر رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) بالا رفتند.

پس امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) را دیدیم که دست بر صورت عمر کشید و عمر را دیدیم که از ترس بر خود می‌لرزید و می‌گفت: لاحول‌ولاقوةالابالله‌العلی‌العظیم. سپس با صدای بلند فریاد زد: ای ساریه به کوه پناه ببر، به کوه پناه ببر. بعد بی‌درنگ، سینۀ امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) را بوسید و در حالی که می‌خندید، از منبر پایین آمدند. علی(علیه‌السلام) به او فرمود: ای عمر هر طور که گمان می‌کنی انجام می‌دهی. عمل کن گرچه به هیچ وجه به عهد و پیمان وفادار نیستی. عمر گفت: یا ابالحسن، به من مهلت بده تا ببینم از ساریه چه خبر می‌رسد و آیا آنچه من دیدم صحیح است یا خیر؟ ...بلکه این (موضوع) را نیز، به آنچه از تو و رسول خدا (از معجزات) دیده‌ام (و سحر پنداشته‌ام) ضمیمه می‌کنم و خداوند هر آن چه بخواهد انجام می‌دهد.

امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) فرمود: ای عمر، آن چه را که تو و حزب ستمکارت می‌گویید که این سحر و جادوگری است، چنین نیست. عمر گفت: ای ابالحسن، این سخن کسی است که زمان آن گذشته و امر (خلافت) در این وقت در میان ماست و ما سزاوارتریم به تصدیق شما در اعمالتان. این اعمال را جز از عجایب امور شما تلقی نمی‌کنیم، ولی (چه کنم) به راستی که ملک عقیم است.

آنگاه امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) بیرون رفت و ما او را ملاقات کرده و عرضه داشتیم: یا امیرالمؤمنین این نشانۀ بزرگ و این امر عظیم که شنیدیم چیست؟ فرمود: همانا پسر خطاب به من گفت: قلبش اندوهناک و چشمش گریان بر لشکری است که برای فتح منطقه‌ای در نواحی نهاوند گسیل داشته، و دوست داشت از احوال آن‌ها باخبر شود، زیرا اخباری دربارۀ کثرت لشکریان دشمن به او رسیده بود.

به او گفتم: لشکریان و اصحابت و ساریه را به تو نشان خواهم داد. همچنین لشکر دشمن را به تو می‌نمایانم. پس اگر سپاهیان تو اندکی به جانب سپاه دشمن حرکت نمایند، لشکر دشمن بر آن‌ها احاطه خواهند کرد و تمام افراد سپاهت، از اول تا به آخر کشته می‌شوند.

عمر به من گفت: ای ابالحسن، آیا برای آن‌ها پناهگاهی از شر دشمن و راه فراری از آن دره نیست؟ گفتم: آری، اگر به جانب کوهی که مشرف بر آن دره است بروند سالم می‌مانند و بر دشمن مسلط می‌شوند.

عهد و پیمان الهی از او گرفتم که اگر او را بر فراز منبر ببرم و کشف حجاب از چشمش نمایم و سپاهش را در دره به او نشان دهم و او بر آن‌ها فریاد زند و آن‌ها صدای او را بشنوند و به کوه پناه ببرند و از شر دشمن سالم بمانند و پیروز شوند، خودش را از خلافت خلع نماید و حق مرا به من تسلیم نماید.[7]

بعد از فتح ایران توسط مسلمانان، ایرانیان آرام آرام تحت جاذبۀ دین اسلام قرار گرفتند. ایرانیان محبت عمیقی به رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) و ارادت خاصی نسبت به اهل‌بیت(علیهم‌السلام) پیدا کردند. و عوامل مختلفی باعث افزایش این علاقه و ارادت شد از جمله ازدواج امام حسین(علیه‌السلام) با شهربانو، دختر یزدگرد سوم (آخرین پادشاه ساسانی) که در جنگ، به اسارت مسلمانان درآمده بود.

در زمان خلیفۀ سوم هم بسیاری از مناطقی که به تصرف مسلمانان در نیامده بود، توسط او فتح شد. به دست آوردن غنائم فراوانِ این فتوحات، همراه با روحیۀ خاص او، یک سیستم کاملاً اشرافی ایجاد نمود. به گونه‌ای که حتی بیت‌المال را به سلیقۀ خود مصرف می‌کرد. فساد در این زمان در حکومت به جایی رسید که خلیفه به دست مردم کشته شد.

خلفای سه‌گانه رسمی را در حکومت بر جای گذاشتند که کاملاً مخالف حکومت پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله)‌ بود و از همۀ جهات دچار انحراف بود. خصوصاً اشرافی‌گری و تضاد طبقاتی بر جامعه حاکم بود. حکومت شام هم حکومتی سلطنتی بود و از علویان در آنجا خبری نبود.

بعد از مرگ عثمان مردم به امام علی(علیه‌السلام) روی آوردند و از ایشان خواستند تا خلافت را بپذیرد، اما آن حضرت از این امر امتناع می‌کردند و فرمودند: "دَعُونِی وَالْتَمِسُوا غَیْرِی"[8]؛ یعنی مرا رها کنید و به سراغ دیگری بروید. زیرا مردم به حکومتی غیر از حکومت اسلامی به معنای واقعی عادت کرده بودند و نمی‌توانستند حکومت امام علی(علیه‌السلام) را تحمل کنند. و تاریخ نشان داد که تحمل نکردند.

آن حضرت در خطبۀ شقشقیه می‌فرماید: "فَمَا رَاعَنِي إِلَّا وَ النَّاسُ [إِلَيَ] كَعُرْفِ الضَّبُعِ إِلَيَّ يَنْثَالُونَ عَلَيَّ مِنْ كُلِّ جَانِبٍ حَتَّى لَقَدْ وُطِئَ الْحَسَنَانِ وَ شُقَّ عِطْفَايَ"[9]؛ روز بيعت، فراوانى مردم چون يال‌هاى پر پشت کفتار بود، از هر طرف مرا احاطه كردند، تا آن كه نزديک بود حسن و حسين لگد مال گردند، و رداى من از دو طرف پاره شد.

در اعتقاد امام علی(علیه‌السلام) اسلام برای تربیت انسان آمده است، نه برای کشور گشایی. البته اسلام در مسیر تربیت انسان به رفع سایر نیازهای او هم توجه دارد، اما اصالت را به باطن انسان و سعادتِ دنیا و آخرتش می‌دهد. بعد از حکومت خلفای بعد از رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) مردم به اسلامی عادت کرده بودند که کاملاً از این مسیر منحرف شده بود و با راحت‌طلبی و اشرافی‌گری خو گرفته بودند. علاوه بر اینکه این روحیه در بین صحابۀ رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) جای خود را باز کرده بود و تغییر آن امر بسیار سختی بود. و امام علی(علیه‌السلام) این را می‌دانست و به همین خاطر از پذیرفتن حکومت امتناع می‌فرمود.

این ماجرا در زمان ما هم تکرار شده است. اسلامِ زمان سلطنت شاهان مختلف بر ایران، با اسلامِ بعد از انقلاب قابل مقایسه نیست. فاصلۀ این دو اسلام همان فاصلۀ اسلام آمریکایی با اسلام ناب محمدی است. و متأسفانه برخی مسلمانانی که با آن روحیۀ قبل از انقلاب زندگی کرده بودند، بعد از انقلاب هم نتوانستند خود را تغییر دهند و با همۀ نورانیتی که به واسطۀ خون‌های شهدا و رهبری‌های ولیّ فقیه بر ایران حاکم است، هنوز همان اسلام ظاهری را ترویج می‌کنند و می‌خواهند همان را به فرزندان خود منتقل کنند. ولی نسل امروز دیگر فاصلۀ این دو اسلام را درک می‌کنند و تمایلی به اسلام ظاهری پدر و مادرهای خود ندارند.

زمان زیادی از بیعت مردم با امام علی(علیه‌السلام) نگذشته بود که دو سردار سپاه اسلام و دو صحابی رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله)؛ یعنی طلحه و زبیر که مردم را به بیعت با حضرت علی(علیه‌السلام) تشویق می‌کردند، به مخالفت با آن حضرت برخاستند، زیرا هنوز هم جایگاهی که در زمان عثمان داشتند و آنچه از بیت‌المال مسلمین می‌گرفتند را، می‌خواستند و امام علی(علیه‌السلام) نه‌تنها این رویه را ادامه نداد، بلکه فرمود: «به خدا قسم اگر آن املاک را بيابم به مسلمين بر مى‏‌گردانم، اگرچه مهريۀ زنان شده باشد.»[10]

این دو به بهانۀ خونخواهی عثمان به مکه رفتند و با عایشه هم‌پیمان و راهی بصره شدند. حاکم امام علی(علیه‌السلام) را از بصره بیرون کردند و بیت‌المال را بین خود تقسیم نمودند. امام از مدینه به سمت بصره حرکت کردند. امام حسن و امام حسین(علیهماالسلام) را برای جمع‌آوری نیرو به کوفه فرستادند. درحالی‌که امام هیچ تمایلی به جنگ نداشت و در هر منزلی خطبه خواند و سعی کرد که آن‌ها را از جنگ منصرف کند. اما آن‌ها جنگ را آغاز کردند و در جنگ شکست خوردند. طلحه کشته شد و زبیر بعد از تمام شدن جنگ پشیمان شد و در حال ترک سپاه بود که به دست مروان کشته شد. و این عاقبت به شرّ شدن یارانی که عمری با حضرت علی(علیه‌السلام) بودند، درد بزرگی برای آن حضرت بود. بعد از پایان جنگ حضرت علی(علیه‌السلام) عایشه را با گروهی از زنان در لباس مردان به مدینه فرستاد.[11]

هنگامی که امام علی(علیه‌السلام) به خلافت رسید، معاویه حاکم شام بود. خلیفۀ دوم او را امیر دمشق کرده بود.[12] و در زمان خلیفۀ سوم، معاویه حاکم منطقه شام شده بود.[13] امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) تصمیم گرفت عبدالله‌بن‌عباس را حاکم ‏شام کند؛ پس نامه‏‌ای به معاویه نوشت و در آن نامه، از او خواست تا همراه اَشراف شام به مدینه بیاید و با حضرت بیعت کند؛ اما معاویه نه تنها از بیعت سر باز زد، خون‌خواهی از عثمان را پیش کشید. در آن زمان در شام دینی حاکم بود که نه شیعۀ اهل‌بیت بودند، نه حتی مانند سه خلیفه، ظاهر اسلام را رعایت می‌کردند.

پس از خاتمه جنگ جمل، امام(علیه‌السلام) در کوفه مستقر شد و کوشید معاویه را به اطاعت قانع کند.[14] پس از آنکه امام(علیه‌السلام) مطمئن شد معاویه قصد بیعت و اطاعت ندارد و بزرگان کوفه مدافع حضرت در جنگ با شام‌اند، در خطبه‏‌ای عمومی، مردم را به جهاد فرا خواند.

سپاه امام(علیه‌السلام) در مرز روم، در شمال عراق و سوریه امروزی با سپاه شام برخورد کرد. امام(علیه‌السلام) مالک اشتر را به‌سوی آن‌ها فرستاد و به او تأکید کرد که هرگز نباید آغازگر جنگ باشد. با آمدن مالک، سپاه شام درگیری را آغاز کرد و دو طرف به نبرد با یکدیگر پرداختند. پس از آن، سپاه شام عقب‌نشینی کرد.[15]

سپاهیان معاویه در پی حملات مالک اشتر، شکست را بسیار نزدیک می‌‏دیدند. معاویه برای راه چاره، دست به دامن عمرو عاص شد. به پیشنهاد او و دستور معاویه، شامیان قرآن‌‏ها را بر نیزه کردند و شعار دادند: «ای اهل عراق! حاکم بین ما کتاب خدا باشد.»[16]

با این حیله‌ در میان سپاه امام علی(علیه‌السلام) دودستگی پدید آمد، که دشمن حکمیت قرآن را پذیرفته است و ما حق جنگ با آنان را نداریم. امام(علیه‌السلام) به‌شدت در برابر این سخن ایستاد و اعلام کرد این کار، جز فریب چیزی نیست؛ ولی در نهایت امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) بالاجبار ضمن نامه‏‌ای به معاویه با قید اینکه ما می‌دانیم تو اهل قرآن نیستی، حکمیت قرآن را پذیرفت.[17]

اهل شام، عمروبن‌عاص را برگزیدند. اشعث و تعدادی دیگر از سپاه امام، علی‌رغم خواست ایشان، ابوموسی‌اشعری را پیشنهاد کردند. دو حَکَم، پیش خودشان تصمیم گرفتند که عمروعاص، معاویه و ابوموسی، علی(علیه‌السلام) را عزل کند و انتخاب خلیفه را به شورا واگذار کنند. عمرو عاص، ابوموسی را در اعلام نتیجه، بر خود مقدم کرد و ابتدا ابوموسی، علی(علیه‌السلام) را عزل کرد؛ ولی وقتی نوبت به عمروعاص رسید، او به‌جای عزل معاویه، عزل علی(علیه‌السلام) به دست ابوموسی را تأیید و معاویه را به خلافت منصوب کرد.[18]

به‌واسطه ماجرای حکمیت، دو سپاه از هم کناره گرفتند و معاویه توانست از مخمصه شکست رهایی یابد. امام علی(علیه‌السلام) پس از آن هرچقدر درصدد تشکیل سپاه برای حمله به شام برآمد، مردم کوفه و حجاز از وی چندان فرمان‌برداری نکردند و گروهی به نام خوارج نیز در داخل کوفه به وجود آمدند که جنگ نهروان را به‌وجود آوردند.[19]

گروهی از یاران امام پذیرش حکمیت را کفر دانسته و از آن توبه کردند. آنان از امام هم خواستند از این کفر توبه کند. پس از توقف جنگ صفین و بازگشت امام به کوفه و معاویه به شام، مخالفان حکمیت از امام علی(علیه‌السلام) جدا شدند و به قریه حروراء نزدیک کوفه رفتند.[20] بدین ترتیب، گروهی به نام خوارج شکل گرفت. علی(علیه‌السلام) نامه‌ای به سران خوارج نوشت و از آن‌ها دعوت کرد که به سوی مردم بازگردند؛ اما عبدالله‌بن‌وهب با یادآوری حوادث صفین، تأکید کرد که علی(علیه‌السلام) از دین خارج شده و باید توبه نماید. امام پس از این نیز بارها خوارج را به‌سمت خود فراخوانده، به آن‌ها امان داد.[21]

با آغاز جنگ نهروان، به سرعت تمامی خوارج کشته و یا زخمی شدند. در مقابل، سپاه امام علی(علیه‌السلام) تعدادی کمتر از ده نفر کشته داشت. از اجتماع خوارج در نهروان کمتر از ده نفر فرار کردند که یکی از آنان عبدالرحمن‌بن‌ملجم مرادی قاتل امام علی(علیه‌السلام) بود که آن حضرت را در ماه رمضان سال 40 هجری در محراب مسجد کوفه به شهادت رساند.[22]

بعد از شهادت امام علی(علیه‌السلام) مردم با امام حسن(علیه‌السلام) بیعت نمودند. امام سپاهی برای جنگ با معاویه فراهم کرد. در ابتدا جنگ میان دو سپاه به شکست شامیان انجامید. اما با خدعۀ معاویه و خیانت فرماندۀ سپاه و سستی و بی‌رغبتی یاران امام برای جنگ، امام حسن(علیه‌السلام) مجبور به صلح با معاویه شد.[23]

امام مجتبی(علیه‌السلام) صلح و واگذاری خلافت به معاویه را پذیرفت به این شرط که معاویه بر اساس کتاب خدا و سنت پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) عمل نماید و برای خود جانشین تعیین نکند و همۀ مردم از جمله شیعیان علی(علیه‌السلام) در امنیت باشند.

معاویه وقتی تصمیم گرفت برای ولایتعهدی پسرش یزید بیعت بگیرد، صدهزار درهم برای جعده دختر اشعث‌بن‌قیس (همسر امام حسن(علیه‌السلام)) فرستاد و به او وعده داد که در قبال مسموم کردن شوهرش، او را به ازدواج یزید درخواهد آورد. او هم امام را مسموم کرد و به شهادت رسادند.[24]

بدترین شکل خلافت مسلمانان در زمان بنی‌امیه بود که در زمان معاویه شکل گرفت. معاویه شیعیان بسیاری را در شام به قتل رساند. یزید را جانشین خودش نمود که درنتیجه واقعۀ کربلا و شهادت امام حسین(علیه‌السلام) اتفاق افتاد.

در زمان بنی‌امیه چهارده خلیفه بر تخت نشستند. خلافت امویان به دو شاخه سفیانی و شاخه مروانی تقسیم می‌شود. معاویةبن‌ابی‌سفیان، و یزیدبن‌معاویه، و معاویةبن‌یزید، خلفای شاخۀ سفیانی‌اند و پس از به تخت نشستن مروان‌بن‌حکم، خلافت اموی به مروانیان منتقل شد. حكومت اين دستۀ يازده نفرى كه نزديک به هفتاد سال ادامه داشت، روزگار تيره و شومى براى اسلام و مسلمين به وجود آورد. امام سجاد(علیه‌السلام) و امام باقر(علیه‌السلام) در زمان مروانیان و به دست آ‌ن‌ها به شهادت رسیدند. خلافت بنی‌امیه در سال ۱۳۲ق با سقوط مروان بن محمد به پایان رسید.

«عباسیان» یا خلفای بنی‌عباس (۱۳۲-۶۵۶ ق)، پس از خلفای اموی به حکومت رسیدند و نزدیک به پنج قرن بر قسمت‌های مهمی از جهان اسلام، حکومت ‌کردند. آنان از نسل عباس‌بن‌عبدالمطلب، عموی پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) بودند؛ به همین مناسبت نام حکومت خویش را بنی‌عباس نهادند. و برخلاف بنی‌امیه که با اهل‌بیت(علیهم‌السلام) دشمنی آشکار داشتند، با تزویر خود را دوستدار اهل‌بیت(علیهم‌السلام) معرفی می‌کردند. ائمۀ اطهار(علیهم‌السلام) از زمان امام صادق(علیه‌السلام) تا غیبت حضرت ولی عصر(عجل‌الله‌‌فرجه)، با خلفای عباسی معاصر بودند.

 


[1]- بر اساس روایتی که عالمان و مفسران شیعه و اهل سنت نقل نموده‌اند، پیامبر اسلام پیش از وفات خود در رؤیایی دید که بنی‌امیه همانند میمون‌ها از منبر او بالا می‌روند. این خواب بسیار برای او ناخوشایند بود، به‌حدی که تا زمان وفاتش دیگر هرگز نخندید. پس از این رؤیا، آیه ۶۰ سورۀ اسراء نازل شد که شجرۀ ملعونه را فتنه دانسته است: "وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْیا الَّتی أَرَیناک إِلاَّ فِتْنَةً لِلنَّاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِی الْقُرْآنِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَما یزیدُهُمْ إِلاَّ طُغْیاناً کبیراً."؛ و آن خوابی را که به تو نشان دادیم و نیز درخت لعنت شده در قرآن را جز برای آزمایش مردم قرار ندادیم؛ و ما آنان را [از عاقبت کارشان] می‌ترسانیم، ولی در آنان جز طغیانی بزرگ نمی‌افزاید. (التبیان، ج۶، ص۴۹۴) و در روایتی از امام حسین‌(علیه‌السلام)، از پیامبر اسلام(صلی‌الله‌علیه‌وآله) نقل شده است که «الخلافة محرمة علی آل ابی‌سفیان‌؛ خلافت بر آل ابوسفیان حرام است‌.» (شیخ صدوق، الأمالی، ۱۳۷۶ش، ص۱۵۲)

[2]- ابن اثیر، الکامل، ج۲، ص۳۸۷.

[3]- الدینوری، اخبار الطوال، ص۱۱۳.

[4]- المقدسی، البدء و التاریخ، مکتبة الثقافة الدینیة، ج۵ ، ص۱۷۰.

[5]- ابن اعثم،الفتوح، ۱۴۱۱ق، ج۱، ص۲۱۵.

[6]- ابن طقطقی، الفخری فی الآداب السلطانیة و الدول الاسلامیة، ۱۴۱۸ق، ص۱۸۰ -۱۸۲.

[7]- الهداية الكبرى، صص170-172.

[8]- نهج‌البلاغه، خطبۀ 92.

[9]- نهج‌البلاغه، خطبۀ 3.

[10]- نهج‌البلاغه، خطبۀ 15.

[11]- الامامة والسياسة، ج1، ص80.

[12]- ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ۱۴۰۸ق، ج۲، ص۱۷۲.

[13]- ابن عساکر، تاریخ دمشق الکبیر، ۱۴۲۱ق، ج۶۲، ص۸۱.

[14]- ابن اعثم، الفتوح، ‍۱۴۱۱ق، ج۲، ص۳۷۵.

[15]- جعفریان، تاریخ خلفاء، انتشارات دلیل ما، ص۲۷۶.

[16]- ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، دار احیاء التراث العربی، ج۲، ص۲۱۰.

[17]- ابن مزاحم، وقعه صفین، ۱۴۰۳ق، ص‌۴۹۰.

[18]- ابن مزاحم، وقعه صفین، ۱۴۰۳ق، ص۵۴۵.

[19]- طبری، تاریخ الطبری، ج۵، صص۶۳و۷۲و۷۸.

[20]- ابن مزاحم، وقعة صفین، ۱۴۰۴ق، صص۵۱۳-۵۱۴.

[21]- بلاذری، انساب الاشراف، ج۲، ص۳۷۰.

[22]- بلاذری، انساب الاشراف، ج۲، صص۳۷۳-۳۷۵.

[23]- شیخ مفید، الارشاد، ۱۴۱۳ق، ج۲، ص۱۳.

[24]-  المفید، الارشاد، ۱۴۱۳ق، ج۲، ص۱۵.

 



نظرات کاربران

//