محورهای ادراک ولایت

محورهای ادراک ولایت

در ادامۀ بحث «ولایت در فرهنگ شیعه» (جلسۀ 11، 11 رجب 1444) به تبیین موضوع «محورهای ادراک ولایت» می‌پردازیم.

تفاوت تشیع را در تجلی حقیقت وجود و در جلوۀ عالم زمانی بیان کردیم و با دو رویکرد شیعه و سنی آشنا شدیم. اکنون می‌خواهیم دربارۀ حقیقت ولایت صحبت کنیم.

ولایت سرّ و تجلی اسمای الهی است که فقط با معرفت نفس حاصل می‌شود؛ یعنی اساس معرفت نفس و رسیدن به سرّ روح قدسی و نفس کلی فقط با ولایت ممکن است.[1] حرکت با ولایت، سلوک باطنی است و صرفاً با زنده شدن و بصیرت قلب حاصل میشود. سلوک در مراتب گوناگون نفس، اعم از نیازهایش در ابعاد گوناگون فطرت ناسوتی، فطرت ملکوتی و فطرت عقلانی و لاهوتی. به‌غیراز اصحاب سلوک باطنی، متأسفانه کسی ولایت را درک نمیکند، هرچند ممکن است امامت و رسالت را درک کند.

حقیقت ولایت معرفت‏خواهی و معنویت‏خواهی است. معرفت رب، بندگی خالصانۀ پروردگار و رؤیت و ادراک وجه الهی يا همان وجه باقی اوست که رو به ظهور اول الهی يعنی عقل و وجود منبسط يا نور محمد و علی(سلام‌الله‌و‌صلواتالله‌علیهما) دارد. سالک مسیر ولایت، کسی است که وجه درونی، امیال، اقبال و ادبار و حب و بغض‏هايی را که در قلبش ظهور کرده و بر حرکات و سکناتش اثر گذاشته، همه را فقط و فقط متوجه وجه الهی در جلوۀ انسان کامل می‌کند و بدین ترتیب از محدودۀ فطرت حیوانی به فطرت ملکوتی و از محدودۀ فطرت ملکوتی که خیال و برزخ است به فطرت عقلانی هجرت می‌کند و به فنای در مقام ولایت و عصمت نسبی می‌رسد. چنین فردی نه‏تنها گناه نمی‌کند، بلکه در هیچ میدانی فکر معصیت و مخالفت هم از ذهنش عبور نمی‌کند، چه در کاخ فرعون باشد، چه کاخ زلیخا يا در ته چاه؛ زیرا می‌داند تمام این‌ها، مسیر رسیدن به توحید است.

 «فنای شهودی انسان در توحید نائل‌شدن به منزلت ولیالله و ادراک کردن اوست؛ چراکه ولیالله تمام عالم شهود و غیب را در منظر دید خود دارد و ولایت الهیۀ او همۀ هستی را پر کرده است. ولایت یعنی ادراک باطنی وحدت حق، تجلّی حق، وحدت شهودی حق. چنان‌که در حدیث نبوی است: "وَ کَذَلِکَ خَاتَمُ‌الأَنبِیَاءِ کُنتُ نَبِیّاً وَآدَمُ بَینَ‌المَاءِ وَالطِّینِ " آدم در میان آب و گِل بود که خاتم انبیاء و اولیاء ولیِّ ولایتِ جان و دل بود.»[2]

مرحوم علامه طباطبائی(رضوانالله‎‎علیه) در المیزان در تفسیر آيۀ امانت "إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنْسَانُ ۖ إِنَّهُ كَانَ ظَلُومًا جَهُولًا "[3] می‏فرماید: «معنی و تفسیر آیه این است که آسمان‌ها و زمین استعداد و ظرفیت پذیرش این امانت الهی را که همان ولایت الهیه است، ندارند و تنها انسان در آفرینش است که استعداد ظرفیت پذیرش حمل این امانت را پذیرا شد و موجودات دیگر جهان هستی از قبول آن امتناع کردند.»[4]

امام خمینی(رضوانالله‎‎علیه) دربارۀ راهِ رسیدن به عرفان ولایت می‌فرمایند: «عرفان در باطن دین (شریعت) مندرج است؛ زیرا راه نیل به عرفان حقیقی تنها در سایۀ شجرۀ طیبۀ دین و شاخسار شریعت مبین، امکان‌پذیر است که آن‌هم ریشه در فطرت الهی و معنوی آدمی دارد؛ زیرا هیچ راهی در معارف الهیه پیموده نمی‌شود، مگر آنکه ابتدا انسان از ظاهر شریعت به باطن آن سیر کند و تا انسان متأدب به آداب شریعت حقّه نگردد، اخلاق حسنه برای او به حقیقت ظهور ننماید و ممکن نیست که نور معرفت الهی و علم باطن و اسرار شریعت برای او منکشف شود. از این نظر، ظن برخی خطاست که به ترک ظاهر، علم باطن پیدا شود یا پس از پیدایش آن، به آداب ظاهرِ احتیاج نباشد.»[5]

یعنی کسی به ادراک و معرفت وجه الهی‌اش نمی‌رسد، الاّ اینکه از ظاهر شریعت عبور کند. يعنی ظاهر را پایه قرار دهد و آن را به‌جا آورد، اما به عمق و باطن دین که ولایت است، نفوذ کند و به شهود آن برسد.

از نظر علامه طباطبایی(رضواناللهعلیه) «بستر ادراک ولایت، همانا معرفت نفس (عرفان نفس) و تهذیب اخلاق (نفس) از طریق سیر و سلوک روحی است.»

حقیقت ولایت را فقط انسان کامل دریافت کرده است. اما او این فیض را در تجلی تمام مراتب وجود، ساری و جاری می‌کند؛ زیرا سایر مراتب وجود يا نفوس جزئیه هرگز منقطع از او که نفس کلی است، نمی‌باشند. درواقع نفس انسانی در حکم اعضا و هیکل انسان کامل است و فیض را از او دریافت می‌کند تا در قوس صعود و بازگشت، مظهر «ولی» شود و به کمال انسانی برسد. کمال انسانی، جانشینی حق‌تعالی و ظهور صفات و اسمای الهی از انسان است. ظهور این اسما برای انسان عین سعادت و ابدیت است و عدم آن، همان عقاب، جهنم و فراق است.

معراج پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله)، نیز ظهور تمام مراتب وجود از انسان کامل است. معراج سیری بود که پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) در آن، کاملاً امانت را در تعین و تشخص وحدت شخصیۀ "الله " به خودِ "الله بازگرداند. وظیفۀ سایر انسان‌ها هم این است که این امانت را به تجلی‌دهندۀ آن يعنی انسان کامل يا مقام ولایت باز‌گردانند.

از نظر علامه، ولایت بستری است برای معرفت نفس، از سوی دیگر تهذیب نفس نیز زمینۀ ادراک ولایت است؛ یعنی این دو لازم ‌و ملزوم يکدیگر هستند. ایشان برای ادراک حقیقت ولایت به چند محور حیاتی اشاره می‌کنند:[6]

  1. معرفی سرّ یا روح ملکوتی انسان یا خودشناسی از طریق سلوک کشف و شهود نفس یا روح قدسی انسان بر اساس هستی‌شناسی.

اول تجلی ولایت آن است که وجه الهی انسان جوانه می‌زند و او شعاع اصلی بودِ خود را که شعاع نور انسان کامل و جلوات امامت و ولایت است، درک می‌کند. آرام‌آرام وقتی انسان به این ندای درونی‌ جواب مثبت داد، حضور این وجه درونی را قوی‌تر ادراک می‌کند و عبورش از جلوات فان و ابزاری وجود، وسیع‌تر شده و کم‌کم مظهر ولی می‌شود؛ درنتیجه در نگاه و کل زندگی‌اش آرامش درونی حاکم می‌شود؛ درنتیجه عبور از مراتب تخاصم و تزاحم دنیا برایش آسان می‌گردد.

خداوند اسمای خود را در وجود ما به ودیعه گذاشته تا بتوانیم در موقعیت‌های مختلف، بر اساس آن‌ها عمل کنیم. به ‌عنوان ‌مثال خداوند اسم علیم را به ما داده، آگاهی لطیفی که ما را از آگاهی حیوانی که در حس و ملموسات عالم نازلۀ دنیوی است، عبور می‌دهد و به آگاهی‌ ورای آن می‌رساند. مثلاً وقتی تجلی بُعد حیوانی بر نفس یا ذهن ما تجلی می‌کند و ما را به‌سوی خود دعوت می‌نماید؛ در همان لحظه قلبِ متصل به ولایت و اسما، درست نبودن این موضوع را می‌فهمد و این، همان تخلق اسم علیم الهی در رتبۀ ماست. البته مسلماً ما همۀ اسما را نمی‌توانيم دفعتاً ظهور دهیم، بلکه این اسماء، در مراتب زندگی‌ دانه‌دانه از درون بر ما باز می‌شوند. به این سیر، شهود ذات یا شهود اسمای الهی می‌گویيم. هرچه وسعت تجلی اسما در ما بیشتر شود، ضعف‌هایمان کنار می‌رود و قدرت، در ما ظهور می‌کند، کوری می‌رود و بصیرت آشکار می‌شود، نادانی می‌رود و علیم می‌آید. وقتی اسم علیم آمد، همۀ اسمای الهی می‌آیند. "وَيَبْقَىٰ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ"[7] این سیر، همان ادراک وجه الهی در ماست که فقط در اتصال با نور ولایت می‌توان به آن رسید. آگاهی وجودی را هرگز شریعت، به‌تنهایی و بدون ولایت به ما نمی‌دهد.

دومین محوری که علامه برای ادراک حقیقت ولایت مطرح می‌کند عبارت است از:

  1. مراقبت نفس (خودنگهداری و خودیابی)؛ که در این مرحله انسان، آگاه و بیدار می‌شود و از حضورات و نیات قلبی خود مواظبت می‌کند. هرچه مراقبت انسان بیشتر و دقیق‌تر باشد، ادراکات، اندیشه‌ها، احساسات و رؤیاهای انسان زلال‌تر و صاف‌تر است.

قلب، همان وجه باقی وجود است که متصل به ماست و به جهت قدرت اتصال و نزدیکی‌اش به شعاع حقیقی وجود، می‌تواند ظلمت، سجن و تخاصم دنیا را به ما نشان دهد. وجود هرگز از ما دور نیست. درواقع ما یک خدا یا امام بیرونی نداريم، بلکه ولایت با تمام وجهش مانند نوزادی درون ما در حال رشد است، پس باید مراقبش باشیم تا متولد شود. به این منظور باید به آنچه می‌‌خوانيم، می‌‌شنويم یا می‌‌بینيم و می‌‌گویيم توجه کنیم و آن را در مسیر کمال انسانی و مظهریت «ولی» به کار بریم؛ که اگر چنین کنیم، ولایت خودش، نگه‌دار ما و قلبمان می‌شود.

این مراقبت سبب می‌شود که انسان صاف و لطیف ‌شود. چنین فردی کمتر از قوا و ابزار حیوانی منفعل می‌شود. کمتر غصۀ این دنیا را می‌خورد يا از اقبال آن خوشحال می‌شود. درعوض عشق به آن وجه درونی برایش نمود بیشتری پیدا می‌کند. 

  1. عبودیت و ربوبیت بر مبنای شریعت‌محوری

چنین فردی عبد می‌شود و عبادات فی‌نفسه برایش رنگ و بویی ندارد؛ جانش با خداست؛ لذا وقتی نماز می‌خواند در کل نماز با معبودش است. می‌داند در مقابل خداست و قلب او در جلوۀ انسان کامل با خدا حرف می‌زند.

  1. توحید‌مداری (وحدت وجود)

این فرد به وحدت وجود می‌رسد، اما هنوز به وحدت شهود نرسیده است. می‌فهمد که حق‌تعالی یک تجلی بیشتر نکرده و آن، همان واحدی است که در جلوۀ جزئی‌اش از آن کل تغذیه می‌کند؛ لذا از ولایت، اسمایش را می‌گیرد. می‌فهمد در تمام کثرت‌ها و اقبال و ادبار آن‌ها، یک حقیقت با اسمای خودش وجود دارد. چنین فردی خود را در مسیر سلوک قرار می‌دهد تا ولایت دستش را بگیرد و او را در سختی و آسانی پیش ببرد.

  1. فنای شهودی در توحید فنای فعلی، صفاتی، ذاتی برای سلوک به‌سوی حق و لقای او.

«وصول به مقام توحید و سیر و سلوک خالصانه "الی الله " و درک وجدانی عرفان ذات احدیت، بدون ادراک وجدانی ولایت امامان شیعه اهل‌بیت عصمت و طهارت(علیهم‌السلام) که خلفای به‌حق رسول‌الله هستند، امکان‌پذیر نیست... اوصیای الهی بنا بر خصوصیات امامت و ولایت تکوینی، هدایت مخلوقات را از جنبۀ باطنی و وجودی به‌سوی عالم نور و وحدت بر عهده دارند.»[8]

نور اسمای الهی در درون، توسط اسم اعظم، نفس کلی، عقل کلی، ولایت وجودمان که نور حضرات معصومین(علیهم‌السلام) است، به ما افاضه می‌شود؛ اما تا عمل به شریعت که از رسالت می‌آید، نباشد، راه ولایت برای ما باز نمی‌شود. آن‌کس که شریعتش را از رسالت می‌گیرد، می‌فهمد نباید در آن بماند. بلکه باید از این ظاهر عبور کند و به بطن آن يعنی ولایت برود تا اهل ولا ‌شود. البته درست است که ولایت حقیقتی درونی است؛ اما کار امام فقط در باطن نیست. وقتی ما فقط روی باطن تمرکز کنیم، مانند عرفای سنی می‌شویم که باطنشان را تزکیه می‌کنند، اما به جامعه‌ای که در آن هستند، اهمیتی نمی‌دهند. برایشان مهم نیست که در جامعه گناه زیاد باشد يا حاکم آن هیچ اعتقادی به قانون اسلام نداشته باشد يا جامعه درگیر لیبرالیسم و سکولاریسم و اومانیسم باشد! مگر می‌شود ما اهل ولایت باشیم و قانون لیبرالیسم و اومانیسم بر ما حکومت کند و تسلیمش شویم؟! شیعه، امامت را فقط برای باطن نمی‌خواهد. امام فقط راه آخرت را به ما نشان نمی‌دهد، بلکه راه استفادۀ درست و عبور از دنیا را برایمان نمایان می‌کند. ائمه(علیهم‌السلام) در زمان خودشان، انسان‌ها را هم از نظر باطنی حرکت می‌دادند و هم حاکم بر جامعه بودند و به وضع قوانین می‌پرداختند.

 نمی‌شود جامعه اسلامی باشد، اما قوانین اسلامی اجرا نشود، مشروب‌خواری، ربا، اختلاس و بی‌حجابی در آن رواج داشته باشد. این، همان دین سکولاری است که می‌گوید برويد در باطن هر طور می‌خواهید حرکت کنید، آخرت مال شما؛ اما دنیای شما منطبق بر وحی نباشد! ما در دنیايی زندگی می‌کنیم که احکام خاصی دارد که در آداب اسلامی از ریز تا درشت آن بیان ‌شده است.

شیعه فردی جامع است هم باطن را دارد و اصل قرار می‌دهد و هم ظاهر و احکام را دقیق رعایت می‌کند. می‌داند هم از نظر اخروی و هم از نظر دنیوی کجا قرار دارد. می‌فهمد قلبش باید به کجا وصل شود و آداب ظاهری را از کجا بگیرد. کار ولایت، مبارزه با طاغوت است. ولو اين طاغوت، قانونی غربی باشد که فرهنگ غرب درحال اشاعۀ آن است. در مملکت اسلامی قوانین اسلامی باید اجرا شود نه آزادی‌های بی‌بندوبار غربی! خدایی که سیستم سکولاری به ما معرفی می‌کند، جدای از ماست. فرد معتقد به این خدا، فقط سر در ظاهر دین دارد تا منافع دنیوی‌اش حفظ شود. در مقابل بی‌حرمتی به احکام دین، سکوت می‌کند چون منافع دنیوی‌اش درخطر می‌افتد؛ اما فرد ولایت‌مدار خدا را در وجود خود در هرلحظه احساس می‌کند. او خدا را در تجلی اسمائش قبول دارد و می‌خواهد این اسما را در میادین برائت و محبت نشان دهد. لذا يکجا قاطعیت دارد و یکجا نرمی. جاذبه‌اش در کنار دافعه است؛ اما آن‌هایی که قلبشان به ولایت بیدار نشده، حق و ناحق برایشان علی‌السویه است؛ برای همین برای این دسته، حاکمِ جوری که دنیای افراد را آباد کند، بهتر از حاکم عادلی است که به دنیایشان ضرر برساند.

استاد آیت‌الله جوادی آملی(حفظه‌الله) در شرحی که بر رسالۀ ولایی علامه طباطبایی(رضوان‌الله‌علیه) دارند، می‌فرمایند: «اگر کسی نفس قدسی خود را مشاهده نماید، ضرورتاً خدای سبحان را شهود می‌نماید و این بهترین راه برای یافتن ولایت الهیه و شهود جمال و جلال حق است. اگر انسان بخواهد خود را بنگرد راهش این است که به عجز و ناتوانی خود پی ببرد.» [9] بداند که بُعد فنا یا بُعد مادی را نمی‌تواند رها کند چون آن را هم خدا خواسته که این فانی را به آن باقی پیوند دهد تا در تعادل قرار بگیرد، کسی که می‌خواهد موحد شود، باید راه ولایت و توحید را برود و امامش را به حقیقت بشناسد.

برای این شناخت، ابتدا لازم است واژۀ امام را بررسی کنیم. اين واژه در اصل از ماده «اَمّ» به معنى قصد كردن، آمده است. صاحب «مقاييس اللغه» می‌گوید: «اُمّ» به معنى اصل، مرجع، جماعت و دين است و امام به معنى هرکسی است كه به او اقتدا می‌شود و در كارها پيشواست. امام به معنى جلو نيز آمده است. در «لسان العرب» براى واژۀ امام، معانى زيادى ذکرشده است؛ ازجمله: مرجع، مقتدا، پيشوا.

جمع این کلمه، «ائمه» واژه‌ای عربی به معنای پیشوا، پیشرو، سرپرست، مقتداست. همچنین به معنی دوستی، یاری‌دادن، به دست گرفتن کاری، فرماندهی کردن نیز آمده است. در نزد عرب، کسی که از او پیروی و اطاعت می‌شود، خواه کتاب باشد خواه حق يا باطل، امام نام دارد. يعنی ما هم ائمۀ نارداریم و هم ائمۀ نور. در این بیان، امام کسی است که قوم یا گروهی به او اعتقاد داشته باشند.

نويسندۀ «التحقيق» ريشۀ تمام اين معانى را همان قصد كردن توأم با توجه خاص می‌داند. امام به معنى مقتدا به كسى گفته می‌شود كه مردم با قصد و توجه خاص به سراغ او می‌روند.[10] درواقع جنبۀ ظاهری ولایتِ امام یا جنبۀ حکومتی‌اش درسرپرستی عالم دنیا، شرط دارد. شرطش توجه و قصد مردم است، درحالی‌که جنبۀ باطنی امام اصلاً هیچ شرطی ندارد؛ نور فیض امام عین خورشید بر همگان افاضه می‌شود.

در روایتی از حضرت زهرا(سلام‌الله‌عليها) به نقل از رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله)، آمده که ایشان فرمودند: " مَثَلُ اَلْإِمَامِ مَثَلُ اَلْكَعْبَةِ تُؤْتَى وَ لاَ تَأْتِي، أَوْ قَالَتْ مَثَلُ عَلِيٍّ  "[11] امام مانند كعبه است كه نزدش روند و او نزد كسى نيايد، (يا آنكه فرمود: على(علیه‌السلام) مانند كعبه است.)

در تمام مشتقات معنای امام، معنی تربیت و اصلاح نهفته است. امام و امامت در اصطلاح متکلمین واژه‌ای است که از مؤلفه‌های متعددی تشکیل‌شده و امام فردی است که بعد از پیامبر جانشینش وی می‌شود. در این تعریف، بر قید جانشینی تأکید شده است و این فرد هرکسی می‌تواند باشد و نیازی نیست که معصوم باشد. درحالی‌که از نظر شیعۀ امامیه، امام پيشواى معصوم و منصوب از جانب خداست؛ که توسط پیامبر و از طریق وحی برای امت بعد از پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌)، منصوب‌شده و سرنوشت دینی و باطنی ما را در دست دارد و در ظاهر و باطن ما را به‌سوی سعادت هدایت می‌کند. ولایت در تعریف امامت، وجوب اطاعت را در پی دارد. درواقع زعامت دنیوی و هدایت باطنی از شئون ولایت امام بر مردم است و اگر مردم به ریاست و مدیریت ولی‌الله گردن ننهند و او را اطاعت نکنند يا انکار بورزند، ناچارند به امامت غیر معصوم که توان ایجاد اعتدال را ندارد روی آورند.

 

 

 

 


[1] - نظرات مرحوم علامه طباطبائی، شیعه در اسلام. قم: نشر مرکز بررسی‌های اسلامی.‌

[2] - برگرفته از فاضل تونی، محمدحسین. تعلیقه بر فصوص‌الحکم ابن عربی، تهران: نشر مولا 1360.

[3]- سورۀ احزاب، آیۀ 72. ما بر آسمان‌ها و زمین و کوه‌های عالم (و قوای عالی و دانی ممکنات) عرض امانت کردیم (و به آن‌ها نور معرفت و طاعت و عشق و محبت کامل حق یا بار تکلیف یا نماز و طهارت یا مقام خلافت و ولایت و امامت را ارائه دادیم) همه از تحمّل آن امتناع ورزیده و اندیشه کردند و انسان (ناتوان) آن را بپذیرفت، انسان هم (در مقام آزمایش و اداء امانت) بسیار ستمکار و نادان بود (که اکثراً به راه جهل و عصیان شتافت)

[4] - تفسیر المیزان، طباطبائی، ج 16، ص 348.

[5] - امام خمینی، چهل حدیث.  چاپ اوّل. تهران: مرکز نشر فرهنگی رجاء.

[6] - مجتبی مطهری الهامی، «نگاهی به عرفان و ولایت از منظر علامه طباطبایی»، مجلۀ اندیشۀ علامه طباطبایی، سال 2.

[7] - سورۀ الرحمن، آیۀ 27؛ و ذات خدای با جلال و عظمت تو ابدی و باقیست.

[8] - المیزان فی تفسیرالقرآن، ترجمه سیّد محمّدباقر موسوی همدانی، ج 11، تهران: انتشارات محمدی.

[9] - جوادی آملی، عبدالله، «رسالةالولایة، علامه طباطبائی» مجلۀ میراث جاویدان، سال دوم، شمارۀ دوم.

[11] -  بحارالأنوار، ج ۳۶، ص ۳۵۲.

 



نظرات کاربران

//