عاقبت مشروطه
در ادامۀ بحث «ولایت در فرهنگ شیعه» (جلسۀ 38، 22 شعبان 1444) به تبیین موضوع «عاقبت مشروطه» میپردازیم.
در بررسی تاریخ ایران به دوران مشروطه رسیدیم. گفتیم تلاش علما در تهییج مردم برای مقابل با ظلم، ثمره داد و مظفرالدینشاه در سال 1285 فرمان مشروطه را امضا کرد. گروهی از شاهزادگان قاجار، اعیان و اشراف، علما و طلاب، کشاورزان و ملاکین، تجار، اصناف بازار و... مأمور شدند که قانون انتخابات مجلس را تدوین کنند تا کار نوشتن قانون اساسی آغاز شود.
در نهایت 120 نفر نمایندۀ مجلس شدند؛ کسانی که بیشترشان روشنفکران غربگرا بودند و قانون اساسی را براساس اندیشۀ غربی خود و با الگو قراردادن قوانین کشورهای اروپایی نوشتند.
در این میان برخی از علما معتقد بودند انقلاب مشروطه باید برای کوتاه شدن دست استبداد قاجار باشد و قانون اساسی هم درجهت اسلامی کردن حکومت و بر پایۀ اسلام نوشته شود. این دسته مشروطه را همان تقید و مشروط کردن استبداد به ضوابط و احکام شرعی میدانستند و لذا مشروطیت را در کنار مشروعیت و مشروعیت را در کنار مشروطیت میخواستند. اینان همواره خطر غربگرایان را گوشزد میکردند و معتقد بودند این افراد که دین و سیاست را از هم جدا میدانند نمیتوانند قانون اساسی را طبق آنچه مدنظر مشروطهخواهان بود بنویسند.
از جملۀ این علما شیخفضلالله نوری مجتهد تراز اول تهران در آن زمان بود که در دارالشورا سخنرانی کرد و متذکر شد که مجلسی که با تلاش حجج اسلام و نواب عام امام زمان(عجلاللهفرجه) برپا شده نباید آثار پارلمان انگلیس و پاریس بر آن مترتب گردد. ایشان معتقد بود مجلس نباید برخلاف قرآن و شریعت محمدی و مذهب جعفری قانونی تصویب کند.
شیخفضلالله برای اینکه مانع از انحراف مشروطه شود پیشنهاد داد که در کنار واژۀ مشروطه، لغت مشروعه را هم بیاورند و از آن پس، نام انقلاب شد مشروطۀ مشروعه. درحالیکه پیش از آن همان روشنفکران، لفظ اسلامی را از عنوان دارالشورای اسلامی حذف کرده و دارالشورای ملی را جایگزین آن کرده بودند! البته منظور شیخفضلالله این نبود که مشروطه یک حکومت مطلوب و ایدهآل شرعی باشد؛ بلکه میگفت حداقل مجلس شورا از قوانین پارلمانهای غربی استفاده نکند و راهکارهای اجرای شریعت را دنبال کند.
به این ترتیب نزاع شیخفضلالله با روشنفکران درگرفت و شیخ به ناچار به حرم عبدالعظیم حسنی پناهنده شد تا حداقل در آنجا با سخنرانیهایش تحت عنوان لوایح، مردم را آگاه کند. یکی از این لوایح این بود که مواد قانونی نباید مخالف قواعد و قوانین اسلام باشد و تشخیص این مسئله هم باید برعهدۀ علما گذاشته شود و نه روشنفکران. لذا پیشنهاد داد که همواره هیئتی متشکل از پنج تن از مجتهدین و فقهای متدین، موادی که در مجلس تصویب میشود بررسی کنند که با قوانین اسلام سازگار باشند.
ایشان با دقت نظری که در مبانی اندیشههای روشنفکران داشت به ماهیت ضد دینی مشروطهای که آنها میخواستند کاملاً پی برده بود. کتابی هم در این رابطه تحت عنوان «تذکرةالغافل و إرشادالجاهل» نگاشته بود. درمقابل، روشنفکران نیز شیخ را متهم به استبداد دینی کردند و او را مانع جریان آزاداندیشی خواندند.
در این میان بود که مظفرالدینشاه از دنیا رفت و محمدشاه که فردی خودکامه و مستبد بود بر جای او نشست. او با علما رابطۀ خوبی نداشت و اصل مشروطیت را مانعی برای حکومتش میدید. اینجا بود که مبارزۀ شیخفضلالله با محمدشاه و مشروطۀ غربیِ مدنظر نمایندگان، شدت گرفت.
سوءقصد مشکوکی که به جان محمدشاه انجام گرفت بهانهای شد که محمدشاه آن را به گردن مشروطهخواهان بیندازد و مجلس را تعطیل و به توپ ببندد. او دستور داد بعضی از مشروطهخواهان را دستگیر، برخی را تبعید و بعضی دیگر را اعدام کنند. عدهای از مشروطهخواهان هم فراری شدند. یکی از اینان تقیزاده بود که به سفارت انگلیس پناه برد و بعد در فرصتی مناسب به انگلیس فرار کرد.
علما و مردم به سرکوبی مشروطه اعتراض کردند؛ در تبریز ستارخان و باقرخان و در رشت محمدولیخانتنکابنی که از والیان رشت بود قیام کردند. حاجآقانورالله اصفهانی و سیدحسن مدرس در اصفهان به پا خاستند و حاکم اصفهان را بیرون کردند. از سوی دیگر سرداراسعد بختیاری که از ایل بختیاری بود از فرانسه وارد ایران شد تا با محمدعلیشاه مقابله کند. یپرمخان ارمنی هم که یکی از اعضاء لژ ماسونی قفقاز بود به صف مخالفین پیوست. مخالفین شاه به سمت تهران حرکت کردند و بعد از درگیری مختصری، تهران فتح شد و محمدشاه به سفارت روسیه پناه برد. معترضین یک مقرری سالانه برای محمدشاه تعیین و او را از سلطنت خلع کردند. سپس پسرش احمد را که 12 سال بیشتر نداشت به جای او بر تخت سلطنت نشاندند!
مشروطهخواهان، کلنللیاخوفروسی که بازوی نظامی محمدشاه بود و مجلس را به توپ بسته بود به عنوان ریاست امنیت تهران برگزیدند و عینالدوله را که بیشترین مخالفت با مشروطه را داشت به نخستوزیری گماردند! تقیزادۀ فراری هم به ایران برگشت و در دارودستۀ آزادیخواهان قرار گرفت.
شیخفضلالله هم در یکی از دادگاههای نظامی مشروطهخواهان به اعدام محکوم شد و ایشان را در روز سیزده رجب 1327هجری قمری با امضای مشروطهخواهان به پای چوبۀ دار بردند. یکی از سربازان ارمنی، عمامه را از سر شیخ برداشت و بهسوی مردم پرتاب کرد. شیخ فریاد زد که «امروز عمامه از سر من برداشتند، فردا از سر همه برخواهند داشت.»
در این میان محمدعلی، شاه مخلوع هم بیکار ننشست و تلاش کرد که دوباره سلطنت را به دست گیرد. گروهی از اهالی ترک و کرد و لر را با خود همراه کرد و برادرش هم از کرمانشاه به سمت تهران لشکر کشید. اما تمام این قشون شکست خوردند و محمدشاه مجبور شد به روسیه فرار کند.
روسها که از زمان خلع محمدعلیشاه در مناطق شمالی کشور حضور داشتند به بهانۀ محصور شدن حکومت ایران دست به اعدام روحانیون مجاهد تبریز زدند. اما انگلیس از حضور روسیه برای منافعش در ایران احساس خطر کرد. بنابراین در چاپ کتابها، مجلات و روزنامه به مشروطهخواهان کمک میکرد تا نقش خود را در تأسیس حکومت جدید در ایران ایفا کند و دست رقیب دیرینۀ خود را که روسیه است از ایران کوتاه نماید.
با روندی که مشروطه در پیش گرفت و تحت تأثیر اندیشۀ غربی قرار گرفت دیگر با دین سازگاری نداشت و جایگاه مردمی خود را از دست داد. کار به جایی رسید که مشروطه بیش از آنکه با سلطنت مخالف باشد با دینداری مخالف شد! به این ترتیب علمای برجستهای همچون شیخفضلالله نوری، آیتالله طباطبایی و آیتالله بهبهانی با روشهایی چون اعدام و ترور و انزوا از جریان مشروطه طرد شدند و روشنفکران، زمام کار را در دست گرفتند.
به این ترتیب مشروطه کنار رفت و ابرقدرتهای جهان هم برای حفظ منافع در ایران در حال منازعه بودند. دولت مرکزی احمدشاه هم که بسیار ضعیف بود و حکامِ منطقهای هر کاری میخواستند میکردند تا جایی که بدون نظارت دولت مرکزی با دولتهای خارجی، قرارداد میبستند.
حاکمیت اندیشۀ غیربومی، هویت ایرانی را به انزوا کشانده بود و معضلات فراوان اقتصادی، سیاسی و فرهنگی گریبانگیر ایران شده بود. روشنفکران بیتوجه به هویت واقعی ایرانی و با تقلید به تمام معنا از غرب، توان حل معضلات جامعه را نداشتند. با اینکه نفت در ایران کشف شده بود؛ اما حاکمان، توان استفاده از این ذخایر خدادادی را نداشتند و فقر و قحطی و بیماری بیداد میکرد. جامعه دو دسته شده بود؛ عدهای زندگی سنتی خود را داشتند و درعین حال زیر خط فقر دست و پا میزدند و عدهای دیگر تفریحگاهها و خانههایی به سبک غربی و پر تجمل داشتند.
افت فرهنگی وحشتناکی در بین افراد جامعه رخ داده بود و تحت تأثیر افکار غربی اندیشۀ ایرانی اسلامی به انزوا رفته بود. دیگر یادگیری کتابهایی چون بوستان و گلستان، جذابیتی نداشت و سواد در یادگیری زبان خارجی و آنچه از غرب میآمد خلاصه میشد.
ناتوانی روشنفکران و انزوای علما، ایران را به بیصاحبترین مملکت تبدیل کرده بود و ایران بین دو سنگ آسیاب روسیه از شمال و انگلیس از جنوب قرار گرفته بود. تاجایی که در سال 1907 میلادی، انگلیس و روسیه خودشان بدون مشورت با حکومت داخلی، ایران را بین خود تقسیم و برای آن برنامهریزی میکردند.
تا اینکه در سال 1915 در قراردادی دیگر بین روسیه و انگلیس، منطقۀ بیطرف هم حذف شد و ایران بهصورت دو منطقۀ اشغالی تحت تصرف قزاقهای روسی در شمال و نیروهای انگلیس در جنوب قرار گرفت. بعد از جنگ جهانی اول و نیز رویداد انقلاب روسیه، روسیه سرگرم اوضاع داخلی خودش شد و انگلیس فرصت پیدا کرد که با قرارداد 1919 که به قرارداد وثوقالدوله معروف است ایران را به طور رسمی تحتالحمایه و به عبارتی مستعمرۀ خود کرد! مستعمره یعنی آبادشده! مشخص است که در این به اصطلاح آباد کردن، انگلیس، قرآن و اسلام و سنت را احیا نمیکند؛ بلکه فرهنگ خود را به ایران تزریق میکند.
کار به جایی رسیده بود که فرانسویان از پذیرفتن نمایندگان ایران در کنگرۀ صلح پاریس طفره رفتند؛ به این دلیل که ایران را کشوری مستقل و صاحب حکومت نمیدانستند!
این اوضاع کشور ما بود و امروز خدا را شاکریم که در سایۀ ولایت فقیه به چنین استقلال و عزتی رسیدهایم.
نظرات کاربران