تاریخ اسلام و ایران(1)

تاریخ اسلام و ایران(1)

 

در ادامۀ بحث «ولایت در فرهنگ شیعه» (جلسۀ 22، 28 رجب 1444) به تبیین موضوع «تاریخ اسلام و ایران(1)» می‌پردازیم.

در ماه رجب هستیم و ایامی که پس از روزهای ظهور نفس کلی علوی در کرۀ زمین، پر است از تلألؤ نور ولایت حق‌تعالی در تجلی مبعث پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله). با امید بهره‌مندی از این ایام مبارک و اینکه با عبور از ابعاد محدود نفس و خیال بتوانیم وقایع تحقق‌یافتۀ وجود را عریان از لباس زمان و مکان و ماهیت به شهود بنشینیم، بحث را ادامه می‌دهیم.

دربارۀ تاریخ ایران قبل از اسلام می‌گفتیم؛ زمانی که هخامنشیان بر ایران حکومت می‌کردند و سرزمین‌های بزرگی تحت سلطۀ آن‌ها بود. در آن زمان، جزیرةالعرب نیز جزء قلمرو ایران به حساب می‌آمد.

بعدها هم که ساسانیان روی کار آمدند، این وضع همچنان ادامه داشت. مأموران ساسانی از اهالی مدینه برای امنیت راه‌ها کمک می‌گرفتند. اعراب هم می‌خواستند با کمک ایرانیان، جلوی تجاوز بیزانس و روم را بگیرند.

به طور کلی فرهنگ ایران در بین اعراب، رواج داشت و آن‌ها اسطوره‌های ایرانی نظیر رستم و سهراب را می‌شناختند و قصّه‌های آنان را نقل می‌کردند. همچنین موسیقی و نوازندگی را از ایرانیان آموختند و در شعر از آن‌ها تأثیر گرفتند.

در ادامۀ این بحث می‌خواهیم با مرور مجمل زندگی پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) و حضرت علی(علیه‌السلام) تاریخ اسلام را ورق بزنیم و تأثیر ایران و سابقۀ فرهنگ ایرانی را در اعراب و خاندان آن دو بزرگوار جستجو کنیم.

پیامبراکرم(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) در زمان پادشاهان ساسانی به دنیا آمد. جدّ دوم او هاشم، از صاحب‌منصبان قریش بود که از قبل با ایران، رفت و آمد تجاری داشت و در زمان قحطی مکّه به مردم غذا می‌رساند. یکی از فرزندان هاشم، عبدالمطّلب بود که در مکّه، مقبولیت عام داشت و مردم، او را به سروَری پذیرفته بودند. او فرزندان متعددی داشت که ازجملۀ آن‌ها عبدالله پدر پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) و ابوطالب پدر حضرت علی(علیه‌السلام) بودند.

پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) در کودکی پدر و مادر خود را از دست داد و از آن پس در خانۀ ابوطالب و تحت حمایت او زندگی می‌کرد. تا آنکه کعبه شکافت و فرزند چهارم ابوطالب، علی(علیه‌السلام) به دنیا آمد[1]. پس او در خانه‌ای بزرگ شد که پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) هم در آن بود؛ تا جایی که هردو به همسر ابوطالب یعنی فاطمه بنت‌اسد، مادر می‌گفتند.

گذشت تا پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) ازدواج کرد و به خانۀ حضرت خدیجه(سلام‌الله‌علیها) رفت. آن‌گاه حضرت علی(علیه‌السلام) را نیز که نوجوانی کوچک بود، به خانۀ خود برد و از آن پس نیز علی(علیه‌السلام) تحت تربیت پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) بزرگ شد تا آنکه زمان بعثت رسید. آن دو بزرگوار، هم پیش از بعثت و هم پس از آن همواره با هم و یار و همراه یکدیگر بودند.

پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) پس از علنی شدن دعوت خود، علی(علیه‌السلام) را به عنوان وصیّ خود معرفی کرد و این موجب عصبانیت قریش شد تا مسلمانان را تحت فشار و اذیت قرار دهند. در آن سال‌ها به دستور پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) عده‌ای از مسلمانان در دو مرحله به حبشه - که پادشاه عادلی داشت- هجرت کردند تا از شرّ آزارهای قریش در امان بمانند.

اما فشار قریش، تمامی نداشت و منجر به سه سال محاصرۀ سخت اقتصادی مسلمانان در شعب ابیطالب شد. در همان ایام، ابوطالب و حضرت خدیجه(سلام‌الله‌علیها) که دو حامی اصلی پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) بودند، از دنیا رفتند. پس از آن، فشار و اذیت قریش بر مسلمانان مکّه شدیدتر شد. تا آنکه دو قبیلۀ اوس و خزرج مدینه با پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) مواجه شدند؛ به دعوت او مسلمان شدند و برای اطاعت و یاری‌اش با او پیمان بستند.

درنهایت وقتی مشرکان مکّه تصمیم به قتل آن حضرت گرفتند، حضرت علی(علیه‌السلام) در بستر او خوابید و او شبانه و تنها به سوی مدینه به راه افتاد. ابوبکر هم برخلاف تصور رایج، در بین راه به ایشان برخورد؛ نه اینکه از اول همراهش بود.

در آن زمان، دو قدرت بزرگ در جهان وجود داشت: شرق در اختیار ایران بود و غرب در اختیار بیزانس و روم؛ و هردو برای گسترش قلمرو خود می‌کوشیدند. در ایران، خسروپرویز پادشاه ساسانی حکومت می‌کرد و در اوج قدرت بود. سپاه ایران توانسته بود رومیان را از مصر و سوریه و فلسطین بیرون کند و صلیب مقدس مسیحیان را از بیت‌المقدس به تیسفون بیاورد. اما چند سال بعد دوباره رومیان، ایرانیان را شکست دادند و آن‌ها را از مصر و شام بیرون کردند.

در سال‌های آغاز هجرت و زمانی که بیت‌المقدس دست ایرانیان بود، مسلمانان به سوی آنجا نماز می‌خواندند. اما بعد به فرمان خداوند، به سوی کعبه تغییر قبله دادند.

در مدینه، برخی یهودیان به پیامبر خیانت کردند و از آن شهر رانده شدند. پس به مکّه رفتند و قریش را برای جنگ با مسلمانان در مدینه تحریک کردند. سایر قبایل مشرک و کافر را نیز با وعده‌های گوناگون دعوت کردند. به این ترتیب قبایل و احزاب مخالف مسلمانان با یکدیگر هم‌پیمان شدند و به جنگ آن‌ها در مدینه رفتند؛ که به جنگ احزاب معروف شد.

پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) که از سوی خدا مأمور بود در جنگ‌ها مشورت کند، با مردم مدینه به شور نشست. در این جلسه، سلمان فارسی پیشنهاد داد به رسم ایرانیان، خندقی حفر کنند تا کار بر سپاه دشمن، سخت شود.

پیشنهاد سلمان پذیرفته شد و به دستور پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) خندقی بزرگ در اطراف شهر کندند. این کار باعث شد سپاه مکّه مدت طولانی بیرون شهر معطل شوند و کسی جرئت عبور از خندق را پیدا نکند. اما از سوی دیگر، خیانت برخی یهودیان مدینه موجب شد مسلمانان در درون شهر نیز ایمن نباشند و بر خود و خانواده‌هایشان بیمناک باشند.

نهایتاً یکی از جنگاوران عرب به نام عمروبن‌عبدوَد با عده‌ای از تنگنای خندق گشت و با رجزخوانی، مبارز طلبید. اما تنها حضرت علی(علیه‌السلام) هماورد او شد و به میدان رفت؛ جنگید تا او را به هلاکت رساند. بالأخره این جنگ به نفع مسلمانان تمام شد و بازماندگان احزاب، شکست‌خورده به دیار خود بازگشتند.

پس اینجا هم تأثیر عمیق فرهنگ ایران و ایرانیان در تاریخ اسلام را به وضوح می‌بینیم. سلمان‌فارسی که هویت ممتازی در تاریخ دارد، اشراف‌زاده‌ای اهل ایران بود که در خانواده‌ای متموّل و زرتشتی به دنیا آمد. اما دنبال حقیقت بود و در مذهب خود نماند. او حتی مدتی علوم مسیحیت را خواند و به آن دین روی آورد.

اما آن‌قدر شهر به شهر گشت تا آنکه پیامبر آخرالزمان را در مدینه دید و نشانه‌های نبوّت را در او یافت. پس مسلمان شد و پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) نام او را که روزبه بود، سلمان نهاد[2]. بعدها با مقداد و ابوذر، جزء یاران خاص امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) شد و در زمان خلفا نیز به اذن آن حضرت بر مداین حکومت کرد.

نقل است که جایگاه بزرگ و خاص سلمان موجب مجادله بین مهاجرین و انصار شده بود و هرکس می‌خواست او را به خود نسبت دهد. اما پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) و حضرت علی(علیه‌السلام) او را از اهل‌بیت دانستند و فرمودند: "سَلْمَانُ مِنَّا أَهْلَ الْبَيْتِ"[3]. بعدها نیز امام صادق فرمود: «به جای سلمان فارسی، او را سلمان محمدی بخوانید.»[4]

این‌ها نشان می‌دهد سلمان برای اهل‌بیت(علیهم‌السلام) هیچ تشخصی نداشت و آن‌ها او را به خاطر ویژگی‌های ظاهری و نسَبی یا حتی کمالات جزئی‌اش دوست نداشتند؛ بلکه روحیه و نگاه ولایی او بود که موجب قربش به اهل‌بیت(علیهم‌السلام) می‌شد. اما کسانی که نمی‌توانستند حقیقت را ببینند، اشتباه رفتند.

امروز هم نسبت به جایگاه ولیعصر یا ولایت فقیه همین است و هرکس حبّ و بغض خود را حتی در عالم معنا و حقیقت پایین آورد و متوجه شخص کند، اشتباه می‌رود و چون «از ظنّ خود، یار او می‌شود»، ولی را نیز پایین می‌کشد و دستش را می‌بندد. تنها چیزی که در این راه می‌تواند انسان را به توحید برساند، این است که تعیّنات نفس را کنار بزند و محبت‌های خود را متوجه حقیقت کند.

 


[1]- ابوطالب چهار پسر و سه دختر داشت که نام یکی از دخترانش فاخته بود. فاخته، نامی فارسی است که نشان از تأثیر ایران در فرهنگ آن خاندان دارد.

[2]- كمال الدين و تمام النعمة، ج1، ص165.

[3]- عيون أخبار الرضا(عليه‌السلام)، ج2، ص64 ؛ بحارالأنوار، ج10، ص123.

[4]- الأمالي (للطوسي)، ص133 : "لَاتَقُلِ الْفَارِسِيَّ، وَ لَكِنْ قُلْ سَلْمَانَ الْمُحَمَّدِي".

 



نظرات کاربران

//