اثبات وجود امام

اثبات وجود امام

در ادامۀ بحث «ولایت در فرهنگ شیعه» (جلسۀ 17، 18 رجب 1444) به تبیین موضوع «اثبات وجود امام» می‌پردازیم.

یکی از راه‌های اثبات وجود انسان کامل در هستی، برهان فلسفیِ «امکان اشرف» است. امکان اشرف چگونگی افاضۀ فیض از وجود اشرف به اخس است. به این ترتیب که خداوند انسان را خلق کرد؛ یعنی عناصر بسیط به حالت ترکیب درآمدند و نور وجود در قالب قرار گرفت، پس نور، پشت پردۀ این قالبِ جسم قرار گرفت: "لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ. ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ"[1]؛ که ما انسان را در بهترین صورت و نظام آفریدیم. سپس او را به پایین‌ترین مرحله بازگرداندیم.

در هستی، یک واجب است که وجود حضرت حق‌تعالی است و یک امکان. امکان مراتب دارد؛ امکان اشرف که بسیط (نور یا عقل) است و امکان اخس که ترکیب (ظلمت) است. توانایی نشان دادن حقیقت، توسط این دو مثل آب صاف و آب گل‌آلود است؛ روشن است که آب صاف و زلال حقیقت آنچه پشت آن قرار گرفته، را نشان می‌دهد ولی آب گل‌آلود این توانایی را ندارد. پس وجود، اول به امکان اشرف[2] و از طریقِ آن به امکان اخس می‌رسد.

ترکیب (جسم ترکیب شدۀ از عناصر چهارگانه)، نمی‌تواند هدف خداوند که جانشینی انسان در زمین است: "إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً"[3] را تحقق بخشد. بلکه یک ممکن لازم است که امکان اشرف باشد.[4] ممکنی که خواص ترکیب را به خود نگرفته و نور را در حجاب نکرده باشد.

امکان اشرف مانند آن آبی است که از آسمان می‌بارد و امکان اخس مثل آبی است که در زمین جاری شده و با آلودگی‌های زمین ترکیب شده است: "أَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا"[5]؛ خدا از آسمان آبی نازل کرد که در هر رودی به قدر وسعت و ظرفیتش سیل آب جاری شد.

در این برهان، وجود انسان‌ها به مراتب اشرف، اوسط و اخس رتبه‌بندی می‌شود. در اینجا پیدا کردن ارتباط وجودها دچار مشکل می‌شود. پای علت و معلول و تشکیک وجود به میان می‌آید. و انسان‌ها با داشتن مراتب مختلفِ وجود، از هم جدا می‌شوند. درحالی‌که در عرفان، انسان کامل به عنوان دربردارندۀ همۀ مراتب وجود معرفی می‌شود. اختلاف این دو نگاه تا به جایی می‌رسد که در نگاه عرفانی انسان کامل (امام)، فوق بشر است؛ و لی در نگاه فلسفی و برهان امکان اشرف، انسان کامل، یک انسان برتر است.

در دیدگاه فلسفی، امام برای هدایت بشر آمده است، درحالی‌که در دیدگاه عرفانی، امام بودنش عینِ هدایت است. مثل اینکه نفس انسان به خاطر دستش خلق نشده، که بگوییم نفس انسان خلق شده که دستش را رشد دهد. بلکه نفس انسان و دست او یکی هستند. و دست مرتبه‌ای از ظهورات خود او (نفس) است.

در فلسفه، انسان در مرتبۀ اخس که معلول است به مرتبۀ اشرف که علت است، دسترسی ندارد. درحالی‌که در عرفان "نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ"[6] است.

برهانِ امکان اشرف، اثبات می‌کند که در میان مراتب وجود یک نوع اشرف است که انبیا و اولیا هستند و یک نوع اخس است که دیگران هستند و چون ممکن اشرف علت ممکن در مراتب بعدی است، اگر انسان کامل (ممکن اشرف) نباشد، دیگر مراتبِ امکان، وجود ندارند. منظور از انسانی که اشرف مخلوقات است همان انسان کامل یا امام است.

امام خمینی(رضوان‌الله‌علیه) معتقد است ائمۀ اطهار(علیهم‌السلام) به واسطۀ داشتن تمام صفات عالیۀ انسانی و قرب واقعی به درگاه الهی، به چنین مقامی می‌رسند تا آنجاکه واسطۀ خلقت جهان هستی می‌شوند، یعنی نبود آن‌ها، نبود جهان هستی است. امام صادق(علیه‌السلام) می‌فرماید: "لَوْ لَمْ يَبْقَ فِي الْأَرْضِ إِلاَّ اِثْنَانِ لَكَانَ أَحَدُهُمَا اَلْحُجَّةَ"[7]؛ اگر در روى زمين جز دو نفر باقى نمانند يكى از آن دو امام است.

ملاصدرا در شرح حدیث فوق می‌گوید: دانشمند حقیقی و عارف ربانی که بر دین و دنیا ولایت دارد امام است. زنجیرۀ عرفان الهی و ولایت مطلقه هیچ وقت قطع نمی‌شود. آبادانی جهان و بقای همۀ انواع نفوس نباتی، حیوانی، بشری و عقول جزئی (فرشتگان) به بقای عالم ربانی؛ یعنی امام است؛ چه امام ظاهر باشد چه غایب. علم و دانش و بینایی حقیقی فقط به ایشان اعطا شده است. و قرآن به تنهایی نمی‌تواند حجت الهی باشد. پس با این توضیح اگر امام نباشد، یکی از این سه حالت است: یا خدا به نیاز انسان عالم نیست، یا برای رفع نیاز او قادر نیست، یا اینکه بخیل است، و هیچ یک از این سه، صحیح نیست. پس وجود امام قطعی است. و مسئلۀ امام، مسئلۀ انتخابی نیست، بلکه انتصابی است.

عوالم انسان به ترتیب نزول عبارت است از عالم لاهوت (عشق)، که مجرای آن قلب است، عالم جبروت (عقل) در مجرای مغز، عالم ملکوت (خیال) در مجرای ذهن، عالم نفس و عالم ناسوت (طبیعت) که همۀ این آگاهی‌ها (اسمای الهی) را در درون خود (متصل) داریم.

هستی فقط سیر نزول نیست: "إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ"[8]؛ بلکه سیر صعود هم هست که معراج انسان است. فرق این دو سیر در چیست؟ در آمدن، او خودش را در جلوات و ظهواتش می‌دید، در برگشت به ما اجازه داده در عین حال که با ماست ما، او (یعنی تمام عوالم) را ببینیم. مسافر در سیر صعود، نفس انسان است. نفس مانند مسافری است که برای حرکت در سیر صعود، نیازی نیست لوازم سفر را فراهم کند، بلکه لوازم سفر او در سیر نزول فراهم شده و فقط باید آن‌ها را ببیند.

انسان هنگام تولد خود را یک واحد می‌شناس. وقتی در آینه خود را می‌بیند، متوجه کثراتی می‌شود که از این واحد ظهور کرده‌اند. این کثرات همه اعضای همان واحد هستند. همین طور وقتی انسان سیر نزول را طی می‌کند متوجه کثرات نیست[9] و در سیر صعود باید این داشته‌های خود را ببیند.

سیر صعود یا همان معراج برای همۀ انسان‌ها هست، اما تنها گروهی که این دارایی‌های خود را می‌بینند، انبیا و اولیا هستند مانند مسافری که چمدانی که همراه دارد را باز می‌کند، و بقیۀ انسان‌ها بدون اینکه این چمدان را باز کنند، به سوی خدا برمی‌گردند.

آنچه خداوند در عوالم منفصل از انسان قرار داده، انسان را متوجه داشته‌های متصل خود می‌نماید. و این عوالم منفصل، همان آینه‌ای هستند که وقتی شخص خود را در آن نگاه می‌کند، داشته‌های خودش را می‌بیند.

معراج انسانی که در دنیا حرکت نکرده، از لحظۀ مرگ شروع می‌شود. ولی انسان کامل همۀ آفاق و انفس را که در سیر نزول با خود آورده و در خودش دارد، با معراجش در سیر صعود در همین دنیا می‌بیند.

پیامبر اکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله) همۀ عوالمی که در سیر نزول آمده را در معراج به ترتیب از پایین به بالا، مشاهده کرد. از مسجدالحرام تا مسجدالاقصی در زمین (ناسوت) حرکت کرد. بعد از مسجد الاقصی به آسمان (ملکوت) رفت. مسئول ظهور آگاهی‌های اسما در وجود ما فرشته‌ای است به نام جبرئیل که به نفوس جزئی با اعوان و انصارش این آگاهی‌ها را می‌رساند، به نفس کل که حضرت محمد(صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، خودش شخصاً می‌رساند (جبروت). آن حضرت از این عالم هم بالاتر رفت، که جبرئیل نمی‌توانست برود (لاهوت).

انسان به قدری که آگاهی‌های عالم ناسوت را در بینش و نگرش خود کمرنگ کند، آگاهی‌های اسمائی در او پررنگ می‌شوند. انسان کامل استعداد این را دارد که خودش فیض را از خدا بگیرد، و ما استعداد این را داریم که از انسان کامل بگیریم. و مظهر ولایت شویم. اینجاست که وجوب عقلی به ما می‌گوید که مراتب اوسط و اخس نمی‌توانند امام را انتخاب کنند. امام را حضرت حق‌تعالی انتخاب کرده است.

حکما و عرفای شیعه از طریق قوانین عقلیه و آیات قرآن آگاه هستند که زمین از حجت خالی نمی‌ماند. حجت خداوند بر خلق همواره یا رسول است یا نبی. در هر زمان بعد از ختم رسالت بالضرورة باید یک ولی باشد که بتواند در سیر صعود، سرالقدر تمام مراتب خودش را ببیند و دنیا و آخرت آن‌ها را به اذن حق‌تعالی تدبیر کند.

صدرا معتقد است که ولایت جنبۀ حقی و رسالت جنبۀ خلقی دارد. از جهت دیگر هریک از نبوت و ولایت دارای حدوث و دوامی هستند؛ ولایت دوام دارد و بقایش علی‌التصال است، پس ولایت بر نبوت برتری دارد. باطن نبوت ارتباط با غیب و ظاهرش ارتباط با خلق است. خداوند اسم نبوت و رسالت ندارد؛ اما اسم «ولی» دارد.

در نگاه صدرایی همه چیز ظاهر و باطنی دارد؛ ظاهر، شریعت است و باطن، ولایت. پس برای هریک از ظاهر و باطن، خلیفه‌ای است که همۀ خلفا تحت امر او هستند. او انسان کامل است. نبوت و رسالت از زمین قطع می‌شود: "أَنَّهُ لَا نَبِيَّ بَعْدِي"[10]؛ اما باب ولایت پیوسته باز است و از ما خواستند: "فَاسْأَلُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِنْ كُنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ"[11]. وجود و استعداد ما پیوسته در حال سؤال از خداوند است و خداوند این درخواست را توسط ولی به انسان پاسخ می‌دهد. مسئلۀ ولایت در اختیار انسان‌ها نیست، بلکه تنها در اختیار خداوند است. اگر تمام مردم هم خلاف او باشند، در ولایت او کمترین خللی وارد نمی‌شود. حجت بر خلق است و اطاعتش بر همه واجب است.

نظام دین و دنیای مردم قوام نمی‌یابد مگر اینکه به امام اقتدا نمایند. کسی راه درست را پیدا نمی‌کند مگر اینکه به امام اقتدا کند. نیاز مردم در هر زمان بیشتر از هر نیاز دیگری به هدایت باطنی امام است.

بعد از فتح شام توسط خلیفۀ سوم، معاویه حاکم شام شد. اسلامی که در شام بود، اسلام ساختۀ دست معاویه بود که در آن خبری از اهل‌بیت(علیهم‌السلام) نبود. مردم شام معاویه را خلیفۀ رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌دانستند. وقتی اعلام شد که حضرت علی(علیه‌السلام) در محراب مسجد شمشیر خورده است، گفتند مگر علی نماز می‌خواند. این دیدگاه مردم بود نسبت به آن حضرت. اما این نظر مردم هیچ تردیدی در آن حضرت ایجاد نکرده، می‌فرماید: "مَا شَکَکْتُ فِی الْحَقِّ مُذْ أُرِیتُهُ"[12]؛ از آن زمان که حق به من نشان داده شده هرگز در آن شک و تردید نکردم.

خداوند می‌فرماید جایگاه بنده‌ام نزد من به همان اندازۀ جایگاه من نزد اوست. در هر موقعیتی می‌توانیم بفهمیم که جایگاه خدا پیش ما چقدر است! آیا حاضریم خواست نفسمان را در خواست خدا فانی کنیم؟

مسلمانان در جنگ بدر که با مشرکین مکه بود، پیروز شدند. بعد از مدت کوتاهی دشمن سپاه فراهم کرد که به مدینه حمله کند. سلمان به مسلمانان پیشنهاد می‌دهد که دور شهر را خندق حفر کنند تا دشمن نتواند وارد شهر شود. این کار را انجام دادند. دشمن پشت خندق ماندند و نتوانستند از آن عبور کنند. فقط عمروبن‌عبدود از خندق عبور کرد. و از مسلمانان مبارز طلبید. پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) سه بار کسی را طلب کردند که به مبارزۀ با او برود، اما هیچ کس اعلام آمادگی نکرد. در هر سه بار حضرت علی(علیه‌السلام) اعلام آمادگی کردند. سومین بار، حضرت رسول(صلی‌الله‌علیه‌وآله) او را به میدان جنگ فرستادند.

حضرت علی(علیه‌السلام)، عمروبن‌عبدود را به زمین انداخت و روی سینه‌اش نشست. عمرو آب دهان به صورت حضرت انداخت. در این موقعیت حضرت علی(علیه‌السلام) کاری کردند که به هیچ شکل با تحلیل عقلی درست درنمی‌آید! حضرت از روی سینۀ او بلند شد. عمرو هم بلند و جنگ از سر گرفته شد تا اینکه دوباره حضرت روی سینه‌اش قرار گرفت. عمرو پرسید چرا دفعۀ قبل من را نکشتی؟

جواب این است که آن حضرت در کشتن عمرو، خود را دید و خواست که این خود از میان برداشته شود و فقط خدا بماند که دشمن را از بین می‌برد. این است معنای معراج:

گفت من تیغ از پی حق می‌زنم/ بندهٔ حقم نه مأمور تنم

البته حضرت علی(علیه‌السلام) فوق بشر است. و خداوند این مقام را از مردم عادی طلب نمی‌کند. منظور این است که گرایش‌های قلبی خود را دقت کنیم و ببینیم چقدر می‌توانیم آن‌ها را در خواست خدا فانی کنیم! با مجاهدۀ در فعل و صفت باید راه را برای رشد در این مسیر، باز کنیم.

 

 


[1]- سورۀ تین، آیات 4 و 5.

[2]- عرفان به آن عقل می‌گوید که اولین مخلوق است. و مرتبۀ بعد از عقل، نفس است که بسیط نیست و ترکیب است. نفس نمی‌تواند وجود را بماهو وجود نشان دهد.

[3]- سورۀ بقره، آیۀ 30.

[4]- عرفان می‌گوید: آینه‌ای صاف نیاز است که هدف خداوند را محقق نماید.

[5]- سورۀ طه، آیۀ 17.

[6]- سورۀ ق، آیۀ 16 : ما از رگ گردن او به او نزدیک‌تریم.

[7]- الکافي، ج۱، ص۱۸۰.

[8]- سورۀ بقره، آیۀ 156.

[9]- منظور از وحدت در اینجا همان شناخت اجمالی انسان از خود و منظور از کثرت همان شناخت تفصیلی انسان به خود و دارایی‌هایش است.

[10]- الإحتجاج على أهل اللجاج (للطبرسي)، ج‏2، ص330.

[11]- سورۀ نحل، آیۀ 43.

[12]- نهج‌البلاغه، حکمت 184.

 



نظرات کاربران

//