دو یار یمنی حضرت علی(علیه‌السلام)

دو یار یمنی حضرت علی(علیه‌السلام)

در شب قدر اول (شب 19 رمضان 1444) به تبیین موضوع «دو یار یمنی حضرت علی(علیه‌السلام)» می‌پردازیم.

در دعای جوشن کبیر، در دو جلوه با خدا ارتباط برقرار می‌کنیم. فرازهایی که با حرف ندای "یا" شروع شده و با اسماء و صفات الهی به معرفی خود خدا می‌پردازد. و فرازهایی که با "اللهم انی اسئلک باسمک" آغاز شده و مظهریت را از حق‌تعالی سؤال کرده و می‌خواهیم.[1]

سؤال از خدا یعنی تخلق، تحقق و مظهریت را از خدا خواستن و طلب کردن؛ زیرا استعداد این اسماء در درون ماست و باید به تخلق تمام این اسماء رسیده، وارد عالَم این اسماء شویم. در حقیقت این فرازها راه مظهریت را به ما نشان می‌دهند تا بتوانیم خدای معرفی شده در فرازهای دیگر را بیابیم و نشان دهیم و از دانایی و علم به دارایی و تخلق رسیده و با خدا زندگی ‌کنیم.

همچنین با مظهریت اسماء الهی، فقر وجودی خود را ادراک کرده و به شناختی برسیم که در آن حق‌تعالی قابل شناخت نیست و با ادراک این عجز و فقر، غنا و عظمت او را درک ‌کنیم.

در فراز‌هایی از این دعا، خدا بدون اسباب و علل و مظاهرش معرفی شده که با دیدگاه وحدت شخصیه، راز و رمز و سرّ عبارات آن فهمیده می‌شود؛ از جمله:

"یَا عِمَادَ مَنْ لا عِمَادَ لَهُ، یَا سَنَدَ مَنْ لا سَنَدَ لَهُ، یَا ذُخْرَ مَنْ لا ذُخْرَ لَهُ، یَا حِرْزَ مَنْ لا حِرْزَ لَهُ...".

ای تکیه‌گاه آن‌که تکیه‌گاه ندارد، ای پشتیبان آن‌که پشتیبان ندارد، ای اندوختۀ آن‌که اندوخته‌ای ندارد، ای پناه آن‌که پناهی ندارد.

یا در عبارات: "يَا حَبِيبَ مَنْ لَاحَبِيبَ لَهُ، يَا طَبِيبَ مَنْ لَاطَبِيبَ لَهُ، يَا مُجِيبَ مَنْ لَامُجِيبَ لَهُ، يَا شَفِيقَ مَنْ لَاشَفِيقَ لَهُ، يَا رَفِيقَ مَنْ لَارَفِيقَ لَهُ..."، "يَا كافِىَ مَنِ اسْتَكْفاهُ، يَا هادِىَ مَنِ اسْتَهْداهُ، ...يَا شافِىَ مَنِ اسْتَشْفاهُ، ... ."[2]

ای حبیب و دوست آن‌که حبیبی ندارد، ای طبیب و پزشک آن‌که طبیبی ندارد، ای اجابت‌کنندۀ آن‌که پاسخگویی ندارد، ای شفیق آن‌که یار مهربان و مشفقی ندارد، ای رفیق آن‌که رفیقی ندارد. ای کافی برای آن‌که طلب کفایت کند، ای هادی برای آن‌که هدایت خواهد، ای شفادهندۀ هرکه از او شفا طلبد.

بنابراین خدا تکیه‌گاه و حبیب و طبیب کسی است که تکیه‌گاه و حبیب و طبیبی ندارد. کسی‌که خدا را با نگاه وحدت شخصیه نمی‌شناسد و دچار شرک خفی‌ست، در هر امری ابتدا به دنبال سبب‌هاست نه سبب‌ساز. گرچه اسباب برای حق‌تعالی‌ست و او ابا دارد که بدون علل و اسباب کار کند اما اعتماد به سبب‌ها و توجه به‌آن‌ها قبل از دیدن صاحب سبب، نشانۀ شرک است.

موحد، خدا را با مظاهرش نمی‌شناسد و دست جمال و جلال خدا در زندگی‌اش باز است. او فقط حق را می‌بیند و خود به دنبال اسباب نمی‌رود، بلکه دست خدا را باز گذاشته و اجازه می‌دهد حق‌تعالی خودش اسباب را برایش در وظایف مشخص کند و به مشیت و خواست حق رضایت دارد.

در بیماری‌ها نظرش به طبیب اصلی‌ست و به هیچ سببی با پای خودش متوسل نمی‌شود. می‌داند حق با اسباب کار می‌کند و اینطور نیست حتماً معجزه‌ای شود و از غیب درمان شود، اما خود به دنبال پزشک و دارو و درمان نیست. او حضور خدا را در زندگی‌اش دیده و بدون اذن او قدم برنمی‌دارد.

در نگاه وحدت شخصیه، خدا هیچ نام و نشانی ندارد و اوج شناخت موحد اظهار عدم شناخت اوست. چنین خدایی، "یداه مبسوطتان" است و با دو دست جمال و جلالش خدایی می‌کند.

اما شناخت خدا در مظاهر؛ یعنی شناخت او در زوایا. در این شناختِ محدود، جمال و جلال با هم متفاوتند. جمال زیبا و دوست‌داشتنی‌‌ست که برای حفظ و تداومش نذر و نیاز می‌کنیم و جلال سخت و طاقت‌فرساست و برای رفع و دفعش التماس و التجا می‌کنیم.[3] این همان شرک خفی‌ست که خدا را در کثرت جمال و جلال دیده‌ایم، نه در وحدت جلال عین جمال. در این حال اگر عقبه‌های برزخ را به سلامت هم طی کنیم به لقا و سعادت ابدی نمی‌رسیم و فقط در بهشت فعلی حق‌تعالی متنعم می‌شویم.

در ادامه به بررسی زندگی، روند سیر محبت و عاقبت دو تن از یاران یمنی حضرت علی(علیه‌السلام) می‌پردازیم تا تفاوت در نگاه و بینش توحیدی را با شرک خفی بر اساس فرازهای دعای جوشن کبیر بهتر درک کنیم.

کمیل و ابن‌ملجم هر دو یار عاشق و با معرفت حضرت علی(علیه‌السلام) بودند[4]، اما یکی در جلوۀ جمال می‌شود یار سرّ مولا و دعای کمیل، تبیین حقیقت، وصیت صدفرازی مولا در رابطه با رجعت و حکمت 147 نهج‌البلاغه را به یادگار می‌گذارد و دیگری می‌شود جلوۀ جلال و اشقی‌الاشقیا.

پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) گروهی از یمنی‌ها را پیشتازان یمنی معرفی می‌کند.[5] این گروه از اهل یمن به خدمت رسول خدا آمدند. ایشان فرمود: «یمنی‌ها دل‌هایشان نرم و ایمانشان محکم است. منصور (حضرت حجت) از میان ایشان برخیزد و جانشین من و جانشین وصی مرا یاری کنند در حالی‌که بند شمشیرهایشان از چرم است.

یمنی‌ها پرسیدند: وصی شما کیست؟ فرمود: همان کس که خدا همراهیش را به شما دستور داده و فرموده: "وَاعتَصِموا بِحَبلِ اللَهِ جَمیعاً وَ لا تَفَرَّقُوا"[6]. گفتند: این ریسمان چیست؟ فرمود: همان که خدا فرموده: "إِلَّا بِحَبْلٍ مِنَ اللَّهِ وَ حَبْلٍ مِنَ النَّاسِ"[7]؛ ریسمانِ از طرف خدا، کتاب اوست و ریسمان مردم وصی من است.

گفتند: وصی شما کیست؟ فرمود: آنکه خدا درباره‌اش فرموده: "ان تَقُولَ نَفْسٌ يا حَسْرَتى‌ عَلى‌ ما فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللَّه"[8]. گفتند: جنب خدا چیست؟ فرمود: همان‌که خدا فرموده: "وَيَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَى يَدَيْهِ يَقُولُ يَا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا"[9]. او وصی من است که پس از من، راهِ به سوی من، اوست. گفتند: وصی خود را نشان بده که مشتاق دیدار او شدیم.

فرمود: او همان ‌است که خدا او را برای مؤمنان نشانه قرار داده که اگر شما صاحبدل یا همچون بیننده‌ای آگاه باشید او را خواهید شناخت، همانطور که مرا به پیامبری شناختید. اکنون در میان صف‌ها روید و هر که دل شما به او گرایش یافت همانست که خدا فرموده: "فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ"[10]

یمنی‌ها میان صف‌ها رفته و به بررسی چهره‌ها پرداختند و دست کسی را که جلوی سر و دو طرف پیشانی‌اش بی‌مو و شکمش بزرگ بود گرفتند و گفتند: یا رسول‌الله دل‌های ما به سوی این شخص گرایید. ایشان فرمود: شما برگزیدگان خدایید. وصی را پیش از آنکه به شما معرفی شود شناختید. حال بگویید از کجا شناختید؟

همگی در حالی‌که بلند می‌گریستند، گفتند: به مردم نگریستیم و هیچ گرایشی در دل‌های ما نبود، وقتی او را دیدیم نخست اضطرابی در دلمان آمد و سپس آرامش یافت و جگرمان سوخت و اشکمان سرازیر شد و سینه‌هایمان خنک شد گویی او پدر ما و ما فرزندان اوییم.

پیامبر فرمود: "وَمَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَالرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ"[11]؛ تأویلش را جز خدا و راسخون در علم نمی‌دانند و شما از ایشانید تا آنجا که خدا برای شما در ازل نیکو خواسته و از آتش بدورید.»[12]

این گروه به یمن برگشته و جریان را برای مردم یمن تعریف می‌کنند، در این حال کمیل‌بن‌زیاد، یار یمنی حضرت علی(علیه‌السلام) نوجوان است و جریانات را می‌شنود.

در سال دهم هجرت، پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله)، امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) را به یمن فرستاد تا مردم آنجا را به اسلام دعوت کند. ایشان با گروهی از اهل یمن در حجةالوداع شرکت می‌کنند و بعد از بازگشت، یمنی‌ها جریان خطبۀ غدیر را بارها در یمن بازگو کرده و به دلیل شوق قلبشان به حضرت علی(علیه‌السلام) دوباره به مدینه برمی‌گردند، کمیل نیز همراه این گروه عازم مدینه می‌شود.

رحلت پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله)، جریانات سقیفه و غصب خلافت در مدینه دل‌هایشان را به درد می‌آورد اما به عشق مولایشان در آنجا می‌مانند تا آنکه در رکاب امیرالمؤمنین در جنگ جمل و صفین حاضر شده و به شهادت می‌رسند.

کمیل که به شوق دیدار حضرت علی(علیه‌السلام) از یمن آمده[13]، از دورۀ جوانی در کنار یارانی همچون سلمان، ابوذر و مقداد خود را به حضرت علی(علیه‌السلام) نزدیک می‌کند و مظلومیت او را در سینه نگه می‌دارد و مرزبان ولایت می‌شود. شخصیت اصلی او در زمان عثمان نمایان می‌شود که اعتراضات فراوانی کرده و به شام تبعید می‌شود.

در شام همراه مالک و صعصعة‌بن‌صوحان به معرفی حضرت علی(علیه‌السلام) پرداخته و معاویه را به تنگ می‌آورند و دوباره تبعید می‌شوند. بعد از کشته‌شدن عثمان، در زمان خلافت حضرت علی(علیه‌السلام)، 42 ساله است که با فتنۀ عایشه، طلحه و زبیر و بعد معاویه و خوارج روبرو می‌شود و ثابت قدم می‌ماند و در جنگ جمل و صفین شرکت می‌کند.

در این فتنه‌ها، اُم‌المؤمنین، سیف‌الاسلام و طلحةُ‌الخیر با چهرۀ موجّهِ مسلمانی‌شان، کمیل را به شک و تردید نینداختند، زیرا او به حبل و ریسمان الهی تکیه زده بود و تکیه‌گاهی جز او نداشت. اما ابن‌ملجم با اینکه در جنگ جمل و صفین کنار مولا بود، بعد از جنگ با خوارج به شک و تردید افتاد و در دام شیطان اسیر شد.

در جنگ صفین کمیل همچون مالک، با بصیرتی که از غدیر یافته بود، از فتنۀ قرآن بر سر نیزه‌ها زدن و حَکمیت سربلند بیرون آمد. در این جنگ پیشتازان یمن، عمار و اویس به شهادت رسیدند و کمیل شاهد پذیرش حکمیت است.

بعد از صفین، خوارج از حکمیت پشیمان شده و حضرت علی(علیه‌السلام) را مقصر دانستند و جنگ نهروان اتفاق افتاد. خوارج، عابدان و زاهدان و قاریان قرآنی بودند که جنگ حضرت با آن‌ها کمیل را به تردید نینداخت، اما ابن‌ملجم را از صف یاران حضرت جدا کرد.[14]

جنگ نهروان فتنۀ بزرگی بود که کمیل با اعتصام به حبل‌الله، توانست فریب ظاهرِ مذهبی خوارج را نخورد. شبی، کمیل همراه حضرت علی(علیه‌السلام) از مسجد کوفه برمی‌گشتند که صدای خوش قاریِ قرآنی را شنید، دلش رفت و با حسرت آهی کشید. حضرت، کمیل را از فریب خوردن به ظاهر او برحذر داشت و فرمود: او از اهل جهنم است. و مدتی بعد در جنگ نهروان، جسد قاری را که از خوارج بود، به او نشان داد.[15]

در روایات متعددی از کلام نورانی پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) و خود حضرت علی(علیه‌السلام)، نحوۀ شهادت و نام قاتل ایشان، قبل از شهادتشان بیان شده است.

روزی حضرت علی(علیه‌السلام) از پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) پرسیدند: «شما هم شهید خواهید شد؟ فرمودند: آری، من با زهر و تو با شمشیر و محاسن خونی، حسن با زهر و حسین با شمشیر... . سپس فرمود: آسمان و زمین هنگام شهادت تو چهل سال گریه خواهند کرد.»

در جای دیگر پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) فرمودند: «اولین شقی قاتل شتر حضرت صالح و آخرین شقی کسی‌ست که بر سر تو ضربت می‌زند. در محرابی از خانۀ خدا در ده روز آخر افضل ماه‌ها، بدترین مخلوق خدا که از قاتل شتر حضرت صالح پست‌تر است بر پیشانی تو ضربه زده و محاسنت از خون خضاب می‌شود. یا علی! خداوند ولایت ما را بر آسمان و زمین عرضه کرد و کوفه پذیرفت و به واسطۀ شهادت تو و قبر تو شرافت یافت.»

حضرت علی(علیه‌السلام) در توصیف قاتلش می‌فرماید: او مردی گمنام و بی‌اصل‌ و نسب است که با حقه و فریب در جایی غیر از جنگ مرا خواهد کشت. وای بر مادر او که فرزندش شقی‌ترین شقی‌هاست... .

حال می‌خواهیم به اختصار اوصاف و نحوۀ زندگی قاتل حضرت علی(علیه‌السلام)، ابن ملجم را بررسی کنیم.

حضرت علی(علیه‌السلام) بعد از بیعت مردم و رسیدن به خلافت، نامه‌ای به حاکم یمن نوشته و از او می‌خواهد ده نفر از عاقلان، فصیحان، معتمدان، شجاعان، عارفان و عالمان را نزد ایشان بفرستد. او 100 نفر را انتخاب کرده و طی مراحلی به 70 نفر، 30 نفر و نهایتاً 10 نفر می‌رسند که عبدالرحمان‌بن‌ملجم مرادی یکی از آن‌هاست. گروه ده نفره خدمت حضرت علی(علیه‌السلام) رسیده و ابن‌ملجم را به عنوان سخنگوی خود انتخاب می‌کنند.

ابن‌ملجم با شناخت و معرفت به توصیف حضرت می‌پردازد و می‌گوید: «سلام بر امام عادل و ماه کامل و شیر دلیل و جنگجوی بی‌نظیر که خدا او را بر همگان برتری داد. شهادت می‌دهم شما امیرالمؤمنین و جانشین بر حق پیامبر و وارث علم او هستید. خداوند ظلم‌کننده در حق و مقام شما را لعنت کند. اکنون شما امیر گشته و عدالتت معروف است... .»

سپس حضرت علی(علیه‌السلام) با آنان به مهربانی برخورد کرده، ابن‌ملجم اشعاری زیبا دربارۀ منزلت ایشان می‌خواند. امام نام او را می‌پرسد و او می‌گوید: عبدالرحمان‌بن‌‌ملجم مرادی. حضرت می‌فرماید: "انَّا لِلَّٰهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ، لاحَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ."

آنگاه به چهرۀ او می‌نگرد و دوبارۀ نام او را می‌پرسد و اشعاری می‌خواند که: «من آشکارا به تو محبت می‌کنم در حالی‌که تو از دشمنان من هستی، من زندگی تو را خواستارم و تو مرگ مرا، بر دوست مرادی خویش اتمام حجت کردم.»

سپس حضرت علی(علیه‌السلام) چندین بار از ابن‌ملجم بیعت گرفته و بر پیمانش تأکید می‌کند که عهد خویش را نشکند. ابن‌ملجم به امام می‌گوید: «گویا شما با شنیدن نام من ناراحت شدید، به خدا قسم جنگیدن نزد شما را دوست دارم و قلبم مملو از محبت شماست. من دوستدار شما و دوستدار دوست شما و دشمن دشمنانتان هستم.»

حضرت فرمود به سؤالاتم صادقانه پاسخ بده: «تو دایه‌ای یهودی نداشتی که هنگام گریه بر پیشانی‌ات می‌زد و می‌گفت: ساکت شو که تو از قاتل شتر صالح شقی‌تر هستی؟ تو در بزرگسالی جنایت عظیمی انجام می‌دهی و خدا بر تو غضب خواهد کرد و به سوی آتش خواهی رفت؟» ابن‌ملجم گفت: «بله، اما هیچ‌کس مثل شما نزد من محبوب‌تر نیست... .»

حضرت فرمود: «آیا مادرت به تو خبر داده در ایام حیض به تو باردار بوده؟ گفت: آری. حضرت فرمود: آیا به یاد داری پیرمردی در کودکی با عصا برتو زد و گفت: وای بر تو شقی‌تر از قاتل شتر صالح؟ ابن‌ملجم گفت: آری. حضرت فرمود: به خدا قسم تو قاتلم هستی و محاسنم را از خون سرم خضاب می‌کنی. از پیامبر خدا شنیدم قاتل تو شبیه یهودیان است، بلکه یهودی است.»

ابن‌ملجم گفت: «شما از آنچه آفتاب بر آن تابیده نزد من محبوب‌ترید، اگر اینگونه است مرا به مکانی دور بفرستید. امام فرمود: کنار نمایندگان دیگر باش تا اذن بازگشت به یمن بدهم.»

گروه ده‌نفری بعد از سه روز به یمن برگشتند اما ابن‌ملجم بیمار شد و در کوفه ماند. بعد از بیماری شبانه‌روز در خدمت حضرت علی(علیه‌السلام) بود و امام او را اکرام می‌کرد و همیشه می‌فرمود: «تو قاتل منی.» روزی به امام گفت: «شما که این مطلب را می‌دانید، مرا به قتل برسانید. امام فرمود: جایز نیست قبل از سوء قصد تو را قصاص کنم.»

این جریان در کوفه پیچید و عده‌ای با شمشیر نزد حضرت آمدند و گفتند: «اجازه دهید ابن‌ملجم را به قتل برسانیم. امام اجازه ندادند. اما آن‌ها هر شب پشت در خانه به حراست از امام می‌پرداختند.»

جنگ نهروان شد، ابن‌ملجم کنار امام با خوارج جنگید. بعد از جنگ، زودتر از امام پیروزمندانه به کوفه برگشت تا خبر پیروزی امام را به مردم برساند. او در کوچه و بازارها خبر را اعلام می‌کرد. در محلۀ بنی‌تمیم دختری به نام قطام که زیبایی بسیاری داشت و از خوارج بود به او گفت: «من دربارۀ بستگانم در جنگ از تو سؤالاتی دارم.»

تیر شیطان از طریق چشم بر ابن‌ملجم اثر کرد و وارد خانۀ قطام شد. قطام غذا و آب و... فراهم کرد. ابن‌ملجم به او گفت: «تو امروز بسیار بر من اکرام کردی، آیا خواسته‌ای داری برایت انجام دهم؟» قطام اسامی کشته‌شدگان در جنگ نهروان را خواست و فهمید پدر و برادر و عمویش که از خوارج بودند، کشته شده‌اند.

قطام خشمش بر حضرت علی(علیه‌السلام) بیشتر شد و به ابن‌ملجم گفت: «من بستگانم را از دست داده‌ام و کسی را ندارم. ای‌کاش کسی انتقامشان را بگیرد. هر کس انتقام بگیرد من خودم را به او هدیه کرده و با او ازدواج می‌کنم.» این چنین ابن‌ملجم را تحریک کرد و به او گفت: «تو که در مقابل بزرگان جنگیده‌ای من دوست دارم تو را به همسری بگیرم.»

ابن‌ملجم قبول کرد و مهریه‌اش را پرسید. او گفت: «مقداری دینار و یک شرط.» شرط را کشتن علی‌بن‌ابیطالب(علیه‌السلام) قرار داد. ابن‌ملجم در حالی‌که عرق می‌ریخت گفت: «عجب کار ناپسندی را می‌خواهی، وای بر تو چه کسی قاتل امیرالمؤمنین است.» و به تعریف از حضرت پرداخت و قبول نکرد. اما چون جاذبۀ قطام در دلش رفته بود و شیطان کار خود را کرده بود، با حرف‌های قطام به شک و تردید افتاد.

قطام به او گفت: «چه چیز مانع از قتل علی می‌شود در حالی‌که او بدون هیچ دلیلی، باتقواترین و زاهدترین مردم را کشته؟» ابن‌ملجم گفت: «تو با تباه کردن دینم شک و تردید را به دلم انداختی اما من با علی پیمان بسته‌ام.» ابن‌ملجم برای فکر کردن مهلت خواست و از خانۀ قطام بیرون رفت.

ابن‌ملجم از یک طرف در فکر قطام بود و از طرفی از عذاب آخرت می‌ترسید و مدام با نفسش در جنگ بود. هنگام سحر خبر مرگ پدرش را شنید و بعد از خبر دادن به قطام به سمت یمن حرکت کرد. حضرت علی(علیه‌السلام) بهترین اسب را به او داد و دوباره چندین بار به او گفت: «من آشکارا به تو محبت می‌کنم در حالی‌که تو از دشمنان من هستی، من زندگی تو را خواستارم و تو مرگ مرا، بر دوست مرادی خویش اتمام حجت کردم.»

شب در بیابانی خوابید که با صدای وحشتناکی بیدار شد، دید کوهی از دود که از هر طرفش آتش بیرون می‌زند به سویش می‌آید. از ترس بیهوش شد و وقتی به هوش آمد ندایی شنید که می‌گفت: «ابن‌ملجم تو می‌خواهی کار هولناکی کنی... . نزد پروردگار توبه کن که پشیمان نشوی. ای شقی‌ترین فرزند شقی تو برای قتل امام زاهد و... چه تصمیمی داری؟ ما از جنیانی هستیم که به دست او مسلمان شده و در این بیابان ساکن هستیم، نمی‌گذاریم اینجا بخوابی.» و سنگ بر او پرتاب کردند.

ابن‌ملجم در نهایت به یمن رسید و بعد از انجام کارهایش دوباره به کوفه برگشت. در راه اموالش دزدیده شد و خسته به کاروانسرایی رسید. در آنجا با دو نفر از خوارج آشنا شد. به ابن‌ملجم گفتند: «ما دربارۀ مشکلات امت اسلام فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم سه نفر عامل بدبختی‌اند: علی، معاویه و عمروعاص. با کشتن این سه نفر همه چیز آرام گرفته و می‌توانیم رهبری مناسب برای مسلمانان انتخاب کنیم.»

ابن‌ملجم با شنیدن سخنانشان گفت: «علی را من می‌کشم.» آن‌ها تعجب کرده و او ماجرای قطام را تعریف می‌کند. سپس هر سه به مکه رفته و با هم پیمان می‌بندند که روز نوزدهم ماه رمضان، امامان ضلالت را بکشند.

شیطان طبق خطبۀ قاصعۀ نهج‌البلاغه روی ابن‌ملجم آرام‌آرام کار می‌کند، زیرا کلب معلَّم است و به دنبال استخوان، مواد فاسد را در درونش دیده که همان نگاه حرام به قطام و وعدۀ ازدواجش بود. البته بدایات ابن‌ملجم هم در انحرافش تأثیر داشت ولی هر کجا پای شیطان است، رحمان نیز با موعظه و هدایت، دستگیری می‌کند. حضرت علی(علیه‌السلام) بارها راه را به او نشان داده بود.

بنابراین هر کجا پای شیطان هست، حجت و رحمان نیز هستند. امکان ندارد شیطان کسی را بفریبد و باب رحمان در آن موقع بسته شود. علامتش هم این است که فطرت همگان در انجام گناه برای اولین بار ترس و تردید دارد و به راحتی آن را انجام نمی‌دهد و بعد از گناه هم پشیمان می‌شود. اما اگر به شیطان اجازۀ ورود دهد او پیروز می‌شود.

ابن‌ملجم به کوفه آمده و با دیدن حضرت علی(علیه‌السلام)، به ایشان توجهی نمی‌کند. حضرت می‌فرماید: «او کار عظیمی دارد و محاسنم را از خون خضاب خواهد کرد.» او که تصمیم قطعی بر قتل حضرت علی(علیه‌السلام) گرفته بود به خانۀ قطام رفته و او را از تصمیمش خبردار می‌کند.

روزی حضرت علی(علیه‌السلام)، ابن‌ملجم را دید و فرمود: «خدا عبدالرحمان را لعنت کند. گفت: من تو را دوست دارم. حضرت فرمود: دروغ می‌گویی که مرا دوست داری. ابن‌ملجم گفت: من بر دوستی شما قسم می‌خورم و شما بر دشمنی من تأکید می‌کنید. حضرت فرمود: وای بر تو. خداوند ارواح را دو هزار سال قبل از اجساد آفرید و در هوا ساکن کرد. در آنجا با هم انس گرفتند و در دنیا همدیگر را می‌شناسند. روح من روح تو را نمی‌شناسد.»

روزها سپری می‌شد و ابن‌ملجم به دنبال توطئۀ کشتن امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) شمشیرش را صیقل می‌داد. روزی قطام شمشیر را گرفت و به زهر آغشته کرد تا اگر ابن‌ملجم دستش لرزید و ضربۀ کاری نزد، حضرت با زهر شهید شود. خبر آماده‌سازی شمشیر به حضرت علی(علیه‌السلام) رسید، اما ایشان همواره می‌فرمودند: «قصاص قبل از جنایت جایز نیست.»

حضرت علی(علیه‌السلام) بارها نام قاتل و زمان شهادتشان را به مردم خبر داده بودند. روزی بر منبر بودند که از امام حسن و امام حسین(علیهما‌السلام) پرسیدند: «چند روز از ماه مبارک گذشته و چند روز به پایانش مانده؟ فرمودند: روز سیزدهم ماه مبارک است و هفده روز مانده. حضرت دست بر محاسنشان کشیدند و فرمودند: اینها خضاب خواهند شد وقتی آن مرد شقی تصمیمش را به انجام رساند.»

شانزدهم ماه مبارک به دخترشان ام‌کلثوم گفتند: «دخترم من چند صباحی بیشتر پیش شما نیستم. پیامبر را در خواب دیدم که غبار از صورتم پاک کرد و فرمود: ای علی غمگین مباش. آنچه بر تو باید می‌گذشت، گذشته است.»

هر چه به روز نوزدهم ماه مبارک نزدیک‌تر می‌شد، ابن‌ملجم گستاخ‌تر ‌شده تا جایی‌که روزی حضرت بر منبر بودند. ابن‌ملجم سر بلند کرد و گفت: «به خدا قسم مردم را از دست تو راحت کنم.» عده‌ای با شنیدن این سخن، ابن‌ملجم را دستگیر کرده و نزد حضرت آوردند. ایشان فرمود: «او که هنوز مرا نکشته، آزادش کنید.»

در حقیقت شیطان آرام آرام روحیۀ شرارت را در او تقویت کرد تا اینکه حالت رقت و محبتی که داشت از قلبش بیرون رفت. این نکتۀ ظریفی‌ست که در وسوسه‌های شیطان مراقبۀ بیشتر و توبه و بازگشت سریع لازم است تا محبت از دل بیرون نشود.

امام منتظر شب نوزدهم بود و پیوسته شهادتش را خبر می‌داد. شب نوزدهم فرارسید. ابن‌ملجم در خانۀ قطام بود. نیمه شب، قطام شمشیر به دستش داد و گفت: «برخیز و برو و شعری خواند: ای علی! این ضربت را بر فراز سرت بگیر از دست سعادتمندی ‌که به زودی با کشتن تو به پاداش خواهد رسید.»

ابن‌ملجم گفت: «از دست شقاوتمندی که عذاب خود را خواهد دید. من می‌دانم که بعد از قتل او، با غم و اندوه نزدت بازمی‌گردم. زیرا که از علی شنیده‌ام که پیامبر فرمود: شقی‌ترین مرد قاتل توست. اکنون می‌ترسم آن مرد من باشم.»

حضرت علی(علیه‌السلام) در شب نوزدهم نماز شب را خواندند و فرمودند: «خدایا ملاقات مرا با خود مبارک گردان.» سپس اهل خانه را فرا خواندند و فرمودند: «مرا در این ماه از دست خواهید داد. ساعتی پیش در خواب پیامبر را دیدم که فرمودند: تو به زودی نزد ما خواهی آمد. شقی‌ترین فرد این امت محاسنت را با خون سرت خضاب خواهد کرد. به خدا من مشتاق دیدارت هستم.»

امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) دائم نماز می‌خواندند و می‌فرمودند: «امشب شب موعود است، خدایا مرگ را بر من مبارک گردان.» آنگاه به بیابان رفته و با خدا مناجات کردند: «خدایا! من در میان این مردم به دستوراتت عمل کردم. آن‌ها به من ستم کردند. خدایا! من با منافقین جنگیدم اما آنان با نادانی و ظلم با من رفتار کردند. آن‌ها از من خسته شدند. من هم از آن‌ها خسته شدم... . اکنون مرا به نزد خود ببر.»

حجربن‌عدی در مسجد مراقب بود. وقتی امام نیامد نگران شد و به دنبال حضرت رفت. حضرت علی(علیه‌السلام) به مسجد رسید. سپس به پشت‌بام رفته و اذان خواندند و کسانی‌که در مسجد خوابیده بودند را بیدار کرده تا برای نماز آماده شوند.

ایشان ابن‌ملجم را بیدار کرد و فرمود: «قصد انجام کاری را که داری نزدیک است. به خاطر آن آسمان‌ها از هم بپاشد، زمین تکه‌تکه شود و کوه‌ها سرنگون شود. اگر بخواهی به تو خبر دهم زیر لباست چه داری.»

حضرت به سوی محراب رفته و نماز را شروع می‌کند. ابن‌ملجم به کنار دیوار محراب آمده و در سجدۀ دوم بر سر مبارکشان ضربت زده و خون، محاسنشان را فرا می‌گیرد. ابن‌ملجم فرار می‌کند و در نهایت دستگیر می‌شود.

 


[1]- در این فرازها نفس انشاء می‌کند تا استعدادهایش شکوفاشده و به اسماء متخلق شود، ولی در فرازهای اولی اخبار کردن است و فقط صفات خدا را بیان می‌کنیم.

[2]- فرازهای 28، 59 و 60.

[3]- نشانۀ این شرک، منفعل شدن از تمام مظاهر جمال و جلال است.

[4]- هر دو براساس "یَا عِمَادَ مَنْ لا عِمَادَ لَهُ"، در ابتدا تکیه‌گاهشان فقط خدا و مظهر تام او یعنی انسان کامل بود، اما ابن‌ملجم با دیدن قطام (وسوسۀ شیطان)، تکیه‌گاه دیگری را متوهمانه برای خود انتخاب می‌کند.

[5]- برای شناخت یمن رجوع شود به مباحث تاریخ اسلام.

[6]- سورۀ آل‌عمران، آیۀ 103: و همگی به ریسمان خدا چنگ زنید و پراکنده نشوید.

[7]- سورۀ آل‌عمران، آیۀ 112: به ریسمانی از خدا یا ریسمانی از مردم چنگ زنند.

[8]- سورۀ زمر، آیۀ 56: تا كسى نگويد: اى حسرتا بر من كه در كار خدا كوتاهى كردم.

[9]- سورۀ فرقان، آیۀ 27: روزی كه ستمكار دست‌های خود را می‌گزد و می‌گوید: ای کاش با پیامبر راهی را می‌گرفتم.

[10]- سورۀ ابراهیم، آیۀ 37: دل‌های مردمان را چنان كن كه هواى آن‌ها كند.

[11]- سورۀ آل‌عمران، آیۀ 7.

[12]- الغیبة للنعمانی، ص 39.

[13]- یاران یمنی حضرت علی(علیه‌السلام): کمیل‌بن‌زیاد نخعی، مالک اشتر نخعی، اویس قرنی، عمرو بن حَمَق خزاعی و... .

عبدالرحمان مرادی (ابن‌ملجم) نیز از یاران یمنی‌ست که اشقی‌الاشقیا می‌شود.

[14]- چه بسیار فتنه‌هایی امروز در جریان است که فقط سرسپردگان به ولایت فقیه به شک نیفتاده و ایرادی به مقام ولایت وارد نمی‌کنند. آنجا که ولی‌فقیه در اموری تصمیم می‌گیرد که در ظاهر عابدان و زاهدان موجه با او مخالفند.

[15]- إرشاد القلوب إلى الصواب (للديلمی)، ج 2، ص 226.

 



نظرات کاربران

//