ولایت و تأویل - جلسه 42

ولایت و تأویل

در ادامۀ بحث (جلسۀ 42، 17صفر 1444) به تبیین موضوع ولایت و تأویل می‌پردازیم.

دانستیم که راهی نیست برای معرفت و قرب خدا به غیر از شهادت و شهود به انسان کامل به معنی ادراک در وجود. در این رابطه می‌رویم سراغ نظرات هانری کربن.

ایشان بعد از اینکه بیان می‌کند شیعه ضیاء و نور انسان کامل است، همان طور که انسان کامل شعاع خورشید حق است. می‌گوید: «موضوع این است که اگر همواره به فکر جدید باشیم و مدعی شویم که فقط به امور تازه علاقمندیم، نشانۀ ابتلا به فراموشی‌ای است که دیدگان ما را بر وقایع و حقایق می‌بندد. انسان نباید فرزند زمان خویش باشد. زیرا این نگاه نوع مربوط به زمان تقویمی و عمومی است نه زمان حقیقی و وجودی!»

برای دانستن حقیقت زمان به چند مورد از تعاریفی که ممکن است بشود، اشاره می‌کنیم. اگر زمان را ظرفی برای وقوع حوادث بدانیم یعنی آن را با مکان توضیح دهیم، باید قابل مشاهده باشد، درحالی‌که این‌طور نیست و زمان در مکان پیدا نمی‌شود.

اگر بگوییم زمان مقدار حرکت اجسام مادی است، باز هم نیاز به مکان دارد و مشکل قبل پیش می‌آید و باید بتوانیم آن را در مکان پیدا کنیم.

اگر بگوییم زمان یک امر اعتباری است، گفته می‌شود هر اعتباری ریشه در حقیقت دارد، حقیقت زمان چیست؟

حقیقت زمان همان وجود است. زمان مساوی با وجود است. هستی و وجود از زمان جدا نیست. ما نمی‌توانیم بگوییم «وجود چه وقت، زمان را ایجاد کرد؟». «کِی» و «چه وقت» در وجود و ایجاد راه ندارد. انسان وقتی برای یک حادثه، زمانی را اعتبار می‌کند، این اعتبار از بودنِ خود او سرچشمه می‌گیرد، پس حقیقت آن زمان همان وجود و بودنِ اوست.

سؤال می‌شود که «وجود حرکت ندارد، درحالی‌که زمان را در حرکت جوهری می‌یابیم، چطور وجودی که عین زمان است، و حرکت رو به کمال دارد، می‌گوییم حرکت ندارد؟ مگر وجود نقص دارد که حرکت استکمالی دارد؟»

وجود را با ظهوراتش می‌شناسیم. ظهورات وجود اقتضائاتی دارند، از جمله اینکه زمان‌مند هستند. زمان با زمان‌مندی فرق می‌کند. موجودات، زمان‌مند هستند؛ در عین اینکه ثابت هستند، سیال‌اند. می‌توان گفت زمان‌مندی، جریان زمان است در موجودات. زمان، ثابتی است که در زمان‌مندی جریان دارد.

دید ما نسبت به زمان اشتباه است و آنچه ما عادت کردیم به آن «زمان» می‌گوییم چیزی جز اعتبار ما نیست. و این اعتبار حقیقتش همان وجود و هستی است.

هیچ موجودی به غیر از انسان، زمان ندارد. حقیقت زمان، بی‌زمانی است. ظهور وجود آغاز زمان است که بی‌زمان است. حرکت نفس از حدوث جسمانی به بقای روحانی هیچ ارتباطی با حقیقت زمان ندارد. حرکت نفس سیر زمان‌مند نفس است.

اگر بتوانیم برای ابدیت، به لحاظ احکام زمان اعتباری کنیم برای زمان هم می‌توانیم اعتبار کنیم! در ابدیت نه گذشته معنا دارد نه حال و نه آینده!

آنچه ما در زندگی مادی اعتبار کردیم، مثل ساعت و روز و...، احکام زمان است. در عالم ماده یک مسیر مشخص را در زمانِ (منظور همان اعتباری است که مثلاً به عنوان ساعت قرار دادیم) مشخص طی می‌کنیم. حالا اگر در ذهن همین مقدار را حرکت کنیم، هیچ نیازی به این اعتبار نداریم. حتی به ثانیه هم برای حرکت در ذهن نیاز نداریم. حالا اگر بخواهیم این حرکت را در عقل که خودش عین وجود است و عین حقیقت زمان است در نظر بگیریم، اصلاً نمی‌توانیم آن را داخل در این مقولۀ زمانِ اعتباری کنیم.

در کنه ذات خدا، که لااسم و لارسم است، هیچ راهی نیست برای انسان. و ظهورات خدا ثابتِ سیال هستند. این سیالیت از حرکت حبی ذات به ذات شروع می‌شود، می‌رسد به تجلی عقل در نفس و می‌رسد به حرکت نفس که حرکت جوهری از جسمانیةالحدوث است به روحانیةالبقاء.

هانری کربن ولایت را این طور معرفی می‌کند: «هیچ سنت زندۀ انتقال به فعل وجود ندارد مگر از طریق احکام راسخی که پیوسته تجدید می‌شود[1]. اگر ما سنت را درست فهم کنیم، این مستلزم نوزایی دائمی است. این همان عرفان است. در اسلام نوزاییِ دائمی نیست.» 

اسلام ظاهری یک ثابت است که سیالیت در آن نیست. همان طور که ما به عنوان مسلمان هیچ حرکت و نوزایی نداریم؛ اگر بیست سال قبل نماز می‌خواندیم، الآن هم همان هستیم و با اینکه نماز می‌خوانیم ولی هیچ حرکتی نکردیم. فقط یک انبار عبادت برای خودمان ذخیره نموده‌ایم. و این عبادات در وجودمان جاری شده‌اند. گویا به آن ثابتِ سیال وصل نیستیم که حرکت و جریان داشته باشیم!

در اسلام ظاهری یک خدا هست که ثابت است و برای منِ انسان قوانینی را گذاشته است. و من آن قوانین را انجام می‌دهم ولی سیال نیستم. یعنی آن نوبه‌نو شدن و تجدد در من اتفاق نمی‌افتد. درحالی‌که حرکت عینِ تازه‌به‌تازه شدن است. و اگر این نوزایی نباشد، خستگی می‌آورد. و همین است که زندگی برای منِ نمازخوان که عمری فقط مسلمان ظاهری بودم، خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود. ولی کسی که در وادی حرکت است بدترین خستگی‌ها و تضادهای بیرونی برایش اتفاق می‌افتد، ولی او همچنان تازه و شکوفاست!

کسی که در وادی ولایت حرکت کند آن سیالیت را در عین ثابت بودن می‌فهمد. با اینکه منِ او ثابت است، اما آن‌به‌آن این من، منِ جدید است. البته این حرکت را ما در جسم مادی هم می‌بینیم؛ برای مثال چشم انسان از ابتدای تولد همان چشم است، در عین حال که پیوسته در حال نو شدن است. اگرچه این جسم رو به فناست. در نفس انسان حرکت رو به بقاست؛ چشمی که در عالم نوزادی دید محدودی دارد، به جایی می‌رسد که وسعت دید پیدا می‌کند.

در وجود، این چشم، همان چشم است ولی دیدش به وسعتی می‌رسد که برزخ را هم می‌بیند، عین ثابته را هم می‌بیند، اسماء را در وحدتش می‌بیند.

ما تاریخ بیرونی نداریم. تاریخ ما علی‌الاتصال تجدد امثال است. تاریخ ما حرکت جوهری و علی‌الاتصال ظهورات کمال است.

بیان کربن از زمان این گونه است: «پس زمان همان تفسیر معنوی است. عرفان با جستجوی رستگاری خود در تاریخ به منظور عدم توقف بر معنایی که دیگران بر تاریخ تحمیل کردند، تا با محصول دنیوی خود رقابت کند.[2]»

کسی که یک عالم دارد و نشسته در همان عالم، نه زمان دارد و نه تاریخ و نه زمان‌مندی. این شخص عالمش از تولد تا مرگ است و محصور در قوانین ناسوت: "وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ"[3]، "وَلَٰكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لَا يَشْكُرُونَ"[4]، "بَلْ أَكْثَرُهُمْ لَا يَعْقِلُونَ"[5].

«حکایت هر قصه یا تاریخ بیرونی جز بیان نمادین قصه یا تاریخ درونی، چیز دیگری نیست. این حکایت، نوعی گاه‌شماریِ حوادث نیست. بلکه همان است که فهم و درک تکرارها را ممکن می‌کند و بنای نوعی هرمنوتیک »

هرمنوتیک یعنی تأویل، یعنی این حرکت انسان را به اول برمی‌گرداند. در حرکت ولایی من همان آدم نیستم که نماز می‌خوانم، نمازم من را به برزخ می‌برد. چون همان طور که می‌دانیم تمام عوالم نزولی متناظر به عوالم صعودی هستند. ما در هر عالمی برویم چون متناظر همان عالم را در درون داریم، احکام آن عالم را می‌توانیم بفهمیم. برای همین وقتی به عالم برزخ برویم ما به موجودات و قوانین برزخ نزولی شناخت داریم، چون برزخ نزولی و صعودی متناظر با هم هستند.

حالا که هستی عوالم متعدد دارد، ما به عنوان یک مسلمان در سیر صعودی که داریم به کدام رتبۀ نزولی خودمان از هفت رتبۀ طبع و نفس و عقل و قلب و سرّ و خفی و اخفی وارد شدیم؟ عرفان یعنی همین! ولایت این کار را می‌کند؛ نفس را در حرکت صعودی‌اش متناظر با عوالمی که در نزول طی کرده، حرکت می‌دهد.

ماندن در عالم تولد تا مرگ نتیجۀ همان است که ما معنی «زمان» را اشتباه فهمیدیم. وقتی کربن می‌گوید فرزند زمان خویش نباش، یعنی حرکت کن و برو به عوالم دیگری که وقتی بروی می‌بینی همۀ آن‌‌ها را می‌شناسی؛ زیرا در آن‌ها بوده‌ای! ما چون فرزند زمان به همان معنای اشتباه هستیم، هرگز به عالم ملکوت وارد نشدیم.

عوالم برای ما ناآشنا نیستند، چون آن‌ها را طی کردیم در سیر نزول، اما اگر در حرکت ولایی به آن‌ها را وارد نشویم، برایمان ناآشنا هستند. و نمی‌توانیم از آن‌ها بهره بگیریم. ولایت کارش این است که ما را از این عالم جدا می‌کند و به عوالم بالاتر حرکت می‌دهد؛ ما را در عوالمی که در "إِنَّا لِلَّهِ" با آن آشنا شدیم در "إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ" حرکت می‌دهد.

«به این ترتیب اگر تنها به داده‌های بیرونی و ظاهر التفات شود گوهر وانهاده می‌شود. این نوع نگاهِ توجه به گوهر در اندیشۀ اندیشمندان ایرانی نهفته است. لذا با جستارهای مابعدالطبیعه به دنبال کشف زوایای ناشناختۀ آن عوالم‌اند. و رویکردشان همواره تجرید است. برای همین بیشترین عرفا از ایران است. پس مرز بین امر قدسی و امر دنیوی و عرفی فرو می‌ریزد. به فعالیت‌های زندگی وجه قدسی می‌بخشد. و از انسان زمینی موجود سماوی می‌سازد.[6]»

امام‌ زمان(عجل‌الله‌فرجه) بطن تمام رسالت‌‌ها و نبوت‌هاست. او سیالِ ثابت است. و روحیۀ ایرانی این معنویت را دارد. وقتی تاریخ باستان ایران را بررسی می‌کنیم، نسبت به تاریخ باستان هند و چین و...، تمدن ایران بالاترین تمدن است.

در دعای ندبه می‌خوانیم که حضرت علی(علیه‌السلام) "یُقاتِلُ عَلَی التَّأْوِیلِ" است. همۀ ائمۀ معصومی(علیهم‌السلام) بر سر تأویل کشته شدند برای همین هم می‌بینیم کشندگان ایشان همه متابعان تنزیل بودند. و سعی‌شان بر این بود که تنزیل را حفظ کنند.

حضرات معصومین(علیهم‌السلام) دنبال تأویل بودند؛ تأویل دین، تأویل انسان، تأویل دنیا و...، یعنی ای انسان از این دنیا بیا بیرون! تأویل یعنی دیدن ریشه. ولایت کارش این است برای همین هم اکثر مردم ولایت را برنمی‌تابند.

ولایت در جان و روان مؤمنان کار می‌کند. باید اجازه دهیم حضرات با ما قرابت بیشتری داشته باشند. تا ذهن ما را خاموش کنند و قلب ما را زنده.

 


[1]- همان تجدد امثال، همان هو الظاهر و الباطن، هو الاول و الآخر، که هو الاول ثم الآخر نیست.

[2]- یعنی در روند حرکت جوهری خود مرتب نوبه‌نو و تازه‌به‌تازه ظهور دهد.

[3]- سورۀ روم، آیۀ 6.

[4]- سورۀ نمل، آیۀ 73.

[5]- سورۀ عنکبوت، آیۀ 63.

[6]- برای همین روحیه است که اسلام مسلمانان ایرانی، اسلام فتوحات خلیفۀ اول و دوم نیست، بلکه پذیرش اسلام از درون و باطن آنان است.

 



نظرات کاربران

//