تفاوت قابلیت‌ها

توهّم قابلیت

در ادامۀ بحث (جلسۀ 11، 13 محرم 1444) به تبیین موضوع "توهّم قابلیت" می‌پردازیم.

در تبیین استعداد ذاتی و استعداد قابلی، به ارتباط بین این دو رسیدیم. دانستیم نگاه دور از افراط و تفریط به این موضوع، آن است که نه خود را به عنوان استعداد قابلی، مستقل ببینیم و فکر کنیم ما همه‌کاره‌ایم، نه فاعلیت را به کلی از خود نفی کنیم و صرفاً به خدا نسبت دهیم؛ بلکه باید در عین پذیرش و درک استعداد قابلی، به استعداد ذاتی نظر داشته باشیم و حق را ببینیم که پیوسته به ما اسماء را افاضه می‌کند.

درواقع حضرت حق، فاعل هستی است و همه چیز، اوست که یافتنی است و دیده نمی‌شود. استعدادهای ذاتی نیز ظهور او یا همان اسماء حُسنایش هستند که در رتبۀ جامع به انسان تعلیم شده‌اند. پس استعداد قابلی چیست؟ آیینه‌ای که خدا خواسته اسمائش را در آن ظهور دهد و این‌گونه دیده شود. اما این آیینه، چیزی جدا و پیش‌ساخته نیست؛ بلکه همان امکانی است که خدا به استعداد ذاتی داده تا در رتبۀ خود به تعین برسد.

پس اگر فاعل، اوست و قابلیت هم ظهور اوست، قابل را برای چه در نظر می‌گیریم؟ اصلاً اگر او خودش در استعدادهای ذاتی ظهور می‌کند، دیگر ما چه وظیفه‌ای داریم و چرا برای بقا در دنیا یا حیات ابدی تلاش می‌کنیم؟

مسئله اینجاست که انسان از وقتی به دنیا می‌آید، چشمش به قالب مادی، بدن و شرایط ظاهری می‌خورد و استعداد قابلی را می‌بیند. مثلاً می‌بیند که پا دارد و می‌کوشد راه برود؛ بعد هم که راه رفت، خوشحال می‌شود. می‌بیند که دست دارد و می‌تواند نقاشی بکشد؛ وقتی هم کشید، ذوق می‌کند. بزرگ‌تر که شد، با هر تشویق مادر، هر نمرۀ خوب، هر فهم جدید و هر موفقیتی به دست آورد، خود را بیشتر می‌بیند و می‌پندارد این‌ها کار خودش است.

در ابتدا بد نیست که خود را ببیند و اصلاً طبیعی است؛ اما هرچه پیش می‌رود، باید نظر به درونش عمیق‌تر شود و در پسِ این قابلیت‌ها، استعداد ذاتی را ببیند که ظهور فاعل است؛ نه اینکه به خود و قابلیت خود مغرور شود. انبیاء و اولیاء الهی(علیهم‌السلام) نیز برای همین آمده‌اند که مردم را متوجهِ این حقیقت درونشان کنند و مسیری پیش پای آنان بگذارند که با آن بتوانند توهّم قابلیت را کنار بزنند و فاعل حقیقی را درک کنند.

انسان‌های کامل یعنی چهارده معصوم(علیهم‌السلام) کسانی بودند که از ابتدا هرگز برای خود، قابلیتی قائل نشدند و تنها، خدا را دیدند که ظهور پیدا می‌کند و اوصاف و کمالاتش را از آیینۀ وجود آن‌ها به جریان می‌اندازد. اما بقیه، ابتدا قالب یا همان قابل را دیدند و اغلب هم با همین نگاه، بزرگ شدند؛ تا جایی که حتی اگر به خدا معتقد بودند و خود را مستقل از او نمی‌دیدند، مظهری دیدند که خدا قرار است خود را از آن ظهور دهد.

درواقع تصور کردند خدا آیینه‌ای ساخته و تصمیم گرفته از آن ظهور پیدا کند؛ اما این، آیینه است که باید بکوشد، خود را تمیز نگه دارد و برنامه بریزد که در چه جهتی بایستد تا تصویر اسماء خدا را بهتر ظهور دهد! برای همین حتی اگر دنیاطلب نشدند، عبادت و معنویت و ظهور اسماء را آن‌طور که خود می‌خواستند، در برنامه‌شان قرار دادند، نه آن‌طور که خدا می‌خواست؛ و تصمیم گرفتند کاری کنند که خدا شکست نخورد، غافل از آنکه به شرک خفی دچار شده‌اند!

این اشتباه از خود آدم شروع شد. او در بهشت اسماء، قابلی بود که فاعل در او دمیده و تمام اسمائش را به او تعلیم داده بود، یعنی استعداد ذاتی داشت. خدا آدم را برای ظهور اسماء خود آفریده و به او استعداد مظهریت داده بود؛ همان که فرموده است: "خَلَقْتُ الْخَلْقَ لِکَي اُعْرَف"[1]؛ آفریدم تا شناخته شوم. اما برای اینکه آدم به جنبۀ قابلی اصالت ندهد و خود را مظهر نبیند، باب ابتلا گشوده شد.

فرمان رسید: "...لاتَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمينَ"[2]؛ و این شجره، شجرۀ دنیا و ماده یا همان درخت قابلی بود. آدم هم خود و قابلیت خود را مستقل ندید؛ اما خود را مسئول ظهور اسماء و ابدی شدن دید. ازاین‌رو وقتی شیطان با وسوسۀ جاودانگی او را به درخت منهیه دعوت کرد، فریب خورد و عهد خدا را از یاد برد. او به زعم خود می‌خواست کاری کند تا مظهر باقی اسماء الهی شود؛ اما با این کار، از وادی توحید به عالم کثرت هبوط کرد.

آدم به خطای خود پی برد و پشیمان شد. اما به هر حال با دیدن قابلیت، به زمین آمده بود و زمین، جایی بود پر از تضاد و تزاحم که او را به زحمت و فشار می‌انداخت. اولین جلوۀ این تضاد و سختی هم برای او آن بود که باید می‌دید پسرانش یکدیگر را به قتل می‌رسانند. آدم سختی‌ها را دید و ارتباط تنگاتنگ استعداد ذاتی و قابلی با فاعل را چشید. پس در زمین به نبوّت رسید و مسئولیت یافت که بقیه را هم متوجهِ این حقیقت کند.

حقیقت توحید به عنوان پایۀ تمام ادیان، همین است و دعوت انبیاء(علیهم‌السلام) و تمام احکام و شرایعی که آورده‌اند، برای رسیدن به درک همین حقیقت است. ما هم اگر بندگی می‌کنیم و به مجاهدۀ علمی و عملی سفارش شده‌ایم، برای این است که بفهمیم: تمام هستی، الله است و ظهوراتش؛ بقیه مظاهرند، اما نه باید خود را مظهر ببینند و نه برای مظهر شدن، برنامه بریزند؛ بلکه باید بگذارند او ظهور کند و آن‌ها ببینند و لذت ببرند.

همۀ موجودات، بندۀ این توحیدند و طبق خواست خدا ظهور کرده‌اند. همه در سیر کمال‌اند؛ یعنی مسیری که خدا با اسمائش از آن‌ها ظهور می‌کند. ازاین‌رو هیچ تخلف و نزاع یا به‌هم‌ریختگی در هستی نیست. همه، آیات خدا هستند و او را نشان می‌دهند؛ اگرچه ما خدا را در آن‌ها نبینیم، چون خود را می‌بینیم و آن‌ها را هم به چشم خود می‌نگریم.

اما ما نیز اگر این جریان توحید را درک کنیم، دیگر به قابلیت خود نمی‌نازیم و فقط مسیری را می‌رویم که خدا برایمان خواسته است؛ این مسیر هم ما را به جایی می‌رساند که فقط خدا را می‌بینیم. پس ما نیز آیۀ خدا می‌شویم و هر چشمی ما را ببیند، خدا را می‌بیند؛ یعنی همه چیزمان دیگران را به یاد خدا می‌اندازد.

کسی که این نگاه را دارد، دیگر با خدا، خود و دیگران، با وظایف و حقوق و با اتفاقات و پدیده‌ها جنگ ندارد؛ و اگر همه این‌گونه باشند، هستی بهشت می‌شود و زیبایی‌ها ظهور می‌کند.

با این نگاه است که علم و عبادت و جهاد، برای خدا خالص می‌گردد؛ وگرنه مشرکانه است، چون قابل با فاعل در آن شریک است و اگر فاعل می‌خواهد ظهور کند، قابل است که او را ظهور می‌دهد، حال آنکه خدا هرگز شریک نمی‌پذیرد.

اصلاً سختی دنیا برای همین است که انسان، چشمش بیشتر به قابلیت‌ها می‌افتد و از این نگاه که «من فقط ظهوری از او هستم»، فاصله می‌گیرد. درنتیجه از یاد می‌برد که او هرطور بخواهد، اسمائش را از آیینه‌ها ظهور می‌دهد. اینجاست که به جای کسب تکلیف از خدا، خودش برنامه‌های دنیایی و حتی دینی طراحی می‌کند؛ مثلاً برای اینکه کسی دلش نشکند، کاری انجام می‌دهد که وظیفه‌اش نیست یا چه‌بسا برای رضایت خدا حتی مرتکب گناه می‌شود!

معلوم است برای کسی که یک عمر با این نگاه پیش رفته، رسیدن به توحید آسان نیست. اما اگر می‌خواهد رشد کند، گریزی از این سختی ندارد. مسیر رشد هم مظهر شدن نیست؛ فقط باید یک مانع را بردارد و آن مانع، این است که قابلیت را از خود می‌بیند؛ حال آنکه استعداد قابلی اگر هست، صرفاً برای کنار رفتن توهّم قابل و ظهور فاعل است.

انبیاء و اولیاء هم برای این آمده‌اند که انسان بتواند در عین اطاعت از آن‌ها، قابلیت خود را نبیند و محو خدا شود. اما اگر کسی در این مسیر، شخص ببیند و فکر کند خودش کسی است یا شخص انبیاء و اولیاء به طور مستقل، اطاعتشان واجب است، به توحید نمی‌رسد. زیرا وقتی شخص دید، حساسیت‌ها، سود و زیان شخصی و خوشی و ناخوشی خود را می‌بیند و در این حال حتی اگر بهترین عبادت و اطاعت را داشته باشد، گرفتار عُجب، ریا، توقع و... می‌شود.

برعکس اگر شخص ندید یعنی به قابلیتش نظر نکرد، تنها خدا و امر و رضای او را می‌بیند و مسیری را می‌رود که او می‌خواهد. درنتیجه اسماء خدا به طور خالص از او ظهور پیدا می‌کند و کمترین کار خیرش به قدر هستی تأثیرگذار است.

پس با تمام این‌ها، تکلیف ما چیست؟ همان که حضرت علی(علیه‌السلام) در خطبۀ اول نهج‌البلاغه می‌فرماید: "أَوَّلُ اَلدِّينِ مَعْرِفَتُهُ"؛ اول دین، شناخت اوست. چگونه به شناخت ‌خدا برسیم؟ "مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ، فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ"[3]؛ هرکس نفس خود را بشناسد، پروردگارش را شناخته است.

درواقع ما با معرفت نفس، ارتباط قابلیت را با استعداد ذاتی و فاعل می‌یابیم و می‌فهمیم اگر نفس خلیفۀ خداست، فقط باید وظیفه‌اش را به خواستِ او انجام دهد و همواره به اسم او کار کند؛ نه اینکه هرچه خواست، بکند و خود را نشان دهد. با این فهم، جایگاه دین و معنای بندگی را درک می‌کنیم و درنتیجه راضی به قضای الهی می‌شویم؛ یعنی راضی به هر مسیری که فاعل برای ظهور اسماء خود برایمان ترسیم می‌کند.

اما ما به چه راضی هستیم؟ به خواست خدا یا به سود و میل خود؟ حتی به نماز و بندگی‌مان هم زمانی راضی می‌شویم که لذت و حالی را که دلمان می‌خواهد، ببریم؛ یا از عفو و گذشتمان وقتی آرامش می‌گیریم که ببینیم طرف، خطای خود را فهمیده و درک کرده که ما از او گذشته‌ایم! این‌ها رضایت از خدا نیست.

راضی به رضای خدا یعنی راضی باشیم به او که به ما قابلیت داده و می‌دهد و می‌خواهد اسمائش از این قابل، ظهور کند. نه اینکه دست روی دست بگذاریم و هیچ کاری نکنیم؛ بلکه وظیفه‌مان را همان‌طور که او خواسته، انجام دهیم و برای نتیجه، نقشه نکشیم؛ زیرا وظیفه، همان مسیری است که او برای ظهور اسمائش خواسته و آن را در عقل و شرع و فطرت برای ما مشخص کرده است.

این نوع نگاه به فاعل و قابل و درنتیجه رضا به قضای الهی، همان چیزی است که در سیرۀ معصومین(علیهم‌السلام) می‌بینیم. به عنوان مثال، حضرت علی(علیه‌السلام) به اتفاقی که در سقیفه افتاد و خلاف اسماء الهی بود، راضی نشد و هرگونه صحبت، احتجاج و روشنگری لازم بود، انجام داد؛ اما به خواست خدا راضی شد و آنجا که به دلیلِ اندکیِ یاران، وظیفه‌اش عدم اقدام نظامی بود، با طیب خاطر به وظیفه‌اش عمل کرد.[4]

یا امام حسین(علیه‌السلام) اگر قابلیت خود را می‌دید، وقتی یزید او را به بیعت با خود دعوت کرد، خیلی کارها می‌توانست بکند. مثلاً به جای دیگری برود که بتواند بندگی کند و اسماء خدا را ظهور دهد؛ یا بی سر و صدا منتظر بماند و در فرصت مناسب با یاران بیشتر به جنگ یزید برخیزد؛ چنان‌که بزرگان قوم به او پیشنهاد می‌دادند. شرک ظاهری هم نبود.

اما امام هیچ پیشنهادی را نپذیرفت؛ چون توحیدی نبود و اگرچه خدا ظهور می‌کرد، رنگ حسین(علیه‌السلام) را می‌گرفت؛ حال آنکه خدا غیرت دارد و جز صبغةالله، هیچ رنگی را نمی‌پذیرد. او به وظیفۀ خود عمل کرد و به راه افتاد؛ روشنگری نمود و تکلیفش را نسبت به خانواده و دوست و دشمن به انجام رساند. چون مهم، کاری بود که فاعل و صاحب اسماء یعنی خدا می‌خواست بکند و او می‌دانست خدا از او قیام می‌خواهد، اگرچه به قیمت شهادت و اسارت.

تمام ائمه(علیهم‌السلام) همین بودند و با صرف‌نظر از قابلیت، استعداد ذاتی خود را در مسیر ارادۀ فاعل ظهور می‌دادند؛ نه اینکه کاری کنند تا همواره در دین و دنیا ظاهراً موفق باشند. مثل خیلی از ما که می‌خواهیم اسماء را طبق میل خود ظهور دهیم و برای همین اصلاً نمی‌فهمیم خدا چه می‌خواهد! آن‌قدر توجیهات دنیایی و حتی دینی می‌آوریم که ندای الهی را در قلب و فطرتمان نمی‌شنویم و کار خود را می‌کنیم؛ بعد هم می‌پنداریم اطاعت و بندگی خدا را کرده‌ایم!

درست است که ما قابلیت داریم و این قابلیت، ظرف و قالبی است که خدا برای ظهور اسمائش خواسته؛ اما یادمان نرود این ظرف را هم خود او ساخته است. یک جا می‌خواهد در همان ظرف ظهور کند، یک جا می‌خواهد ظرف را بشکند و به ظهور برسد، یک جا هم می‌خواهد آن را تغییر دهد؛ یک جا با ریسمان دور گردن، یک جا با صلح حَسنی، یک جا با قیام حسینی، یک جا با جام زهر، زندان و تبعید، یک جا با غیبت، یک جا هم با ظهور و انتقام. کار بنده فقط رضاست.

ما در عالم ناسوت یعنی در دار تضاد و تزاحم هستیم. خیلی از اتفاقات ممکن است از نظر قابلی برایمان ناخوشایند باشند؛ مثل سیل، زلزله، بیماری یا مرگ. اما نباید ناامید شویم و خود را کنار بکشیم. فاعل در تمام این پدیده‌ها، برای ظهور خود از قابل، وظایفی تعیین کرده است؛ به وظیفه‌مان عمل کنیم و بعد هرچه خدا خواست، راضی باشیم؛ چون می‌دانیم او ظالم نیست، نقص و خطا ندارد و بُخل و امساک نمی‌کند، بلکه حکیم است و همواره بهترین را می‌خواهد.

این یعنی معرفت نفس. ما فقط عامل ظهور فاعلیم؛ دست اوست که کِی و کدام اسم را چگونه از ما ظهور دهد. پس دنبال این نباشیم که خودمان چه دوست داریم. اگر چیزی را که خودمان دوست داریم، نبینیم، می‌فهمیم او چه دوست دارد و می‌کوشیم همان جایی باشیم که او می‌خواهد. عهدی هم که در الست با او بسته‌ایم و برای ظهور مولایمان باید به آن وفا کنیم، همین بوده که او از ما ظهور کند و ما به قدر سهم خود، بهره و لذت ببریم؛ إن‌شاءالله.

 


[1]- بحارالأنوار، ج84، ص199.

[2]- سورۀ بقره، آیۀ 35 : به این درخت نزدیک نشوید.

[3]- بحارالأنوار، ج2، ص32.

[4]- مالک‌اشتر در جنگ صفّین درآستانۀ پیروزی، از امام علی(علیه‌السلام) فرمان عقب‌نشینی گرفت؛ و پذیرفت، چون می‌دانست اگر بماند و پیروز شود، قابلیتش پیروز شده است، نه فاعلیت خدا!

 



نظرات کاربران

//