شیعه، شاهد امام - جلسه 40

شیعه، شاهد امام

در ادامۀ بحث (جلسۀ 40، 15 صفر 1444) به تبیین موضوع شیعه، شاهد امام می‌پردازیم.

از جایگاه شیعه و شدت نزدیکی او به امام گفتیم و دیدیم که از شعاع خورشید به خورشید هم نزدیک‌تر است. دانستیم راه معرفت خدا، معرفت امام است و جز از طریق امام نمی‌شود خدا را به حقیقت شناخت.

شیعه با شناخت انوار، کرامات و صفات نیکوی امام و اقتدا به سلوک او، به شناخت مبدأ و خالق خود می‌رسد؛ البته شناخت شهودی و حضوری که درنهایت، شیعه را به جایی می‌رساند که "مِنَّا أَهْلَ الْبَيْت" شود؛ چنان‌که سلمان‌فارسی شد[1]. اما منظور از شناخت شهودی چیست؟

شهود و شهادت دادن، شرایطی دارد. اولین شرط شهادت، علم و آگاهی است؛ یعنی شاهد باید مشهود خود را بشناسد و به آنچه می‌خواهد درباره‌اش شهادت دهد، علم داشته باشد.

شرط دوم، صلاحیت عقلی و بعد امانت‌پذیری است. یعنی شاهد بپذیرد که در آنچه می‌خواهد شهادت دهد، ذره‌ای نفس خود را دخالت ندهد؛ وگرنه شهادتش پذیرفته نیست.

شرط بعدی این است که شاهد، حسن‌خلق و انصاف داشته باشد؛ زیرا در غیر این صورت ممکن است شهادت او تحت تأثیر سوءخُلقش قرار گیرد و مثلاً براساس غضب، کینه یا سوءظن شهادت دهد.

درنهایت هم مهم‌ترین شرط، تحمل شهادت است. یعنی شاهد باید در جریان مشهودش حضور عینی داشته باشد.

با این حساب، روشن می‌شود بهترین و کامل‌ترین شاهدان حق‌تعالی، حضرات معصومین(علیهم‌السلام) هستند که این شرایط را به نحو اتمّ و اکمل دارند. به تبع آن‌ها نیز شیعیان حقیقی، شاهد بر حقیقت ائمه(علیهم‌السلام) هستند و از این طریق، خدا را می‌شناسند.

این، فرق شیعه با مسلمان است. مسلمان به توحید و نبوت، شهادت می‌دهد و تسلیم رسالت می‌شود؛ یعنی قرآن را از سوی خدا می‌داند و می‌خواند، ظواهر دین را هم رعایت می‌کند. اما شیعه علاوه بر آن دو شهادت، به حقیقت ولایت هم شهادت می‌دهد و در شعاع نوری خاص حضرات قرار می‌گیرد.

شیعه، علوم حضرات را حمل می‌کند و در عالم قرآن وارد می‌شود. پس آیات را فقط تلاوت نمی‌کند؛ بلکه تمام انسان‌های سعید یا شقی را که وصفشان در قرآن آمده، عیناً می‌شناسد و مسیر حرکت آن‌ها را در وجود خود می‌یابد، زیرا به حقیقتی که شاهد حق و شاهد تمام هستی است، وصل شده است.

اینجاست که فرموده‌اند: "إِنَّ حَدِيثَ آلِ مُحَمَّدٍ(علیهم‌السلام) صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ؛ لَايُؤْمِنُ بِهِ إِلَّا مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أَوْ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ أَوْ عَبْدٌ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ."[2]

همانا حدیث آل‌محمد(علیهم‌السلام) بسیار سخت و سنگین است؛ کسی به آن ایمان نمی‌آورد، مگر مَلک مقرّب یا نبیّ مرسل یا بنده‌ای که خدا قلبش را برای ایمان، امتحان کرده باشد.

ما فرشته و پیامبر که نیستیم؛ اگر می‌خواهیم اهل ولایت باشیم، چاره‌ای نداریم جز اینکه قلبمان از امتحان ایمان، سربلند بیرون آید و این هم ممکن نیست مگر با رجوع به مؤمنی که قلب ممتحَن دارد.

قلب ممتحن، قلبی است که حقیقت ولایت را می‌پذیرد و قول و فعل او هرچه باشد، برایش سنگین نیست. به عنوان مثال، خوارج، مسلمان و محبّ بودند. اما در جنگ صفّین نتوانستند درک کنند نوشته‌هایی که سپاه معاویه بر سر نیزه کرده‌اند، حقیقت قرآن نیست و قلبشان تحمل نکرد که بپذیرند این الفاظ در مقابل قرآن ناطق، ارزشی ندارد.

بالاترین مصداق مؤمن ممتحن، چهارده معصوم(علیهم‌السلام) هستند و پس از آن‌ها هرکسی که ولایت، او را جذب کرده و با ابتلائات سخت و بسیار، سلوک داده و تربیت نموده است؛ کسی که قلبش امتحانات الهی را حمل می‌کند، در تمام میادین، آرام است و یقین دارد و هیچ‌گاه دچار شک و سؤال نسبت به ولایت نمی‌شود.

ما هم برای اینکه دلمان در میادین مختلف اقتصادی، سلامتی، ظلم‌ها و... آرام باشد، باید به مؤمن ممتحن رجوع کنیم و از او تبعیت نماییم؛ آن هم نه فقط در فعل و ظاهر که تنها ذهنمان روایات را قبول داشته باشد و به دستوراتشان عمل کنیم، بلکه رجوع باطنی در دل و وجود یعنی اینکه در پیشامدها قلبمان سنگین نشود.

با توجه به آنچه دربارۀ نزدیکی شیعه و امامش گفتیم، واضح است که ما هرلحظه می‌توانیم در باطن به امام رجوع کنیم و از او راه بگیریم تا به مقصد برسیم. اما به این شرط که سالک و رهرو باشیم و بلد باشیم از فیض امام بهره بگیریم.

فکر نکنیم خورشید وجود حق، یک بار طلوع کرده و تمام؛ او پیوسته در حال طلوع است و شعاع‌های نورش را که حضرات(علیهم‌السلام) هستند، می‌تاباند. پس وقتی ظهور حق جریان دارد، شیعه نیز که امتداد این شعاع‌هاست، پیوسته از نور امام، متولد می‌شود و تا بی‌نهایت می‌تواند از او بهره بگیرد؛ مدام بمیرد و زنده شود تا به حمل ولایت برسد.

شیعه با این تولد روحانی، با امام یکی می‌شود و جزئی از او می‌گردد. مثل اینکه کودک وقتی از مادر متولد شد، دیگر جزئی از اوست و تا آخر، مسئولیتش بر عهدۀ مادر است. مادر هم پیوسته او را رشد می‌دهد؛ هرجا زمین خورد، خم می‌شود و دستش را می‌گیرد و هرجا سربلند شد، به او افتخار می‌کند و همراهش می‌شود تا پیش‌تر برود.

در طول تاریخ بوده‌اند کسانی که به اینجا رسیده‌اند و "مِنَّا أَهْلَ الْبَيْت" شده‌اند، همچون فضّه و سلمان. اما ما تا زمانی که این‌قدر خود را شلوغ کرده‌ایم، آن مرجع اصلی را پیدا نمی‌کنیم و در سختی‌ها حتی قلبمان هم به این شلوغی‌ها رجوع می‌کند! برای همین در تلاطم می‌مانیم و آرام نمی‌شویم.

یکی شدن با امام، همان است که حضرت علی(علیهم‌السلام) در نامۀ 31 نهج‌البلاغه می‌فرماید:

"قَارِنْ أَهْلَ الْخَيْرِ تَكُنْ مِنْهُمْ وَ بَايِنْ أَهْلَ الشَّرِّ تَبِنْ عَنْهُم."

با اهل خیر، ملازم باش و قرینه شو تا از آن‌ها شوی و از اهل شرّ بپرهیز تا از آن‌ها جدا باشی.

عمق وجود شیعه، پذیرش سختی‌های راه و حمل حقیقت ولایت است. او تمام مجاهده‌اش را در وادی قلب کرده تا صاف شود و عاری از هر شکّی، به یقین برسد. ازاین‌رو بلاهای مسیر را با عشق و شوق پشت سر می‌گذارد، نه با زور و فشار. این همان سرّ حیات امام در قلب شیعه است که پیوسته او را می‌میراند و به او حیات می‌دهد.

اما آن حقیقت صعب مستصعب که شیعه درک کرده، چیست؟ اینکه امام، صورت و شیئیت تمام هستی است و بودن او، به امامش است؛ یعنی همه چیز ازجمله خود او، به وجود امام، تعین می‌گیرند و «چیز» می‌شوند.

برای فهم بهتر، خمیری را در نظر بگیرید که هیچ شکل و تعیّنی ندارد، اما می‌تواند هر شکلی را به خود بگیرد. یا تکه‌چوبی که هنوز چیزی با آن نساخته‌اند؛ اما قابلیت دارد که هر چیزی بشود. این خمیر و این چوب، همچون ماده‌ای هستند که می‌توانند صورت‌های گوناگون بپذیرند؛ منظور هم فقط شکل ظاهری نیست، بلکه خواص و آثارشان است.

تمام هستی، مثل همین ماده‌اند و صورت ندارند. آن‌که همه چیز را صاحب آثار و خواص می‌کند، انسان کامل یا همان امام معصوم است. او جامع تمام عوالم است و به تمام آن‌ها تعین می‌دهد. هنر شیعه، درک این حقیقت و شناخت امام به عنوان صورت و شیئیت وجود خویش است؛ آن هم با حرکت درونی، نه جستجوی امام در بیرون.

شیعه با این شناخت، از دام یکتاپرستی ساده‌اندیشانه مصون می‌ماند و با رجوع به انسان کامل از دو دام افراط و تفریط در توحید نجات می‌یابد. او می‌بیند امام، تمام اسماء الهی را به ظهور رسانده و وجه جامع او شده است؛ اما در عین حال، عبد محض خدا و عین فقر به اوست و هرگز لحظه‌ای خود را مستقل و غنی از پروردگار نمی‌بیند.

به این ترتیب در خداشناسی، نه در ورطۀ تشبیه می‌افتد و نه دچار تعطیل می‌شود. یعنی نه خدا را آن‌قدر پایین می‌آورد که هرکس اسمی از اسماء او را به ظهور رساند، شبیه او باشد، نه چنان منزّهش می‌کند که هیچ ارتباطی بین او و مخلوقات، ممکن نباشد؛ بلکه با وجود یک انسان متعادل یعنی امام، بین این دو بُعد جمع می‌کند.

او نه می‌گوید: «نیازی به امام نیست، خودم می‌توانم بی‌واسطه با خدا ارتباط برقرار کنم»؛ نه می‌گوید: «حتی با امام هم راهی به خدا وجود ندارد»! بلکه امام را وجهی می‌بیند که خدا نیست، اما خدا را به تمامی دیده و به تمامی برای دیگران آشکار کرده و نشان می‌دهد؛ پس با امامش ارتباط درونی برقرار می‌کند تا به توحید برسد.

فلسفۀ غیبت، یافتن همین حقیقت است. یازده امام در وجه ظاهری آمدند و خدا را نشان دادند؛ اما مردم نتوانستند صورت وجود خود را در امامشان ببینند و این ارتباط را درونی کنند. پس امام دوازدهم به غیبت رفت تا امت از ظاهر درآیند، دنبال صورت و حقیقت بگردند و حقیقت درونی امام را پیدا کنند.

بر همین اساس، عشق در تشیع، معنوی است و رنگ شهوت و عاطفه به خود نمی‌گیرد؛ چون محور آن، ظواهر نیست. اساساً تشیع، مکتب محبت‌ورزی است[3]؛ اما محبتی که موجب تحول وجودی می‌شود و انسان می‌سازد.

ما نیز اگر امام را به عنوان صورت وجود خود ببینیم، محبتمان خدایی می‌شود. اما وقتی او را گم کنیم و هر صورتی دلمان خواست، به نفسمان بدهیم، دیگر محبت صاف و صادق نداریم. چه‌بسا سال‌ها به کسی محبت کنیم؛ اما بعد، هم از او بدمان می‌آید، هم از خودمان! چون با صورت خودساختۀ نفسمان محبت ورزیده‌ایم.

 


[1]- الكافي، ج1، ص401.

[2]- الكافي، ج1، ص401.

[3]- یکی از ویژگی‌های معروف ایرانیان در تمام دنیا مهمان‌نوازی است؛ زیرا ایران علاوه بر اینکه هیچ‌گاه مهد بت‌پرستی نبوده و زمینۀ مناسبی داشته، با پذیرش ولایت نیز محبت حقیقی را در جانش گرفته و گرمای این محبت را همواره بروز می‌دهد.

 



نظرات کاربران

//