خواستن از امام

خواستنِ «امام» یا خواستنِ «از امام»!

 

در ادامۀ بحث (جلسۀ 23، 25 محرّم 1444) به تبیین موضوع خواستنِ «امام» یا خواستنِ «از امام» می‌پردازیم.

امروز روز شهادت علت مبقیۀ کربلاست، علتی که توانست بقای ولایت را تضمین کند. به این مناسبت می‌خواهیم به اندازۀ قطره‌ای در مناقب حضرت سیر داشته باشیم. حضرات انسان‌های دست‌بسته‌ای نبودند که اجازه بدهند دشمن بدون رضای الهی هرکاری خواست با آن‌ها بکند. ایشان مظلوم بودند ولی منظلم نبودند. و اگر رضای خدا نبود هرگز اجازه نمی‌دادند کمترین توهینی به آن‌ها بشود. اینکه دشمن توانست به این شقاوت‌ها دست بزند، به خاطر ضعف و دست‌بسته بودن حضرات نیست.

همۀ انسان‌ها در هر استعداد قابلی به هر جانبی که بخواهند حرکت کنند، ارتباط با حضرات و تالی‌تلوهای ایشان باب ابتلایشان هستند. پس حضرات برای اشقیا هم بابی هستند که آن‌ها را به کمال شقاوتشان می‌رسانند.

انسان باید به جای اینکه دنبال رسیدن به کمال باشد، دنبال به ظهور رساندن کمال الهی باشد. چه بسیار حسرت‌هایی که به خاطر داشتن علم و قدرت و...، به دلمان نشسته، زیرا این کمالات ما را از ادامۀ راه باز داشته است.

در اینجا دو نمونه به‌عنوان قطره‌ای از اقیانوس مناقب حضرت سجاد(علیه‌السلام) نقل می‌کنیم تا با بزرگی و عظمت شخصیت آن حضرت بیشتر آشنا شویم.

ثابت بنانی روایت کرده است: سالی با جماعتی از عباد بصره رهسپار حجّ بوديم، وقتى داخل مكّه شديم ديدم كه شهر دچار كم آبى است، و عدم بارندگى موجب تشنگى سختى بر مردم شده، پس اهالى مكّه و تمام حجّاج دست به دامن ما گشتند تا بر ايشان نماز باران بخوانيم، ما نيز داخل حرم شده و پس از طواف خاضعانه و ملتمسانه از خداوند درخواست نموديم‏ ولى اجابت نشديم، و ما در همين حال بوديم كه متوجّه جوانى شديم که رو به جانب ما دارد، حزن سراسر وجود او را گرفته و اندوه آشفته‏اش ساخته بود، ابتدا چند دور طواف كرد سپس رو به ما نموده و یک‌یک ما را صدا کرد. همگى گفتيم: لبّیک و سعدیک اى جوان! فرمود: "اَما فیکُم اَحَدٌ یُحِبُّهُ الرَّحمانُ" آيا ميان شما كسى نيست كه محبوب خداى رحمان باشد؟! گفتيم: اى جوان وظيفۀ ما دعا است و بر آن حضرت اجابت!

فرمود: از مكّه دور شويد كه اگر ميانتان فردى محبوب رحمان بود حتماً اجابت مى‏فرمود، سپس نزد كعبه رسيده و به خاک افتاد، و شنيدم كه در سجده مى‏گفت: "سَیِّدی! بِحُبِّکَ لیِ اِلّا سَقَیتَهُمُ الغَیثَ"؛ آقاى من! قسم به دوستى و محبّت به من، اين مردم را از باران خود سيراب ساز! پس كلام آن حضرت به پايان نرسيده بود كه باران شديدى باريدن گرفت. گفتم: اى جوان، از كجا فهميدى كه محبوب خدايى؟

فرمود: اگر محبوب خداوند نبودم مرا به زيارت خود نمى‏خواند و چون دعوت حقيقى فرمود دريافتم كه مرا دوست مى‏دارد، پس او را به حبّ و دوستى‏اش به من سوگند دادم وى نيز پذيرفت. گفتم: اى مردم مكّه، او كه بود؟ گفتند: علىّ‌بن‌حسين‌بن‌علىّ‌بن‌ابىطالب.[1]

مردی از بزرگان بلاد بلخ، بیشتر سال ها خانۀ خدا را زیارت می کرد و سپس به زیارت قبر پیامبر اکرم می‌رفت. او هر بار که به مدینه مشرف می‌شد، خدمت امام زین‌العابدین می‌رفت و ضمن زیارت ایشان، هدایایی هم خدمت آن حضرت تقدیم می‌نمود. سپس احکام دینی خود را از امام فرا می‌گرفت و به دیار خود بازمی‌گشت.

روزی همسر آن مرد به شوهرش گفت: هر ساله هدایای زیادی برای او می‌بری، اما هرگز ندیدم که متقابلاً چیزی به تو بدهد. مرد پاسخ داد: مردی که این هدایا را نزد او می برم، پادشاه دنیا و آخرت است. و تمام چیزهایی که در دست مردم است، در ملکیت او قرار دارد. به خاطر آن که وی، خلیفةالله در روی زمین و حجت خداوند بر بندگانش می‌باشد. او فرزند رسول خدا و امام ماست.

آن مرد برای بار دیگر مهیای حج شد و قصد کرد تا به خانۀ امام سجاد(علیه السلام) برود. وقتی وارد خانه شد، بر امام سلام کرد و دست مبارکش را بوسید. امام که در مقابلش طعامی بود، غذا را به سوی او نزدیک کرد و دستور داد تا او هم میل کند. مرد بلخی همراه امام مشغول خوردن غذا شد. امام دستور داد تا ظرف آب و تشتی بیاورند. وقتی ظرف را آوردند، مرد بلخی بلند شد تا دست امام را بشوید، اما امام فرمود: «ای شیخ! تو میهمان ما هستی. چگونه ممکن است که تو دست مرا بشویی!» مرد بلخی گفت: «این کار را دوست دارم».

امام فرمود: «همین که چنین کاری را دوست داری، خداوند هم از تو راضی است که چشمانت را روشن خواهد کرد». سپس مرد بلخی آب به دستانش ریخت و تا این که ثلث تَشت پر شد. امام در این هنگام فرمود: «چه می‌بینی؟» گفت: «آب!» امام فرمود «یاقوت احمر است!» مرد، نگاه دوباره‌ای به تشت انداخت و دید که به اذن الهی، درون تشت پر از یاقوت احمر شده است. امام فرمود: «دوباره آب بریز». مرد، دوباره آب ریخت تا این که یک ثلث دیگر از تشت پر شد. امام فرمود: «چه می‌بینی؟». مرد گفت: «آب!» آن گاه امام فرمود: «این زمرد سبز است!» مرد نگاه کرد و دید که داخل تشت پر از زمرد سبز شده است.

امام فرمود: باز هم آب بریز و مرد ثلث باقی ماندۀ تشت را پر از آب کرد. سپس فرمود: «چه می‌بینی؟!» آن مرد عرض کرد: «آب می‌بینم». امام فرمود: «دُرّ سفید رنگ است». مرد نگاهی کرد و دید درون تشت، پر شده است از دُرّ و یاقوت و زُمُرد.

مرد بلخی که تعجب کرده بود دست امام را بوسید. امام فرمود: «ای شیخ! چیزی در نزد ما نیست که پاسخی بر هدایای تو باشد. این جواهر را در مقابل هدایایت بردار و آن ها را به همسرت بده. چرا که او به خاطر ما به زحمت افتاده. مرد سر خود را بلند کرد و عرض کرد: ای پسر رسول خدا! چه کسی به شما خبر داد؟ من شک ندارم که شما از اهل‌بیت نبوت هستید.

مرد بلخی با امام وداع کرد و جواهرات را با خود برد تا به همسرش بدهد. وقتی نزد همسرش رسید داستان را برای وی تعریف کرد و همسرش سجدۀ شکر به جای آورد. آن زن، شوهرش را قسم داد که سال آینده وی را به نزد امام ببرد تا او هم امام را زیارت کند.

سال بعد که حرکت کردند، همسرش در راه بیمار شد و نزدیک مدینه از دنیا رفت. مرد بلخی، همسرش را در همان مکان گذاشت و شتابان به مدینه آمد. وقتی خدمت امام‌سجاد(علیه السلام) رسید، آن حضرت را از مرگ همسرش مطلع ساخت. امام دو رکعت نماز به جای آورد و سپس دعا کرد و رو به مرد بلخی کرد و فرمود: «به سوی همسرت بازگرد. خداوند با دست قدرت و حکمت خود، او را زنده کرده و اوست خدایی که استخوان‌های پوشیده و پراکنده را گردآوری می‌کند».

مرد بلند شد و با سرعت خود را به همسرش رساند. وقتی وارد خیمه‌اش شد، همسرش را دید که با صحت و سلامت، روی زمین نشسته است. مرد به همسرش گفت: «خداوند چگونه تو را زنده کرد؟!» زن گفت: «به خدا قسم که ملک‌الموت نزد من آمد و روحم را قبض کرد. در آن هنگام بود که مردی را با اوصاف خاصی دیدم». وقتی که زن اوصاف مرد را تعریف کرد، شوهرش گفت: «به خدا قسم او سید و مولایم علی‌بن‌حسین بود».

زن ادامه داد: وقتی ملک‌الموت او را دید، مقابلش زانو زد و پاهای وی را بوسید. آن گاه گفت: «السلام علیک یا حجةالله فی ارضه. السلام علیک یا زین‌العابدین». امام هم سلام وی را جواب داد و گفت: «ای ملک‌الموت! روح این زن را به جسمش برگردان. او قصد داشت به زیارت ما بیاید. من از خداوند درخواست کردم که عمر وی را ۳۰ سال طولانی گرداند، و به خاطر این که نزد ما آمده، حیات پاک و طیبی به وی عنایت فرماید». فرشتۀ مرگ عرض کرد: «سمعاً و طاعةً، ای ولی خدا. سپس روح را به بدنم برگرداند و دیدم که دست او را بوسید و از کنارم رفت.[2]

****

در جلسات قبل حدیثی را از امام صادق(علیه‌السلام) نقل کردیم که آن حضرت محبّان خود را به سه دسته تقسیم کرده بودند: عده‌ای که در ظاهر، محبت دارند و در باطن نه؛ عده‌ای که محبتشان باطنی است، اما نمود ظاهری ندارد؛ و عده‌ای که هم در ظاهر، هم در باطن، محبت دارند. و در ادامۀ حدیث، آن حضرت ویژگی‌های هریک از این سه دسته را بیان فرمودند. توضیحات امام(علیه‌السلام) دربارۀ دستۀ سوم را بیان کردیم و در اینجا ادامۀ حدیث را که بیان ویژگی‌های دو دستۀ دیگر است، پی می‌گیریم.

«گروه دوم كه مرتبه پايين‌اند، ما را در عيان دوست دارند و شيوۀ پادشاهان را در پيش گرفته‌اند. زبانشان با ماست و شمشيرشان بر عليه ماست. گروه سوم كه مرتبۀ ميانه به شمار مي‌آيند، ما را در باطن دوست دارند ولی در ظاهر اظهار دوستی نمی‌نمايند. به جان خودم سوگند اگر ما را صادقانه در باطن دوست می‌داشتند بدون اينكه آن را آشكار اظهار نمايند، در شمار روزه‌داران روز و نمازگزاران شب بودند و اثر عبادت را در رخسارشان می‌ديدی و آنان اهل مسالمت و فرمانبرداری بودند.» [3]

بهترین گروه، همان گروهی هستند که هم در ظاهر و هم در باطن محبت اهل‌بیت را دارند. و اگر ما به غیر از این گروه بپیوندیم، باید بدانیم که قدمی در راه یاری حضرات برنداشته‌ایم. ایشان به درون ما آگاه هستند و به زبان ما کاری ندارند. آنچه مهم است جایگاه محبت در درون ماست.

در میدان‌های مختلف می‌توانیم محبت خود را بسنجیم که جزء کدام گروه هستیم. وقتی به زبان می‌گوییم حضرات را دوست داریم و با داشتن نماز و روزۀ طولانی، وقتی در میدانی با مشکلی مواجه می‌شویم، چه می‌کنیم و چگونه این محبت را خرج می‌کنیم؟ مگر نه این است که از ایشان می‌خواهیم که این مشکل را طوری حل کنند که ضرری به ما نرسد؟ به زبان می‌گوییم ما شما را می‌خواهیم، مال و آبرو و فرزندمان فدای شما و...، اما به محض اینکه هریک از این‌ها به خطر بیفتد، امام وسیله‌ای می‌شود برای رفع آن خطر!

ما در زبان، «امام» را می‌خواهیم، ولی در عمل، «از امام» می‌خواهیم! وفای به عهد در اجتماع قلوب که مد نظر امام‌زمان(عجل‌الله‌‌فرجه) است، خواستن امام است، نه خواستن از امام! از امام خواستن خوب است و بهتر از خواستن از غیر امام است، ولی انسان را به لقای الهی نمی‌رساند، و نهایتاً به بهشت حیوانی می‌رساند. کسی که نمی‌تواند امام را در آیینۀ امام درست ببیند، نخواهد توانست خدا را در آیینۀ امام ببیند.

ما در آرزوی دیدن ظهور زندگی می‌کنیم و در همین آرزو می‌میریم و فکر می‌کنیم، رجعت می‌کنیم! اما رجعت نیاز به سنخیت و محاذات دارد. کسی که در دنیا امام را پیوسته برای این خواسته که خواهش‌های نباتی و جمادی و حیوانی و بشری و حتی عبادی‌اش را فراهم نماید، چگونه خود را منتظر امام می‌داند و توقع رجعت هم دارد؟! برای منتظر بودن باید یک بار هم شده، برای امام کاری کرد، برای هستی کاری کرد، نه منتظر بود که امام برای ما کاری بکند!

دوستی دستۀ دوم که در باطن است اگر صادقانه بود، در ظاهر هم نمود داشت و نمود آن این است که اهل تسلیم و انقیاد بودند. نشانۀ تسلیم و انقیاد، این است که انسان به آنچه پیش می‌آید راضی است و به‌اصطلاح جوش نمی‌زند. ما برای همه چیز جوش می‌زنیم، حتی برای آمدن امام‌زمان هم جوش می‌زنیم. دلیلش این است که ظهور امام‌زمان را هم می‌خواهیم برای اینکه خودمان راحت باشیم، نه برای اینکه دین خدا برپا شود!

حیف نماز و روزه است که ما در آن، دنیا را طلب می‌کنیم. این نماز و روزه باید ما را درمقابل اراده و فعل امام تسلیم و منقاد نماید.

در ادامۀ حدیث آمده است «آن مرد عرض كرد با اين توضيحات من در شمار دوستداران شما در عيان و نهان هستم. امام‌صادق(عليه‌السلام) فرمود: دوستداران ما كه هم در نهان ما را دوست دارند و هم در عيان، ويژگی‌هایی دارند كه به‌وسيلۀ آن‌ها شناسایی می‌شوند. آن مرد عرض كرد: آن نشانه‌ها چيست؟ امام(عليه السلام) فرمود: چند نشانه است؛ نخست آن كه توحید را به خوبی فهميده‌اند و به دانش يكتاپرستی به طور كامل دست يافته‌اند.» [4]

اولین علامت دوستدارانِ در نهان و آشکار این است که توحید را می‌شناسند و در متن زندگی‌شان پیاده می‌شود. در همین زندگی پر از تضاد و تخاصم و تزاحم دنیا توحید حاکم است. فکر و ذکر و خوشحالی و هم و غمشان در توحید خلاصه می‌شود.

«و پس از آن به ذات و صفات او ايمان دارند، سپس حدود ايمان و حقايق و شروط و تاويل آن را به دست آورده‌اند. سدير عرض كرد: يابن‌رسول‌الله پيش از اين من چنين توصيفي در بارۀ ايمان از شما نشنيده بودم ؟ امام‌صادق(عليه‌السلام) فرمود: آری، ای سدير پرسشگر را نرسد كه بپرسد حقيقت ايمان چيست، تا نداند ايمان به كيست؟ سدير عرض كرد: يابن‌رسول‌الله اگر امكان دارد در اين خصوص توضيحی بفرماييد. امام‌صادق(عليه‌السلام) فرمود: هر كه پندارد خدا را با وهم و خيال دل‌ها می‌شناسد، مشرک است.» [5]

کسی که در توهم و خیال خدا را می‌شناسد، خدایی را می‌شناسد که توهم خودش برایش ساخته، نه خدای حقیقی را!

«و هر كه پندارد خدا را به اسم، بدون معنی پرستش می‌نمايد به بی‌اساس بودن سخن خود اعتراف كرده است؛ زيرا صِرف اسم، حادث است و هر كه پندارد اسم و معنی را با هم می‌پرستد، همانا برای خدا شريكی قرار داده است.» [6]

اسماء ظهورات حق هستند، ذات او نیستند.

«و هر كه پندارد معنی را به صفت می‌پرستد نه به ادراک، به طور قطع حواله بر غایب كرده است. و هر كه پندارد صفت و موصوف را با هم می‌پرستد، توحید را ابطال نموده است؛ زيرا صفت غير از موصوف است. و هر كه پندارد موصوف را به صفت اضافه می‌كند، همانا بزرگ را كوچک نموده است و هيچ یک از اين‌ها نتوانسته‌اند آن طور كه در خور است خدا را شناسایی نمايند.» [7]

دربارۀ خدا صفت و موصوف دو تا نیستند که از هم جدا باشند، بلکه صفت و موصوف یکی است و کسی که با شناخت صفت خدا را می‌شناسد، گویا غایبی را می‌شناسد!

«عرض شد: پس راه توحید چگونه است؟ امام(عليه‌السلام) فرمود: در اين خصوص بحث امكان پذير است و زمينۀ رهجویی فراهم. به راستی، چيزی كه آشكار است نخست خودش را شناسند و سپس صفاتش را ولی آنچه غايب است نخست صفاتش را شناسند و سپس خود او را.»[8]

ما از آنجا که خدا پیشمان غایب است، اول دم و دستگاه و نعمت‌ها و صفات خدا را می‌بینیم و می‌شناسیم، بعد می‌خواهیم او را بشناسیم. دربارۀ امام هم همین طور. اول صفات او را می‌شناسیم، بعد می‌رویم سراغ شناخت خودش.

در ادامه خدمت امام صادق(عليه‌السلام) عرض شد: چگونه وجود حاضر را پيش از صفاتش بشناسيم؟ فرمود: او را می‌شناسی و دانش آن را می‌دانی و خودت را نيز در پرتو او می‌شناسی و خود را توسط خود و از جانب خود نمی‌شناسی و می‌دانی كه همانا هر چه در اوست از برای او و مختص به خود اوست.»[9]

وقتی انسان اول خدا را شناخت، بعد خودش را و خودش را به لحاظ خدا شناخت، دیگر خواسته‌هایش، همان خواست خداست، اینجاست که خود را مالک خدا نمی‌داند، بلکه خدا را مالک خود می‌داند و خدا را می‌خواهد، نه اینکه از خدا برای خودش بخواهد!

سپس امام این مطلب را با بیان مصداقی از داستان حضرت یوسف، روشن می‌فرماید. «همان طور كه برادران يوسف به او گفتند: "أَإِنَّكَ لَأَنْتَ يُوسُفُ" و یوسف گفت "أَنَا يُوسُفُ وَهَٰذَا أَخِي"[10] پس يوسف را به خود او شناختند نه به‌وسيلۀ ديگری و از جانب خود و به وهم و خيال دلِ خود او را نساختند.» [11]

ما به‌عنوان شیعه گاهی به خود می‌گوییم شاید برخی اهل‌سنت ائمه(علیهم‌السلام) را بهتر از ما معرفی می‌کنند، زیرا ما امامی را معرفی می‌کنیم که براساس اطلاعات خودمان و با توهم قلب خودمان و در جو و جامعۀ خودمان ساخته‌ایم، نه براساس عینیت خود امام!

«آيا سخن خداوند را ملاحظه نكرده‌ای كه می‌فرمايد: "مَا كَانَ لَكُمْ أَنْ تُنْبِتُوا شَجَرَهَا"[12] می‌فرمايد: شما حق نداريد از پيش خود امامی انتخاب و نصب نماييد و او را به هوای نفس و خواست خود بر حق بخوانيد.» [13]

منظور آیۀ شریفه این است که ما باید امام را به خود امام بشناسیم، نه اینکه به آنچه دلمان می‌خواهد بشناسیم.

 

 


[1]- الإحتجاج على أهل اللجاج (للطبرسي)، ج‏2، صص316- 317.

[2]- بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏46، صص47-49.

[3]- بحار الأنوار، ج65، ص275 : "...وَ اَلطَّبَقَةُ اَلثَّانِيَةُ اَلنَّمَطُ اَلْأَسْفَلُ أَحَبُّونَا فِي اَلْعَلاَنِيَةِ وَ سَارُوا بِسِيرَةِ اَلْمُلُوكِ فَأَلْسِنَتُهُمْ مَعَنَا وَ سُيُوفُهُمْ عَلَيْنَا وَ اَلطَّبَقَةُ اَلثَّالِثَةُ اَلنَّمَطُ اَلْأَوْسَطُ أَحَبُّونَا فِي اَلسِّرِّ وَ لَمْ يُحِبُّونَا فِي اَلْعَلاَنِيَةِ وَ لَعَمْرِي لَئِنْ كَانُوا أَحَبُّونَا فِي اَلسِّرِّ دُونَ اَلْعَلاَنِيَةِ فَهُمُ اَلصَّوَّامُونَ بِالنَّهَارِ اَلْقَوَّامُونَ بِاللَّيْلِ تَرَى أَثَرَ اَلرَّهْبَانِيَّةِ فِي وُجُوهِهِمْ أَهْلُ سِلْمٍ وَ اِنْقِيَادٍ."

[4]- بحار الأنوار، ج65، ص275 : "إِنَّ لِمُحِبِّينَا فِي اَلسِّرِّ وَ اَلْعَلاَنِيَةِ علاَمَاتٍ يُعْرَفُونَ بِهَا قَالَ اَلرَّجُلُ وَ مَا تِلْكَ اَلْعَلاَمَاتُ قَالَ ع تِلْكَ خِلاَلٌ أَوَّلُهَا أَنَّهُمْ عَرَفُوا اَلتَّوْحِيدَ حَقَّ مَعْرِفَتِهِ وَ أَحْكَمُوا عِلْمَ تَوْحِيدِهِ"

[5]- بحار الأنوار، ج65، ص275 : "وَ اَلْإِيمَانُ بَعْدَ ذَلِكَ بِمَا هُوَ وَ مَا صِفَتُهُ ثُمَّ عَلِمُوا حُدُودَ اَلْإِيمَانِ وَ حَقَائِقَهُ وَ شُرُوطَهُ وَ تَأْوِيلَهُ قَالَ سَدِيرٌ يَا اِبْنَ رَسُولِ اَللَّهِ مَا سَمِعْتُكَ تَصِفُ اَلْإِيمَانَ بِهَذِهِ اَلصِّفَةِ قَالَ نَعَمْ يَا سَدِيرُ لَيْسَ لِلسَّائِلِ أَنْ يَسْأَلَ عَنِ اَلْإِيمَانِ مَا هُوَ حَتَّى يَعْلَمَ اَلْإِيمَانَ بِمَنْ قَالَ سَدِيرٌ يَا اِبْنَ رَسُولِ اَللَّهِ إِنْ رَأَيْتَ أَنْ تُفَسِّرَ مَا قُلْتَ قَالَ اَلصَّادِقُ ع مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ يَعْرِفُ اَللَّهَ بِتَوَهُّمِ اَلْقُلُوبِ فَهُوَ مُشْرِكٌ"

[6]- بحار الأنوار، ج65، ص275 : "وَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ يَعْرِفُ اَللَّهَ بِالاِسْمِ دُونَ اَلْمَعْنَى فَقَدْ أَقَرَّ بِالطَّعْنِ لِأَنَّ اَلاِسْمَ مُحْدَثٌ وَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ يَعْبُدُ اَلاِسْمَ وَ اَلْمَعْنَى فَقَدْ جَعَلَ مَعَ اَللَّهِ شَرِيكاً"

[7]- بحار الأنوار، ج65، ص275 : "وَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ يَعْبُدُ اَلْمَعْنَى بِالصِّفَةِ لاَ بِالْإِدْرَاكِ فَقَدْ أَحَالَ عَلَى غَائِبٍ وَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ يَعْبُدُ اَلصِّفَةَ وَ اَلْمَوْصُوفَ فَقَدْ أَبْطَلَ اَلتَّوْحِيدَ لِأَنَّ اَلصِّفَةَ غَيْرُ اَلْمَوْصُوفِ وَ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ يُضِيفُ اَلْمَوْصُوفَ إِلَى اَلصِّفَةِ فَقَدْ صَغَّرَ بِالْكَبِيرِ وَ ما قَدَرُوا اَللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ"

[8]- بحار الأنوار، ج65، ص275 : "قِيلَ لَهُ فَكَيْفَ سَبِيلُ اَلتَّوْحِيدِ قَالَ ع بَابُ اَلْبَحْثِ مُمْكِنٌ وَ طَلَبُ اَلْمَخْرَجِ مَوْجُودٌ إِنَّ مَعْرِفَةَ عَيْنِ اَلشَّاهِدِ قَبْلَ صِفَتِهِ وَ مَعْرِفَةَ صِفَةِ اَلْغَائِبِ قَبْلَ عَيْنِهِ"

[9]- بحار الأنوار، ج65، ص275 : "قِيلَ وَ كَيْفَ نَعْرِفُ عَيْنَ اَلشَّاهِدِ قَبْلَ صِفَتِهِ قَالَ ع تَعْرِفُهُ وَ تَعْلَمُ عِلْمَهُ وَ تَعْرِفُ نَفْسَكَ بِهِ وَ لاَ تَعْرِفُ نَفْسَكَ بِنَفْسِكَ مِنْ نَفْسِكَ وَ تَعْلَمُ أَنَّ مَا فِيهِ لَهُ وَ بِهِ"

[10]- سورۀ یوسف، آیۀ 90 : آیا تو همان یوسفی؟! گفت: «(آری،) من یوسفم، و این برادر من است!

[11]- بحار الأنوار، ج65، ص275 : "كَمَا قَالُوا لِيُوسُفَ إِنَّكَ لَأَنْتَ يُوسُفُ قالَ أَنَا يُوسُفُ وَ هذا أَخِي فَعَرَفُوهُ بِهِ وَ لَمْ يَعْرِفُوهُ بِغَيْرِهِ وَ لاَ أَثْبَتُوهُ مِنْ أَنْفُسِهِمْ بِتَوَهُّمِ اَلْقُلُوبِ"

[12]- سورۀ نمل، آیۀ 60 : شما هرگز قدرت نداشتید درختان آن را برویانید!

[13]- بحار الأنوار، ج65، ص275 : "أَ مَا تَرَى اَللَّهَ يَقُولُ ما كانَ لَكُمْ أَنْ تُنْبِتُوا شَجَرَها يَقُولُ لَيْسَ لَكُمْ أَنْ تَنْصِبُوا إِمَاماً مِنْ قِبَلِ أَنْفُسِكُمْ تُسَمُّونَهُ مُحِقّاً بِهَوَى أَنْفُسِكُمْ وَ إِرَادَتِكُمْ"

 



نظرات کاربران

//