حیات و وظیفه

حیات و وظیفه

در ادامۀ بحث (جلسۀ 45، 21 صفر 1444) به تبیین موضوع حیات و وظیفه می‌پردازیم.

در مرور پیام اربعین به دو نوع زندگی اشاره کردیم؛ یکی زنده بودن در دنیا به هر قیمتی و دیگری حیات عالی حسینی.

در آیات قرآن نیز به این دو نوع زندگی اشاره شده است؛ ازجمله آنجا که می‌فرماید: "أَوَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشي‏ بِهِ فِي النَّاسِ..."[1]؛ کسی که مرده بود، پس او را زنده کردیم و برایش نوری قرار دادیم تا با آن در بین مردم زندگی کند. یعنی کسی که در دنیا نفس می‌کشد و فقط به امور دنیایش می‌رسد، ظاهراً زنده است؛ اما درواقع مرده و باید با نور الهی، حیات دیگری پیدا کند که همان حیات طیّبه است.

این حیات، مخصوص انسان است و تنها انسان می‌تواند آن را درک کند؛ چون فقط انسان، ابدیت دارد. سایر موجودات، همه منقضی می‌شوند و از بین می‌روند. حتی بُعد مادی انسان نیز فانی است؛ اما وجودش باقی است و رو به ابدیت می‌رود. به فرمایش قرآن: "كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ. وَ يَبْقى‏ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ"[2].

منتها انسان به شرطی در ابدیت، حیات انسانی دارد که اینجا معنای حیات را درک کند. در جلسۀ قبل گفتیم: همان‌طور که قلب صنوبری، عامل زنده بودن در دنیاست، امام هم قلب هستی و رمز حیات ابدی انسان است. پس اگر انسان، جریان حضور امام را در وجود خود درک کند، ابدیتش می‌شود حیات انسانی. اما اگر امام را در درونش نیابد، اگرچه باز ابدی است، ابدیت خود را ضایع کرده و به عنوان نبات یا حیوان محشور می‌شود و زندگی نباتی و حیوانی خواهد داشت.

امام، همان وجه باقی ربّ است که بقای انسان به ادراک اوست. او "وَجِيهاً عِنْدَ اللَّه" است که در سیر نزول، واسطۀ وجود ما بوده و بدون او، نمی‌توانستیم باشیم و در دنیا زندگی کنیم. در سیر صعود نیز او باید شفیع ما باشد تا بتوانیم حیات انسانی و ابدی داشته باشیم.

اگر معنای این دو نوع زندگی را درک کنیم، خودمان می‌فهمیم چطور باید زندگی کنیم و روزهایمان را چگونه بگذرانیم؛ بی آنکه کسی برایمان تعیین تکلیف کند یا خودمان دنبال چلّه‌های مختلف برویم تا آدم شویم! با شناخت حقیقت زندگی حتی می‌توانیم تشخیص دهیم کدام‌یک از خواست‌ها و گرایش‌هایمان دنیایی است و باید آن را کنار بگذاریم.

اما متأسفانه اغلب ما آن‌قدر مشغول اطلاعات دنیا شده‌ایم که فرصت نداریم دنبال علوم و معارف حقیقی برویم و اگر هم برویم، چنان ذهنمان را بایگانی الفاظ و مفاهیم روزمره کرده‌ایم، که قلبمان خاموش شده و حقیقت را درک نمی‌کند. 

به هر حال برای درک معنای زندگی، بهترین و مطمئن‌ترین راه، شناخت عظمت کربلا و حرکت امام حسین(علیه‌السلام) است. آن امام بزرگوار از نظر سنّی در اوج شکوفایی بود و شخصیت مقبول و موجّهی داشت؛ تا جایی که حتی سپاه مقابلش نیز می‌دانستند نوۀ پیامبر(صلّی‌الله‌علیه‌وآله) است و برایش ارزش قایل بودند. استعداد و توانمندی فوق‌العاده‌ای هم داشت و می‌توانست دنیای مردم را به بهترین نحو سامان دهد. اگر هم بیعت با یزید را می‌پذیرفت، زنده می‌ماند و در کنار دین‌داری، بهترین امکاناتِ زندگی کردن در دنیا برایش فراهم می‌شد. اما با یک «نه» گفتن، به همه نشان داد که حیات را می‌خواهد، نه فقط زنده ماندن را. خودش نیز فرمود: "فَإِنِّي لَا أَرَى الْمَوْتَ إِلَّا سَعَادَةً وَ الْحَيَاةَ مَعَ الظَّالِمِينَ إِلَّا بَرَماً"[3]؛ همانا من مرگ را جز سعادت، و زندگی با ظالمان را جز رنج و ملالت نمی‌بینم.

امام حسین(علیه‌السلام) با حرکت خود، معنای واقعی حیات را نشان داد. تمام سپاه مقابل امام، حیاتشان منقضی شد و اثری از آن‌ها در دنیا نماند. در ابدیت هم به عنوان انسان، بقا نخواهند داشت و حیوان و شیطان، محشور خواهند شد. در عوض، امام و سپاهیانش برای همیشه ماندند و حتی عامل حیات بشر در طول تاریخ شدند.

امام حسین(علیه‌السلام) در شب عاشورا چنان لشکر خود را برای جنگ ساماندهی می‌کرد، که گویی قرار بود فردا پیروز میدان باشد! حال آنکه می‌دانست در ظاهر، شکست می‌خورد و با تمام سپاهش شهید می‌شود. پس آن کارها برای چه بود؟ حفظ حیات، نه چند روز بیشتر نفس کشیدن؛ و راه حفظ حیات، انجام وظیفه و تکلیف الهی بود.

با همین نگاه به حیات بود که وقتی شمر برای حضرت عباس(علیه‌السلام) امان‌نامه آورد و با خشم و بی‌اعتنایی حضرت عباس مواجه شد، امام به او فرمود: «اگرچه فاسق است، پاسخش را بده.»[4] چون وظیفه‌اش را این می‌دید.

امام نه‌تنها از وقایع، بلکه از نیت‌ها نیز باخبر بود و از قبل می‌دانست هرکس در کدام جبهه می‌ایستد و با او چه می‌کند. اما با تمام علم‌غیبش لحظه‌ای وظیفه را کنار نگذاشت و از تابش نور هدایت به احدی دریغ نکرد.

حتی در گودی قتلگاه که شمر ملعون بر سینۀ آن حضرت نشسته و شکّی در شقاوتش نبود، امام می‌خواست حیات را به او برگرداند و هدایتش می‌کرد. اگرچه آخرین لحظاتی بود که در دنیا زنده بود و نفس می‌کشید.

آخر برای کسی که حیات را چشیده، دیروز و امروز و فردا معنا ندارد و هر لحظه، باارزش است. او همواره نشاط دارد و هیچ‌گاه در عمل به تکلیف، سست نمی‌شود. در هیچ میدانی نمی‌ترسد و از خدا ناامید نمی‌شود؛ حتی اگر تمام شرایط علیه او باشد. البته طغیان و سرکشی هم نمی‌کند و در هر حالی وظیفۀ خود را حفظ حیات می‌داند. 

حقیقت زندگی برای چنین کسی هیچ‌گاه پوچ نیست و حتی در قتلگاه هم معنا دارد. او حیات را واقعاً جدی می‌گیرد؛ چون می‌داند خدا تمام اسمائش را در درون او نهاده و هستی را مسخّرش کرده است، پس نمی‌تواند شوخی باشد.

یاران امام حسین(علیه‌السلام) نیز با این نگاه پرورش یافته بودند که وقتی امام به آن‌ها اذنِ رفتن داد، هرکدام به زبانی گفتند: «حتی اگر دنیا باقی بود و ما در آن ابدی می‌ماندیم، از تو جدا نمی‌شدیم»[5]؛ حالا که دنیا فانی است و ما ابدیت را در چهرۀ تو می‌بینیم، کجا برویم؟!

آری؛ حیات ما دنیا نیست. حتی خدایی که دنیا را آفریده، آن را بازیچه و سرگرمی معرفی می‌کند[6]، نه اصل و هدف؛ یعنی متاعی که با استفاده از آن می‌شود به حیات اصلی رسید. دنیا یک اسباب‌بازی است که به ما داده‌اند تا رشد کنیم و قوی شویم؛ اما نه قوی برای ارضای شهوت‌ها، رسیدن به اوج مال و مقام و بها دادن به حبّ و بغض‌ها!

حتی آن‌ها که به همه چیزِ دنیا می‌رسند، چه شیرینی و لذتی از آن دریافت می‌کنند؟ وقتی ببینند کسی روی دستشان بلند شده و بیشتر از آن‌ها دارد یا با اتفاقی همه چیزشان را از دست بدهند یا...! چطور می‌شود به اسباب‌بازی اصالت داد و به آن دل بست؟ اگر آخرِ زندگی همین باشد، که دیگر فلسفه‌ای ندارد؛ همه چیز پوچ می‌شود!

پس دنیا فقط مرحله‌ای از حرکت ماست و ارتباط ما با آن فقط وظیفه است که انجام آن، ارتباط مستقیم با حیاتمان دارد. اصلاً حیات، مساوی است با وظیفه و خدا چون به انسان حیات داده، وظیفه داده؛ وگرنه سایر موجودات، وظیفه ندارند. پس اگر حیات داشته باشیم و حیات خود را بشناسیم، حتماً وظیفه‌مان را می‌شناسیم و تشخیص می‌دهیم. این‌همه سرگردانی، ناامیدی، اعصاب‌خردی و... در مشکلات هم برای این است که حیات را نشناخته‌ایم.

در امر تربیت نیز باید حواسمان باشد اول به فرزندمان معرفت نفس بدهیم تا معنیِ بودن و حیات خود را درک کند. آن‌وقت خودش وظیفه‌اش را می‌فهمد و انجام می‌دهد. اما تا حیات را نشناخته، «بکن، نکن»ها فایده ندارد و هرچه وظیفه را به او تزریق کنیم، به ثمر نمی‌رسد؛ بلکه منتظر فرصتی می‌ماند تا چارچوب‌ها را بشکند و طبق میل خودش رفتار کند.

حیات طیّبه، "...مَحْيايَ وَ مَماتي‏ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ"[7] است؛ فقط برای خدا یعنی همان انجام وظیفه. چنین حیاتی مرگ ندارد و مرگش نیز پلّه‌ای برای بالاتر رفتن است. ازهمین‌روست که حضرت علی(علیه‌السلام) می‌فرماید: "وَ اللَّهِ لَابْنُ أَبِيطَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْيِ أُمِّهِ"[8]؛ به خدا فرزند ابوطالب به مرگ، مأنوس‌تر است از کودک به سینۀ مادرش.

و اگر او از حقیقت زندگی چیزی غیر از این یافته بود، چگونه می‌توانست در هر شرایطی به تکلیفش عمل کند؟ حتی آنجا که او را دست‌بسته بردند و همسرش ماند و پشت در، سیلی خورد!

زندگی این است. ما هم همیشه در زیارت عاشورا می‌گوییم: "اللَّهُمَّ اجْعَلْ مَحْيَايَ مَحْيَا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ(علیهم‌السلام)"؛ اما کدام‌یک می‌توانیم واقعاً مثل آن‌ها زندگی داشته باشیم؟ ما نه‌تنها حاضر نیستیم خود و خانواده‌مان را در راه خدا و تکلیف الهی فدا کنیم، بلکه حتی می‌ترسیم اگر مثلاً جنگ یا تحریم شود، چه بلایی سر فرزندانمان می‌آید!

به‌راستی ما چقدر حیات داریم؟ حتی می‌ارزد از همه چیزمان ببُریم تا به حیات برسیم. نه اینکه وظیفه‌مان را نیز با معیار سود و زیان دنیا بسنجیم و اگر هم کار خوبی می‌کنیم، آنجا باشد که به نفعمان است!

آخر، دنیا چه مزه‌ای دارد؟ مگر آنجا که روزنه‌ای از ابدیت برایمان باز کند. بقیه‌اش تلخ است و سخت. پس دلمان را به چه خوش کرده‌ایم و برای چه انرژی می‌ریزیم؟ اما اگر حیات را بفهمیم و به هدف حیات زندگی کنیم، دیگر تلخی ندارد و همه چیز برایمان شیرین می‌شود. وظیفه را هم همه جا تشخیص می‌دهیم و هیچ‌چیز مانع انجام وظیفه‌مان نمی‌شود.

 

قدری بیندیشیم. به‌راستی زندگی حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) و مصائبی که بر او گذشت، اگر معنای ابدی نداشت، پوچ و بی‌معنا نبود؟ اما او با نظر به حیات ابدی، "مارَأیتُ إلّا جَمِیلا" گفت و زندگی را از نگاه خود معنا کرد: حیات، آن چیزی است که ابدی باشد؛ برای همین با تمام سختی‌اش زیباست.

یزید ظاهراً پیروز شد و حکومت را به دست گرفت؛ اما تا کی؟! چه پَست بود که به این پیروزی محدودش افتخار می‌کرد و مغرورانه به کربلاییان می‌گفت: «دیدید خدا با شما چه کرد؟»[9] غافل از اینکه خدا می‌فرماید: "وَ لايَحْسَبَنَّ الَّذينَ كَفَرُوا أَنَّما نُمْلي‏ لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّما نُمْلي‏ لَهُمْ لِيَزْدادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذابٌ مُهينٌ"[10].

این، فکر پلید یزیدی بود که می‌پنداشت توفیق جنایات کربلا و ادامۀ حیات حیوانی را خدا به او داده است! حال آنکه اقبال دنیا و خوشی نفس، اصلاً نشانۀ حیات نیست؛ فشارها و دردها هم خلاف حیات نیست. پس هرچه دنیا به ما رو می‌کند، نپنداریم از خداست. خدا اوست که به حسین(علیه‌السلام) حیات ابدی داده، اگرچه در ازای آن‌همه مصیبت و بلا.

ما خوشی‌های دنیا و حیات حیوانی را به خدا نسبت می‌دهیم تا خودمان آرام بگیریم و وجدانمان را راحت کنیم که مؤمنیم و در راه راستیم! گویی زندگی را همین حیوانیت می‌بینیم. با کمترین سختی هم می‌گوییم: «کاش می‌مردم و این را نمی‌دیدم!» اما مگر زندگی این است، که به خاطرش بمیریم؟

ما ابدیت در پی داریم. حیات، این زندگی روزمره نیست که خود را در آن محدود کنیم و به بود و نبودش بالا و پایین شویم. حیات، جدّی است و جدّیت حیات، زمانی روشن می‌شود که در میدان انتخاب قرار گیریم. زیرا وقتی پای زندگی وسط است، دیگر نمی‌توانیم هر کاری بکنیم و هرچیزی بخوریم، ببینیم، بپوشیم، بگوییم و...؛ فقط دنبال وظیفه‌ایم.[11]

 


[1]- سورۀ انعام، آیۀ 122.

[2]- سورۀ رحمن، آیات 26 و 27.

[3]- اللهوف على قتلى الطفوف، ص79.

[4]- اللهوف على قتلى الطفوف، ص88.

[5]- اللهوف على قتلى الطفوف، ص79.

[6]- از جمله در آیۀ 20، سورۀ حدید.

[7]- سورۀ انعام، آیۀ 162 : زندگی و مرگم برای خدا، پروردگار جهانیان است.

[8]- نهج‌البلاغه، خطبۀ 5.

[9]- اللهوف على قتلى الطفوف، ص160.

[10]- سورۀ آل‌عمران، آیۀ 178 : و کافران نپندارند اینکه به آنان مهلت می‌دهیم، برایشان خیر است؛ بلکه مهلت می‌دهیم تا بر گناهشان بیفزایند و برایشان عذابی خوارکننده است.

[11]- برای همین، انتخاب آگاهانه، مختص انسان است.

 



نظرات کاربران

//