آیا هدف وسیله را توجیه می‌کند؟

آیا هدف وسیله را توجیه می‌کند؟

در ادامۀ بحث (جلسۀ 48، 24 صفر 1444) به تبیین موضوع آیا هدف وسیله را توجیه می‌کند؟ می‌پردازیم.

در تداوم بحث دربارۀ حیات طیبه و معقول (زنده بودن) و حیات دانی و حیوانی (زندگی‌کردن) به نقطه نظرات علامه جعفری(رحمةالله‌علیه)، رسیدیم و دانستیم حیات یعنی قرارگرفتن در جاذبۀ کمال ربوبی به‌وسیلۀ تکاپوی آزادانه و معرفتی.

علامه پایۀ قوانین، ارزش‌ها و ضدارزش‌ها را به دو عامل مستند می‌کند:

1. اشتغال به عالم کثرت صرف‌نظر از نگاه باطنی و غیب، چنان انسان و قوای او را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد که هیچ‌گونه تحولی در زندگی، حتی مرگ نیز نمی‌تواند او را به خود آورد، چراکه قانون مرگ را از خود دور می‌بیند. نقصی که در اینگونه زندگی‌ها مشاهده می‌شود، از کارافتادن هویت شخصی افراد و اصالت دادن به قانون است. آن هم کدام قانون؟ قانونی که جامعه می‌گذارد. همان طرز فکر دکارتی؛ یعنی انسان‌محوری در جاذبۀ قانونی که یک عدۀ خاص برای خودشان طرح می‌کنند و نمی‌گذارند انسان در دنیای ماشینیزم، دربارۀ موضوع من کیستم؟ از کجا آمده‌ام؟ هدفم چیست؟ تفکر کند.

2. سطح رشد و کمال مردم، به‌وسیلۀ تعلیم‌و‌تربیت‌های بوجود‌آورندۀ ارزش‌ها، به قدری بالا رود که به دنبال یافتن ارزش در تمام ابعاد باشند؛ ارزش در خوردن، در پوشیدن، در معماری، در دانشگاه، در کار و... . درواقع مهمترین ارزشی که باید در جوامع پیدا شود، «ارزش هدف و وسیله» است. يعنی افراد، وسیله و هدف را بشناسند و کاملاً این را که هدف، وسیله را توجیه می‌کند، کنار بگذارند و وسیله را ابزاری بدانند که در پیشبرد هدف انسان به کار گرفته می‌شود.

نقل است در ماجرای عاشورا، امام حسین(علیه‌السلام) حضرت مسلم را به کوفه فرستاد. وقتی رفت‌و‌آمد مسلمین در مسجد کوفه زیاد ‌شد و از دیدار مسلم استقبال کردند، وی نامۀ امام را برایشان خواند و مردم گریه کردند و ادعا کردند که برای یاری امام آماده‌اند؛ اما به محض اینکه جان و مالشان به خطر افتاد، پشت مسلم را خالی کردند. اما در این میان «عابس» که از شیوخ بسیار بزرگ عرب بود، برای یاری مسلم برخاست و به دعوت مسلم پاسخ مثبت داد تا با دشمنان امام بجنگد؛ چراکه او هدفی جز تقرب خدا نداشت. عابس چنان پا در میدان جنگ نهاد و بی‌مهابا در مقابل چهل هزار شمشیر کشیده شده‌، بدون زره پیش رفت که گویی به دیواری نگاه می‌کند و پیش می‌رود.

عملکرد عابس نشان می‌داد که او با حقیقت مرگ آشنا بود و اسرار حیات طیبه را می‌دانست، لذا برای وصول به حقیقت و ارزشی که زندگی را برای آن می‌خواست، جان داد و به شهادت رسید.

فاصله انداختن بین درک ارزش‌ها و عمل به آن‌ها، جزء مقولاتی است که بشر امروز درگیر آن است. بسیاری از ما احساس می‌کنیم ارزش‌ها را می‌فهمیم، اما نتیجۀ آگاهی و شناخت حقیقی ما از ارزش‌ها، زمانی مشخص می‌شود که در میدانی قرار می‌گیریم که قرار است آن ارزش‌ها را از نفس خود، بیرون بکشیم و خودمان را در آینۀ آن ارزش‌ به تماشا بنشینیم. مثلاً کسی که پس از سال‌ها حرکت، بین آگاهی و فعلش فاصله می‌اندازد و به بهانۀ دوراندیشی می‌گوید «من بعد از ازدواج یا بعد از این شرایط، فلان اعتقادم را عملی می‌کنم»؛ در واقع اولین گام‌های شکست را برداشته است؛ چراکه درک درستی از دوراندیشی ندارد و آن را کمّی محاسبه می‌کند! فکر می‌کند دوراندیشی یعنی فاصله ما و آینده! درحالی که در روح، گذشته و آینده مطرح نیست.

حضرت موسی(علی‌نیینا‌وآله‌وعلیه‌السلام) از خداوند می‌پرسد: «خدايا من چگونه به تو برسم؟» خداوند می‌فرمایند: "قصدک لی وصلک إلیّ". یعنی بین تو و من هيچ فاصله‌ای نیست.

درواقع بشر امروزی يک گرۀ اساسی دارد و آن این است که به هر وضعی برسد و بر آن مسلط شود، تازه ابتدای گیجی اوست. مثل انسانی که در یک بیابان از تپه‌ای بالا می‌رود و فکر می‌کند اگر به بالای تپه برسد، به آرمان و هدفش رسیده، اما به بالا که رسيد، می‌بیند قله‌ای دیگر مقابل روی اوست و این داستان ادامه دارد... و این، همان «تحیر و سرگردانیِ» انسان است. بشر امروز سرگردان است. به قول قرآن مثالش مانند کلب است که چه آرمانش را به او بدهی، چه ندهی، باز هم متحیر است. مرگ و زندگی‌اش، خنده‌ و گریه‌اش، مرض‌ و سلامتی‌‌اش و... ، بی‌حساب و کتاب است. در درونش آرامشی وجود ندارد و این تحیر، منطقی نیست.

بشر فطرتاً تلاش برای رسیدن به مقصد را دوست دارد. نوع بودنش این است که به کمال برسد و چون می‌داند که خودش نمیتواند کامل به آن نقطه برسد، فردِ کاملی را آینۀ خودش می‌بیند و در تماشای او، به آرامش می‌رسد. اما متأسفانه در وجود خویش، یک نوع سرگردانی احساس می‌کند، جای هدف و وسیله را گم کرده است و وسیله را به‌جای هدف می‌گیرد! درحالی‌که این زندگی‌کردن، حیات نیست. اگر بخواهیم در مقابل حیات دانی بایستیم باید به این سبک زندگی مخالفت بکنیم، آن هم در درون. اما متأسفانه ما این تحیر را پذیرفته‌ایم و زندگی می‌کنیم. ما پذیرفته‌ایم امام زمان(عجل‌الله‌فرجه) باید غایب باشد و راحت زندگی‌مان را می‌کنیم؛ درصورتی‌که این موضوع که خداوند الگوی خود را خلق کند و بعد از هزار سال، او را پشت پردۀ غیب ببرد، اصلاً قابل پذیرش نیست.

دقت کرده‌اید! وقتی خاری به پايمان می‌رود، به هر سو می‌رویم تا آن خار را خارج کنیم؛ درحالی‌که این خار، وسیله‌ای است تا ما خارهایی را که به وجودمان فرو می‌بریم، به یاد آوریم و آن‌ها را از وجود بیرون کشیم. اما ما در همان ظاهر متوقف می‌شویم و اصلاً متوجه هدف اصلی که روح است، نیستیم.

خر ز بهر دفع خار از سوز درد / جفته می‌انداخت صد جا زخم کرد

امروز دشمنی به‌نام غرب و مدرنیته، در سیطرۀ کمیت، خارهای بسیاری را در مسیر ما می‌گذارد و چون بُعد حیوانی برای ما اصالت دارد و هدف شده، عمری برای دفع سود و زیان زندگی حیوانی‌مان، تلاش می‌کنیم و به این سو و آن سو می‌جهیم و روح خود را زخمی می‌کنیم.

آن لگد کی دفع خار او کند؟/ حاذقی باید که بر مرکز زند

باید ریشۀ خار يعنی سیستم نگاه شیطانی را پیدا کنيم. برای همین لازم است سبک زندگی‌مان را عوض کنیم. اما تا سبک نگاهمان را به حیات و هدف عوض نکنیم، سبک زندگی‌مان عوض نمی‌شود.

بر جهد آن خار محکم‌تر شود/ عاقلی باید که خاری برکند

هر چه برای دفع خارِ زندگی حیوانی بالا و پایین بکنیم، آن خار و گرایش‌هایش در قلب ما محکم‌تر می‌شود. زندگی، وسیله را با هدف مخلوط کرده و این اصلی‌ترین خار است. اشتباه گرفتنِ بین هدف و وسیله، باعث می‌شود که وظیفه را آرمان تلقی کنیم. نمی‌دانیم با چه موضوعی به‌عنوان وسیله رفتار کنیم، با چه موضوعی به عنوان هدف. در نتیجه دائم در اضطراب هستیم.

راه چاره چیست؟ اینکه در چنین دنیایی، پاسبان حرم دل شویم و با شناخت حیات حیوانی، دل به چیزهای محدود ندهیم. البته اگر در توجه به محدودها، بی‌نهایت را بیرون می‌کشيم، در تحیر نیستیم؛ اما اگر راه بی‌نهایت را برایمان می‌بندد، خود را از آن رها کنیم.

پس هدف از زندگی، ‌تلاش برای داشتن امکانات رفاهی نیست، اما غرب از دکارت به بعد جز نگاه حیوانی برای هستی چیزی همراه نداشت و این نگاه را مخصوصاً در ایران، بیشتر شیوع داد، چون نمی‌خواست این ملت، هدف و حیات طیبه را پیدا کند و آن را اجرا نماید.

 یادمان باشد! این جهان، سایۀ وجود من و شماست و زیبایی آن نیز طفیل وجود ماست. پس چطور می‌توان هدف را در ماده جست؟ هدف روح باعظمت من و شما، نه ماده و خاک. که اگر روح را در خاک زندانی کنیم، آرامشی نخواهيم داشت.

به قول داستایوفسکی، بشر طبیعتاً از نظر خصیصه‌هایش مضحک و خنده‌دار است. تمام جهاتش را هم در نظر بگیریم باز می‌بینیم سرگردان است، دلیلش هم این است که آدمیت در عالم خاکی به دست نمی‌آید . «عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی[1]».

 

 

 

 

 


[1]- غزلیات حافظ.

 



نظرات کاربران

//