تو را دارم چه غم دارم...

(قسمت اول)
 

من آن عبد خطاکارم، سیه‌رویم، گنهکارم

امید بخششت دارم، تو را دارم، چه غم دارم؟
 

اگر عاجز شدم از خود، بدیدم چون گرفتارم

به مهر تو پناه آرم، تو را دارم، چه غم دارم؟


اگر دیدم که بیمارم، مریض و بی‌پرستارم

تویی شافی و تیمارم، تو را دارم، چه غم دارم؟


اگر دیدم غمی دارم، درون این دل زارم

به کشف ضُرّ، تو غمخوارم، تو را دارم، چه غم دارم؟


اگر این نفس امّاره، کند روزی پریشانم

به درگاه خودت آرَم، تو را دارم، چه غم دارم؟


کشانم نفس خود سویت، به درگاهت همی نالم

امید توبه را دارم، تو را دارم، چه غم دارم؟


اگر در امتحان عشق، شکستم عهد و پیمانم

الستم را به یاد آرم، تو را دارم، چه غم دارم؟


اگر در مشکلی افتم، گره افتاد در کارم

تویی مفتاح و فَتّاحم، تو را دارم، چه غم دارم؟


اگر تنها ز تن‌هایم، جدای از بدن‌هایم

دلم مشغول غیب و توست، تو را دارم، چه غم دارم؟


ببین در جلوت و خلوت، تو را با جان، خریدارم

رها گردم ز دنیایم، تو را دارم، چه غم دارم؟


اگر هستی تو معبودم، بَدَم، خوبم، تو را دارم

نه در اندوه عقبایم، تو را دارم، چه غم دارم؟


اگر بی‌چیز و محتاجم، اگر در اوج معراجم

فقیر ذات یکتایم؛ تو را دارم، چه غم دارم؟


اگر در دُنییِ دونم، اگر در سجن و زندانم

تویی خود، شاه و سلطانم، تو را دارم، چه غم دارم؟


سرکار خانم لطفی آذر



نظرات کاربران